مربوط به ازل، برای مثال سعادت ازلی با تو روز و شب همبر/ خدای عزوجل با تو گاه و بیگه یار (مسعودسعد - ۲۳۲)ویژگی آنچه ابتدا نداشته و همیشه بوده و خواهد بود، خداوندی، الهی مثلاً حکمت الهی
مربوط به ازل، برای مِثال سعادت ازلی با تو روز و شب همبر/ خدای عزوجل با تو گاه و بیگه یار (مسعودسعد - ۲۳۲)ویژگی آنچه ابتدا نداشته و همیشه بوده و خواهد بود، خداوندی، الهی مثلاً حکمت الهی
میوه ای است سرخ رنگ که نهال آن از زمین شوره روید و آنرا کوژ نیزخوانند. (جهانگیری). میوه ای است سرخ رنگ و صحرائی و آنرا بعربی زعرور خوانند. (برهان). میوه ای است سرخ چند عناب کوچکی که کوژ هم گویند. (از فرهنگی خطی). زعرور. (سروری) (السامی). اژدف. (آنندراج). زالزالک
میوه ای است سرخ رنگ که نهال آن از زمین شوره روید و آنرا کوژ نیزخوانند. (جهانگیری). میوه ای است سرخ رنگ و صحرائی و آنرا بعربی زعرور خوانند. (برهان). میوه ای است سرخ چند عناب کوچکی که کوژ هم گویند. (از فرهنگی خطی). زعرور. (سروری) (السامی). اژدف. (آنندراج). زالزالک
منسوب به ازل. (غیاث اللغات). که اول ندارد از حیث زمان. آنکه ابتدا ندارد. (مؤید الفضلاء). هرگزی. قدیم. دیرینه. مقابل ابدی، دیرینه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آمدن روزگار بر کسی. (منتهی الارب) ، انکار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
منسوب به ازل. (غیاث اللغات). که اول ندارد از حیث زمان. آنکه ابتدا ندارد. (مؤید الفضلاء). هرگزی. قدیم. دیرینه. مقابل ابدی، دیرینه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آمدن روزگار بر کسی. (منتهی الارب) ، انکار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
پیرو صبح ازل یعنی میرزایحیی نوری (متوفی 1330 هجری قمری). پسر میرزا عباس نوری معروف به میرزا بزرگ، صبح ازل رئیس فرقۀ اقلیت بابیۀ معروف به ازلیان بوده است. رجوع بصبح ازل و رجوع بوفیات معاصرین بقلم محمد قزوینی در مجلۀ یادگار سال پنجم شمارۀ 4 و 5 شود
پیرو صبح ازل یعنی میرزایحیی نوری (متوفی 1330 هجری قمری). پسر میرزا عباس نوری معروف به میرزا بزرگ، صبح ازل رئیس فرقۀ اقلیت بابیۀ معروف به ازلیان بوده است. رجوع بصبح ازل و رجوع بوفیات معاصرین بقلم محمد قزوینی در مجلۀ یادگار سال پنجم شمارۀ 4 و 5 شود
بعیر ازلم، شتر کنارۀ گوش بریده. مؤنث: زلماء. (منتهی الارب) ، جای جای برآمدن گیاه و برابر ناشدن آن، بزرگ شدن گره انگور که جای برآمدن خوشۀ آن است، عزم بر کاری کردن. (منتهی الارب). قصد کردن. دل بر کاری نهادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، ثابت عزم بودن بر کاری. (منتهی الارب)
بعیر اَزلم، شتر کنارۀ گوش بریده. مؤنث: زَلماء. (منتهی الارب) ، جای جای برآمدن گیاه و برابر ناشدن آن، بزرگ شدن گره انگور که جای برآمدن خوشۀ آن است، عزم بر کاری کردن. (منتهی الارب). قصد کردن. دل بر کاری نهادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، ثابت عزم بودن بر کاری. (منتهی الارب)
سرخی سیاهی آمیز روی. ج، کلف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). برنگی میان سرخی و سیاهی. سرخی که سیاهی نه خالص با او آمیخته بود. آنکه رویی سرخ به سیاهی آمیخته دارد. (یادداشت مؤلف). آنکه کلف دارد بر روی. (تاج المصادر بیهقی). اسب سرخ نه خالص و اشتر را نیز گویند. (مهذب الاسماء).
سرخی سیاهی آمیز روی. ج، کُلف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). برنگی میان سرخی و سیاهی. سرخی که سیاهی نه خالص با او آمیخته بود. آنکه رویی سرخ به سیاهی آمیخته دارد. (یادداشت مؤلف). آنکه کلف دارد بر روی. (تاج المصادر بیهقی). اسب سرخ نه خالص و اشتر را نیز گویند. (مهذب الاسماء).
نعت تفضیلی از خلاف. پس روتر. - امثال: اخلف من بول الجمل. اخلف من ثیل الجمل، الثیل وعاء قضیبه و قیل ذلک فیه لانه یخالف فی الجهه التی الیها مبال کل حیوان. (مجمع الامثال میدانی).
