جدول جو
جدول جو

معنی ارطوی - جستجوی لغت در جدول جو

ارطوی(اَ طَ وی ی)
شتری که پیوسته أرطاه خورد، رعاف آوردن. خون بینی را سبب شدن. خون از بینی بیاوردن. (تاج المصادر بیهقی) ، مملو کردن: ارعاف قربه،پر کردن مشک. (منتهی الأرب) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارموی
تصویر ارموی
مربوط به ارومیه، از مردم ارومیه، ارومیه ای
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
شهری است تجاری در بلژیک، واقع در فلاماندر غربی، دارای 7000 تن سکنه و صناعت آن قماش های کتانی و شمع است
لغت نامه دهخدا
(اَ وی ی)
شتری که پیوسته ارطاه خورد
لغت نامه دهخدا
(اُمَ وی ی)
منسوب به ارمیه از بلاد آذربایجان و جماعتی از علماء بدان نسبت دارند. (انساب سمعانی). اهل ارمیه. از ارمیه
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ وی ی)
او راست کتابی در غریب الحدیث و آن تتمۀ کتاب ابن الجوزیست. (کشف الظنون)
ابن حامد. یکی از ائمۀ لغت عربست
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ وی ی)
رجوع به نعیم بن مسافر... شود، ثابت ماندن و لازم گرفتن جای. (منتهی الارب). از اضداد است. (اقرب الموارد) ، ترنجیدن. منقبض گردیدن، حرکت کردن: ضربه فماارمازّ، ای فماتحرک. (اقرب الموارد) ، جنبیدن لشکر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شریان بزرگ که از دل برآمده است و دو شاخ از وی برخاسته است، یک شاخ که بزرگتر است گرد دل اندرگشته است و اندر وی پراکنده شده و شاخ دیگر سوی تجویف راست دل آمده و اندر وی پراکنده شده است و باقی به دو بخش شده است یکی بزرگتر و یکی خردتر، بزرگتر سوی زیر فرود آمده است و دیگر بسوی بالا آمده است باذن اﷲ عز و جل. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آورتی. آرطی. ام الشرائین. آئورت. رجوع به آورتی شود، ارعال عوسجه، بیرون آمدن رعلۀ آن. تیزی برآوردن عوسجه. (منتهی الأرب). شاخ و برگ آوردن عوسجه
لغت نامه دهخدا
(اَ طا / اَ)
بلغت رومی درخت وزک را گویند که پده است و بعربی غرب خوانند. (برهان قاطع). درختی است که شکوفۀ آن مانند شکوفۀ بید و برگش پهن است و بر آن تلخ و مانند عناب و تر و تازۀآنرا شتر میخورد. بیخهایش سرخ است. (آنندراج). گیاهی است که به آن پوست پیرایند. (مهذب الاسماء). درختی است که بدان ادیم را دبغه کنند. درختی است از درختان ریگ. (منتهی الأرب). درختی است که در ریگ روید و شبیه غصنی باشد و بقدر بالای مردی شود و گلش چون گل بید، لکن خردتر باشد و بویش خوش باشد و میوه اش چون عناب باشد و مزۀ تلخ دارد و ریشه آن سرخ است. شورتاغ. شورتاخ. شورطاغ سپید. گز سرخ. سپیدار. (مؤید الفضلاء). بسنگل. (دستوراللغه). سپنگل. (نسخه ای از دستوراللغه). سنبگل. (نسخه ای ازدستوراللغه). اسکنبیل:
اذا الارطی توسّد ابردیه
خدودجوازی بالرّمل عین.
شماخ بن ضرار.
(البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 2 ص 196، 127). بار آنرا بعربی عبل گویند. (منتهی الأرب). واحد آن: ارطاه. ج، ارطیات، اراطی، اراط. رجوع به اسکنبیل شود
لغت نامه دهخدا
ابن الندیم در فصل اسماء الکتب المؤلفه فی المواعظ و الاّداب و الحکم للفرس و الروم آرد: کتاب اروی و ذکر دیرها و ما تکلمت به من الحکمه. (الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 439)
نامی از نامهای زنان عرب، از جمله نام مادر عثمان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
نعت تفضیلی از ری ّ و روی ̍. سیراب تر.
- امثال:
اروی من الحوت.
اروی من النعامه، لانها ترید الماء فان رائته شربته عبثاً.
اروی من النمل، لانها تکون فی الفلوات.
اروی من بکر هبنقه، هو یزید بن ثروان و هو الذی یحمق و کان بکره یصدر عن الماء مع الصادر و قد روی ثم یرد مع الوارد قبل ان یصل الی الکلأ.
اروی من حیه، لانها تکون فی القفار فلاتشرب الماء و لاتریده.
اروی من ضب ّ، چه او آب نخورد و استنشاق باد سرد او را بس باشد.
اروی من معجل اسعد، وی مردی احمق بود و در غدیری افتاد، پس پسر عموی خود اسعد را ندا کرد و گفت ویلک ناولنی شیئاً اشرب الماء و همچنین فریاد میکرد تا غرق شد و اصمعی در کتاب امثال خویش گوید اروی من معجل اسعد مشدداً و المعجل الذی یجلب الابل جلبه ثم یحدرها الی اهل الماء قبل ان ترد الابل. اصمعی لفظ مزبور را شرح کرده ولی قصۀ مثل را نیاورده است و اسعد بدین تأویل قبیله ای است. (مجمع الامثال میدانی).
الجرع اروی و الرشف انقع.
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
جمع واژۀ ارویّه، به معنی بز کوهی ماده و آن جمع کثرت است بر غیرقیاس. (منتهی الارب). یاقوت گوید: اروی، و هو فی الاصل جمع ارویه و هو الانثی من الوعل و هو افعوله الا انهم قلبوا الواو الثانیه یاءً و أدغموها فی التی بعدها و کسروا الاولی لتسلم الیاء و تقول ثلاث اراوی فاذا کسرت فهی الاروی علی افعل بغیر قیاس و به سمیت المراءه. (معجم البلدان در کلمه اروی)
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
نام دهی است بمرو. (منتهی الارب). یکی از قرای مرو بدوفرسنگی آن و ابوالعباس احمد بن محمد بن عمیره بن عمرو بن یحیی بن سلیم الارواوی بدان منسوبست. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارموی
تصویر ارموی
منسوب به ارمیه از مردم ارمیه
فرهنگ لغت هوشیار