جدول جو
جدول جو

معنی ارونق - جستجوی لغت در جدول جو

ارونق
از بلوکات مرند، دارای 46 قریه و 20 فرسنگ مسافت است. مرکز آن شبستر، حد شمالی مرند، حد شرقی رود قات، حد جنوبی ایل مقدم مراغه و حدغربی از بلوک انزاب است. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 160)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اروند
تصویر اروند
(پسرانه)
نام رودی در ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رونق
تصویر رونق
حالت پرمشتری بودن کالا و داد و ستد، رواج، فعال و شکوفا بودن چیزی، جلوه داشتن مثلاً با آمدن او خانه دوباره رونق گرفت، آبادی، آبادانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اروند
تصویر اروند
تجربه، امتحان، آزمایش، رنج، حسرت، آرزو، سحر، جادو، فریب، برای مثال همه مر تو را بند و تنبل فروخت / به اروند چشم خرد را بدوخت (فردوسی - ۲/۳۳۷)، فر و شکوه، شوکت، تندی، تند و تیز، چالاک، نیرومند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وَ)
در اوستا ائورونت بمعنی تند و تیز و چالاک و توانا و دلیر و پهلوان است و در آبان یشت بند 131 و غیره آمده و در تفسیرپهلوی این کلمه را ((اروند)) ترجمه کرده اند. (یشت هاتألیف پورداود ج 1 ص 224 و ج 2 ص 327). نیرومند. (فرهنگ اسدی نخجوانی) ، نعت تفضیلی از روایت. بسیارروایت تر. روایت کننده تر. راوی تر: و یقول ابوسعیداروی من ابی علی و اکثر تحققاً بالروایه و اثری منه فیها. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 3 ص 19 س 8). ابوسعید اجمع لشمل العلم و انظم لمذاهب العرب و ادخل فی کل باب و اخرج عن کل طریق و الزم للجادّه الوسطی فی الدین و الخلق و اروی للحدیث و اقضی فی الاحکام. (معجم الادباء یاقوت، در ترجمه حسن بن عبداﷲ ابوسعید السیرافی چ مارگلیوث قسم اول از جزء 3 ص 99 س 17)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ نَ)
جوان سپید خوب صورت. (منتهی الارب). ج، غرانق، غرانیق، غرانقه. (اقرب الموارد). رجوع به غرنوق شود
لغت نامه دهخدا
(اُ رُنْ)
سردار ایرانی بزمان اردشیر دوم هخامنشی که بر او یاغی شد. (ایران باستان ص 2131).
لغت نامه دهخدا
امعاء سطبر گوسفند و مانند آن بگوشت آکنده. آکنج. چرغند. رونچ. مالکانه. شاه لوت. زونج. جگرآکند. عصیب. سختو. سغدو. چرب روده. مبار. جهودانه. غازی. نکانه. ولوالی. زناج. اکامه. کاشاک. کدک
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نام پدر لهراسب شاه که نسب وی بکیقباد میرسد. (سروری) (برهان) :
که لهراسب بد پور اروندشاه
که او را بدی آنزمان تاج و گاه.
فردوسی.
باید دانست که بنابر مندرجات کتب دینی مزدیسنا لهراسب پسر زاو پسر مانوش پسر کی پشین پسر کی اپیوه پسر کیقباد بوده است. (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 288)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
کوهی است. (مهذب الاسماء). کوهی است بدر همدان. (فرهنگ اسدی). کوه الوند. (سروری) (غیاث اللغات). نام کوهی است بسیار سبز و خرم و شهر همدان در پایۀ آن کوهست و مردم همدان در احادیث و نظم و نثر خود از آن بسیار یاد کنند و وی را از بزرگترین مفاخر شهر خود شمارند و در غربت بدان اظهار شوق کنند و اروند را بر دیگر بلاد تفضیل دهند. عین القضاه عبداﷲ بن محمد المیانجی در مکتوبی که باهل همدان نوشت، آنگاه که محبوس بود، از آن چنین یاد کند:
الا لیت شعری هل تری العین مرّهً
ذری قلتی أروند من همذان
بلادٌ بها نیطت علی ّ تمائمی
و اءرضعت من عقّانها بلبان.
و شاعری از مردم همدان گوید:
تذکرت من أروند طیب نسیمه
فقلت لقلبی بالفراق سلیم
سقی اﷲ أرونداً و روض شعابه
و من حلّه من ظاعن و مقیم
و ایامنا اذ نحن فی الدّار جیرهً
و اذ دهرنا بالوصل غیر ذمیم.