نعت تفضیلی از خلاف. پس روتر. - امثال: اخلف من بول الجمل. اخلف من ثیل الجمل، الثیل وعاء قضیبه و قیل ذلک فیه لانه یخالف فی الجهه التی الیها مبال کل حیوان. (مجمع الامثال میدانی).
خسته را کشتن: ازاءف علیه. (منتهی الارب). اجهاز، زیرجامه. شلوار. (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات). سروال. تنبان. (غیاث). هر چیز که بر پای کشند مانند شلوار و تنبان. (برهان). مؤلف مؤید الفضلاء گوید: در دیار ما جامۀ دوختۀ معروف که مانند آستین برای هر دو ساق می دوزند و تا ناف رسد: همه چوب زر بود گوهرنگار نمد خز و دیبای چینی ازار. اسدی. پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است. ناصرخسرو. چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود بی ازاری بی ازاری بی ازاری ناصبی. ناصرخسرو. واﷲ که از لباس جز از روی عاریت بر فرق من عمامه و بر پا ازار نیست. سنائی. در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. از پاچۀ ازار من امروز خلق را بوی وزارت آید و هستم بزرگوار. سوزنی. چند در فکر جامه سر در جیب تا بکی ماندن به بند ازار. نظام قاری. عاقبت تا جامه در برها شدی گه قبا گه پیرهن گاهی ازار. نظام قاری. ابر مانند عروسیست سپیدش چادر آنگه از برق پدید آمده سرخی ازار. نظام قاری. و رجوع به ازارپا شود، جامه. پوشش. پوشیدنی: همان تخت (طاقدیس) پرویز ده لخت بود جهان روشن از فر آن تخت بود... همه طاقها بسته بودی ازار ز خز و سمور از در شهریار. فردوسی. گفت چه بر سر کشیدی از ازار گفت کردم آن ردای تو خمار. مولوی. ، دستار. (غیاث اللغات). مندیل، ازاره. ایزار. هزاره: همه پایۀ تخت زرین بلور نشسته بر او شاه با فر و زور ازارش همه سیم و پیکرش زر نشانده بهر جای چندی گهر. فردوسی. خرامان همی رفت بهرام گور یکی خانه دید آسمانش بلور ازارش همه سیم و پیکرش زر بزر در نشانده فراوان گهر. فردوسی. ازار و فرش آن از سنگ رخام فراهم آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422)، بن و تک آب. (جهانگیری) (برهان قاطع). پایاب. قعر آب: اندیشه در سواحل دریای جاه تو بسیار غوطه خوردولی کم ازار یافت. انوری. - ازار از پس (پی) چیزی بستن، درایستادن. آغاز کردن. کمر بستن. عزم انجام کاری کردن: خدایگان جهان مر نماز نافله را بجای ماند و ببست از پی فریضه ازار. ابوحنیفۀ اسکافی. - ازار بر میان بستن، احتجاز. (تاج المصادر بیهقی). - ازار بر میخ آویختن، همیشه مهیا و حاضر کار تباه بودن: نرخ ارزان کن و در میخ برآویز ازار. سوزنی. - ازار بستن (بربستن) ، پوشیدن جامه و شلوار: گل سرخ بر سر نهاد و ببست عقیقین کلاه و پرندین ازار. ناصرخسرو. - ، آراسته شدن. متحلی شدن: گرفتستند اکنون از من آزار چو از پرهیز بربستم ازاری. ناصرخسرو. چرا برنبندی ز دانش ازاری نداری بدل شرم ازین بی ازاری. ناصرخسرو. تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار از لاله بست دامن کهپایه ها ازار. سنائی. - ازار پوشاندن، سروله. (دهار). - ازار پوشیدن، ائتزار. تأزر. (تاج المصادر بیهقی). - ازارسخت کردن بر میان، احتباک. (تاج المصادر بیهقی). - ازار کشتی بانان، تنبان یعنی عورت پوش ملاحان. - در (اندر) ازار گرفتن، پوشانیدن به جامه و پوشش: چو شب ز روی هوا درنوشت چادر زرد فلک زمین را اندر سیه ازار گرفت. مسعودسعد. ، حله. (دهار)
خسته را کشتن: اَزْاءَف َ علیه. (منتهی الارب). اِجهاز، زیرجامه. شلوار. (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات). سروال. تنبان. (غیاث). هر چیز که بر پای کشند مانند شلوار و تنبان. (برهان). مؤلف مؤید الفضلاء گوید: در دیار ما جامۀ دوختۀ معروف که مانند آستین برای هر دو ساق می دوزند و تا ناف رسد: همه چوب زر بود گوهرنگار نمد خز و دیبای چینی ازار. اسدی. پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است. ناصرخسرو. چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود بی ازاری بی ازاری بی ازاری ناصبی. ناصرخسرو. واﷲ که از لباس جز از روی