جدول جو
جدول جو

معنی اسقع - جستجوی لغت در جدول جو

اسقع
(اَ قَ)
مرغیست. (مهذب الاسماء). مرغی است بقدر گنجشکی، سبزپر سپیدسر. ج، اساقع. (منتهی الارب). سبزگرا.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسقف
تصویر اسقف
پیشوا، خطیب و واعظ عیسوی، بالاتر از کشیش
اسقف اعظم: اسقفی که بر سایر اسقف های یک ناحیه ریاست دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسرع
تصویر اسرع
سریع تر، تندتر، باشتاب تر، تیزتر، چالاک تر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ قَ)
دراز با کژی. (منتهی الارب). دراز خمیده. دراز کج. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
لقبی از لقب های اسبان، از جمله لقب اسب بکر بن وائل، و هو ذوالقلاده ایضاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
نعت تفضیلی از سقم. سقیم تر. بیمارتر
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
بیونانی نوعی از نرگس است. (آنندراج). پیاز عنصل. و آن مخفف اسقیل است. رجوع به اسقیل شود
لغت نامه دهخدا
(اُ قُ / اُ قُف ف)
از یونانی اپیسکپس، رئیس ابرشیه. رئیس اسقفیه. حاکم ترسایان. (مهذب الاسماء). مقامی دینی مسیحی پس از مطران که در هر شهری بوده است. (مفاتیح) (محمود بن عمر). خطیب و واعظ نصاری که انجیل بخواند و عالم دین و پیشوای ایشان. (غیاث). قاضی ترسایان و مهتر ایشان و زاهد زنجیرپوش و فی التاج کلانتر ترسایان و فی زفان گویا انجیل خوان و در دستور مذکور است دانشمند ترسایان که خوش آواز باشد. (مؤید الفضلاء). قاضی ترسایان را گویند و شخصی را نیز گویند از ایشان که بجهت ریاضت خود را بزنجیر بندد. گویند این لغت عربی است. (برهان قاطع). صاحب منصبی از مناصب دینی نصاری و او برتر از قسیس و فروتر از مطران باشد. مهتر ترسایان در بلاد اسلام اول بطریق است و پس از آن جاثلیق و پس از آن مطران و پس از آن اسقف و پس از آن قسیس و پس از آن شماس. پیشوای ترسایان در دین یا پادشاه فروتنی کننده در روش و رفتار خود یا دانشمند ترسایان یا بالاتر از قسیس و کمتر از مطران. سقف. سقف. ج، اساقفه، اساقف. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جوالیقی گوید: و اسقف النصاری، اعجمی معرّب و قالوا اسقف بالتخفیف و التشدید و یجمع اساقفه و اساقف و قد تکلمت به العرب. (المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 35).
در قاموس کتاب مقدس آمده: اسقف، ناظر (رسالۀ اول تیموتاوس 3: 2) و آن معرّب لفظ یونانی است و بمعنی وکیل میباشد، بطوری که یوسف در خانه فوطیفار وکیل بود. (سفر پیدایش 39:4). و یا مثل آن سه هزار تنی که در هیکل وکیل و مباشر امور خلق بودند. (رسالۀ دوّم تیموتاوس 2: 18). و در عهد جدید لفظ شیخ بدین معنی آمده، نهایت آنکه لفظ اسقف از یونانی استعاره شده دلالت بر خود منصب دارد و لکن مقصود از قسیس یا شیخ شخصی است موقر که مباشر تکالیف مجمع یهودی باشد. (اعمال رسولان 20: 17 و 28. رسالۀ فلیمون 1: 1 و رسالۀ اول تیموتاوس 3: 1و رسالۀ تیطس 1: 5). لهذا کشیشان و اسقفان در عصر رسولان تعلیم و بشارت داده پیشوائی جماعت را بر خود قبول کردند چنانکه پطرس مسیح را شبان و اسقف خطاب کرده میگوید: ’و لکن الحال بسوی شبان و اسقف جانهای خود برگشته اید’. (رسالۀ اول پطرس 2: 25). و پولس حواری نیز (در رسالۀ اول تیموتاوس 3: 2 و رسالۀ تیطس 1: 5 و 7) صفات و خصایل اسقف را ذکر کرده مسیح رانمونۀ اعلی و اعظم ایشان قرار میدهد - انتهی. سکوبا:
همه اسقف و موبد و رای زن
بیکسو شدند اندر آن انجمن.
