دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان واقع در 30000 گزی مینودشت. کوهستانی معتدل. مالاریائی. دارای 250 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، ابریشم. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان پارچۀابریشمی و شال. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان واقع در 30000 گزی مینودشت. کوهستانی معتدل. مالاریائی. دارای 250 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، ابریشم. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان پارچۀابریشمی و شال. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود، در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند، دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، آهوری، خردله، سپندان، سپندین
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود، در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند، دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، آهوری، خردله، سپندان، سپندین
گیاهی پیازدار، با شاخه های کوتاه، گل های زرد یا بنفش کوچک و برگ های دراز و باریک که پیاز آن دارای موسیلاژ، آمیدون، قند، تانن و ماده ای سمی به نام کولشیسین است و در طب به کار می رود
گیاهی پیازدار، با شاخه های کوتاه، گل های زرد یا بنفش کوچک و برگ های دراز و باریک که پیاز آن دارای موسیلاژ، آمیدون، قند، تانن و ماده ای سمی به نام کولشیسین است و در طب به کار می رود
معرب اسفرنگ است و آن شهری است نزدیک بسغد سمرقند، و مولد سیف است و بعضی گویند قریه ای است نزدیک بسمرقند. (برهان). قریه ای است از قرای سغد سمرقند. (سروری). یکی از قرای سغد سمرقند و از آنجاست ابوفید محمد بن محمد بن اسماعیل الاسفرنجی. (معجم البلدان). رجوع به اسفرنگ شود، {{صفت}} فرود. فرودین. زیر. زیرین.پایین. مقابل اعلی: فک اسفل، زند اسفل: همچو قندیل معلّق در هوا نی بر اسفل میرود نی بر علا. مولوی. ، {{اسم}} ته. تک. بن، است. مقعد. دبر: و ینفع (البنفسج) من وجع الاسفل و شقاقه و اورامه. (ابن البیطار). - اسفل بطن، خثله (مابین سرّه و عانه). - اسفل درجه، حدّاقل. کمینه. - اسفل سافلین. رجوع به اسفل سافلین شود. - علم اسفل، فلسفۀ طبیعیّه. علم اسفل عبارتست از حکمت طبیعی. (کشاف اصطلاحات الفنون)
معرب اسفرنگ است و آن شهری است نزدیک بسغد سمرقند، و مولد سیف است و بعضی گویند قریه ای است نزدیک بسمرقند. (برهان). قریه ای است از قرای سغد سمرقند. (سروری). یکی از قرای سغد سمرقند و از آنجاست ابوفید محمد بن محمد بن اسماعیل الاسفرنجی. (معجم البلدان). رجوع به اسفرنگ شود، {{صِفَت}} فرود. فرودین. زیر. زیرین.پایین. مقابل اعلی: فک اسفل، زند اسفل: همچو قندیل معلّق در هوا نی بر اسفل میرود نی بر علا. مولوی. ، {{اِسم}} ته. تک. بُن، اِسْت. مقعد. دبر: و ینفع (البنفسج) من وجع الاسفل و شقاقه و اورامه. (ابن البیطار). - اسفل بطن، خَثلَه (مابین سُرّه و عانه). - اسفل درجه، حدّاقل. کمینه. - اسفل سافلین. رجوع به اسفل سافلین شود. - علم اسفل، فلسفۀ طبیعیّه. علم اسفل عبارتست از حکمت طبیعی. (کشاف اصطلاحات الفنون)
دهی جزء دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر، 15000 گزی شمال باختری هریس، 9000 گزی شوسۀ تبریز به اهر. کوهستانی، معتدل. سکنۀ آن 78 تن. شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی: زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان: گلیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) ، روشن تر
دهی جزء دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر، 15000 گزی شمال باختری هریس، 9000 گزی شوسۀ تبریز به اهر. کوهستانی، معتدل. سکنۀ آن 78 تن. شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی: زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان: گلیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) ، روشن تر
به لغت اندلس دوایی است که آنرا در عراق لعبت بربری گویند و فقاح آنرا، یعنی شکوفه و گل آنرا به عربی اصابع هرمس و آنرا حافرالمهر گویند و بعضی گویند اصابع هرمس برگ آن است نقرس را نافع باشد. (برهان). بیخ نباتی است سفید. (غیاث اللغات). نام دوایی است و گویند این لغت بربری است. (آنندراج). گیاهی است. از تیره سوسنیها که در نقاط معتدل و مرطوب روید. پیاز آن در عمق 25تا 30 سانتیمتر در خاک فرومیرود و در پائیز گلهای سفید یا بنفش شش بخشی از آن خارج گردد. و این گلها لولۀ دراز دارند و تخمدانشان بر روی پیاز قرار گرفته است. پس از آمیزش قریب شش ماه در خاک باقی میماند و تخمدان بزرگ میشود و در بهار با برگهای پهن و براق ازخاک بیرون می آید و کپسولی سرخانه میسازد که دانه های درشت بسیار دارد. این گیاه بسیار سمی و مادۀ مؤثرآن به نام کلشیسین در بیماریهای قلب بکار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 283)
