جدول جو
جدول جو

معنی اردبه - جستجوی لغت در جدول جو

اردبه(اِ دَبْ بَ)
پارگین بزرگ که از خشت و مانند آن سازند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اردبه
پارگین بزرگ آگور بزرگ (آگور آجر) خشت پخته
تصویری از اردبه
تصویر اردبه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رادبه
تصویر رادبه
(پسرانه)
مرکب از راد (بخشنده یا خردمند + به (خوبتر، بهتر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارده
تصویر ارده
کنجد آرد شده، کنجد کوبیدۀ مخلوط با شیره یا عسل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارابه
تصویر ارابه
وسیلۀ نقلیۀ چرخ دار که بیشتر برای حمل و نقل بار به کار می رود، گردونه، گاری
ارابۀ جنگی: گردونه یا وسیله ای که در جنگ به کار می رود مانند تانک، زره پوش
فرهنگ فارسی عمید
در قسمت شمالی غربی مشهد واقع و دارای رگه های مختلف زغال سنگ است
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ رداء، به معنی چادر
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ بَ)
خفت. سبکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ بَ)
یا قریبه. نام قینه ابن خطل ادرمی ّ. (امتاع الاسماع ج 1 ص 378 و 394)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ بَ)
طرف بینی. (منتهی الارب). پشک. سربینی. پرّۀ بینی. (غیاث). هر بینی. تثنیه: ارنبتین. ج، ارانب.
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ نُ بَ / بِ)
برابرا. قسمی خرفه
لغت نامه دهخدا
یا ارنیه. ملکۀ روم (؟) : ملکت ارنبه پنج سال بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 137). ارنیه التی اخذت الملک من ابیها. (تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء حمزه ص 53)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
تأنیث اریب، یکی از سلاطین تروا که برادر ایلوس و پسر دردانوس و پدر تروس بوده و در سال 1416 قبل از میلاد حکومت میکرده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
نام درختی. (شمس اللغات). درخت شخار. (مؤید الفضلاء از زفان گویا)
لغت نامه دهخدا
(اِ زَبْ بَ)
کلوخ کوب. تخماق کلوخ کوب آهن یا عام است. (منتهی الأرب). کوبین که به آن چیزی را کوبند، نام غله ای که بهندی آنرا چینا گویند. (غیاث). طهف. دخن. دخنه. (مؤیدالفضلا). ذرّت. (منتهی الأرب) (نصاب) (محمود بن عمر ربنجنی). طارو. دارو. نباتی است که در نواحی سردسیر که گندم عمل نمی آید یعنی در قسمتهای کوهستانی برای مصرف اهالی یا دانۀ مرغ کاشته شود و آن پست و کم ارز است.گال. بعضی آنرا گاورس و جاورس و برخی قسمی از گاورس دانسته اند ولی سوای آنست. میدانی گوید: الحماطه و الخبثا، کاه گاورس. الدّقع، کاه ارزن. در السامی فی الاسامی آمده: طهف، نان ارزنین. لعیعه، نان گاورسین. اخرفت الذره، بسیار دراز شد گیاه ارزن. دخن، ارزن که بهندی کنکنی یا چیناست. (منتهی الأرب). و طعامشان [طعام مردم کرمان] ارزنست. (حدود العالم). و ایشان [صقلابیان] را کشت نیست مگر ارزن. (حدود العالم).
تو نان جو و ارزن و پوستین
فراوان بجستی ز هر کس بچین.
فردوسی.
همان ارزن و پست از ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان.
فردوسی.
شبانش همی گوشت جوشد بشیر
خود او نان ارزن خورد با پنیر.
فردوسی.
زرّ دنیا به پیش بخشش تو
نگراید به دانۀ ارزن.
فرخی.
اگر زین سو بدان سو بنگرد مرد
بدان سو در زمین بشمارد ارزن.
منوچهری.
وز بخل نیوفتد بصد حیلت
از مشت پرارزنش یکی ارزن.
ناصرخسرو.
عالم و افلاک نیرزد همی
بی سخن او به یکی ارزنم.
ناصرخسرو.
صحبت این زن بدگوهر و بدخو را
گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن.
ناصرخسرو.
و اگر گاورس پوست کنده و ارزن پوست کنده و از کرنج شسته نیم کوفته آشامه سازند همچنان که ازخندروس سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
نه ارزن دارم از بهر لعیّه [یعنی لعیعه] .
سوزنی.
کبوتر خانه روحانیان راست
نقطهای سر کلک من ارزن.
خاقانی.
پرارزن است دستم و با بسطتی چنین
از دست درنیفتد یک دانه ارزنم.
کمال اسماعیل.
فرق باشد در معانی گرچه در پیش نظر
آفتاب و قرص ارزن راست شکل مستدیر.
سیف اسفرنگ.
درگذر زین عالم گندم نمای جوفروش
کز جفای اودل احرار ارزن ارزنست.
شهاب الدین سمرقندی.
- امثال:
ارزن پهن کرده ام. رجوع به امثال و حکم شود.
ارزن نما و ریگ پیما.
ارزنی از خرمنی.
اگر از سرش یک من ارزن بریزنددانه ای به زمین نیاید.
