جدول جو
جدول جو

معنی اردره - جستجوی لغت در جدول جو

اردره
(اَ دَ رَ)
ولایتی است در مملکت دهمه سودان بحری در افریقا و نهر لاغوس آنرا مشروب سازد و آن در بین 46 دقیقه طول شرقی و 6 درجه و 6 دقیقۀ عرض شمالی واقع است و خاک آن حاصلخیز است ولی هوای آن ناسازگار است خصوصاً برای فرنگیان. و اردهالضار کرسی مملکت مذکور دربین 6 درجه و 39 دقیقه عرض شمالی و 3 درجه و 42 دقیقه طول شرقی در ساحل دریاچه ای که قریب 20میل از دریامسافت دارد، واقع است. سکنۀ آن ده هزار تن و تجارت غالب آن زیت نخل (؟) است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ادره
تصویر ادره
نوعی بیماری که به دلیل ورم کردن کیسۀ بیضه بروز می کند، غری، دبه خایگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارده
تصویر ارده
کنجد آرد شده، کنجد کوبیدۀ مخلوط با شیره یا عسل
فرهنگ فارسی عمید
(سَ دَ رَ)
دهی از دهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. دارای 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم، لبنیات، انار، انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
چهار فرسخ کمتر میانۀ شمال و مغرب شمیل. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَرْ رِ)
از أعمال اصفهان. (یادداشت به خطمؤلف). کوهی است در جنوب اصفهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَرْ رَ)
دیهی از دیه های هزارجریب دودانگۀ مازندران. (ترجمه سفرنامۀ مازندران رابینو ص 164)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
دهی است از دهستان چالدران بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. واقع در هشت هزارگزی جنوب خاوری سیه چشمه و پانصدگزی راه شوسۀ خوی - سیه چشمه. محلی به جلگه و سردسیر سالم و سکنۀ آن 190 تن است. آب آن از چشمه و قنات و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی و جاجیم بافی است و راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ رِ)
دهی است از دهستان بهمئی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، 100 تن سکنه دارد. از رود خانه پوتو آبیاری میشود. محصولش غلات، برنج، پشم ولبنیات و صنایع دستی قالی، قالیچه، جاجیم و پارچه بافی برای چادر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حِ دَرْ رِ)
دهی است جزء دهستان سربند بالا بخش سربند شهرستان اراک. واقع در 21هزارگزی باختر آستانه و 21هزارگزی راه مالرو عمومی. ناحیه ای است کوهستانی. سردسیر. دارای 616 تن سکنه میباشد. ترکی و فارسی زبانند. از قنات و چشمه مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، بنشن، قلمستان، بادام، انگور. اهالی به کشاورزی، قالیچه بافی گذران میکنند. راه مالرو و از طریق تاج دولتشاه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ رَ)
نام شهرکیست در جنوب افغانستان. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ / اَ دَ رَ)
دبّگی. دبه خایگی. بادخایگی. ورم بیضه. فتق. غری. بادگندی. (مهذب الاسماء). قیله. نفخه فی خصیته. (مهذب الاسماء). قلیط. باد خصیه. تناس. علتیست که در خایه پیدا شود بواسطۀ نزول باد یا رطوبت در کیسۀ خایه. بزرگ شدن کیسۀ خایه و ریختن آنچه در بالاست بواسطۀ اتساع مریطاء در آن کیسه. بزرگ شدن خایه از حد خود بسبب عروض باد و رطوبت. (از شرح نصاب) (غیاث اللغات). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ادره، بضم الف و سکون دال مهمله، بادیست که در خایه عارض شود. و مردم آنرا قیل نامند و در زبان پارسی این عارضه را دبّه خوانند و ادرهالماء که به ادرهالدوالی نیز معروفست ریزش رطوبات زیاد در رگهای هر دو خایه باشد، چنانچه در بحرالجواهر گفته. و گاه باشد که بین ادره و قیله فرق نهند. شرح آن در فصل لام از باب قاف بیاید - انتهی. بیماری است که بسبب شکافته شدن پوست تنک زیرپوستی که بر آن موی زهار است روده ها در آوند خایه افتاده باشد و در فارسی دبه گویند و آن نمیشود مگر در جانب چپ یا بیماری فتق است که در یکی از دو خایه رسیده باشد. رجوع به قیله شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
تندرو. تیزرو.
