جدول جو
جدول جو

معنی اسریه - جستجوی لغت در جدول جو

اسریه
(اَ یَ)
جمع واژۀ سری ّ. جویهای خرد که جانب خرمابنان رود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسرین
تصویر اسرین
(دخترانه)
اشک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساریه
تصویر ساریه
مونث ساری، سرایت کننده، نفوذ کننده، در پزشکی مرضی که از کسی به کس دیگر برسد، واگیردار
فرهنگ فارسی عمید
دزی در ذیل قوامیس عرب این لغت را آورده و با علامت استفهام (؟) بمادۀ اشریا ارجاع داده و در مادۀ اشریا گوید: در مستعینی نسخۀ لیدن ذیل اورشیا (سوسن سپید) آرد: و هذا منه الربیعی و البری هو اشریا. (دزی ج 1 ص 21)
لغت نامه دهخدا
(اُ حی یَ)
هر پوست که بر گوشت پارۀ روی استخوان باشد. (از منتهی الارب). الاسحیه، کل قشره علی مضائغ اللحم من الجلد. (قاموس). واحد آن نیامده یا واحد آن سحایه است
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ سحا و سحایه. مهرهای نامه
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ سداه. تارهای جامه.
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ سقاء. (دهار). جمع واژۀ سقاء، بمعنی مشک شیر و آب. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بمعنی آسریس است. (شعوری). اسبریس. رجوع به آسریس شود. و ظاهراً مجعول است
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ قری ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بمعنی مجاری سیل. (از اقرب الموارد) ، رفتن و شتافتن، بسیار شدن خشکی در جایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ هَِ)
بقول دنیس تل ماها خلیفۀ بزرگ ادس (الرها). (تاریخ خسرون ص 27 و 63). اول کسی که در الرها بسلطنت نشست ارروا پسر خویا بود (سنۀ 136 قبل از میلاد). او پنج سال سلطنت کرد و ادس بنام او معروف شد. پرکوپ، در کتاب خود موسوم بجنگ های پارس (فصل اول بند 17) نام این شخص را ’اسرهه’ نوشته و گوید که ادس و حوالی آن از نام این پادشاه ’اسرهن’ نام دارد و او در زمانی که اهالی این صفحه متحدین پارسیها بودند، در اینجا سلطنت داشت. گمان قوی میرود که پروکوپ بهتر نام این صفحه را ضبط کرده، زیرا اسرهه همان خسرو پارسی است که در زبانهای غیرپارسی به انواع و اقسام تصحیف کرده اند: اسرهه، خسروس، کسری، خسره و غیره. (ایران باستان ص 2629). قومی عرب در 130 قبل از میلاد در الرهاءنزول کرده و دولتی تأسیس کردند که بتدریج متمدن شدو تابع اشکانیان بود و در جنگهای ایران و روم نقش مهمی داشت تا در سنۀ 316 میلادی دولت روم آن را منقرض کرد. این مملکت را در السنۀ فرنگی اوسروئن یا اوسرهوئن گویند که تصحیفی از اسم اصلی اورهوئن است و این تصحیف ناشی از التباس با کلمه اوسروس (خسرو) اشکانی شده است. (تاریخ عربستان و قوم عرب تألیف تقی زاده قسمت 7- 9، ص 14). رجوع به اسران و اسروئن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ غرا. چسبها. سریشها. (یادداشت بخط مؤلف) : و لیس فی الاغریه النباتیه، افضل منه (من اثراس). (ابن البیطار). و رجوع به غرا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ لی یَ)
منسوب به اسله. رجوع به اسله شود.
