یا ارنیه. ملکۀ روم (؟) : ملکت ارنبه پنج سال بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 137). ارنیه التی اخذت الملک من ابیها. (تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء حمزه ص 53)
یا ارنیه. ملکۀ روم (؟) : ملکت ارنبه پنج سال بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 137). ارنیه التی اخذت الملک من ابیها. (تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء حمزه ص 53)
کلوخ کوب. تخماق کلوخ کوب آهن یا عام است. (منتهی الأرب). کوبین که به آن چیزی را کوبند، نام غله ای که بهندی آنرا چینا گویند. (غیاث). طهف. دخن. دخنه. (مؤیدالفضلا). ذرّت. (منتهی الأرب) (نصاب) (محمود بن عمر ربنجنی). طارو. دارو. نباتی است که در نواحی سردسیر که گندم عمل نمی آید یعنی در قسمتهای کوهستانی برای مصرف اهالی یا دانۀ مرغ کاشته شود و آن پست و کم ارز است.گال. بعضی آنرا گاورس و جاورس و برخی قسمی از گاورس دانسته اند ولی سوای آنست. میدانی گوید: الحماطه و الخبثا، کاه گاورس. الدّقع، کاه ارزن. در السامی فی الاسامی آمده: طهف، نان ارزنین. لعیعه، نان گاورسین. اخرفت الذره، بسیار دراز شد گیاه ارزن. دخن، ارزن که بهندی کنکنی یا چیناست. (منتهی الأرب). و طعامشان [طعام مردم کرمان] ارزنست. (حدود العالم). و ایشان [صقلابیان] را کشت نیست مگر ارزن. (حدود العالم). تو نان جو و ارزن و پوستین فراوان بجستی ز هر کس بچین. فردوسی. همان ارزن و پست از ناردان بیارد یکی موبدی کاردان. فردوسی. شبانش همی گوشت جوشد بشیر خود او نان ارزن خورد با پنیر. فردوسی. زرّ دنیا به پیش بخشش تو نگراید به دانۀ ارزن. فرخی. اگر زین سو بدان سو بنگرد مرد بدان سو در زمین بشمارد ارزن. منوچهری. وز بخل نیوفتد بصد حیلت از مشت پرارزنش یکی ارزن. ناصرخسرو. عالم و افلاک نیرزد همی بی سخن او به یکی ارزنم. ناصرخسرو. صحبت این زن بدگوهر و بدخو را گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن. ناصرخسرو. و اگر گاورس پوست کنده و ارزن پوست کنده و از کرنج شسته نیم کوفته آشامه سازند همچنان که ازخندروس سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نه ارزن دارم از بهر لعیّه [یعنی لعیعه] . سوزنی. کبوتر خانه روحانیان راست نقطهای سر کلک من ارزن. خاقانی. پرارزن است دستم و با بسطتی چنین از دست درنیفتد یک دانه ارزنم. کمال اسماعیل. فرق باشد در معانی گرچه در پیش نظر آفتاب و قرص ارزن راست شکل مستدیر. سیف اسفرنگ. درگذر زین عالم گندم نمای جوفروش کز جفای اودل احرار ارزن ارزنست. شهاب الدین سمرقندی. - امثال: ارزن پهن کرده ام. رجوع به امثال و حکم شود. ارزن نما و ریگ پیما. ارزنی از خرمنی. اگر از سرش یک من ارزن بریزنددانه ای به زمین نیاید. مرغ گرسنه ارزن در خواب بیند
کلوخ کوب. تخماق کلوخ کوب آهن یا عام است. (منتهی الأرب). کوبین که به آن چیزی را کوبند، نام غله ای که بهندی آنرا چینا گویند. (غیاث). طِهف. دُخن. دخنه. (مؤیدالفضلا). ذرّت. (منتهی الأرب) (نصاب) (محمود بن عمر ربنجنی). طارو. دارو. نباتی است که در نواحی سردسیر که گندم عمل نمی آید یعنی در قسمتهای کوهستانی برای مصرف اهالی یا دانۀ مرغ کاشته شود و آن پست و کم ارز است.