جدول جو
جدول جو

معنی ارسامن - جستجوی لغت در جدول جو

ارسامن
(اَ مِ)
والی ایرانی که در جنگ داریوش سوم و اسکندر در گرانیک (334 قبل از میلاد) با مم نن یونانی فرماندهی جناح چپ سپاه داریوش را داشت و هر یک از آن دو بر دسته های خود ریاست داشت. آرّیان مورخ نام او را ارسامس نوشته و همین باید صحیح باشد، زیرا یونانی شدۀ ارشام است. (ایران باستان ص 1250). او در جنگ ایسّوس کشته شد، توانسته. رجوع به ارستن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آریامن
تصویر آریامن
(پسرانه)
دریا سالار خشایارشاه پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارسان
تصویر ارسان
(دخترانه)
نام همسر نرسی پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارسمان
تصویر ارسمان
(پسرانه)
نام پهلوانی در کتاب سیرت جلال الدین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارسلان
تصویر ارسلان
(پسرانه)
مرد افکن، شکست ناپذیر، شیر، دلیر، شجاع، نام پادشاه سلجوقی، نام پسر مسعود غزنوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارسیما
تصویر ارسیما
(پسرانه)
نماینده داریوش سوم پادشاه هخامنشی برای گفتگو با اسکندر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارشامه
تصویر ارشامه
(دخترانه)
آرشامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارسام
تصویر ارسام
(پسرانه)
نام پسر داریوش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارتسام
تصویر ارتسام
فرمان بردن، نقش کردن، رسم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارسلان
تصویر ارسلان
حیوان شیر، کنایه از شجاع، برای مثال آنچه منصب می کند با جاهلان / از فضیحت کی کند صد ارسلان (مولوی - ۵۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تردامن
تصویر تردامن
دارای دامن خیس، کنایه از بدکار، بدنام، کنایه از مجرم، فاسق، کنایه از گناهکار
فرهنگ فارسی عمید
قفطی در ذکر کتب ارسطو گوید: کتاب جمع فیه رجل یسمی ارطامن رسائل لارسطوطالیس فی ثمانیه اجزاء. (تاریخ الحکماء چ لیبسک ص 47)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
رسن ساختن. (منتهی الأرب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
زمین درشت. (منتهی الأرب) ، مجسمه ساز یونانی متولد در سیدنی در اقریطش. وی در عصری نامعین قبل از میلاد میزیست. او برای شهر الیس هرکولی سوار اسب ساخته که با یک زن آمازون میجنگد تا کمربند او را برباید. وی را ارستوقلیس سیسیونی نامیده اند، زیرا در شهر سیسیون کار کرده است. جای تعجب است که قفطی در تاریخ الحکماء (ص 24) در ترجمه افلاطون آرد: و لما استکمل احدی و ثمانین سنه من عمره مات و دفن بالبساتین فی اقاذامیا... و لما قبر کتب علی قبره بالرومی ما تفسیره بالعربی ههنا موضع رجل و هو ارستوقلیس الالهی (؟) و قد تقدم الناس و علاهم بالعفه و اخلاق العدل... و لیس فی ذلک جسد هذا من الجهه الواحده علی القبر و من الجهه الاخری اما الارض فانها تغطی جسدافلاطون هذا و اما نفسه فانها فی مرتبه من لایموت. و رجوع به ارسطوقلیس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از طرف داریوش سوم حاکم ناحیۀ دربند کیلیکیه بود. وی میتوانست بموقع بلندیهائی را که بر تنگ مزبور مشرف است، اشغال کند و با بهره مندی از عبور قشون اسکندر مانع شود، چه سپاهیان اسکندر میبایست از پای کوه و از معبر چنان تنگی که ذکر شد، بگذرند و این امری بود محال. مگر اینکه مقدونیها بلندیها را از دست سپاهیان ارسان گرفته باشند و گرفتن این بلندیها نیز کاری بود بس مشکل و مستلزم دادن تلفات بسیار و صرف وقت ممتدی، زیرا این کوهها مانند دیوارهائی که به آسمان رفته باشد، تنگ مزبور را احاطه کرده و خود معبر هم بقدری تنگ است که چهار نفر نمیتوانند پهلوی هم از آن عبور کنند. بخصوص که جویبارهای بسیار از دامنۀ کوه بیرون می آید و زمین معبر را پست و بلند ساخته دره هائی در آن بوجود میاورد. بنابر این با داشتن عده کمی از سپاهیان رشید ممکن بود مدتها تمام قشون اسکندر را در این جا معطل کرد. ارسان بجای اینکه این کار کند، بکاری پرداخت که موقعش گذشته بود، یعنی در این موقع نقشه ای که مم نن در گرانیک پیشنهاد کرده بود، بخاطرش آمد و با این مقصود با آتش و آهن کیلیکیه را مبدل بویرانه ای کرد، تا اسکندر و قشون او آذوقه و لوازم دیگر در این جا نیابند و بعد چند نفر در تنگ مزبورگذاشته، خود با کسانش از کیلیکیه بیرون رفت. آن چندنفر هم، با اینکه باز میتوانستند اسکندر را معطل کنند، چون دیدند که والی حرکت کرد و رفت این رفتار را نسبت بخودشان خیانت دانسته و معبر را ترک کرده متفرق شدند. وقتی که اسکندر از معبر مزبور یعنی دربند، یاچنانکه یونانی ها گویند، دروازۀ کیلیکیه گذشت، از طالع خود بی اندازه مشعوف گردید و گفت: ((اگر دستهائی میبود که این سنگها را بغلطاند، لشکر من مضمحل می شد. (کنت کورث، کتاب 3، بند 4). بالاتر بمناسبت قشون کشی کورش کوچک توصیف این دربندها شده و همان جا تذکر دادیم که اسکندر راه کوروش کوچک را پیمود. با وجود اینکه بلندیها را کسی نداشت، باز اسکندر نگران بود که مبادا دشمن در کمین گاهی پنهان شده باشد و با این مقصودسپاهیان تراکی را مأمور کرد، پیش رفته راه را بشناسند و دسته ای از کمانداران را فرستاد، قلۀ کوه را اشغال کنند و به آنها گفت که این کار با وجود اینکه دشمنی در پیش ندارند، برای آنها در حکم جدال است و باید در هر آن حاضر جنگ باشند. بدین ترتیب اسکندر از دربند مزبور گذشته وارد شهر تارس که کرسی کیلیکیه بود، گردید. ایرانی ها این شهر را تازه آتش زده رفته بودند، ولی اسکندر پارمن ین را فرستاده بود که از حریق شهر ممانعت کند و خودش هم بزودی پس از آن دررسید و از حریق جلوگیری کرد. (ایران باستان صص 1286-1287)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ نُ / نِ / نَ)
ارسام ناقه، راندن او را تا نشان پای بر زمین گذارد. (منتهی الأرب). راندن ناقه را تا نشان سپل او بر زمین ماند. مؤلف تاج العروس آرد: و ارسمتها انا. قال حمید بن ثور:
أجدّت برجلیها النجاء و کلفت
بعیری غلامی الرسیم فأرسما.