- حروف اسلیه، زاء و سین و صاد است
لغت نامه دهخدا
(اُ یَ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروه شهرستان سنندج کوهستانی و سردسیری است. سکنه آن 370 تن. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اِ ری یَ)
روش. عادت. خو. طبیعت. (منتهی الارب) ، اجزازالنخل، بوقت درو رسیدن خرمابن، کذا اجزازالزرع. (منتهی الارب). بدرو آمدن کشت. (زوزنی). کشت را درویدن فرمودن، دادن پشم گوسفند کسی را. (منتهی الارب) ، خداوند گوسپندان فریزکردنی شدن، خداوند کشت دروده گشتن. (منتهی الارب) ، به برینش آمدن پشم. (زوزنی). ببریدن پشم. بحدّ بریدن آمدن پشم
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ جرو، اجزار بعیر، هنگام آن آمدن که اشتر را بکشند، اجزار نخل، بوقت باز کردن خرما رسیدن خرمابن. (منتهی الارب). هنگام بریدن خرما بودن. (تاج المصادر) ، اجزار شاه،گوسفند دادن بکسی تا ذبح کند و کذلک اجزارالجزور
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از: (’س ری’) سریه برآوردن و سریه فرستادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، زدودن اندوه را از کسی. (از متن اللغه)
از: (’س ر و’) افکندن جامه را از خود. (از اقرب الموارد). از خود افکندن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ یَ)
سبوسۀ سر. حزاز. هبریه. شوره، پنبه کستک (کذا). (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اُ سَ رَ)
نامی از نامهای مردان عرب
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ابن عمرو انصاری مکنی به ابوسلیط بدری. صحابی است. واژه ی صحابی به عنوان یک اصطلاح تخصصی در علم رجال، برای افرادی به کار می رود که با پیامبر دیدار داشته اند، به اسلام گرویده و تا پایان عمر خود، ایمانشان را حفظ کرده اند. این افراد در گسترش اسلام و ایجاد تمدن اسلامی سهم به سزایی داشته اند. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قریۀ بزرگی است بر کنار نهر عیسی و میان آن و بغداد دو میل مسافت است. و بر آن پلی زیبا و بدان باغها و بوستانهاست و فاصله میان آن والمحمول یک میل است. ابومنصور نصر بن حکم بن زیاد یاسری و از متأخران عثمان بن قاسم یاسری ابوعمرو واعظ که به سال 616 در گذشته بدان منسوبند. (از تاج العروس و معجم البلدان). دهی است به بغداد از آن ده است جماعتی از زهاد و نصر بن حکم و عثمان بن مقبل محدثان. (منتهی الارب). و ابن خلکان ذیل ترجمه (موسی بن عبدالملک اصبهانی) آرد: آنگاه وارد یاسریه شدیم و میان آن و بغداد قریب پنج میل است در وسط بوستانهای بهم پیوسته است و مسافری که به بغداد میرود شب را در یاسریه میگذراند و برای رفتن به بغداد شبگیر میکند. (وفیات الاعیان ج 2 ص 268). و رجوع به اخبار الراضی باللّه یا الاوراق ص 88 شود
لغت نامه دهخدا
بقول جغرافی نویسان عرب نام کوهی است در ماوراءالنهر درخطۀ شاشی. اصطخری گوید در این کوه معادن طلا، نقره، قلع، فیروزه و کانهای دیگر و نیز یک نوع سنگ سیاه (شاید زغال سنگ باشد) یافت شود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بی یَ)
باطلاق ابوکلام
لغت نامه دهخدا
(اَ/ اِ یَ)
ماهیچه که نوعی از طعام اهل شام است. لا واحد له. و بعضی همزه را بکسر خوانند تا موافق بنای مفرد باشد. (منتهی الارب). رشته ای که از میده ساخته با شیر و شکر می خورند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذ از تازی، رشته ای که از آرد گندم سازند و ازآن آش و پلاو نیز ترتیب دهند، و آش اطریه آش رشته است و چون خوب پزند غذائی است بس لذیذ. (ناظم الاطباء). طعامی است از رشته های آرد. (از اقرب الموارد). بمعنی رشته باشد که از آرد سازند و با گوشت پزند و آش اطریه یعنی آش رشته، و گویند این لغت عربی است. (برهان). رشتۀ نشاسته. (یادداشت