- اساسی
- قانون اساسی، قانونی که اساس وپایه حکومت مملکتی است
معنی اساسی - جستجوی لغت در جدول جو
- اساسی
- بنیادین، بنیادی
- اساسی
- بنیادی مثلاً کار اساسی، اصلی مثلاً تفاوت اساسی
- اساسی
- بنیادین، اصولی
- اساسی
- Constitutional, Essential, Fundamentally, Radical
- اساسی
- конституционный , основной , фундаментально , радикальный
- اساسی
- verfassungsmäßig, wesentlich, grundsätzlich, radikal
- اساسی
- конституційний , основний , фундаментально , радикальний
- اساسی
- konstytucyjny, zasadniczy, zasadniczo, radykalny
- اساسی
- 宪法的 , 必要的 , 基本地 , 激进的
- اساسی
- constitucional, essencial, fundamentalmente, radical
- اساسی
- costituzionale, essenziale, fondamentalmente, radicale
- اساسی
- constitucional, esencial, fundamentalmente, radical
- اساسی
- constitutionnel, essentiel, fondamentalement, radical
- اساسی
- constitutioneel, essentieel, fundamenteel, radicaal
- اساسی
- ตามรัฐธรรมนูญ , สำคัญ , อย่างพื้นฐาน , รุนแรง
- اساسی
- konstitusional, penting, secara mendasar, radikal
- اساسی
- قوّة الخيل , لعب , حامضٌ , حامضيٌّ
- اساسی
- संवैधानिक , आवश्यक , मौलिक रूप से , कट्टर
- اساسی
- חוקתי , חיוני , באופן בסיסי , רדיקלי
- اساسی
- 憲法的な , 必須の , 基本的に , 過激な
- اساسی
- 헌법적인 , 필수적인 , 근본적으로 , 급진적인
- اساسی
- anayasal, temel, temelde, radikal
- اساسی
- wa kikatiba, muhimu, kimsingi, radikali
- اساسی
- সংবিধানিক , মৌলিক , মৌলিকভাবে , মৌলবাদী
- اساسی
- آئینی , بنیادی , بنیادی طور پر
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
جمع اسم، اسمها، نامها
سبو یا مشکی که در آن آب نگه دارند، خیکها
پارسی است و آرش آن نگریستن به گوشه چشم
از بن از ریشه از پایه از بن از پای بست از پایه از اصل از بنیاد: این ساختمان اساسا خرابست
جمع اسیر، گرفتاران زنجیریان بندیان جمع اسیر اسیران بردگان اسرا
حساسی بودن: حساسی سامعه
جمع انس، آدمیان
نقاب سیاهی که زنان بدان صورت خود را پوشانند
اسم ها، نامها، جمع واژۀ اسم