گال. بعضی آنرا گاورس و جاورس و برخی قسمی از گاورس دانسته اند ولی سوای آنست. میدانی گوید: الحماطه و الخبثا، کاه گاورس. الدّقع، کاه ارزن. در السامی فی الاسامی آمده: طَهف، نان ارزنین. لعیعه، نان گاورسین. اخرفت الذره، بسیار دراز شد گیاه ارزن. دخن، ارزن که بهندی کنکنی یا چیناست. (منتهی الأرب). و طعامشان [طعام مردم کرمان] ارزنست. (حدود العالم). و ایشان [صقلابیان] را کشت نیست مگر ارزن. (حدود العالم). تو نان جو و ارزن و پوستین فراوان بجستی ز هر کس بچین. فردوسی. همان ارزن و پِسْت از ناردان بیارد یکی موبدی کاردان. فردوسی. شبانش همی گوشت جوشد بشیر خود او نان ارزن خورد با پنیر. فردوسی. زرّ دنیا به پیش بخشش تو نگراید به دانۀ ارزن. فرخی. اگر زین سو بدان سو بنگرد مرد بدان سو در زمین بشمارد ارزن. منوچهری. وز بخل نیوفتد بصد حیلت از مشت پرارزنش یکی ارزن. ناصرخسرو. عالم و افلاک نیرزد همی بی سخن او به یکی ارزنم. ناصرخسرو. صحبت این زن بدگوهر و بدخو را گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن. ناصرخسرو. و اگر گاورس پوست کنده و ارزن پوست کنده و از کرنج شسته نیم کوفته آشامه سازند همچنان که ازخندروس سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نه ارزن دارم از بهر لعیّه [یعنی لعیعه] . سوزنی. کبوتر خانه روحانیان راست نقطهای سر کلک من ارزن. خاقانی. پرارزن است دستم و با بسطتی چنین از دست درنیفتد یک دانه ارزنم. کمال اسماعیل. فرق باشد در معانی گرچه در پیش نظر آفتاب و قرص ارزن راست شکل مستدیر. سیف اسفرنگ. درگذر زین عالم گندم نمای جوفروش کز جفای اودل احرار ارزن ارزنست. شهاب الدین سمرقندی. - امثال: ارزن پهن کرده ام. رجوع به امثال و حکم شود. ارزن نما و ریگ پیما. ارزنی از خرمنی. اگر از سرش یک من ارزن بریزنددانه ای به زمین نیاید. مرغ گرسنه ارزن در خواب بیند
ولایتی است در مملکت دهمه سودان بحری در افریقا و نهر لاغوس آنرا مشروب سازد و آن در بین 46 دقیقه طول شرقی و 6 درجه و 6 دقیقۀ عرض شمالی واقع است و خاک آن حاصلخیز است ولی هوای آن ناسازگار است خصوصاً برای فرنگیان. و اردهالضار کرسی مملکت مذکور دربین 6 درجه و 39 دقیقه عرض شمالی و 3 درجه و 42 دقیقه طول شرقی در ساحل دریاچه ای که قریب 20میل از دریامسافت دارد، واقع است. سکنۀ آن ده هزار تن و تجارت غالب آن زیت نخل (؟) است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
ولایتی است در مملکت دهمه سودان بحری در افریقا و نهر لاغوس آنرا مشروب سازد و آن در بین 46 دقیقه طول شرقی و 6 درجه و 6 دقیقۀ عرض شمالی واقع است و خاک آن حاصلخیز است ولی هوای آن ناسازگار است خصوصاً برای فرنگیان. و اردهالضار کرسی مملکت مذکور دربین 6 درجه و 39 دقیقه عرض شمالی و 3 درجه و 42 دقیقه طول شرقی در ساحل دریاچه ای که قریب 20میل از دریامسافت دارد، واقع است. سکنۀ آن ده هزار تن و تجارت غالب آن زیت نخل (؟) است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
قصبه ایست مرکز قضای طرول از سنجاق گومشخانه طربزون، درمغرب جبل قولات و ساحل یسار رود حارشوت، در 18 ساعتی ارزروم بکنار جاده واقع است. (قاموس الاعلام ترکی)
قصبه ایست مرکز قضای طرول از سنجاق گومشخانه طربزون، درمغرب جبل قولات و ساحل یسار رود حارشوت، در 18 ساعتی ارزروم بکنار جاده واقع است. (قاموس الاعلام ترکی)
عمل خفه کردن. (ناظم الاطباء). قال ابوبکر و یقال: زردمه و زردبه، اذا عصر حلقه. قال: و کان ابوحاتم یقول: الزردمه بالفارسیه ’الدمه’،ای اخذ بنفسه و حکی عنه فی موضع الاخرانه. قال: اصله ’زیردمه’، ای تحت النفس. (المعرب جوالیقی ص 173)
عمل خفه کردن. (ناظم الاطباء). قال ابوبکر و یقال: زردمه و زردبه، اذا عصر حلقه. قال: و کان ابوحاتم یقول: الزردمه بالفارسیه ’الدمه’،ای اخذ بنفسه و حکی عنه فی موضع الاخرانه. قال: اصله ’زیردمه’، ای تحت النفس. (المعرب جوالیقی ص 173)
