جدول جو
جدول جو

معنی اسفیددار - جستجوی لغت در جدول جو

اسفیددار
(اِ)
سپیدار. اسپیددار. سفیدار. رجوع به اسفیدار و اسپیدار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسفندیار
تصویر اسفندیار
(پسرانه)
پاک آفریده شده، آفریده مقدس، پسر گشتاسب که بدست رستم کشته شد، از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوان ایرانی، فرزند گشتاسپ شاه ایران و کتایون دختر قیصر روم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سفیدکار
تصویر سفیدکار
کسی که چیزی را سفید کند، سفیدگر، مقابل سیه کار، کنایه از نیکوکار، صالح، درستکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفندار
تصویر اسفندار
اسپندارمذ، در آیین زردشتی فرشتۀ نگهبان زمین و موکل بر روز پنجم هر ماه خورشیدی، ماه اسفند، روز پنجم از هر ماه خورشیدی، سپندار، سپندارمذ، اسفندارمذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفیدار
تصویر اسفیدار
سپیدار، درختی راست و بلند که پوست و چوب آن سفید است و در اغلب نقاط ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، چون تنه اش راست و صاف و بلند است در کارهای نجاری و ساختن سقف خانه ها و تیر و ستون چوبی به کار می رود
سفیدار، سفیددار، تبریزی، پلت، پلخدار، سفیدپلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدخار
تصویر سفیدخار
سپیدخار، بادآورد، گیاهی خودرو با ساقه های راست و خاردار و گل های بنفش که برگ آن مصرف دارویی دارد، کنگر سفید، خاراسپید، خارسپید، اقتنالوقی، شوکة البیضا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفیداج
تصویر اسفیداج
سفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیده، سپیداب، سپتاک، سپیتاک، باروق، سپیداج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفیدباج
تصویر اسفیدباج
آش سفید، آش ماست، شوربا، سپیدبا، سپیدوا
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
سپیدار. غیشام. قشام. (محمود بن عمر ربنجنی). رجوع به اسپیدار شود
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران، دارای 313 تن سکنه است و آب آن از چشمه سار است. محصول آن غلات، باغات میوه، قلمستان، لبنیات و عسل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اسفیدبا. اسفیدوا. اسفیذباج. سپیدبا. (زمخشری). معرب سفیدابا به معنی شوربای گوشت بی مصالح زرد که مریضان را دهند. (غیاث). بفارسی شوربا نامند و از جملۀ اغذیه و آن مرقی است که از ادویۀ حاره و گوشت مرغ و غیر آن و بقول و امثال آن که طعمی غالب نداشته باشد ترتیب دهند. لطیف و مرطّب وصالح الکیموس و موافق امزجۀ سوداوی و صاحب سعال و قرحۀ ریه و امثال آن است. (تحفۀ حکیم مؤمن). طعامی که از گوشت و پیاز و روغن زیتون و کرفس و گشنیز پزند. (شعوری). بگمان من معرب اسپیدبا است و اسپیدبا آش ساده یعنی بی چاشنی و ترشی است. هر آش که در آن توابل و ابازیر نکنند. مقابل سکباج و امثال آن که ترش است. و مؤید این مدعا شواهد ذیل است: و من اخذه من هؤلاء فلیکن بغیر مری و لاخل و لکن مصلوقاً و اسفیدباجاً. (رازی کتاب دفع مضارالاغذیه از ابن البیطار). و از ترشیها که سخت ترش بود... پرهیز باید کرد... و طعامها و شرابهای نرم و اسفیدباها و ترشیهای معتدل باید خورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لغت نامه دهخدا
(اَدَ)
اسفیذبان. یکی از قرای اصفهان. عبدالله بن الولید الاسفیذبانی بدانجا منسوب است.
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ فیدْ، دَ)
اسپیددشت. سپیددشت. سفیددشت. دهی است از نواحی اصفهان. (رشیدی). قریه ای است از توابع صفاهان. (برهان). اسفیذدشت، قریه ای است از نواحی اصبهان و از آنجاست ابوحامد احمد بن محمد بن موسی بن الصناج الخزاعی الاسفیذدشتی الاصبهانی، متوفی بسال 297 ه. ق. (معجم البلدان). در نسخه ای از سروری آمده: اسفیددشت قریه ای است از نواحی طالقان، و در نسخۀ دیگر اصفهان
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یکی از سه ناحیۀ نهاوند. (نزهه القلوب چ گای لیسترانج چ بریل 1331 ه. ق. مقالۀ3 ص 74) : در اوّل اسلام چهار هزار سوار را با دیگر خدمتگاران باسفیدهان بکشتند. (تاریخ قم ص 83). و از این قریۀ طخرود چهار هزار مرد به اسفیدهان بکشتند به سبب خفت و کم عقلی ایشان. (تاریخ قم ص 91)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
در اوستا سپنتوداته و در پهلوی سپنت دات، مرکب از دو جزء: جزء اول سپنتو بمعنی مقدس و جزء دوم داته از مصدر دا بمعنی آفریدن، جمعاً یعنی آفریدۀ (خرد) پاک و بدین معنی درفروردین یشت بند 93 و ویسپرد کردۀ 19 بند 1 آمده. و هم در اوستا (زامیاد یشت بند 6) این نام بکوهی اطلاق شده که شاید همان کوه سپید باشد که در شاهنامه مذکور است. و نیز نام پسر گشتاسپ است. در بندهش فصل 31 بند 29 آمده: ’از گشتاسب اسفندیار و پشوتن بوجود آمدند’. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 331). اسفندیار نام پسر گشتاسب است که بروئین تن اشتهار دارد. (جهانگیری). بر وزن و معنی اسپندیار است که نام پسر گشتاسب باشد و او را روئین تن میگفتند و بمعنی قدرت حق و لطف یزدان هم هست ورب ّ ماه اسفندار و رب ّ روز اسفندار که پنجم هر ماه شمسی باشد. (برهان). بمعنی اخیر تصرّفی در کلمه اسفندار است. رجوع به اسفندار شود. نام پادشاه که نهایت بهادر و پهلوان بود. رستم او را بتیر دوشاخه ای کور کرده کشت و نام پدر او گشتاسب بود. (غیاث). پسر گشتاسف، اسفندیار، نوخاسته بود، جهانی را بتیغ سپری کرد تا دین زردشت گرفتند، و آتشگاهها بنهاد بهر کشوری، پس با ارجاسف حرب افتادش و زریر کشته شد و بر آخر اسفندیار ارجاسف را هزیمت کرد. باز بعد این گشتاسف اسفندیار را بند برنهاد و به دز گنبدان بازداشتش و آن گردکوه است، تا ارجاسف (باز بیامد ببلخ و) لهراسف رابکشت و بدین وقت گشتاسف بسیستان بود، بمهمان رستم زال، پس بازگشت بحرب ارجاسف و ستوه گشت از وی و سی واند فرزندش کشته شدند و بر کوهی گریخت تا جاماسب عمش برفت و به بسیار شفاعت اسفندیار بیامد و بند بگسست و ارجاسف را هزیمت کرد و باز از راه هفت خان بترکستان رفت و رویین دز به حیلت بستد و ارجاسف را بکشت و خواهرانش را که ارجاسف از بلخ برده بود بازآورد پیش پدر و وعده خواست به پادشاهی دادن، تا گشتاسف بفرستادش بسیستان تا رستم را ببندد و جاماسب حکیم گفته بود که او را زمانه بر دست رستم باشد بناکام اسفندیار بسیستان رفت و هرچند رستم او را تاج و تخت پذیرفت و پیش آمدن، نپسندید جز بند برنهادن، تا حرب افتاد و تیری بر چشمش رسید و بمرد و بهمن پسرش را برستم سپرد بوصیت. (مجمل التواریخ و القصص ص 51، 52). و پیکار که میان رستم و اسفندیار افتاد سبب آن بود که چون زرتشت بیرون آمد و دین مزدیسنان آورد، رستم آنرا منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب از پادشاه گشتاسب سر کشید و هرگز ملازمت تخت نکرد و چون گشتاسب را جاماسب گفته بود که مرگ اسفندیار بر دست رستم خواهد بود و گشتاسب از اسفندیار ترس داشت او را بجنگ رستم فرستاد، تا اسفندیارکشته شد و پس از آن چون فرامرز از سیستان رفته بود بهمن بن اسفندیار بکین خواستن آمد، و فرامرز رفته بودبهندوستان، تا بازآمد غریق گشت، بخت النصر که سپهسالار او بود صواب چنان دید که صلح کند با بهمن اسفندیارو هوشنگ را که هنوز خرد بود بشاهی سیستان یله کرد وخود صلح کرد و با دوازده هزار مرد زاولی از سیستان با بهمن برفت و ببلخ شد. (تاریخ سیستان ص 33، 34).
پس آن دختر نامور قیصرا
که ناهید بد نام آن دخترا
کتایونش خواندی، گرانمایه شاه
دو فرزند آمد چو تابنده ماه
یکی نامور فرخ اسفندیار
شه کارزاری نبرده سوار...
فردوسی.
خنگ همایون من در همه کاری مرا
رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار.
فخرالدین مبارک شاه بن حسین مروروذی (لباب الالباب ج 1 ص 130).
رستم صفت چو قهر تو افکند ناگهان
بر ظلم و فتنه از قبل روزگار چشم
این را بدشنه کردچو سهراب چاک دل
وآن را بتیر خست چو اسفندیار چشم.
جمال الدین ازهری (لباب الالباب ج 1 ص 217).
یاد ز یال تو کرد چرخ چو کردند دست
در کمر یکدگر رستم و اسفندیار.
عمادالدین غزنوی (لباب الالباب ج 2 ص 261).
یا مگر اسفندیارم کآن عروسان را همه
از دژ روئین بسوی هفتخوان آورده ام.
خاقانی.
اسفندیار این دژ روئین منم بشرط
هر هفته هفت خوانش بتنها برآورم.
خاقانی.
و رجوع به حبیب السیر ج 1 جزو 2 ص 72، 73 و تاریخ گزیده چ لندن 1328 هجری قمری ج 1 ص 97 و 115 و نزهه القلوب چ لیدن 1331 هجری قمری ص 193 و 244 و فهرست فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج و فهرست تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 وفهرست مجمل التواریخ و القصص و فهرست یشتها تألیف پورداود ج 2 و فهرست خرده اوستا تألیف پورداود و فهرست فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود و ایران باستان ص 2571 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
ده کوچکی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع در 46000 گزی جنوب خاوری دیلم کنار راه فرعی دیلم به هندیجان، دارای 20 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
لغت نامه دهخدا
اسپاهدار. سپهدار. سردار:
دین لاف زد اتابک اسفاهدار ماست
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شخصی را گویند که ظروف مس را سفید کند واو را قلعی گر و سفیدگر نیز گویند. (برهان). مسگر
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بادآور. بادآورد. اسپیدخار. شوکهالبیضاء. رجوع به بادآور شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مخفف اسفیددار است که درخت پده باشد و بعربی غرب خوانند و بعضی گویند نوعی از پده است. (برهان). درختی است که در جنگلهای ایران یافت میشود و در نجاری بکار میرود، آنرا در لاهیجان و در سنگر ’سفیدپلت’ و در ساری و اشرف و رامیان و علی آباد اسپیدار، اسفیدار و سپیدار و در لاهیجان نیز آق کرنک نامند. غرب. (فهرست مخزن الادویه). اسپیدار. (مؤید الفضلاء). سپیدار. سفیدار: العیثام، درخت اسفیدار. (ملخص اللغات حسن خطیب). رجوع به اسپیدار و سفیدار شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد، دارای 146 تن سکنه و آب آن از قنات است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ /سِ)
سپیدار. سفیدار: درخت سفیددار هرچندبرگ و ساق و شاخ آن بهم ماننده است لیکن انواع بسیار دارد. (فلاحت نامه). رجوع به سپیدار و سفیدار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسفیدار
تصویر اسفیدار
سفیدار
فرهنگ لغت هوشیار
پنجمین امشاسپنداز امشاسپندان (مهین فرشتگان) دین زرتشتی، ماه دوازدهم از سال شمسی که امروز (اسفند) میگویند مدت ماندن آفتاب در برج حوت، نام روز پنجم از هر ماه شمسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفیداب
تصویر اسفیداب
زنان بر روی مالند و نگار گران به کاربرند اسپیدک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفیدبا
تصویر اسفیدبا
اسفید باج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفیداج
تصویر اسفیداج
معرب سفیداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپیدار
تصویر اسپیدار
سپیدار، سفیدار، درخت تبریزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفاهدار
تصویر اسفاهدار
سپهدار، سر دار
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده سفید با: شوربای سپیدبی زرد چوبه که بیماران را دهند
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره بیدها که در نیمکره شمالی گونه های مختلفش فراوان میروید. درختی است دو پایه و گلهایش کاملا برهنه و بدون جام و کاسه و پرچمها یا مادگی فقط برکگ کوچکی در بغل دمگل خود دارند گل نر این گیاه دارای پرچمهای زیاد و گل ماده دارای دو برچه است و دانه هایش کرکهای ریزی دارد جوانه های سپیدار آلوده با ماده صمغی چسبنده است. بلندی آن بالغ بر 20 متر میشود و محیط دایره اش تا 3 متر میرسد. پشت پهنک برگ سپیدار سفید رنگ است و چون تنه اش مستیما رشد میکند از آن برای ساختن تیر و ستون چوبی استفاده میکنند حور حورازرق غرب ابودقیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفندیار
تصویر اسفندیار
((اِ فَ))
نام یکی از قهرمانان شاهنامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپیدار
تصویر اسپیدار
((اِ))
درخت سفیدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفیداج
تصویر اسفیداج
((اِ))
پودر سفیدی که زنان به صورت خود مالند، گرد سفیدی که از بعضی مواد گرفته می شود و در نقاشی مورد استفاده قرار می گیرد، سپیتاگ. اسپیدگ. سپیده، سفیداب
فرهنگ فارسی معین
سپیدار
فرهنگ گویش مازندرانی