مرغ گرسنه ارزن در خواب بیند
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ دَ)
نام ابویحیی هلالی است
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ رَ)
ولایتی است در مملکت دهمه سودان بحری در افریقا و نهر لاغوس آنرا مشروب سازد و آن در بین 46 دقیقه طول شرقی و 6 درجه و 6 دقیقۀ عرض شمالی واقع است و خاک آن حاصلخیز است ولی هوای آن ناسازگار است خصوصاً برای فرنگیان. و اردهالضار کرسی مملکت مذکور دربین 6 درجه و 39 دقیقه عرض شمالی و 3 درجه و 42 دقیقه طول شرقی در ساحل دریاچه ای که قریب 20میل از دریامسافت دارد، واقع است. سکنۀ آن ده هزار تن و تجارت غالب آن زیت نخل (؟) است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟)
قصبه ایست مرکز قضای طرول از سنجاق گومشخانه طربزون، درمغرب جبل قولات و ساحل یسار رود حارشوت، در 18 ساعتی ارزروم بکنار جاده واقع است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ بَ)
عمل خفه کردن. (ناظم الاطباء). قال ابوبکر و یقال: زردمه و زردبه، اذا عصر حلقه. قال: و کان ابوحاتم یقول: الزردمه بالفارسیه ’الدمه’،ای اخذ بنفسه و حکی عنه فی موضع الاخرانه. قال: اصله ’زیردمه’، ای تحت النفس. (المعرب جوالیقی ص 173)
لغت نامه دهخدا
(اَتَ بَ)
مقیاس حجم ایران قدیم و آن بر دو قسم است: ارتبۀ مادی، معادل 51 لیتر و 84 صدیک و ارتبۀ پارسی معادل 55 لیتر و هشت صدیک. (ایران باستان ص 166، 438، 1476 و 1598) ، بانگ کردن. (زوزنی). غریدن. غریدن آسمان. بانگ کردن ابر، بانگ کردن اشتر، آوازهای درهم و سخت چون آواز لشکری و سیلی
لغت نامه دهخدا
(اَ را / اَرْ را بَ / بِ)
گردون. (برهان قاطع). گردونه. بارکش. گاری. گردون که از چوب سازند و بر آن بار کشند. صاحب بهار عجم گوید که ارابه به الف و بای موحده و عرابه به عین مهمله و بای موحده هر دو غلط است آنچه بتحقیق پیوسته صحیح عراده به عین مهمله و دال مهمله است. مؤلف غیاث اللغات گوید که چون در برهان و جهانگیری غرده به فتح غین معجمه و دال مهمله بمعنی گردون چوبی نوشته است به این دلیل غراده صحیح باشد بفتح غین معجمه مزید علیه غردۀ مذکور و اینچنین زیادت الف در فارسی بسیار آمده و بقول برهان که اهل لسان است دریافت میشود که ارابه بمعنی گردون لفظ علیحده است. (غیاث) :
سکندر بفرمود تا جاثلیق
بیاورد ارابه و منجنیق
بیک هفته بستد حصار بلند
(منسوب به فردوسی).
پی فرش درگاه او با ارابه
همی آورد سنگ مرمر شکوفه.
میلی.
روزی که بر ارابه سوارند دلبران
در دلبریست از همه این شوخ پیشتر.
سیفی، آنچه بدان آتش گیرند مانند سوخته و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ کَ)
ارابه. ارب. عاقل شدن. خردمند شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). زیرک شدن. (صراح)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ / لِ نِ)
کسی را بگمان افکندن. بگمانی افکندن. (تاج المصادر بیهقی). بگمان انداختن. در شک افکندن.
لغت نامه دهخدا
(تَ مَجْ جُ)
خفه کردن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در زرداب افکندن: زردبه قیل رماه فی الزرداب و قیل دحرجه. (التاج از ذیل اقرب الموارد). رجوع به زرداب شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَبْ بَ)
گنده پیر. (منتهی الارب). العجوز. (اقرب الموارد) ، مرد بددل کلان شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ بَ)
نوعی از دویدن گرانبار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
نوعی از دویدن، مانند دویدن ترسان که می دود و از ترس چیزی پس و پیش می نگرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خواری و فروتنی نمودن. (منتهی الارب). در مثل گویند: دردب لما عضه الثقاف، هرگاه در سختی گرفتار شد فروتنی آغاز کرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عادت کردن به چیزی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اردب
تصویر اردب
پیمانه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارنبه
تصویر ارنبه
قسمی غرفه، برابرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارابه
تصویر ارابه
گردون، بارکش، گاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزبه
تصویر ارزبه
کلوخ کوب
فرهنگ لغت هوشیار
((اَ رّ بِ))
گاری با دو چرخ که از چوب می ساختند و برای حمل بار از آن استفاده می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارنبه
تصویر ارنبه
((اَ نَ بِ یا بَ))
خرگوش ماده، پره بینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارده
تصویر ارده
((اَ دِ))
کنجد کوبیده که با شیره یا عسل می خورند
فرهنگ فارسی معین
درشکه، دلیجان، کالسکه، گاری، گردونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد