جدول جو
جدول جو

معنی اسطریطس - جستجوی لغت در جدول جو

اسطریطس
بیونانی سنگ مرمر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ رِطْ)
شهری در اوبه که ایرانیان در نخستین جنگ مادی (جنگهای ایران و یونان) آنرا خراب کردند. (490 قبل از میلاد)
لغت نامه دهخدا
الملک. جانشین مرقیان الملک. ابن ابی اصیبعه گوید: این پادشاه بعلتی سخت مبتلا شد و اوتوشیوس (یحیی النحوی ؟) او را درمان کرد و وی شفایافت. ملک او را گفت: هر حاجتی داری از من بخواه. اوتوشیوس گفت: حاجت من آنست که بین من و اسقف ذورلیه شری شدید پدید آمده و او بر من ستم رانده و افلابیانوس بطریرک قسطنطنیه را بر آن داشته که سونذس یعنی مجمع دینی تشکیل دهد و بدین ترتیب بستم و دشمنی مرا از کلیسا طرد کرده است، درخواست من آنست که جمعی را بفرمائی در کار من نظر کنند. ملک گفت: چنین کنم. پس نزددیسقوروس صاحب اسکندریه و یوانیس بطرک انطاکیه کسان فرستاد و بفرمود که نزد او حاضر آیند. دیسقوروس با سیزده اسقف حاضر آمد ولی صاحب انطاکیه تأخیر کرد و حاضر نشد. ملک دیسقوروس را بفرمود در کار اوتوشیوس بنگرد و حکم مجمع را نقض کند و او را گفت اگر چنین کنی ترا مورد احسان خویش قرار دهم و الا بسخت ترین وجه بکشم. دیسقوروس با سیزده اسقف مجمعی بکرد و در دعوی او نظر کرده و بدو حق دادند. و اسقف ذورلیه و اصحاب وی را از کینه طرد کردند. (عیون الانباء ج 1 ص 105)
لغت نامه دهخدا
یا اسطرنیون. نام یکی از ماهها و شهور است. ادریسی، آنجا که از اقیانوس سخن میراند گوید: و ایام سفرهم، فیه ایام قلائل و هی مدهشهر اسطریرن و شهر اوسو. گرگریو (48، 1) آنرا اسطزیون ضبط کرده. دزی گوید: امری بمن نوشته که بعقیدۀ وی این کلمه مصحف سپتامبر است و شاید از استبرین یونانی مأخوذ باشد، ولی دراین صورت بعید است که ادریسی سپتامبر را بجای ژویه ضبط کند، چه ’اوسو’ همان اوت است. (دزی ج 1 ص 22)
لغت نامه دهخدا
بیرونی در التفهیم در عنوان ’حدودچه چیزند’ آرد: ’ولیکن مردمان اندرین بخلاف اند. از آن هست که بکلدانیان منسوبست و ایشان بابلیان اند بقدیم. و هست که اسطراطوس کردست. ’ و نسخه بدلهای آن اسطراطو، اسطرالموس است. (التفهیم ص 409 متن و حاشیه)
لغت نامه دهخدا
اسم یونانی جدوار و بمعنی مخلص الارواح است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
لبلاب است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
میدان اسب دوانی و میدان جنگ. اسپرس. اسپریز. اسپرز. اسپرسپ. اسفرسف. سپریس. (جهانگیری). اسبریس. (اوبهی). در اوستا بجای اسپریس، چرتا آمده و کلمه مرکب چرتو دراجو (درازای چرتا) که در بند 25 از فرگرد دوم وندیداد آمده در گزارش پهلوی (= زند، تفسیر اوستا) به اسپراس گردانیده شده و به اندازۀ درازای دو هاسر گرفته شده است. در کتاب پهلوی بندهش، فصل 26 بند اول، درباره اندازۀ هاسر آمده: ’یک هاسر، یک فرسنگ و یک فرسنگ هزارگام و هر گام دوپاست’. چنانکه از لغت اسپراس پهلوی پیداست، جزء آخر آن راس میباشد که در فارسی راه شده. سین پهلوی در فارسی هاء میشود، چون راس = راه، آگاسی = آگاهی، گاس = گاه، ماسی = ماهی و جز اینها. اسپریس از کلمات فارسی است که سین پهلوی در آن مانده است. بنابراین بگواهی مفسر اوستا در زمان ساسانیان و نامۀ پهلوی بندهش، اسپریس میدان تاخت و تاز اسب، بدرازای دو هزار گام است. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 صص 224- 225). مؤلف برهان گوید: اسب ریس بر وزن و معنی اسپریز است که میدان و عرصۀ اسب دوانیدن باشد و بکسر اول هم هست و سین دوم نقطه دار هم آمده است و با کیش قافیه کرده اند - انتهی. میدان. (مؤید الفضلاء) (فرهنگ اسدی نخجوانی).