لغت نامه دهخدا
(اَدَ / دِ)
کنجد کوبیده. کنجد آردشده که روغن آن نگرفته اند. کنجد آسیاکرده که روغن آن نگرفته باشند. (بحر الجواهر). کنجد پوست گرفتۀ سائیده با روغن. نان خورش که از کنجد سازند و با شیره و یا عسل مخلوط کرده با نان خورند. کنجد را در آسیای مخصوص که آنرا ارده آسیا گویند آس کنند و چیزی بقوام عسل از آن حاصل نمایند و آنرا با قند و نبات و خرما و شیره آمیخته خورند و حلوائی که از آن سازند، آنرا حلوای ارده گویند. چون آب در ارده ریزند چشمه چشمه شکفتگی از آن ظاهرشود و مجدالدین علی قوس نوشته که آرد آس کرده مثل آرد گندم و جو و مانند آن آرد است و آرد مایع مثل کنجدو مغز بادام ارده. (بهار عجم). حلوائی که از خرما وکنجد سازند. کنجد کوفتۀ بروغن نشسته. کنجد کوفته با شیره. آرده. آرد کنجدۀ سپید. طحین. طحینه. رور. رهش. رهشی. (تحفۀ حکیم مؤمن). راشی. بزیشه. سمسم کوبیده. سمسم مطحون. کسپه. کنجاره:
کاسۀ ارده و دوشاب گرت پیش نهند
چون لران از سر رغبت بخور و شرم مدار.
بسحاق اطعمه.
و حسو از آرد باقلی و اردۀ تخم کتان و شکر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و دفع مضرت او (مضرت تخم کتان) نزدیک باشد بدفع مضرت کنجد و ارده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، مرغیست. (شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رودخانه ایست بفرانسۀ شعبه لوار، که از کنار نانت گذرد و 105 هزار گز طول آن است
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، در 11هزارگزی جنوب غربی لنده مرکز دهستان و 78هزارگزی شمال راه بهبهان، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و پشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و حشم داری و بافتن قالیچه و جوال و گلیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ رَ / رِ)
به معنی فردر است که چوب گندۀ پس در کوچه باشد و به این معنی با زای نقطه دارهم آمده است. (برهان). رجوع به فردر و فردرد شود
لغت نامه دهخدا
نام درختی. (شمس اللغات). درخت شخار. (مؤید الفضلاء از زفان گویا)
لغت نامه دهخدا
(قِ لَ / لِ پَ رَ)
تنک کردن مغز را. بگدازانیدن مزغ. (تاج المصادر بیهقی). ضعیف و تنک گردانیدن مغز استخوان و غیره: ارار اﷲ مخّه، ای رققه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟)
قصبه ایست مرکز قضای طرول از سنجاق گومشخانه طربزون، درمغرب جبل قولات و ساحل یسار رود حارشوت، در 18 ساعتی ارزروم بکنار جاده واقع است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَبْ بَ)
پارگین بزرگ که از خشت و مانند آن سازند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ رداء، به معنی چادر
لغت نامه دهخدا
در قسمت شمالی غربی مشهد واقع و دارای رگه های مختلف زغال سنگ است
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ رَ)
جمع واژۀ غدیر، بمعنی نهر وآب که سیل سپس گذارد. غدران. (از اقرب الموارد). رجوع به غدران و غدیر شود. جمع واژۀ غدیر، یعنی گودال آب و آبی که سیل در زمین پست فروگذارد. مانند جریب و اجربه و نصیب و انصبه از جموع قله. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَرْ رَ)
یکی از مواضع استقرار ساخلو ابوخزیمه در طبرستان. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 165 بخش انگلیسی) ، ازدلام رأس، بریدن سر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ رَ)
یکی از دیه های کجور. (ترجمه مازندران و استراباد تألیف رابینو ص 148). در فرهنگ جغرافیایی ایران (ج 3 ذیل آل دره) چنین آمده: دهی است از دهستان پنجک رستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر. کوهستانی و سردسیر است و 225 تن سکنه دارد که شیعه اند و به گیلکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات دیمی، و شغل اهالی زراعت و تهیۀ زغال چوب است و راه مالرو دارد - انتهی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ رِ)
برادرزاده. خواهرزاده. (ناظم الاطباء) ، سخن چینی نمودن و در بلا انداختن یا پیش آوردن کسی را تا هدف ملامت مردم گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ رَ)
حکایت صوت آب در وادیها و دره ها. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
خائیدن غورۀ خرمابن را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خواندن بزغاله بسوی آب. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش سروستان شهرستان شیراز که دارای 313 تن سکنه است. آب آن از چاه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اردبه
تصویر اردبه
پارگین بزرگ آگور بزرگ (آگور آجر) خشت پخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارده
تصویر ارده
((اَ دِ))
کنجد کوبیده که با شیره یا عسل می خورند
فرهنگ فارسی معین
ساییده و نرم شده، آردی که پودر آن درشت باشد
فرهنگ گویش مازندرانی