به لغت اندلس دوایی است که آنرا در عراق لعبت بربری گویند و فقاح آنرا، یعنی شکوفه و گل آنرا به عربی اصابع هرمس و آنرا حافِرُالمَهر گویند و بعضی گویند اصابع هرمس برگ آن است نقرس را نافع باشد. (برهان). بیخ نباتی است سفید. (غیاث اللغات). نام دوایی است و گویند این لغت بربری است. (آنندراج). گیاهی است. از تیره سوسنیها که در نقاط معتدل و مرطوب روید. پیاز آن در عمق 25تا 30 سانتیمتر در خاک فرومیرود و در پائیز گلهای سفید یا بنفش شش بخشی از آن خارج گردد. و این گلها لولۀ دراز دارند و تخمدانشان بر روی پیاز قرار گرفته است. پس از آمیزش قریب شش ماه در خاک باقی میماند و تخمدان بزرگ میشود و در بهار با برگهای پهن و براق ازخاک بیرون می آید و کپسولی سرخانه میسازد که دانه های درشت بسیار دارد. این گیاه بسیار سمی و مادۀ مؤثرآن به نام کلشیسین در بیماریهای قلب بکار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 283)
دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور واقع در 12 هزارگزی جنوب نیشابور. هوای آن معتدل و دارای 268 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور واقع در 12 هزارگزی جنوب نیشابور. هوای آن معتدل و دارای 268 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است جزء دهستان حومه بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 219 تن است. محصول آن برنج، و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. از دو محلۀ بالا و پائین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان حومه بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 219 تن است. محصول آن برنج، و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. از دو محلۀ بالا و پائین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
از بیرون سوخته گوریدن گوشت و بریان شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تابیدن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. درخشان شدن. (فرهنگ فارسی معین) : ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. شهید. فرستاد نامه بنزدیک اوی بیفروخت آن جان تاریک اوی. فردوسی. از آتش نبینی جز افروختن جهانی چه پیش آیدش سوختن. فردوسی. جهاندار برپای بد هفت روز بهشتم چو بفروخت گیتی فروز... فردوسی. بگفتار ایشان زن نیکبخت بیفروخت تاج و بیاراست تخت. فردوسی. میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان روزی آمد که توان داد از آن روز نشان. فرخی. گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد. منوچهری. مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن. منوچهری. چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش نه می بمیرم و نه خوش همی برافروزم. سوزنی. ساختی مکری و ما را سوختی سوختی ما را و خود افروختی. مولوی. پایۀ خورشید نیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. ، تیز کردن. رواج دادن. گرم ساختن بازار: که بازار کین کهن برفروخت. فردوسی. آنکه بفراخت شرع را گردن وآنکه بفروخت ملک را بازار. ابوالفرج رونی. ، مشتعل کردن. نورانیدن. (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : گاهی که حرارت برافروزد (نبض) سریع شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ای سوختۀ سوختۀ سوختنی ای آتش دوزخ از تو افروختنی. (منسوب بخیام). ، جلا دادن. (ناظم الاطباء). صیقل زدن. روشن گری کردن.صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته، همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگردیدن. (مجمل التواریخ). زمانی بدرگاه خسرو خرام به آرای جامه برافروز جام. نظامی. ، سرخ و گلگون شدن. رنگین شدن: چو بشنید برزوی آواز اوی چو گلبرگ بفروخت از راز اوی. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این از اوی برافروخت چون گل ز شادیش روی. فردوسی. خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). ، سرخ و گلگون کردن. رنگین کردن: تو چو بادام و پسته رخ مفروز کآنچه گنبد کند ندارد گوز. سنائی. گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو مفراز سر از کبر و رخ ازکینه میفروز. سوزنی. همه رخ بدانش برافروختند ز فرزانگان دانش آموختند. نظامی. ، آتش زدن. سوزاندن: نهادند سر سوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآزده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. بهندوستان آتش اندرفروز همه کاخ مهراب کابل بسوز. فردوسی. ، به آتش سرخ تبدیل شدن. (فرهنگ فارسی معین)