معروف است که اکثر آبهای کوهها از پائین آنها جاری گردد مگر اروند که آب آن از بالا فرود آید ومنابع وی در قله است. یکی از شعرای همدان در این قطعه اروند را بر بغداد تفضیل دهد و بدان اظهار شوق کند:
و قالت نساء الحی ّ أین ابن أختنا
الا خبّرونا عنه حییتم وفدا
رعاه ضمان اﷲ هل فی بلادکم
اخو کرم یرعی لذی حسب عهداً
فان ّ الذی خلّفتموه بارضکم
فتی ملا ٔ الأحشاء هجرانه وجدا
أبغداد کم تنسیه أروند مربعاً
الاخاب من یشری ببغداد اروندا
فدتهن ّ نفس لوسمعن بما اری
رمی کل جید من تنهﱡده عقدا.
یکی از مردم همدان روایت کرده که نزد ابی عبداﷲ جعفر بن محمدالصادق (ع) شدم. فرمود از مردم کجائی، گفتم از جبال، گفت از کدام شهر. گفتم همدان. گفت آیا کوه همدان را که ((راوند)) نامند میشناسی. گفتم جعلنی اﷲ فداک، آنرا ((اروند)) خوانند. گفت نعم اما ان فیه عیناً من عیون الجنه.اهل همدان را عقیده بر آن است که چشمه ای که آن حضرت اشارت کرده همان چشمه ای است که در قلۀ اروند جاری است و در وقتی معین از سال آب آن از شکاف سنگی بیرون آید و آن گوارا و بسیار سرد است و اگر کسی در یکشبانه روز صد رطل یا بیشتر از آن بنوشد ثقلی احساس نکند، بلکه در مزاج او سودمند افتد. و در روایتی آمده که اگر کسی صد رطل از این آب بیاشامد باز بدان مایل است و چون ایام معدودۀ مزبور بگذرد آب چشمه خشک گردد و دیگر اثری از آن بجای نماند تا سال آینده در همان وقت و روز مخصوص بی کم و کاست آب آن جاری شود آن موجب شفای مرضی است که از هر جا بسوی آن آیند و گویند چون جمعیت بسیار آنجا گرد آیند آب آن زیاده شود و چون کم باشند آب آن نیز کم گردد. محمد بن بشار همدانی اروند را چنین توصیف کرده است:
سقیاً لظلّک یا اروند من جبل
و ان رمیناک بالهجران و التلل
هل یعلم الناس ما کلّفتنی حججاً
من حب مائک اذ یشفی من العلل
لا زلت تکسی من الانواء أردیه
من ناضر انق او ناعم خضل
حتی تزور العذاری کل ّ شارقه
افیاء سفحک یستصبین ذاالغزل
و انت فی حلل و الجو فی حلل
و البیض فی حلل و الرّوض فی حلل
هم او راست در وصف اروند:
تزیّنت الدنیا و طاب جنانها
و ناح علی أغصانها ورشانها
و أمرعت القیعان و اخضرّ نبتها
و قام علی الوزن السواء زمانها
و جاءت جنودٌ من قری الهند لم تکن
لتأتی الاّحین یأتی أوانها
مسوّدهٌ دعج العیون کانّما
لغات بنات الهند تحکی لسانها
لعمرک ما فی الأرض شی ٌٔ نلذه
من العیش الاّ فوقها همذانها
اذا استقبل الصیف الربیع و اعشبت
شماریخ من اروند شم ّ قنانها
و هاج علیهم بالعراق و أرضه
هواجر یشوی اهلها لهبانها
سقتک ذری أروند من سیح ذائب
من الثلج أنهاراً عذاباً رعانها
تری الماء مستناً علی ظهر صخره
ینابیع یزهی حسنها و استنانها
کأن بها شوباً من الجنه التی
تفیض علی سکانها حیوانها
علی روضه یشفی المحب ّ جنانها
فیاساقی الکاس اسقیانی مدامهً
مکلّله بالنّور تحکی مضاحکاً
شقائقها فی غایه الحسن بانها
کان ّ عروس الحی بین خلالها
قلائد یاقوت زهاها اقترانها
تهاویل من حمر و صفر کأنها
ثنایا العذاری ضاحکا اقحوانها.
و اشعار مردم همدان در وصف اروند و متنزهات آن بسیار است و بدین قدر اکتفا شد. (معجم البلدان).