قال ابوحاتم اراد أرسم الغلامان بعیریهما و لم یرد ارسم البعیر
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ارساماسس. ارسامس. ارسامن. مبدّل ارشام. نام گروهی از بزرگان عهد هخامنشی از جمله نام پدر هیستاسپ (ویشتاسپ، گشتاسب) و جدّ داریوش. (ایران باستان ص 2450).
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
ارتام نس. آریارام نس. پسر سمردیس (بردی ) و پدر آنافاس از اجداد پادشاهان کاپادوکیه. (ایران باستان ص 2123 از دیودور صقلی و ص 2129)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
نام سپاهسالاری معاصر داریوش که بر او طغیان کرد، توانستن. (جهانگیری) (برهان). یارستن
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
نام نوعی قرحه بر روی قرنیۀ چشم. ارغامی، انگشتک. بشکن (آوازی که با سودن انگشتان بیکدیگر برآرند نشان دادن سرور و شادمانی را) (در اصطلاح گنابادیان)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
آریامن. امیرالبحر خشیارشا، و او سرداری رشید و شجاع و عادل بود. در جدال سالامین، تمیستوکل با او مصاف داد. امیرالبحر مزبور بر یک کشتی بزرگ سوار بود و از آنجا تگ مترجر تیر و زوبین بر یونانیان میبارید، چنانکه از بالای دیواری ببارند. در این احوال آمیناس از اهل دسل و سوسیکلس از اهل پدیه، چنان با حرارت به او حمله کردند که دو کشتی بیکدیگر چسبیدند. اریامن بکشتی دشمن جست و پس از جدال ممتدی دو تن آتنی مزبور با ضربت های زوبین آنقدر فشار به او دادند، تا بالاخره او را بدریا افکندند. آرت میز، چون نعش او را در میان دیگر نعشها در دریا دید، آنرا بلند کرده بخشیارشا رسانید. (ایران باستان ص 826) ، داروی خوشبوی که درطعام کنند. (آنندراج) ، هر چیز بویا
لغت نامه دهخدا
شهرستان شهر مدینه، نفس شهر یعنی دکان ها و خانه ها که بر گرداگرد ارگ یا قهندز ساخته باشند هرچه در اندرون یک شهر بود مقابل ربض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارسان
تصویر خارسان
جای پرخار خارزار خارستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایسمامن
تصویر ایسمامن
سنبل الطیب
فرهنگ لغت هوشیار
لحنی از موسیقی قدیم تقریبا مطابق بحر هزج مسدس که فهلویات را بدان میخواندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسان
تصویر ارسان
جمع رسن، از پارسی افسارها رسن ساختن، افسار بر گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اروسمن
تصویر اروسمن
اروسیمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارکاون
تصویر ارکاون
رئیس و مهتر و قاضی بزرگ، مطلق نصرانی و مسیحی، ارکاون، ارکئون
فرهنگ لغت هوشیار
نگاشته شدن نگاشیدن (نقش گرفتن)، آزباییدن (آزبا دعا)، فرمان بردن، پناه جستن فرمان بردن رسم و فرمان بجای آوردن، نگاشته شدن نقش گرفتن صورت پذیر شدن صورت بسته شدن در چیزی نقش بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارامنه
تصویر ارامنه
جمع ارمنی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی درنده شیر شیر، دلیر، یکی از ویژه نام های ترکی است شیر درنده، شیر، مجازاًمرد شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده از بیماری های چشمی چشماک زخم سطحی قرنیه که با قرحه ای شروع میشود ارغامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارغامی
تصویر ارغامی
زخم سطحی قرنیه که با قرحه ای شروع میشود ارغامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارامنه
تصویر ارامنه
ارمنیان
فرهنگ واژه فارسی سره
آن که همسایه ی کسی در زمین کشاورزی باشد، همسایه ی زمین زراعی
فرهنگ گویش مازندرانی