صیغۀ واحد مؤنث امر حاضر است بمعنی بازگشت کن تو ای زن و این خطابیست به روح مؤمن بوقت مرگ. (غیاث اللغات). - ندای ارجعی، ندائی که گاه مردن بندۀ مؤمن شنود، مقتبس از آیۀ: یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه. (قرآن 27/89 و 28)
صیغۀ واحد مؤنث امر حاضر است بمعنی بازگشت کن تو ای زن و این خطابیست به روح مؤمن بوقت مرگ. (غیاث اللغات). - ندای ارجعی، ندائی که گاه مردن بندۀ مؤمن شنود، مقتبس از آیۀ: یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه. (قرآن 27/89 و 28)
منسوب به سوی طلاق، یقال: طلاق رجعی او رجعی. (ناظم الاطباء). رجوع به رجعه و رجعه شود. - طلاق رجعی، مقابل طلاق باین. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیدحسن امامی آرد: طلاق رجعی طلاقی است که شوهر میتواند در مدت عده به طلاق رجوع بنماید و نکاح را به حالت اول برگرداند، بهمین اعتبار به طلاق مزبوررجعی گفته شده است. مادۀ ’148’ قانون مدنی می گوید: ’در طلاق رجعی برای شوهر در مدت عده حق رجوع است’. طلاق رجعی در مورد زنی است که یائسه نبوده و شوهر با اونزدیکی کرده باشد. مدت عده به اعتبار وضعیت زن فرق می نماید و آن گاه سه طهر و گاه سه ماه و چنانچه زن حامله باشد تا وضع حمل است. در هر یک از سه مورد شوهر میتواند در مدت عده از طلاق رجوع نماید و نکاح را به حالت اول عودت دهد. چنانچه طلاق رجعی از نظر تحلیلی مورد مطالعه قرار گیرد یکی از دو فرض پیش می آید: 1- در طلاق رجعی، نکاح بوسیلۀ صیغۀ طلاق منحل میگردد ولی قانون بجهات اجتماعی تمامی احکام زوجیت را در مدت عده جاری می داند و بشوهر نیز اجازه میدهد که بتواند به طلاق رجوع کند. این است که گفته میشود مطلقۀ رجعیه در حکم زوجه است. 2- در طلاق رجعی، نکاح بوسیلۀ طلاق و انقضای مدت عده منحل میگردد بشرط آنکه شوهر در مدت عده رجوع به آن نکرده باشد. بنابر این مادام که عده منقضی شود رابطۀ زوجیت برقرار میباشد و مطلقۀ رجعیه در حقیقت زوجه است. بعضی از فقها تصریح مینمایند که چون مطلقۀ رجعیه زوجه یا در حکم زوج است حلیت نزدیکی و بوسیدن و لمس کردن او در مدت عده متوقف بر رجوع قبلی نیست، بدین جهت است که: 1- در صورتی که شوهردر مدت عده رجوع کند نکاح اول همان مهر معین و شرایط مندرجه در عقد نکاح ادامه پیدا میکند. 2- در مدت عده طلاق رجعی زن و شوهر نمیتوانند با یکدیگر نکاح مجدد منعقد نمایند و شوهر میتواند به طلاق رجوع کند. (ازحقوق مدنی تألیف سیدحسن امامی ص 66). و رجوع به صفحات بعد همان کتاب شود
منسوب به سوی طلاق، یقال: طلاق رِجْعی او رَجْعی. (ناظم الاطباء). رجوع به رَجْعه و رِجْعه شود. - طلاق رجعی، مقابل طلاق بایِن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیدحسن امامی آرد: طلاق رجعی طلاقی است که شوهر میتواند در مدت عده به طلاق رجوع بنماید و نکاح را به حالت اول برگرداند، بهمین اعتبار به طلاق مزبوررجعی گفته شده است. مادۀ ’148’ قانون مدنی می گوید: ’در طلاق رجعی برای شوهر در مدت عده حق رجوع است’. طلاق رجعی در مورد زنی است که یائسه نبوده و شوهر با اونزدیکی کرده باشد. مدت عده به اعتبار وضعیت زن فرق می نماید و آن گاه سه طهر و گاه سه ماه و چنانچه زن حامله باشد تا وضع حمل است. در هر یک از سه مورد شوهر میتواند در مدت عده از طلاق رجوع نماید و نکاح را به حالت اول عودت دهد. چنانچه طلاق رجعی از نظر تحلیلی مورد مطالعه قرار گیرد یکی از دو فرض پیش می آید: 1- در طلاق رجعی، نکاح بوسیلۀ صیغۀ طلاق منحل میگردد ولی قانون بجهات اجتماعی تمامی احکام زوجیت را در مدت عده جاری می داند و بشوهر نیز اجازه میدهد که بتواند به طلاق رجوع کند. این است که گفته میشود مطلقۀ رجعیه در حکم زوجه است. 2- در طلاق رجعی، نکاح بوسیلۀ طلاق و انقضای مدت عده منحل میگردد بشرط آنکه شوهر در مدت عده رجوع به آن نکرده باشد. بنابر این مادام که عده منقضی شود رابطۀ زوجیت برقرار میباشد و مطلقۀ رجعیه در حقیقت زوجه است. بعضی از فقها تصریح مینمایند که چون مطلقۀ رجعیه زوجه یا در حکم زوج است حلیت نزدیکی و بوسیدن و لمس کردن او در مدت عده متوقف بر رجوع قبلی نیست، بدین جهت است که: 1- در صورتی که شوهردر مدت عده رجوع کند نکاح اول همان مهر معین و شرایط مندرجه در عقد نکاح ادامه پیدا میکند. 2- در مدت عده طلاق رجعی زن و شوهر نمیتوانند با یکدیگر نکاح مجدد منعقد نمایند و شوهر میتواند به طلاق رجوع کند. (ازحقوق مدنی تألیف سیدحسن امامی ص 66). و رجوع به صفحات بعد همان کتاب شود
جمع واژۀ رجاع، بمعنی مهار یا چیزی از مهار که بر بینی شتر باشد، باقدر. صاحب قدر و منزلت. (آنندراج). صاحب مرتبه. (غیاث اللغات). بزرگوار. (اوبهی). بلندمرتبه. بااعتبار. معتبر. گرانمایه. (اوبهی). شریف. مدیخ. مادخ. متمادخ. (منتهی الارب). هدی. (منتهی الارب) : بشهر اندر آمد چنان ارجمند به پیروزی شهریار بلند. فردوسی. همه لشکر از بهر آن ارجمند زبان برگشادندیکسر ز بند. فردوسی. بدانگه شود تاج خسرو بلند که دانا بود نزد او ارجمند. فردوسی. از آن جایگه کآفتاب بلند برآید کند خاک را ارجمند. فردوسی. بدانش بود شهریار ارجمند نه از گنج و مردان و تخت بلند. فردوسی. که مردم بمردم بود ارجمند اگرچند باشد بزرگ و بلند. فردوسی. تو او را بدل ناهشیوار خوان و گر ارجمندی بود خوار خوان. فردوسی. تن آنگه شود بیگمان ارجمند سزاوار شاهی و تخت بلند کز انبوه دشمن نترسد بجنگ بکوه از پلنگ و به آب از نهنگ. فردوسی. همه گوش دارید پند مرا سخن گفتن سودمند مرا بود بر دل هرکسی ارجمند که یابد از او ایمنی از گزند. فردوسی. بماند بگردنت سوگند و بند شوی خوار و ماند پدرت ارجمند. فردوسی (گفتار ابلیس بضحاک). ببینیم تا این سپهر بلند کرا خوار دارد کرا ارجمند. فردوسی. .... که من دختری دارم اندر نهفت که گربیندش آفتاب بلند شود تیره از روی آن ارجمند. فردوسی. هنر خوار شد جادوئی ارجمند نهان راستی، آشکارا گزند. فردوسی. نه از تخت یاد و نه جان ارجمند فرودآمد از بام کاخ بلند. فردوسی. بکیوان رسیدم ز خاک نژند ازآن نیکدل نامدار ارجمند. فردوسی. از اوئی (از خردی) بهر دو سرای ارجمند گسسته خرد پای دارد به بند. فردوسی. بخون من بیگنه دل مبند که این نیست نزد خدا ارجمند. فردوسی. بروز نبرد آن یل ارجمند بشمشیر و