مؤلف). تتماج و نشاسته. (مهذب الاسماء). اگرا. (صراح). لاخشه. (صحاح جوهری). قسمی آش از آرد. اکرا. (بحر الجواهر). تتماج. نوعی از حسو. نوعی از آش آردینه. جون عمه. (یادداشت مؤلف). حلوای رشته و نماچ، بهندی سینوی، طبیعت آن حار است. (الفاظ الادویه). و ابن بیطار آرد: ابن سینا گوید رشته مانندی است که از فطیر سازند و با گوشت یا بی گوشت در آب پزند و در بلاد ما آن را رشته نامند. گرم است و رطوبتی مفرط دارد، بسیار دیرگوار و بر معده سنگین باشد زیرا فطیر غیر خمیر است و پختۀ بی گوشت آن در نزد برخی سبک تر است و شاید چنین نباشد و هرگاه بدان فلفل و روغن بادام شیرین درآمیزند اندکی صلاح پذیرد و چون بگوارد غذائیت آن بسیار باشد، ریه را از سرفه بهبود بخشد و بویژه هنگامی که آن را با بقلهالحمقاء بپزند نفث الدم را سودمند بود و برای شکم ملین است. (از مفردات ابن البیطار). و داود ضریر انطاکی آرد: هنگامی آن را رشته نامند که آرد را بدرازا ببرند ونازک کنند و اگر رشته های کوچک باشد بحجم یک جو آن را شعیریه خوانند و چون گرد بریده شود بفارسی بنام بغره خوانده شود که ترکان آن را ططماج (تتماج) گویند وهرگاه میان تکه های خمیر را از گوشت برشته بیاکنند آن را ششپرک نامند و ششپرک در دوم گرم و رطب است، غذای خوبی است و مقدار بسیارآن برای سرفه و درد سینه و لاغری کلیه و قرحه های روده ها و مثانه سودمند باشد. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع به ص 51 همان کتاب شود. و صاحب اختیارات بدیعی آرد: به پارسی رشته خوانند و از آرد فطیر سازند و طبیعت آن گرم و تر است و دیر هضم شود، نافع بود جهت سینه و سرفه و شش، چون قند با روغن بادام اضافه کنند یا بمشک و اگر با بقلهالحمقا پزند با لسان الحمل سودمند بود جهت نفث دم. و منفخ و بطی ءالانحدار بود و مصلح وی فلفل و سعتر و فودنج بود و از آن مثلث یا عسل یا زنجبیل مربا خورند - انتهی. و صاحب مخزن الادویه آرد: لغت عربی است و به فارسی آش آرد و رشته می نامند... از اغذیۀ معروف اهل ایران و خراسان و توران است بخصوص اهل خراسان و شامل ماهیچه و رشتۀ قطایف و بغرا و غیرهاست، و آن را انواع است. و آنگاه مؤلف بشرح انواع آن می پردازد و طرز ساختن هر یک و مواد و خاصیت طبی آنها را شرح می دهد و گوید گونه ای از آردخالص را بفارسی آش رشته و بترکی اوماج نامند. و گویند اوماج آرد خمیرکرده و آنگاه خردکرده و با عدس پخته است و اگر آن را مدور یا مربع یا به اشکال دیگر ببرند و بهمان قسم بپزند آن را بغرا و بفارسی آش برگ و ماهیچه و بترکی ططماج گویند و هرگاه خمیر آن را ازآرد سمید اندک نرم سازند و از قمع سوراخ تنگ بگذرانند... آن را بعربی شعیر و بهندی سیوین نامند... و گاهی از آرد جو بقسم اول و دوم برای صاحبان حمّیات حادمانند دق و سل، بی گوشت با آب خالص ترتیب می دهند و دو قسم اول گرم در اول و با رطوبت بسیار و بی گوشت آن را آش بوان گویند جهت مرضی ̍. (از مخزن الادویه). و رجوع به ص 89 و 90 همان کتاب شود. و حکیم مؤمن نیز انواعی از اطریه بنامهای آش آرد و آش رشته و ماهیچه و رشتۀ قطایف و بغرا یاد می کند و گوید قطایف را بفارسی رشتۀ ختایی گویند. و در ترجمه صیدنه ذیل اطرین آمده است: طعامی است که گوشت ترکان است و صنعت او چنان است که گوشت را پزند و از سرشته فطیر بشکل رشته بپزند و با بعضی توابل پزند و در بعضی مواضع او را رشته خوانند و در ماورأالنهر اگرا گویند و آنچه صهاربخت می گوید اطریه نوعی است از انواع عطر، از منهج صواب دور است. و شمر گفته است اطریه نوعی است از اطعمه که از نشاسته سازند. ولیث گوید اطریه طعامی است که اهل شام سازند، و او را واحد نیست. و بعضی بکسر الف گویند، ازهری گوید صواب کسر الف است. (ترجمه صیدنه). و رجوع به تحفه ص 27و اطرین و آش در همین لغت نامه شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ عراء. (منتهی الارب). رجوع به عراء شود، دادن و عطانمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عطا نمودن. (آنندراج). دادن. بخشیدن. (منتخب از غیاث اللغات). دادن عطا بکسی. (از اقرب الموارد). وفد. ارفاد. ارزانی. (یادداشت بخط مؤلف) ، گردن نهادن، یقال: اعطی البعیر، ای انقاد و لم یستصعب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گردن نهادن. (آنندراج). به آسانی گردن نهادن: اعطی البعیر، انقاد و لم یستصعب. و فی الاساس: ’اعطی بیده، اذا انقاد’. (از اقرب الموارد) ، قبول کردن دعا را. (آنندراج) (ناظم الاطباء). قبول کردن دعا را. و قیل فی السؤال عمن اردت ان یعطیک هل انت معطیّه (بتشدیدالیاء المفتوحه) ، یعنی هستی تو دهنده من آن را. و هل انتم معطیّه ایضاً للجمع لان النون سقطت من معطون للاضافه و قلبت الواو یاءو ادغمت و فتحت یأک (کذا) لان قبلها ساکناً. و هل انتما معطیان بفتح الیاء فقس علی ذلک. (منتهی الارب) ، عطا و دهش و بخشش. (ناظم الاطباء) : و اعطائه ما اعد اﷲ الکریم له من الراحه و الکرامه و الحلول فی دارالمقامه. (تاریخ بیهقی ص 300).
- اعطاءالمقراض، عملی تشریفاتی است که بهنگام خرقه پوشی انجام میگیرد و اجازۀ ارشاد به آنکه خرقه پوشیده داده می شود: ثم البسنی الخرقه، و لقننی الذکر و اعطانی المقراض وصانی بارشادالمریدین. (شدالازار ص 74). و کان الشیخ حسین بن عبداﷲ المنقی الشیرازی ممن رفع محفه الشیخ شهاب الدین السهروردی فی طریق الحجاز، قد لازمه مده، فاعطاه المقراض و الاجازه. (شدالازار در ترجمه شیخ حسین منقی ص 148).
- اعطاءحکم بمثال، در ضمن مثال و نمونۀ یک امری حکم آنرا بیان کردن. حکم مسئله ای را غیرمستقیم و ضمن آوردن مثال بیان کردن.
- اعطاء کردن، دادن. (ناظم الاطباء). بخشیدن. ارزانی داشتن. عطا دادن
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ شراء است برخلاف آنان که آنرا جمع واژۀ شری دانند. (از اللسان بنقل ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ری یَ)
مأخوذاز تازی، دستور کتبی، گویند: امریه ای صادر کردند
لغت نامه دهخدا
(اَ ری یَ)
از فرقه های غلات شیعه که می گفتند علی (ع) در امر رسالت با حضرت رسول شریک است. (از کتاب خاندان نوبختی ص 250)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
شهری است به مازندران. (سمعانی) (نخبه الدهر دمشقی). شهری است به طبرستان در اقلیم چهارم، طول آن 77 درجه و 50 دقیقه و عرض آن 38 درجه است. بلادزی گوید طبرستان هشت کوره است که ساریه یکی از آنهاست که در ایام طاهریان مقر عامل طبرستان گردید و قبل از آن مقر عامل در آمل بود و نیز حسن بن زید و محمدزید از علویان (زیدیه) طبرستان آن را قرارگاه خود ساختند. فاصله آن تا دریا 30 فرسخ و فاصله میان ساری و آمل 18 فرسنگ است. منسوب بدان ساری ّ و سروی ّ آید. (معجم البلدان یاقوت) : چون ابوعلی آن رخته برگرفت و از عواذی شرو عوایل ضرنصر فارغ شد روی به ساریه نهاد برعزم جانب جرجان. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به ساری شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسریه
تصویر مسریه
در تازی نیامده وا گیر مونث مسری: امراض مسریه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امریه
تصویر امریه
دستور کتبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساریه
تصویر ساریه
ابری که به شب آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمیه
تصویر اسمیه
زاب چگونگی نام، نامگرایی از نهاده های فرزانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسقیه
تصویر اسقیه
جمع سقا، آبدهان، مشک ها، شیر آب ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امریه
تصویر امریه
فرمان نامه
فرهنگ واژه فارسی سره