جدول جو
جدول جو

معنی استئصال - جستجوی لغت در جدول جو

استئصال
(نَ / نِ)
رجوع به استیصال شود
لغت نامه دهخدا
استئصال
از ریشه کندن برکندن، برکنده گشتن برکندگی، درماندگی بیچارگی، بی چیزشدن بی چیزی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استیصال
تصویر استیصال
از بیخ و بن کندن، ریشه کن کردن، برانداختن، درمانده و بیچاره شدن، درماندگی مثلاً با حالت استیصال پرسید مثلاً حالا چه کار کنم؟
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استبدال
تصویر استبدال
تبدیل شدن چیزی به چیز دیگر، جابه جایی، تغییر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استحصال
تصویر استحصال
بهره برداری از محصولی که دارای قابلیت تجاری و اقتصادی است، حاصل کردن، به دست آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ سَرْ رَ اَ)
شکم راندن دارو. (منتهی الارب). کار کردن کارکن
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
رجوع به استیهال شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ وَ)
حاصل کردن، استحمال بر، حمل حوائج و امور خویش به: استحمله نفسه، خواست خود که بردارد نیازها و کارهای او را
لغت نامه دهخدا
(شِ)
بیخ برآوردن. (غیاث). از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). از بیخ برکندن. ریشه کن کردن. بیخ کند کردن. از بن برانداختن. از بن برافکندن. برکندن. برانداختن. اجتیاح . اصطلام. اخترام. ابتیاض. استباحه. دوع: اگر پس از این خیانتی ظاهر گردد استیصال خاندانش باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 520). اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس اگرچه استیصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد. (تاریخ بیهقی ص 26). و چون... خواستی که حشمت و سطوت براند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان (خردمندان) آنرا دریافتندی. (تاریخ بیهقی ص 100). و زن وکودکان را ببرده بیاورد و جهودان را استیصال کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 6). و خاندانهای بزرگ را استیصال کردی و با این همه عیب ها بخیل بودی (یزدجرد) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74). قصد خاندانهای قدیم و دودمان های کریم نامبارک باشد، و اقدام بر استیصال و اجتیاح پادشاهان منکر و ملوم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240). عزیمت استیصال او مصمم فرمود... (جهانگشای جوینی)، فربه شدن شتران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ فَ)
بیرون آوردن: استنصله، بیرون آورد آن را.
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ پَ / پِ)
رجوع به استیجال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ نَ / نِ نِ)
رجوع به استیکال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از استئباط
تصویر استئباط
مغاک کندن
فرهنگ لغت هوشیار
گران داشتن سنگین شدن گران خواستن گرانسنگی گرانبارگی سنگین شمردن گران داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استجهال
تصویر استجهال
نادان شمردن نادان گرفتن کانادانی نادان شمردن، سبک داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استئساد
تصویر استئساد
شیر نمایی شیری نمودن (شیر اسد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استبلال
تصویر استبلال
به خواهی بهبود جویی
فرهنگ لغت هوشیار
سرمایه خواستن سرمایه خواهی، گونه ای زناشویی در روز گار کانای (جاهلیت) زن جندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استبصار
تصویر استبصار
طلب بصیرت کردن، بینا دل شدن، صاحب بصیرت، بینا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استبسال
تصویر استبسال
دلبه کشتن نهادن کشتن خواهی دل به مرگ نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استبدال
تصویر استبدال
گرفتن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استئثار
تصویر استئثار
نیکو خواست به خواست
فرهنگ لغت هوشیار
در زنهارآمدن، زنهار خواستن، استوانیدن (استوانی اعتماد) زینهار خواستن زنهار خواستن امان طلبیدن بزنهار کسی در آمدن، در امان آمدن خواستن، پناه بردن به، حالت کسی که مال غیر بطور مشروع نزد او باشد
فرهنگ لغت هوشیار
از سرگیری باز آغازی، باز دادرسی باز رسیدگی (در داد گستری)، بازآوری باز گفت (در چامه سرایی)
فرهنگ لغت هوشیار
به دست آوردن، بازیافت خواستن بازیابی برداشت حاصل خواستن طلب حصول نتیجه گرفتن،جمع استحصالات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنصال
تصویر استنصال
برون افکندن بیرون آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
در مانده وبی چیز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استئحال
تصویر استئحال
درنگی خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
((اِ))
از ریشه کندن، کنده شدن، درمانده و بیچاره شدن، درماندگی، بیچارگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استجهال
تصویر استجهال
((اِ تِ))
خود را به نادانی زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
بی چارگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از استحصال
تصویر استحصال
برداشت
فرهنگ واژه فارسی سره
استخراج، حصول، دستیابی، کسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اضطرار، پریشانی، تهیدستی، درماندگی، عجز، فقر، فلاکت، لاعلاجی، ناچاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استثمار
دیکشنری اردو به فارسی