خنجر، بگرز و کمند... فردوسی. که یارد شدن نزد آن ارجمند رهاندمر آن بیگنه را ز بند. فردوسی. چنین گفت از آن پس ببانگ بلند که هرکس که هست از شما ارجمند ابا هر یک ازمهتران مرد چند یکی لشکر نامدار ارجمند. فردوسی. شود شهر هاماوران ارجمند چو بینند رخسار شاه بلند. فردوسی. زریر اندرآمد چو سرو بلند نشست از بر تخت آن ارجمند. فردوسی. همی بیم بودش که آن ارجمند چو گردد به نیرو و بالا بلند. فردوسی. پس آن ماهرخ گفت کای ارجمند درین پرنیان از چه گشتی نژند. فردوسی. کجا نام ما زان برآمد بلند بنزدیک خسرو شدیم ارجمند. فردوسی. شود خوار هرکس که بود ارجمند فرومایه را بخت گردد بلند. فردوسی. بدانست دلدار کآن ارجمند بود پور تهمورس دیوبند. فردوسی. چو پردخت از آن دخمۀ ارجمند ز بیرون بزد دارهای بلند. فردوسی. بیاراست شهری ز کاخ بلند ز پالیز وز گلشن ارجمند. فردوسی. ز ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز وز گلشن ارجمند. فردوسی. یکی کار جستم همی ارجمند که نامم شود زو بگیتی بلند. اسدی. به اندرز چندم پدر داد پند که هرگز مگردان ورا ارجمند. اسدی. تو به آموختن بلند شوی تا بدانی و ارجمند شوی. اوحدی. ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446)، عزیز. (زوزنی) (مهذب الاسماء) (زمخشری) (مجمل اللغه) (نصاب) (غیاث اللغات). گرامی. (آنندراج). معزز. محترم. مقابل خوار: بشهر اندر آوردشان ارجمند بیاراست ایوانهای بلند. فردوسی. هرآنکس که جوید بدل راستی ندارد بداداندرون کاستی بدارمش چون جان پاک ارجمند نجویم ابر بی گزندان گزند. فردوسی (گفتار فرخ زاد در حضور بزرگان ایران). در دخمه بستند بر شهریار شد آن ارجمند از جهان خوار و زار. فردوسی. پس از کار سیمرغ و کوه بلند وزان تا چرا خوار شد ارجمند. فردوسی. بپرورد تا شد چو سرو بلند مرا خوار بد، مرغ را ارجمند. فردوسی. دگر دختر کید را بی گزند فرستش بنزد پدر ارجمند. فردوسی. هرآنکس که نزد پدرش ارجمند بدی شاد و ایمن ز بیم و گزند یکایک تبه کردشان بیگناه بدینگونه شد رای و کردار شاه. فردوسی. که دانست کاین کودک ارجمند بدین سال گردد چو سرو بلند. فردوسی. که از تو نیاید بجانم گزند نه آنکس که بر من بودارجمند. فردوسی. مگر دیدن اوپسند آیدم مر آن روی و موی ارجمند آیدم. فردوسی. ز فرزند کو بر پدر ارجمند کدامست شایسته و بی گزند. فردوسی. که هرچند فرزند هست ارجمند دل شاه ز اندیشه یابد گزند. فردوسی. چگونه گرفتار گشتی ببند بچنگال این کودک ارجمند. فردوسی. تو دانی که من جان فرزند خویش بر و بوم آباد و پیوند خویش بجای سر تو ندارم بچیز گر این چیزها ارجمند است نیز. فردوسی. بسی سر گرفتار دام کمند بسی خوار گشته تن ارجمند. فردوسی. همی داشتش روز چند ارجمند سپرده بدو جایگاه بلند. فردوسی. جز از دختر من پسندش نبود ز خوبان کسی ارجمندش نبود. فردوسی. اوفتاده ست در جهان بسیار بی تمیز ارجمند و عاقل خوار. سعدی. ، درخور. سزاوار. لایق. قابل. شایسته. ارزنده: نیامدش (تور را) گفتار ایرج پسند نه نیز آشتی نزد او ارجمند. فردوسی. بمدح و ثنا ارجمندی و خود را بمدح و ثنای تو باارج کردم. سوزنی. سپه را جواب چنان ارجمند پسند آمد از شهریار بلند. نظامی. ، بی نیاز. غنی: که گفتست هرک آرد او را ببند بگنج و بکشور کنمش ارجمند. اسدی. ، باوقار. موقر: خود آگاه نی خسرو از این گزند نشسته به آرامگاه ارجمند. فردوسی. ، خرم. سرسبز: سرش سبز باد و دلش ارجمند منش برگذشته ز چرخ بلند. فردوسی. وز آن جایگه سوی کاخ بلند برفتند شادان دل و ارجمند. فردوسی. ، جوانمرد. بلندهمت. سخی، نجیب. اصیل، نامور. نامدار، دانا. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء)، بی همتا. (مؤید الفضلاء) (برهان) (آنندراج)، غلبه کننده. (برهان) (آنندراج). قسوره. (منتهی الارب). - ارجمند شدن، دین. انقراع. (منتهی الارب). عزّت. (دهّار)
جَمعِ واژۀ رِجاع، بمعنی مهار یا چیزی از مهار که بر بینی شتر باشد، باقدر. صاحب قدر و منزلت. (آنندراج). صاحب مرتبه. (غیاث اللغات). بزرگوار. (اوبهی). بلندمرتبه. بااعتبار. مُعتبر. گرانمایه. (اوبهی). شریف. مدیخ. مادِخ. متمادخ. (منتهی الارب). هدی. (منتهی الارب) : بشهر اندر آمد چنان ارجمند به پیروزی شهریار بلند. فردوسی. همه لشکر از بهر آن ارجمند زبان برگشادندیکسر ز بند. فردوسی. بدانگه شود تاج خسرو بلند که دانا بود نزد او ارجمند. فردوسی. از آن جایگه کآفتاب بلند برآید کند خاک را ارجمند. فردوسی. بدانش بود شهریار ارجمند نه از گنج و مردان و تخت بلند. فردوسی. که مردم بمردم بود ارجمند اگرچند باشد بزرگ و بلند. فردوسی. تو او را بدل ناهشیوار خوان و گر ارجمندی بود خوار خوان. فردوسی. تن آنگه شود بیگمان ارجمند سزاوار شاهی و تخت بلند کز انبوه دشمن نترسد بجنگ بکوه از پلنگ و به آب از نهنگ. فردوسی. همه گوش دارید پند مرا سخن گفتن سودمند مرا بود بر دل هرکسی ارجمند که یابد از او ایمنی از گزند. فردوسی. بماند بگردنْت سوگند و بند شوی خوار و ماند پدرت ارجمند. فردوسی (گفتار ابلیس بضحاک). ببینیم تا این سپهر بلند کرا خوار دارد کرا ارجمند. فردوسی. .... که من دختری دارم اندر نهفت که گربیندش آفتاب بلند شود تیره از روی آن ارجمند. فردوسی. هنر خوار شد جادوئی ارجمند نهان راستی، آشکارا گزند. فردوسی. نه از تخت یاد و نه جان ارجمند فرودآمد از بام کاخ بلند. فردوسی. بکیوان رسیدم ز خاک نژند ازآن نیکدل نامدار ارجمند. فردوسی. از اوئی (از خِردی) بهر دو سرای ارجمند گسسته خرد پای دارد به بند. فردوسی. بخون من بیگنه دل مبند که این نیست نزد خدا ارجمند. فردوسی. بروز نبرد آن یل ارجمند بشمشیر و خنجر، بگرز و کمند... فردوسی. که یارد شدن نزد آن ارجمند رهاندمر آن بیگنه را ز بند. فردوسی. چنین گفت از آن پس ببانگ بلند که هرکس که هست از شما ارجمند ابا هر یک ازمهتران مرد چند یکی لشکر نامدار ارجمند. فردوسی. شود شهر هاماوران ارجمند چو بینند رخسار شاه بلند. فردوسی. زریر اندرآمد چو سرو بلند نشست از بر تخت آن ارجمند. فردوسی. همی بیم بودش که آن ارجمند چو گردد به نیرو و بالا بلند. فردوسی. پس آن ماهرخ گفت کای ارجمند درین پرنیان از چه گشتی نژند. فردوسی. کجا نام ما زان برآمد بلند بنزدیک خسرو شدیم ارجمند. فردوسی. شود خوار هرکس که بود ارجمند فرومایه را بخت گردد