فردوسی.
که با اسقف نیکدل پاک رای
زدیم از بد و نیک هر گونه رای.
فردوسی.
چو در شهر آباد چندی بگشت
از ایوان بدیوان قیصر گذشت
به اسقف چنین گفت کای دستگیر
از ایران یکی نام جویم، دبیر.
فردوسی.
ز اسقف بپرسید کز نوشزاد
وز اندرزهایش چه داری بیاد.
فردوسی.
ببانگ و زاری مولوزن از دیر
ببند آهن اسقف بر اعضا.
خاقانی.
مرا اسقف محقق تر شناسد
ز یعقوب و زنسطور و ز ملکا.
خاقانی.
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد بپهنا برافکند.
خاقانی.
اسقف ثناش گفتا جز تو بصدر عیسی
بر دیر چارمین فلک من رهبری ندارم.
خاقانی.
- اسقف شدن، تسقف. (منتهی الارب).
- اسقف گردانیدن، تسقیف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ قَ)
دراز با کژی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
موضعی است. (منتهی الارب). موضعی در بادیه و در آن یکی از جنگهای عرب وقوع یافت. عنتره راست:
فان یک عزّ فی قضاعه ثابت
فان لنا برحرحان و اسقف.
ای لنا فی هذین الموضعین مجد. و ابن مقبل راست:
و اذا رأی الورّاد ظل باسقف
یوماً کیوم عروبه المتطاول.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ سبع
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
نعت تفضیلی از ساقط. پست تر. فروتر. فرومایه تر: و الخوز الأم الناس و اسقطهم نفساً. (معجم البلدان چ مصر ج 3 ص 487 س 17)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نعت تفضیلی از سرعت. شتاب تر. بشتاب تر. زودتر. تندتر. تیزتر. چالاک تر. سریعتر. ازرع: و هو اسرع الحاسبین. (قرآن 62/6). علی اسرع الحال.
- امثال:
اسرع غدرهً من الذئب، قال فیه بعض الشعراء:
و کنت کذئب السوء اذ قال مرهً
لعمروسه و الذئب غرثان مرمل
اء انت التی فی غیر جرم شتمتنی
فقالت متی ذا قال فی عام اول
فقالت ولدت العام بل رمت غدرهً
فدونک کلنی لاهنا لک مأکل.
اسرع غضباً من فاسیه، یعنون الخنفساء لانها اذا حرکت فست و نتنت.
اسرع من الاشاره.
اسرع من البرق.
اسرع من البین.
اسرع من الجواب.
اسرع من الخذروف، هو حجر ینقب وسطه فیجعل فیه خیط یلعب به الصبیان اذامدوا الخیط درّ دریراً.
اسرع من الریح.
اسرع من السم الوحی ّ.
اسرع من السیل الی الحدور.
اسرع من الطرف.
اسرع من العیر، قالوا ان ّ العیر هیهنا انسان العین سمی عیراً لنتوه و من هذا قولهم فی المثل الاّخر جاء فلان قبل عیر و ماجری یریدون به السرعه ای قبل لحظه العین.
اسرع من اللمح.
اسرع من الماء الی قراره.
اسرع من المهثهثه و هی النمامه. هذه روایه محمد بن حبیب. و روی ابن الاعرابی المهتهته بالتاء المعجمه من فوقها بنقطتین و قال هی التی اذا تکلمت قالت هت هت. قال حمزه هذا التفسیر غیرمفهوم. قلت قال ابن فارس الهثهثه الاختلاط و الهتهته صوت البکر و رجل ٌ مهت ّ و هتات ای خفیف کثیرالکلام و کلاهما اعنی التاء و الثاء یدلان علی ما ذهب الیه محمد بن حبیب لان ّ النمامه تخف ّ و تسرع فی نقل الکلام و تخلیطه.
اسرع من النار تدنی من الحلفاء.
اسرع من النار فی یبس العرفج.
اسرع من الید الی الفم.
اسرع من تلمظ الورل و یروی من تلمیظه الورل، قالوا هو دابه مثل الضب ّ و اللمظ الاکل و الشرب بطرف الشفه یقال لمظ یلمظ لمظاً و تلمظ ایضاً، اذا تتبع بلسانه بقیه الطعام فی فمه او اخرج لسانه فمسح به شفتیه و من روی تلمیظه الورل اراد الکثره.
