از بلوکات ولایت نیشابور خراسان، عده قراء 86، مساحت 20 فرسخ مربع، مرکز جمبزجوق. حد شمالی اردوغش. حد شرقی طاغنکوه. حد جنوبی کوه و حد غربی سرولایت میباشد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 193)
از بلوکات ولایت نیشابور خراسان، عده قراء 86، مساحت 20 فرسخ مربع، مرکز جمبزجوق. حد شمالی اَردوغش. حد شرقی طاغنکوه. حد جنوبی کوه و حد غربی سرولایت میباشد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 193)
نسبت به افریقا که نام قاره ایست، بادبان کشتی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (از جهانگیری). پرده ای که بر تیر کشتی کشند تا باد بر آن افتد و کشتی را تند برد که بادبان مشهور است. (انجمن آرای ناصری) ، ادویۀ گرمی که در طعام کنند همچون فلفل و دارچین و زیره و مانند آن. (برهان) (از آنندراج) (هفت قلزم). و آنرا بوی افزار نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). داروهای معطری که در گوارانیدن و خوشبوی کردن طعام بکار برند مانند فلفل و دارچینی و زیره را بوی افزار گویند. (ناظم الاطباء) : فلفل و زردچوبه و بیخ جوز و دارچین و هیل و میخک و امثال آن، دفع مضرت شراب نو را، قلیه های خنک با افزار باید خورد. (نوروزنامه). دفع مضرتش با گوشتابه و قلیه با توابل و افزار بسیار کنند. (نوروزنامه). افزار ز پس کنند در دیگ حلوا ز پس آورند بر خوان. خاقانی. وان کوکب دیگپایه افزار در دیگ فلک فشانده افزار. نظامی. - بوی افزار، ادویۀ معطری که برای خوشبو کردن طعام در آن کنند. مانند فلفل و زردچوبه و نظایر آن: کباب تر و بوی افزار خشک اباهای پرورده با بوی مشک. نظامی. ، دفتین جولاهگان را گویند خصوصاً. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از هفت قلزم) ، آلات پیشه وران باشد عموماً. (برهان). آلات پیشه وران باشد عموماً که آنرا اوزار گویند. (آنندراج) (هفت قلزم). آلت چیزی و فزار بحذف همزه نیز آمده است. (شرفنامۀ منیری). آلت چیزیست و اوزار بدل آنست. (انجمن آرای ناصری). آلت چیزی. (مؤید الفضلاء). ابزار. اوزار. ادات. آلت. وسیله. آلات. هرچه پیشه وران بدان کار کنند. اسباب. انگاز. (یادداشت دهخدا) : افزارخانه ام ز پی بام و پوشش هر چم بخانه اندر سر شاخ و تیر بود. کسائی. - آل و افزار. - افزار پا، پاافزاریست که کفش و پاپوش و مانند آن باشد. (ناظم الاطباء). - افزار سخن، اسباب سخن. وسائل سخن: افزار سخن نشاط و ناز است زین هر دو سخن بهانه ساز است. نظامی. - افزار کشتی، بادبان کشتی: برافراخت افزار کشتی بساز بدان ره که بود آمده، گشت باز. نظامی. - افزار و انگاز، آلات و ادوات و افزار پیشه وران: به وکلاء عالی امر نمایند که استادان مذکور را با شاگردان و مصالح و افزار و انگاز مصحوب کسانی معتمد خود ارسال گردانند... و افزار و انگاز که موقوف علیه کار ایشان هست، حالت منتظره نبوده باشد. (از نامۀ شاه صفی در جواب شارل اول انگلیس از آرشیو ملی لندن). - پاافزار، افزار پا. کفش. - پای افزار، پاافزار. آلت که بپا کنند. کفش. - خشک افزار. - دست افزار، اسباب دست. ابزار و آلات دست: حجام... دست افزار خواست. (کلیله و دمنه). نیست بافنده کس بدست افزار نه به ماکونورد و پاافشار. شیخ آذری. - دیگ افزار، بوی افزار. آنچه در دیگ طعام ریزند تا خوشبو گردد. - دیگپایه افزار، افزار دیگپایه. افزاری که پایۀ دیگ است: وان کوکب دیگپایه افزار در دیگ فلک فشانده افزار. نظامی. - زین افزار، ساز و برگ جنگ. ابزار جنگ: من رهی دارد زبانی همچو تیغ تیز تو با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست. ناصرخسرو. - کارافزار، کارابزار. ابزار و وسائل کار. - کشت افزار، ابزار و آلات کشت. آنچه با آن کشت کنند. - نوشت افزار، آلات و ابزار نوشتن. آنچه نوشتن با آن انجام گیرد مانند قلم و کاغذ و غیره