بلند. فردوسی. بدانست دلدار کآن ارجمند بود پور تهمورس دیوبند. فردوسی. چو پردخت از آن دخمۀ ارجمند ز بیرون بزد دارهای بلند. فردوسی. بیاراست شهری ز کاخ بلند ز پالیز وز گلشن ارجمند. فردوسی. ز ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز وز گلشن ارجمند. فردوسی. یکی کار جستم همی ارجمند که نامم شود زو بگیتی بلند. اسدی. به اندرز چندم پدر داد پند که هرگز مگردان ورا ارجمند. اسدی. تو به آموختن بلند شوی تا بدانی و ارجمند شوی. اوحدی. ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446)، عزیز. (زوزنی) (مهذب الاسماء) (زمخشری) (مجمل اللغه) (نصاب) (غیاث اللغات). گرامی. (آنندراج). معزز. محترم. مقابل ِ خوار: بشهر اندر آوردشان ارجمند بیاراست ایوانهای بلند. فردوسی. هرآنکس که جوید بدل راستی ندارد بداداندرون کاستی بدارَمْش چون جان پاک ارجمند نجویم ابر بی گزندان گزند. فردوسی (گفتار فرخ زاد در حضور بزرگان ایران). در دخمه بستند بر شهریار شد آن ارجمند از جهان خوار و زار. فردوسی. پس از کار سیمرغ و کوه بلند وزان تا چرا خوار شد ارجمند. فردوسی. بپرورد تا شد چو سرو بلند مرا خوار بد، مرغ را ارجمند. فردوسی. دگر دختر کید را بی گزند فرستش بنزد پدر ارجمند. فردوسی. هرآنکس که نزد پدرْش ارجمند بدی شاد و ایمن ز بیم و گزند یکایک تبه کردشان بیگناه بدینگونه شد رای و کردار شاه. فردوسی. که دانست کاین کودک ارجمند بدین سال گردد چو سرو بلند. فردوسی. که از تو نیاید بجانم گزند نه آنکس که بر من بودارجمند. فردوسی. مگر دیدن اوپسند آیدم مر آن روی و موی ارجمند آیدم. فردوسی. ز فرزند کو بر پدر ارجمند کدامست شایسته و بی گزند. فردوسی. که هرچند فرزند هست ارجمند دل شاه ز اندیشه یابد گزند. فردوسی. چگونه گرفتار گشتی ببند بچنگال این کودک ارجمند. فردوسی. تو دانی که من جان فرزند خویش بر و بوم آباد و پیوند خویش بجای سر تو ندارم بچیز گر این چیزها ارجمند است نیز. فردوسی. بسی سر گرفتار دام کمند بسی خوار گشته تن ارجمند. فردوسی. همی داشتش روز چند ارجمند سپرده بدو جایگاه بلند. فردوسی. جز از دختر من پسندش نبود ز خوبان کسی ارجمندش نبود. فردوسی. اوفتاده ست در جهان بسیار بی تمیز ارجمند و عاقل خوار. سعدی. ، درخور. سزاوار. لایق. قابل. شایسته. ارزنده: نیامَدْش (تور را) گفتار ایرج پسند نه نیز آشتی نزد او ارجمند. فردوسی. بمدح و ثنا ارجمندی و خود را بمدح و ثنای تو باارج کردم. سوزنی. سپه را جواب چنان ارجمند پسند آمد از شهریار بلند. نظامی. ، بی نیاز. غنی: که گفتست هرک آرد او را ببند بگنج و بکشور کُنَمْش ارجمند. اسدی. ، باوقار. مُوقر: خود آگاه نی خسرو از این گزند نشسته به آرامگاه ارجمند. فردوسی. ، خرم. سرسبز: سرش سبز باد و دلش ارجمند منش برگذشته ز چرخ بلند. فردوسی. وز آن جایگه سوی کاخ بلند برفتند شادان دل و ارجمند. فردوسی. ، جوانمرد. بلندهمت. سخی، نجیب. اصیل، نامور. نامدار، دانا. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء)، بی همتا. (مؤید الفضلاء) (برهان) (آنندراج)، غلبه کننده. (برهان) (آنندراج). قسوره. (منتهی الارب). - ارجمند شدن، دین. انقراع. (منتهی الارب). عزّت. (دهّار)
