جدول جو
جدول جو

معنی استوریاس - جستجوی لغت در جدول جو

استوریاس(اَ)
ولایتی در شمال غربی اسپانیا از سمت مشرق بقسطیلۀ قدیم و از جنوب بمملکت لاون و از مغرب بجیلیقیه و از شمال ببحر بسکی محدود است و مشتمل بر 13 دائرۀ قضائیه و 53 شهرو 5116 قریه و مساحت وی 4088 میل مربع است. و کرسی آن اویادو میباشد و این ناحیه دارای کوهها و وادیهای بسیار است. زمینی درشت و سنگستان دارد اما زیباست وساحل آن مرتفع و پرصخره است و انهار وی اندک است و بزرگترین آنها نهر نالون است. و بدانجا زغال چوب بسیار است و معادن آن مس و ارزیز و آهن و زرنیخ و رخام و انتیمون و زغال سنگ و غیره است و بیشتر آنها در جهت شمالی است و نیز کهربا و عنبر و مرجان دارد و از محصولات آن گندم و ارزن و گوجه فرنگی و گردکان و شاه بلوطو انجیر و زیتون و توت و سیب و انواع لیمو و غیره است. مردم آن توجه بسیار بتربیت مواشی دارند و نوعی اسب در آنجاست که در قوت و چابکی و تحمل تعب مشهور است و هوای آن در اکثر ایام سال سرد و لطیف است و لباس اهالی آن ساده و بطرز اسپانیایی قدیم باشد و نزد اقوام دیگر ازین طرز اثری نیست و ایشان افتخار میکنند که نژادشان از خون یهودی و عربی پاک است و ادعا میکنند که در رتبه ارفع از اسپانیاییهای دیگر باشند. صنعت ایشان کم و تجارتشان منحصر ببعضی پارچه های پنبه است. (ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع به استوریس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اُ)
حصنی از اعمال وادی الحجاره در اندلس و آنرا محمد بن عبدالرحمن بن الحکم بن هشام الاموی صاحب اندلس احداث کرد و در نحرالعدو بعمارت آن پرداخت. (معجم البلدان). مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: این کلمه بلفظ آستوریا که نام خطه ایست در شمال اسپانیا شباهت دارد و نزد عرب خود این کلمه به اشتوریش معروف به وده، شاید اصلاً بنام قلعۀ اشتوریش خوانده میشده است. و رجوع به استوریاس شود
حصنی از ناحیۀوادی الحجاره به اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهری در فینیقیه بوده است. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 207) ، بلند و طولانی شدن روز. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
معنی ترکیبی آن خداوند ستور است. (مؤید الفضلاء). ستوربان. چاروادار. کسی که پرستاری و خدمت ستور کند: و بر پشت اسب استوربانی نشاندندش. (مجمل التواریخ و القصص).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
والی لیدیه به زمان اردشیر دوم هخامنشی. (ایران باستان ص 1116)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
امپراطور بیزانس (روم شرقی). وی در 811 میلادی جانشین پدر خودنیکفور اول شد، دو ماه بعد شوهر خواهر او (میخال رانغاوی) ویرا خلع کرد و او در همان ایام وفات یافت، قرار گرفتن رای و مشیت: و لما استبد الله تعالی بمشیته فی نقل الامام النقی الطاهر الزکی. (تاریخ بیهقی ص 299).