لغت نامه دهخدا
باب استریس، ربض زرنج را سیزده در است از آنجمله باب مینا (میتا؟)... پس باب استریس. (مسالک الممالک اصطخری چ لیدن صص 239- 241). و شاید مصحف ’اسپریس’ باشد بمعنی میدان اسب دوانی. (تاریخ سیستان ص 159 ح) ، باران خواستن. (غیاث). باران بدعا خواستن. آب و نزول باران خواستن. (منتهی الارب). باران خواستن امت هر گاه که باریدن وی بتأخیر افتد. (تعریفات جرجانی) ، سقاء جستن، گرد آمدن آب زرد در شکم: استسقی بطنه. (منتهی الارب) ، علت استسقاء گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). علتی است که در بیمار ورم و آماس آورد. حبن ذیابیطس. نام مرضی که بیمار آب بسیارخواهد. خشکامار (خشک آماز). نام مرضی که در آن شکم روز به روز بزرگتر میشود. (غیاث). این علت را در هند جلندر گویند. (آنندراج). بیماری است مادی و آنرا سه نوع است: طبلی و زقی و لحمی. (منتهی الارب). آماس کردن شکم و غیر آن از اعضاء. و آن بر سه گونه باشد: استسقای زقی، استسقای طبلی، استسقای لحمی. و استسقاء ازآن رو نامند که بیمار همیشه احساس تشنگی کند. رجوع به زقی، طبلی، لحمی شود. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: استسقاء، فی اللغه طلب السّقی. و اعطاء ما یشربه. و الاسم السقیاء بالضم. و شرعاً طلب انزال المطر من الله تعالی علی وجه مخصوص عند شدّه الحاجه بان یحبس المطر عنهم و لم تکن لهم اودیه و انهار و آبار یشربون منها و یسقون مواشیهم و زروعهم. کذا فی جامعالرموز. و عندالاطباء هو مرض ذوماده بارده غریبه تدخل فی خلل الاعضاء. فتربو بها الاعضاء. امّا الظّاهره من الاعضاء کلها کما فی اللحمی. و امّا المواضع الخالیه من النّواحی الّتی فیها تدبیر الغذاء و الاخلاط کفضاء البطن التی فیها المعده و الکبد و الامعاء و امّا فضاء مابین الثرب و الصفاق و اقسامه ثلاثه: اللحمی ّ و الزقی ّ و الطبلی المسمّی بالاستسقاء الیابس (خشک آماز) ایضاً. لان ّ الماده الموجبه لها اما ذات قوام او لا. الثانی. الطبلی و الاوّل اما ان یکون شامله لجمیع البدن و هو اللحمی. و الاّ فهو الزقی و بالجمله فالزقی استسقاءتنصب فیه المائیه الی فضاء الجوف سمی به تشبیهاً لبطن صاحبه بالزق المملو ماء و لهذا یحس صاحبه خفخفه الماء عند الحرکه و اللحمی استسقاء یغشو فیه الماء مع الدّم الی جمله الأعضاء فیحتبس فی خلل اللحم فیربو. سمّی به لازدیاد لحم صاحبه من حیث الظّاهر بخلاف السمن فانه ازدیاد حقیقه و هذا تربل یشبه الازدیاد الحقیقی. و الطبلی ما یغشو فیه العاده الریحیه فی فضاء الجوف مجفّفه فیها. و لاتخلو تلک المواضع مع الرّیاح عن قلیل رطوبه ایضاً. و ایضاً الاستسقاء ینقسم الی مفردو مرکب. لان تحققه اما ان یکون من نوعین فصاعداً او لا. الثانی المفرد و الاوّل المرکب امّا من اللحمی و الزقی او من اللحمی و الطبلی او الزقی و الطبلی او من الثلاثه. هکذا یستفاد من بحرالجواهر و حدودالامراض - انتهی:
حیات را چه گوارنده تر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش.