فارقت اروند لاطابت مراتعها
بعد کما لم یطب لی بعدها جبل...
هبنی اطلعت علی اروند ثانیهً
هل للشباب الذی ضیعته بدل.
اروند بر وزن و معنی الوند است و آن کوهی باشد در نواحی همدان گویند شخصی در آن کوه آسوده است که نام او اروند بوده و آن را بنام او خوانند. (برهان). کوهی است در عراق عجم در جهت جنوبی شهر همدان. (قاموس الاعلام ترکی) : و مطبخ او (شیرویه) در ناحیت اسدآباد بود، و اکنون دیهی است آنرا صبخ (ظ: مطبخ) خوانند، و بتابستان بیشتری بر کوه اروند همدان و آن نواحی آنجا که دکان خسرو خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 81).
صدای ناله خصمت ز کوه این آمد
پس ای درشت گرانجان سرود چون اروند؟
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری و شعوری).
شراری جهد زآتش نعل اسبش
که حرّاقش اروند و ثهلان نماید.
خاقانی.
و رجوع بهمان کتاب ص 133 و 522 شود. نام این کوه در پهلوی (هم در زند - تفسیر اوستا - و هم در کتب دیگر پهلوی) بهمان صورت ((اروند)) یاد شده و در اوستا ائورونت آمده که لغهً به معنی تند و تیز و دلیر و پهلوانست. (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 327). و بمناسبت شکوه و بزرگی کوه همدان را اروند نام نهاده اند. (یشتها ج 1 ص 225). و رجوع به الوند شود، آبی قرب عقیق نزدیک هاجر و آنرا مثلثه اروی نامند و آب مزبور از آن فزاره است و شاعر گوید:
و ان ّ بأروی معدناً لو حضرته
لاصبحت غنیاناً کثیرالدراهم.
(معجم البلدان).
و آن براه مکه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ)
نام محلی است کنار راه یزد و طبس میان کاروانسراانجیله و شهرنو در هفتادودوهزارمتری یزد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ نِ)
بیونانی غله ای است که آنرا بفارسی کرسنه و کسنک و بعربی رعی الحمام گویند. (برهان). بیونانی کرسنه. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). رجوع به اروبس شود
لغت نامه دهخدا
(رُ نَ)
بازار گرم. دارای رونق. روا. رواج. رونق دار. دررودار. رجوع به ’با’ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان نیاسر بخش قمصر شهرستان کاشان که در 48 هزارگزی شمال خاوری کاشان و 12 هزارگزی راوند قرار دارد. سرزمینی است کوهستانی سردسیر با 75 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات، حبوبات، ابریشم، انار و انجیر و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی و راهش فرعی است. مزرعه خنچه جزء آبادی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رونق
تصویر رونق
پیشرفت، روایی، نیکویی، بازار گرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارونج
تصویر ارونج
امعا سطبر گوسفند و مانند آن به گوشت آکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارونس
تصویر ارونس
یونانی از گیاهان کرسنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارونق
تصویر بارونق
بازار گرم، رواج، رونق دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اروند
تصویر اروند
افسون و نیرنگ، رود دجله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اروق
تصویر اروق
اروغ، اوروغ، اوروق، خانواده، دودمان، خویشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رونق
تصویر رونق
((رُ نَ))
فروغ، روشنایی، زیبایی، جمال، رواج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اروند
تصویر اروند
((اَ وَ))
شأن و شوکت، حسرت، آرزو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اروند
تصویر اروند
دجله
فرهنگ واژه فارسی سره
حیله، دوال، فریب، مکر، نیرنگ، جادو، چشم بندی، سحر، حسرت، غبطه، تند، جلد، چالاک، فرز، جاه، حشمت، شکوه، شوکت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از رونق
تصویر رونق
Booming, Prosperity
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رونق
تصویر رونق
prospère, prospérité
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از رونق
تصویر رونق
процветающий , процветание
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رونق
تصویر رونق
boomend, Wohlstand
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رونق
تصویر رونق
процвітаючий , процвітання
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رونق
تصویر رونق
kwitnący, dobrobyt
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رونق
تصویر رونق
繁荣的 , 繁荣
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رونق
تصویر رونق
próspero, prosperidade
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رونق
تصویر رونق
prospero, prosperità
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از رونق
تصویر رونق
próspero, prosperidad
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از رونق
تصویر رونق
bloeiend, welvaart
دیکشنری فارسی به هلندی