نعیم بن مسعود اشجعی. از صحابه بوده است. صاحب تاریخ گزیده آرد: او بود که در غزوۀ خندق لشکر کفار را بحیلت متفرق گردانید. (تاریخ گزیده ص 240). و رجوع به نعیم بن مسعود شود سالم بن عبید اشجعی. از اهل صفه بود که در کوفه اقامت گزید. اصحاب سته در حدیث به اسناد صحیح از وی روایت کرده اند. رجوع به الاصابه ج 3 ص 54 شود مسعود بن رجیل اشجعی. در سال یازدهم هجرت از طرف پیامبر عامل صدقات قوم اشجع بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 437)
نعیم بن مسعود اشجعی. از صحابه بوده است. صاحب تاریخ گزیده آرد: او بود که در غزوۀ خندق لشکر کفار را بحیلت متفرق گردانید. (تاریخ گزیده ص 240). و رجوع به نعیم بن مسعود شود سالم بن عبید اشجعی. از اهل صفه بود که در کوفه اقامت گزید. اصحاب سته در حدیث به اسناد صحیح از وی روایت کرده اند. رجوع به الاصابه ج 3 ص 54 شود مسعود بن رجیل اشجعی. در سال یازدهم هجرت از طرف پیامبر عامل صدقات قوم اشجع بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 437)
عبدالعزیز بن عاصم اشجعی. از مردم مدینه بود. وی از حرب بن عبدالرحمن بن ابی ذباب روایت کرده و عراقیان و اهل مدینه از او روایت دارند. او از کسانی است که بسیار خطا میکرد و از این رو استدلال به رای او باطل است. اسحاق بن موسی انصاری از وی روایت کرده است. (از انساب سمعانی برگ 38 ’ب’)
عبدالعزیز بن عاصم اشجعی. از مردم مدینه بود. وی از حرب بن عبدالرحمن بن ابی ذباب روایت کرده و عراقیان و اهل مدینه از او روایت دارند. او از کسانی است که بسیار خطا میکرد و از این رو استدلال به رای او باطل است. اسحاق بن موسی انصاری از وی روایت کرده است. (از انساب سمعانی برگ 38 ’ب’)
نسبتی است به قبیله ای از اشجع و به جعفر بن میسرۀ اشجعی که از میسره از پدرش از ابن عمر (رض) روایت کرده است. ابوحاتم بن حبان گوید: گمان میکنم پدر وی موسی بن ماذان از مردم کوفه بوده است. از میسره عطا و حمید بن قیس روایت کرده اند. حدیث او مستقیم بوده اما پسر او جعفر احادیث منکر فراوانی داشته است که به احادیث ثقۀ پدر او مشابه نبوده است. (از انساب سمعانی برگ 38 ’ب’)
نسبتی است به قبیله ای از اشجع و به جعفر بن میسرۀ اشجعی که از میسره از پدرش از ابن عمر (رض) روایت کرده است. ابوحاتم بن حبان گوید: گمان میکنم پدر وی موسی بن ماذان از مردم کوفه بوده است. از میسره عطا و حمید بن قیس روایت کرده اند. حدیث او مستقیم بوده اما پسر او جعفر احادیث منکر فراوانی داشته است که به احادیث ثقۀ پدر او مشابه نبوده است. (از انساب سمعانی برگ 38 ’ب’)
مفرد مونث امر حاضر از (ارضاع) شیربده، (ماخوذ از آیه 6 سوره 28 قصص: (واوحینا الی ام موسی ان ارضعیه) (و وحی کردیم بمادر موسی که شیرده او را) : گر تو بر تمییز طفلت مولعی این زمان موسی ارضعی، (مثنوی)
مفرد مونث امر حاضر از (ارضاع) شیربده، (ماخوذ از آیه 6 سوره 28 قصص: (واوحینا الی ام موسی ان ارضعیه) (و وحی کردیم بمادر موسی که شیرده او را) : گر تو بر تمییز طفلت مولعی این زمان موسی ارضعی، (مثنوی)