سنائی.
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا.
سنائی.
چون برد آب شور، استسقاء.
سنائی.
ز یاد صولت او خاک خواهد استغفار
ز تف هیبت او آب گیرد استسقاء.
انوری.
چو کاسه بازگشاده دهان به جوع الکلب
چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقاء.
خاقانی.
که آشامد کدوئی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد.
نظامی.
سده و دیدان و استسقاء و سل
کسر و ذات الصدر و لدغ و درد دل.
مولوی.
، تشنگی. (غیاث).
- صلوه استسقاء، نماز باران خواستن.
انواع استسقاء این است:
- استسقاءالدماغ، ام الصبیان.
- استسقاءالعین، استسقاء چشم.
- استسقاء بطن.
- استسقاء بیضه.
- استسقاء تخم دان.
- استسقاء جلدی.
- استسقاء جلدی عام، استسقاء لحمی عام.
- استسقاء چشم. رجوع به استسقاءالعین شود.
- استسقاء خشکاماز.
- استسقاء خصیه، آب در خصیه. ادره. قیل الماء. باد خصیه. آماس مائی در ضفن.
- استسقاءدماغ. رجوع به ترکیب استسقاءالدماغ شود.
- استسقاء دماغی.
- استسقاء دماغی مولودی، ام الصّبیان.
- استسقاء رحم.
- استسقاء ریه.
- استسقاء زقی، و آن استسقائی باشد که شکم بیمار به خیکی پر از آب ماند و آواز آب از آن آید گاه جنبش ویا انتقال از سوئی به سوئی و بیمار را تشنگی بسیار باشد.
- استسقاء شفاف.
- استسقاء صدری.
- استسقاء طبلی، استسقاء یابس. و آن استسقائی است که شکم بیمار چون طبلی پر از باد باشد.
- استسقاء غشاء خارجی قلب.
- استسقاء کلیه.
- استسقاء لحمی، وآن استسقائی باشد که شامل همه تن باشد یعنی جملۀ بدن بیمار بیاماسد.
- استسقاء لحمی جفن.
- استسقاء لحمی عام. رجوع به استسقاء جلدی عام شود.
- استسقاء مجرای فقرات.
- استسقاء محبن، استسقاء یابس. رجوع به استسقاء طبلی شود.
- استسقاء مفصل.
- استسقاء مفصلی.
- استسقاء مقله. رجوع به استسقاء چشم و استسقاءالعین شود.
- استسقاء نخاع.
- استسقاء نخاع از فرط مباشرت.
- استسقائی.
- استسقاء یابس. رجوع به استسقاء طبلی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام محله ای به اصفهان که میدانی منسوب بدانست ونیز محمد بن محمد بن عبدالرحمن بن عبدالوهاب المدینی المیدانی از آنجاست. (از ابوموسی از تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ طُ)
اقریطش. نام جزیره ای است در بحر روم که آنرا کریت گویند. (ناظم الاطباء). نام جزیره ایست از جزایر یونان. (برهان) (آنندراج). این جزیره اندر شمال طرابلس است برابر وی، گرد وی سیصد میل است. (حدود العالم). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی و عیون الانباء و عقد الفرید 6:244 و نزهه القلوب 3:237 و معجم البلدان و مراصدالاطلاع و نخبهالدهر و ابن جبیر شود، گشاده شدن دل از غم. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گشاده و پراکنده نمودن باد ابر را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پریشان و گشاده گردیدن ابر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). واشدن میغ. (تاج المصادر) ، بازگردیدن از آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بیونانی نوره است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بمعنی آسریس است. (شعوری). اسبریس. رجوع به آسریس شود. و ظاهراً مجعول است
لغت نامه دهخدا