راند دیوان را حق از مرصاد خویش
عقل جزوی را ز استبداد خویش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قصبۀ کوچکی است در ایالت مادرید از اسپانیول، در 50 هزارگزی شمال غربی مادرید، در دامنۀ کوهی از سلسلۀ جبال موسوم به ’سیراگواداراما’ یا ’وادی الرمل’ در نزدیکی کاخ مشهور اسکوریال و بهمین لحاظ باین نام خوانده شده است. این کاخ و مناستر آن در 1562-1584 میلادی بامر فیلیپ دوم بنا شده و آن با سنگ سماق مایل بزردی ساخته شد و از بدایعصنعت معماری چندان بهره مند نیست ولی شهرت آن بسبب عظمت هیکل و کثرت دوائر و کلیساها و دیرهاست که آثار بی نظیری از پرده های نقاشی و نمونه های بدیع پیکرها دارد و مخصوصاً کتاب خانه آن حاوی بسیاری از کتب نفیسه و نادره است. فهرست کتب عربیۀ موجوده در این کتابخانه بدست شرقشناس معروف موسیو درنبورگ با توضیحات لازمه مرتب و در پاریس طبع و نشر شده و نیز در یک دایرۀ بزرگی که در جهتی از جهات کاخ مزبور است مقبرۀ سلاطین اسپانیول و اعضای خاندان آنان موجود است. ملوک اسپانیا اکثر اوقات خود را در فصل پاییز در این کاخ وسیع میگذرانیده اند. این قصبه دارای 1400 سکنه است
لغت نامه دهخدا
ابن منکوقاآن بن تولی خان، چهارمین فرزندمنکوقاآن. رجوع بحبیب السیر جزو 1 از ج 3 ص 21 شود، مدد خواستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهری بولایت لاون اسپانیا، در مسافت 30میلی مغرب جنوب غربی لاون با راه آهن، واقع بر تلی که از سطح دریا 2440 قدم ارتفاع دارد و نهر ریوتویرنو آنرا مشروب می سازد و دارای مناظر بدیعه است و در آن قلعه ایست قدیمی و بعض آثار رومی در آنجا بجای مانده و باره ها و سورهای استوار آنرا احاطه کرده و آشکار است که آنها از عهد رومی بجای مانده اند و نزدیک آن دریاچۀ سنا برپا می باشد و ناپلئون اول این شهر را مرکز سپاهیان کرد و فرانسویان پس از کوشش بسیار بسال 1225 ه. ق. آن را تصرف کردند و اسپانیائیها بسال 1227 ه. ق. آن را بازپس ستدند. و این شهر در قدیم کرسی قوم استوریه بود و در قرون وسطی دارای اهمیت بسیاربود و اما اکنون سکنۀ آن نسبت بمساحت وی چندان نیست. (ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع به استورقه شود
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ / زِ / زُ)
به تکّه مانا گردیدن بز ماده. (منتهی الارب) : استتیست العنز، یضرب للذلیل یتعزز، دلیری کردن
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نرم یافتن چیزی را.
لغت نامه دهخدا
نام طبیبی یونانی. (ابن الندیم از یحیی النحوی). یکی از اطباء دورۀ فترت بین غورس و مینس. (عیون الانباء ج 1 ص 22)
لغت نامه دهخدا
باب استریس، ربض زرنج را سیزده در است از آنجمله باب مینا (میتا؟)... پس باب استریس. (مسالک الممالک اصطخری چ لیدن صص 239- 241). و شاید مصحف ’اسپریس’ باشد بمعنی میدان اسب دوانی. (تاریخ سیستان ص 159 ح) ، باران خواستن. (غیاث). باران بدعا خواستن. آب و نزول باران خواستن. (منتهی الارب). باران خواستن امت هر گاه که باریدن وی بتأخیر افتد. (تعریفات جرجانی) ، سقاء جستن، گرد آمدن آب زرد در شکم: استسقی بطنه. (منتهی الارب) ، علت استسقاء گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). علتی است که در بیمار ورم و آماس آورد. حبن ذیابیطس. نام مرضی که بیمار آب بسیارخواهد. خشکامار (خشک آماز). نام مرضی که در آن شکم روز به روز بزرگتر میشود. (غیاث). این علت را در هند جلندر گویند. (آنندراج). بیماری است مادی و آنرا سه نوع است: طبلی و زقی و لحمی. (منتهی الارب). آماس کردن شکم و غیر آن از اعضاء. و آن بر سه گونه باشد: استسقای زقی، استسقای طبلی، استسقای لحمی. و استسقاء ازآن رو نامند که بیمار همیشه احساس تشنگی کند. رجوع به زقی، طبلی، لحمی شود. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: استسقاء، فی اللغه طلب السّقی. و اعطاء ما یشربه. و الاسم السقیاء بالضم. و شرعاً طلب انزال المطر من الله تعالی علی وجه مخصوص عند شدّه الحاجه بان یحبس المطر عنهم و لم تکن لهم اودیه و انهار و آبار یشربون منها و یسقون مواشیهم و زروعهم. کذا فی جامعالرموز. و عندالاطباء هو مرض ذوماده بارده غریبه تدخل فی خلل الاعضاء. فتربو بها الاعضاء. امّا الظّاهره من الاعضاء کلها کما فی اللحمی. و امّا المواضع الخالیه من النّواحی الّتی فیها تدبیر الغذاء و الاخلاط کفضاء البطن التی فیها المعده و الکبد و الامعاء و امّا فضاء مابین الثرب و الصفاق و اقسامه ثلاثه: اللحمی ّ و الزقی ّ و الطبلی المسمّی بالاستسقاء الیابس (خشک آماز) ایضاً. لان ّ الماده الموجبه لها اما ذات قوام او لا. الثانی. الطبلی و الاوّل اما ان یکون شامله لجمیع البدن و هو اللحمی. و الاّ فهو الزقی و بالجمله فالزقی استسقاءتنصب فیه المائیه الی فضاء الجوف سمی به تشبیهاً لبطن صاحبه بالزق المملو ماء و لهذا یحس صاحبه خفخفه الماء عند الحرکه و اللحمی استسقاء یغشو فیه الماء مع الدّم الی جمله الأعضاء فیحتبس فی خلل اللحم فیربو. سمّی به لازدیاد لحم صاحبه من حیث الظّاهر بخلاف السمن فانه ازدیاد حقیقه و هذا تربل یشبه الازدیاد الحقیقی. و الطبلی ما یغشو فیه العاده الریحیه فی فضاء الجوف مجفّفه فیها. و لاتخلو تلک المواضع مع الرّیاح عن قلیل رطوبه ایضاً. و ایضاً الاستسقاء ینقسم الی مفردو مرکب. لان تحققه اما ان یکون من نوعین فصاعداً او لا. الثانی المفرد و الاوّل المرکب امّا من اللحمی و الزقی او من اللحمی و الطبلی او الزقی و الطبلی او من الثلاثه. هکذا یستفاد من بحرالجواهر و حدودالامراض - انتهی:
حیات را چه گوارنده تر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش.
سنائی.
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا.
سنائی.
چون برد آب شور، استسقاء.
سنائی.
ز یاد صولت او خاک خواهد استغفار
ز تف هیبت او آب گیرد استسقاء.
انوری.
چو کاسه بازگشاده دهان به جوع الکلب
چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقاء.
خاقانی.
که آشامد کدوئی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد.
نظامی.
سده و دیدان و استسقاء و سل
کسر و ذات الصدر و لدغ و درد دل.
مولوی.
، تشنگی. (غیاث).
- صلوه استسقاء، نماز باران خواستن.
انواع استسقاء این است:
- استسقاءالدماغ، ام الصبیان.
- استسقاءالعین، استسقاء چشم.
- استسقاء بطن.
- استسقاء بیضه.
- استسقاء تخم دان.
- استسقاء جلدی.
- استسقاء جلدی عام، استسقاء لحمی عام.
- استسقاء چشم. رجوع به استسقاءالعین شود.
- استسقاء خشکاماز.
- استسقاء خصیه، آب در خصیه. ادره. قیل الماء. باد خصیه. آماس مائی در ضفن.
- استسقاءدماغ. رجوع به ترکیب استسقاءالدماغ شود.
- استسقاء دماغی.
- استسقاء دماغی مولودی، ام الصّبیان.
- استسقاء رحم.
- استسقاء ریه.
- استسقاء زقی، و آن استسقائی باشد که شکم بیمار به خیکی پر از آب ماند و آواز آب از آن آید گاه جنبش ویا انتقال از سوئی به سوئی و بیمار را تشنگی بسیار باشد.
- استسقاء شفاف.
- استسقاء صدری.
- استسقاء طبلی، استسقاء یابس. و آن استسقائی است که شکم بیمار چون طبلی پر از باد باشد.
- استسقاء غشاء خارجی قلب.
- استسقاء کلیه.
- استسقاء لحمی، وآن استسقائی باشد که شامل همه تن باشد یعنی جملۀ بدن بیمار بیاماسد.
- استسقاء لحمی جفن.
- استسقاء لحمی عام. رجوع به استسقاء جلدی عام شود.
- استسقاء مجرای فقرات.
- استسقاء محبن، استسقاء یابس. رجوع به استسقاء طبلی شود.
- استسقاء مفصل.
- استسقاء مفصلی.
- استسقاء مقله. رجوع به استسقاء چشم و استسقاءالعین شود.
- استسقاء نخاع.
- استسقاء نخاع از فرط مباشرت.
- استسقائی.
- استسقاء یابس. رجوع به استسقاء طبلی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از استرغاس
تصویر استرغاس
نرم یافتن، نرم شمردن
فرهنگ لغت هوشیار