عاریت بر فرق من عمامه و بر پا ازار نیست. سنائی. در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. از پاچۀ ازار من امروز خلق را بوی وزارت آید و هستم بزرگوار. سوزنی. چند در فکر جامه سر در جیب تا بکی ماندن به بند ازار. نظام قاری. عاقبت تا جامه در برها شدی گه قبا گه پیرهن گاهی ازار. نظام قاری. ابر مانند عروسیست سپیدش چادر آنگه از برق پدید آمده سرخی ازار. نظام قاری. و رجوع به ازارپا شود، جامه. پوشش. پوشیدنی: همان تخت (طاقدیس) پرویز ده لخت بود جهان روشن از فر آن تخت بود... همه طاقها بسته بودی ازار ز خز و سمور از در شهریار. فردوسی. گفت چه بر سر کشیدی از ازار گفت کردم آن ردای تو خمار. مولوی. ، دستار. (غیاث اللغات). مندیل، ازاره. ایزار. هزاره: همه پایۀ تخت زرین بلور نشسته بر او شاه با فر و زور ازارش همه سیم و پیکرش زر نشانده بهر جای چندی گهر. فردوسی. خرامان همی رفت بهرام گور یکی خانه دید آسمانش بلور ازارش همه سیم و پیکرش زر بزر در نشانده فراوان گهر. فردوسی. ازار و فرش آن از سنگ رخام فراهم آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422)، بن و تک آب. (جهانگیری) (برهان قاطع). پایاب. قعر آب: اندیشه در سواحل دریای جاه تو بسیار غوطه خوردولی کم ازار یافت. انوری. - ازار از پس (پی) چیزی بستن، درایستادن. آغاز کردن. کمر بستن. عزم انجام کاری کردن: خدایگان جهان مر نماز نافله را بجای ماند و ببست از پی فریضه ازار. ابوحنیفۀ اسکافی. - ازار بر میان بستن، احتجاز. (تاج المصادر بیهقی). - ازار بر میخ آویختن، همیشه مهیا و حاضر کار تباه بودن: نرخ ارزان کن و در میخ برآویز ازار. سوزنی. - ازار بستن (بربستن) ، پوشیدن جامه و شلوار: گل سرخ بر سر نهاد و ببست عقیقین کلاه و پرندین ازار. ناصرخسرو. - ، آراسته شدن. متحلی شدن: گرفتستند اکنون از من آزار چو از پرهیز بربستم ازاری. ناصرخسرو. چرا برنبندی ز دانش ازاری نداری بدل شرم ازین بی ازاری. ناصرخسرو. تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار از لاله بست دامن کهپایه ها ازار. سنائی. - ازار پوشاندن، سَرْوَلَه. (دهار). - ازار پوشیدن، ائتزار. تأزر. (تاج المصادر بیهقی). - ازارسخت کردن بر میان، احتباک. (تاج المصادر بیهقی). - ازار کشتی بانان، تنبان یعنی عورت پوش ملاحان. - در (اندر) ازار گرفتن، پوشانیدن به جامه و پوشش: چو شب ز روی هوا درنوشت چادر زرد فلک زمین را اندر سیه ازار گرفت. مسعودسعد. ، حله. (دهار)
مرد خردبینی که تیغ آن راست باشد یا خردبینی یا باریک بینی یا اندک سطبربینی با راستی طرف آن. (منتهی الارب). همواربینی. (مهذب الاسماء). آنکه سر بینی وی بلند باشد و باریک. (زوزنی). کوچک بینی با نیکوئی که سر بینی او راست و خوب باشد. گاه صفت بینی و گاه صفت مردیست که بینی او اذلف باشد یقال رجل ٌ اذلف و انف اذلف. مؤنث: ذلفاء. ج، ذلف
مرد خُردبینی که تیغ آن راست باشد یا خردبینی یا باریک بینی یا اندک سطبربینی با راستی طرف آن. (منتهی الارب). همواربینی. (مهذب الاسماء). آنکه سر بینی وی بلند باشد و باریک. (زوزنی). کوچک بینی با نیکوئی که سر بینی او راست و خوب باشد. گاه صفت بینی و گاه صفت مردیست که بینی او اذلف باشد یقال رجل ٌ اذلف و انف اذلف. مؤنث: ذَلْفاء. ج، ذُلْف
از ساخته های فارسی گویان که به شیوه تازی از زلف پارسی این واژه را ساخته اند زلف دار گیسدار آنکه دارای زلف است، معشوق زلف دار، پسری که زلف آراسته دارد ژیگولو. توضیح مزلف بروزن معظم کلمه مجعولی است که از زلف ساخته اند. محمد اسحق شوکت گوید: مزلف است رخ خامه ام ز بخت سیاه سواد شام فراقم خط لب جام است. (دکتر خیام پور)
از ساخته های فارسی گویان که به شیوه تازی از زلف پارسی این واژه را ساخته اند زلف دار گیسدار آنکه دارای زلف است، معشوق زلف دار، پسری که زلف آراسته دارد ژیگولو. توضیح مزلف بروزن معظم کلمه مجعولی است که از زلف ساخته اند. محمد اسحق شوکت گوید: مزلف است رخ خامه ام ز بخت سیاه سواد شام فراقم خط لب جام است. (دکتر خیام پور)