مقیاس حجم ایران قدیم و آن بر دو قسم است: ارتبۀ مادی، معادل 51 لیتر و 84 صدیک و ارتبۀ پارسی معادل 55 لیتر و هشت صدیک. (ایران باستان ص 166، 438، 1476 و 1598) ، بانگ کردن. (زوزنی). غریدن. غریدن آسمان. بانگ کردن ابر، بانگ کردن اشتر، آوازهای درهم و سخت چون آواز لشکری و سیلی
مقیاس حجم ایران قدیم و آن بر دو قسم است: ارتبۀ مادی، معادل 51 لیتر و 84 صدیک و ارتبۀ پارسی معادل 55 لیتر و هشت صدیک. (ایران باستان ص 166، 438، 1476 و 1598) ، بانگ کردن. (زوزنی). غریدن. غریدن آسمان. بانگ کردن ابر، بانگ کردن اشتر، آوازهای درهم و سخت چون آواز لشکری و سیلی
گردون. (برهان قاطع). گردونه. بارکش. گاری. گردون که از چوب سازند و بر آن بار کشند. صاحب بهار عجم گوید که ارابه به الف و بای موحده و عرابه به عین مهمله و بای موحده هر دو غلط است آنچه بتحقیق پیوسته صحیح عراده به عین مهمله و دال مهمله است. مؤلف غیاث اللغات گوید که چون در برهان و جهانگیری غرده به فتح غین معجمه و دال مهمله بمعنی گردون چوبی نوشته است به این دلیل غراده صحیح باشد بفتح غین معجمه مزید علیه غردۀ مذکور و اینچنین زیادت الف در فارسی بسیار آمده و بقول برهان که اهل لسان است دریافت میشود که ارابه بمعنی گردون لفظ علیحده است. (غیاث) : سکندر بفرمود تا جاثلیق بیاورد ارابه و منجنیق بیک هفته بستد حصار بلند (منسوب به فردوسی). پی فرش درگاه او با ارابه همی آورد سنگ مرمر شکوفه. میلی. روزی که بر ارابه سوارند دلبران در دلبریست از همه این شوخ پیشتر. سیفی، آنچه بدان آتش گیرند مانند سوخته و جز آن. (منتهی الارب)
گردون. (برهان قاطع). گردونه. بارکش. گاری. گردون که از چوب سازند و بر آن بار کشند. صاحب بهار عجم گوید که ارابه به الف و بای موحده و عرابه به عین مهمله و بای موحده هر دو غلط است آنچه بتحقیق پیوسته صحیح عراده به عین مهمله و دال مهمله است. مؤلف غیاث اللغات گوید که چون در برهان و جهانگیری غرده به فتح غین معجمه و دال مهمله بمعنی گردون چوبی نوشته است به این دلیل غراده صحیح باشد بفتح غین معجمه مزید علیه غردۀ مذکور و اینچنین زیادت الف در فارسی بسیار آمده و بقول برهان که اهل لسان است دریافت میشود که ارابه بمعنی گردون لفظ علیحده است. (غیاث) : سکندر بفرمود تا جاثلیق بیاورد ارابه و منجنیق بیک هفته بستد حصار بلند (منسوب به فردوسی). پی فرش درگاه او با ارابه همی آورد سنگ مرمر شکوفه. میلی. روزی که بر ارابه سوارند دلبران در دلبریست از همه این شوخ پیشتر. سیفی، آنچه بدان آتش گیرند مانند سوخته و جز آن. (منتهی الارب)
خفه کردن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در زرداب افکندن: زردبه قیل رماه فی الزرداب و قیل دحرجه. (التاج از ذیل اقرب الموارد). رجوع به زرداب شود
خفه کردن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در زرداب افکندن: زردبه ُ قیل رماه فی الزرداب و قیل دحرجه. (التاج از ذیل اقرب الموارد). رجوع به زرداب شود
نوعی از دویدن، مانند دویدن ترسان که می دود و از ترس چیزی پس و پیش می نگرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خواری و فروتنی نمودن. (منتهی الارب). در مثل گویند: دردب لما عضه الثقاف، هرگاه در سختی گرفتار شد فروتنی آغاز کرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عادت کردن به چیزی. (از ذیل اقرب الموارد)
نوعی از دویدن، مانند دویدن ترسان که می دود و از ترس چیزی پس و پیش می نگرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خواری و فروتنی نمودن. (منتهی الارب). در مثل گویند: دردب لما عضه الثقاف، هرگاه در سختی گرفتار شد فروتنی آغاز کرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عادت کردن به چیزی. (از ذیل اقرب الموارد)