از بیرون سوخته گوریدن گوشت و بریان شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تابیدن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. درخشان شدن. (فرهنگ فارسی معین) : ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. شهید. فرستاد نامه بنزدیک اوی بیفروخت آن جان تاریک اوی. فردوسی. از آتش نبینی جز افروختن جهانی چه پیش آیدش سوختن. فردوسی. جهاندار برپای بد هفت روز بهشتم چو بفروخت گیتی فروز... فردوسی. بگفتار ایشان زن نیکبخت بیفروخت تاج و بیاراست تخت. فردوسی. میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان روزی آمد که توان داد از آن روز نشان. فرخی. گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد. منوچهری. مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن. منوچهری. چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش نه می بمیرم و نه خوش همی برافروزم. سوزنی. ساختی مکری و ما را سوختی سوختی ما را و خود افروختی. مولوی. پایۀ خورشید نیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. ، تیز کردن. رواج دادن. گرم ساختن بازار: که بازار کین کهن برفروخت. فردوسی. آنکه بفراخت شرع را گردن وآنکه بفروخت ملک را بازار. ابوالفرج رونی. ، مشتعل کردن. نورانیدن. (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : گاهی که حرارت برافروزد (نبض) سریع شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ای سوختۀ سوختۀ سوختنی ای آتش دوزخ از تو افروختنی. (منسوب بخیام). ، جلا دادن. (ناظم الاطباء). صیقل زدن. روشن گری کردن.صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته، همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگردیدن. (مجمل التواریخ). زمانی بدرگاه خسرو خرام به آرای جامه برافروز جام. نظامی. ، سرخ و گلگون شدن. رنگین شدن: چو بشنید برزوی آواز اوی چو گلبرگ بفروخت از راز اوی. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این از اوی برافروخت چون گل ز شادیش روی. فردوسی. خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). ، سرخ و گلگون کردن. رنگین کردن: تو چو بادام و پسته رخ مفروز کآنچه گنبد کند ندارد گوز. سنائی. گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو مفراز سر از کبر و رخ ازکینه میفروز. سوزنی. همه رخ بدانش برافروختند ز فرزانگان دانش آموختند. نظامی. ، آتش زدن. سوزاندن: نهادند سر سوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآزده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. بهندوستان آتش اندرفروز همه کاخ مهراب کابل بسوز. فردوسی. ، به آتش سرخ تبدیل شدن. (فرهنگ فارسی معین)
منسوب به اسفرنج از قرای سغد از نواحی سمرقند. (انساب سمعانی) ، تلف، رایگان. (منتهی الارب) ، ضلالت و گمراهی مر کافران را و بها فسّر قوله تعالی: ثم رددناه اسفل سافلین. (قرآن 5/95). (منتهی الارب) ، کنایه از هفتمین طبقۀدوزخ که زیر همه طبقات دوزخ است. (غیاث اللغات)
منسوب به اسفرنج از قرای سغد از نواحی سمرقند. (انساب سمعانی) ، تلف، رایگان. (منتهی الارب) ، ضلالت و گمراهی مر کافران را و بها فُسّرَ قوله تعالی: ثم رددناه اسفل سافلین. (قرآن 5/95). (منتهی الارب) ، کنایه از هفتمین طبقۀدوزخ که زیر همه طبقات دوزخ است. (غیاث اللغات)
کوره ای است در سرزمین ارّان که شهر مهم آن نشوی است که همان ’نقجوان یا نخجوان’. باشد و همه آن سرزمین را انوشروان بهنگام آباد ساختن باب الابواب (دربند) آبادان ساخته است و آن را جزو ارمینیۀ سوم شمرده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به فهرست سرزمینهای خلافت شرقی ذیل نشوی و ارمینیه شود
کوره ای است در سرزمین ارّان که شهر مهم آن نشوی است که همان ’نقجوان یا نخجوان’. باشد و همه آن سرزمین را انوشروان بهنگام آباد ساختن باب الابواب (دربند) آبادان ساخته است و آن را جزو ارمینیۀ سوم شمرده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به فهرست سرزمینهای خلافت شرقی ذیل نشوی و ارمینیه شود
قریه ای از مضافات اردبیل: فرزند سعادتمندش عوض، از منزل ترمکین کوچ فرموده در قریۀ اسفرانجان که از جملۀ مضافات خطۀ اردبیل است، ساکن گشت. (حبیب السیر ج 3 جزو 4 ص 323)
قریه ای از مضافات اردبیل: فرزند سعادتمندش عوض، از منزل ترمکین کوچ فرموده در قریۀ اسفرانجان که از جملۀ مضافات خطۀ اردبیل است، ساکن گشت. (حبیب السیر ج 3 جزو 4 ص 323)
دست...، همان دست ابرنجن و دست ابرنجین و دست اورنجن. ابوریحان آرد: ماه دلالت دارد بر مروارید... دست افرنجنها و انگشترها. (از التفهیم). دست آورنجن. دست ابرنجن. (فرهنگ فارسی معین)
دست...، همان دست ابرنجن و دست ابرنجین و دست اورنجن. ابوریحان آرد: ماه دلالت دارد بر مروارید... دست افرنجنها و انگشترها. (از التفهیم). دست آورنجن. دست ابرنجن. (فرهنگ فارسی معین)
پارسی تازی گشته سورنجان سنبلید از گیاهان گل حضرتی. یا سورنجان مصری. شنبلید. توضیح در کتب مختلف دو لغت سورنجان مصری و سورنجان - را که دو گیاه مختلف و از دو تیره اند - با یکدیگر خلط و اشتباه کرده یکی را به جای دیگر گرفته اند. برای شرح بیشتر به گل حضرتی و شنبلید رجوع شود
پارسی تازی گشته سورنجان سنبلید از گیاهان گل حضرتی. یا سورنجان مصری. شنبلید. توضیح در کتب مختلف دو لغت سورنجان مصری و سورنجان - را که دو گیاه مختلف و از دو تیره اند - با یکدیگر خلط و اشتباه کرده یکی را به جای دیگر گرفته اند. برای شرح بیشتر به گل حضرتی و شنبلید رجوع شود