اسرع من حلب الشاه.
اسرع من دمعه الخصی ّ.
اسرع من ذی عطس، یعنی به العطاس و هذا کما یقال اسرع من رجع العطاس.
اسرع من رجع الصدی.
اسرع من رجع العطاس.
اسرع من شراره فی قصباء.
اسرع من طرف العین.
اسرع من عدوی الثؤباء، و ذلک ان ّ من رأی آخر یتثأب لم یلبث ان یفعل مثل فعله.
اسرع من فرس.
اسرع من فریق الخیل، هذا فعیل بمعنی مفاعل کندیم و جلیس و یعنی به الفرس الذی یسابق فیسبق فهو یفارق الخیل و ینفرد عنها.
اسرع من قول قطاه قطاً.
اسرع من کلب الی ولوغه، یقال ولغ الکلب یلغ ولوغاً، اذا شرب ما فی الاناء.
اسرع من لحسه الکلب انفه.
اسرع من لفت رداء المرتدی.
اسرع من لمح البصر.
اسرع من لمع الکف، اللّمع التحریک.
اسرع من نکاح ام خارجه،هی عمره بنت سعد بن عبدالله بن قداربن ثعلبه کان یأتیها الخاطب فیقول خطب فتقول نکح و یقول انزلی فتقول انخ ذکر (؟) تقول (؟) انها کانت تسیر یوماً و ابن لها یقود جملها فرفع لها شخص فقالت لابنها من تری ذلک الشخص فقال اراه خاطباً فقالت یا بنی تراه یعجلنا ان نحل ماله ال ّ و غل ّ و کانت ذواقه تطلق الرجل اذا جربته و تتزوج آخر فتزوّجت نیفاً و اربعین زوجاً. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
، نقش و خطی که بر کمان می باشد. خطها که در کمان پیدا آید. (مؤید الفضلاء) ، طاق رز. (مهذب الاسماء). تاک رز، شاخ رز و گیاهی که از بیخ درخت و تن درخت روید. شاخی که از بن درخت روید. (مؤید الفضلاء). پاجوش، پی باطن پای و دست آهو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مؤلف مؤید الفضلاءگوید: در نسخۀ طب بمعنی خون سیاوشان که هندش هیرادو کهی و رنگپت و بزبان اهل اردو، خون خرابا نامند
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
چرغ.
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
آنکه موی پیش سر او رفته باشد. اصلع: رجل اسقح. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ قُ)
شهری از عمل برقه و بدان منسوبست ابوالحسن یحیی بن عبدالله بن علی اللخمی الراشدی الاسقبی. (معجم البلدان). قصبه ای است در برقه یعنی بنغازی. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
درازگردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مهذب الاسماء). درازگردن از شترمرغ و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
خاک.
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ)
جمع واژۀ اسقع
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
آن اسب که زیر سر وی سفید بود. (مهذب الاسماء). از نشانه های اسب است، چنانکه اگر اسبی سپیدسرباشد آنرا اصقع گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 21).
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
پیسه. ابرص. سیاه و سپید. کلاغ پیسه. کلاغ سیاه و سپید. زاغ پیسه. (زمخشری). زاغ دورنگ، کسی که فراهم و مزدحم سازد خران و مواشی و مانند آن را. (منتهی الارب) ، مزدوری که سعی کند درامور اهل خود، بریده دست. ج، بکّان
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
درازبالا. بلند.
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ مقع. (ازاقرب الموارد). از امثال است هو شراب بامقع، او دوام می ورزد در امور چندانکه بنهایت مراد خود برسد. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ سقب، بمعنی شترکره
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسطع
تصویر اسطع
دراز گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسقع
تصویر مسقع
سخنور زبان آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افقع
تصویر افقع
بسیار سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمع
تصویر اسمع
جمع سمع، گوش ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسقب
تصویر اسقب
جمع سقب، شتران نوزاد نو اشتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسقط
تصویر اسقط
پست تر، فروتر، فرومایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسقف
تصویر اسقف
واعظ وخطیب عیسویان دراز خمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسرع
تصویر اسرع
شتاب تر، تند تر، زودتر، تیزتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسرع
تصویر اسرع
تندتر، زودتر، تندرو تر
فرهنگ فارسی معین
((اُ قُ))
از یونانی گرفته شده به معنای پیشوای عیسوی که مرتبه اش از کشیش بالاتر است
فرهنگ فارسی معین