نسبت به افریقا که نام قاره ایست، بادبان کشتی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (از جهانگیری). پرده ای که بر تیر کشتی کشند تا باد بر آن افتد و کشتی را تند برد که بادبان مشهور است. (انجمن آرای ناصری) ، ادویۀ گرمی که در طعام کنند همچون فلفل و دارچین و زیره و مانند آن. (برهان) (از آنندراج) (هفت قلزم). و آنرا بوی افزار نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). داروهای معطری که در گوارانیدن و خوشبوی کردن طعام بکار برند مانند فلفل و دارچینی و زیره را بوی افزار گویند. (ناظم الاطباء) : فلفل و زردچوبه و بیخ جوز و دارچین و هیل و میخک و امثال آن، دفع مضرت شراب نو را، قلیه های خنک با افزار باید خورد. (نوروزنامه). دفع مضرتش با گوشتابه و قلیه با توابل و افزار بسیار کنند. (نوروزنامه). افزار ز پس کنند در دیگ حلوا ز پس آورند بر خوان. خاقانی. وان کوکب دیگپایه افزار در دیگ فلک فشانده افزار. نظامی. - بوی افزار، ادویۀ معطری که برای خوشبو کردن طعام در آن کنند. مانند فلفل و زردچوبه و نظایر آن: کباب تر و بوی افزار خشک اباهای پرورده با بوی مشک. نظامی. ، دفتین جولاهگان را گویند خصوصاً. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از هفت قلزم) ، آلات پیشه وران باشد عموماً. (برهان). آلات پیشه وران باشد عموماً که آنرا اوزار گویند. (آنندراج) (هفت قلزم). آلت چیزی و فزار بحذف همزه نیز آمده است. (شرفنامۀ منیری). آلت چیزیست و اوزار بدل آنست. (انجمن آرای ناصری). آلت چیزی. (مؤید الفضلاء). ابزار. اوزار. ادات. آلت. وسیله. آلات. هرچه پیشه وران بدان کار کنند. اسباب. انگاز. (یادداشت دهخدا) : افزارخانه ام ز پی بام و پوشش هر چم بخانه اندر سر شاخ و تیر بود. کسائی. - آل و افزار. - افزار پا، پاافزاریست که کفش و پاپوش و مانند آن باشد. (ناظم الاطباء). - افزار سخن، اسباب سخن. وسائل سخن: افزار سخن نشاط و ناز است زین هر دو سخن بهانه ساز است. نظامی. - افزار کشتی، بادبان کشتی: برافراخت افزار کشتی بساز بدان ره که بود آمده، گشت باز. نظامی. - افزار و انگاز، آلات و ادوات و افزار پیشه وران: به وکلاء عالی امر نمایند که استادان مذکور را با شاگردان و مصالح و افزار و انگاز مصحوب کسانی معتمد خود ارسال گردانند... و افزار و انگاز که موقوف علیه کار ایشان هست، حالت منتظره نبوده باشد. (از نامۀ شاه صفی در جواب شارل اول انگلیس از آرشیو ملی لندن). - پاافزار، افزار پا. کفش. - پای افزار، پاافزار. آلت که بپا کنند. کفش. - خشک افزار. - دست افزار، اسباب دست. ابزار و آلات دست: حجام... دست افزار خواست. (کلیله و دمنه). نیست بافنده کس بدست افزار نه به ماکونورد و پاافشار. شیخ آذری. - دیگ افزار، بوی افزار. آنچه در دیگ طعام ریزند تا خوشبو گردد. - دیگپایه افزار، افزار دیگپایه. افزاری که پایۀ دیگ است: وان کوکب دیگپایه افزار در دیگ فلک فشانده افزار. نظامی. - زین افزار، ساز و برگ جنگ. ابزار جنگ: من رهی دارد زبانی همچو تیغ تیز تو با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست. ناصرخسرو. - کارافزار، کارابزار. ابزار و وسائل کار. - کشت افزار، ابزار و آلات کشت. آنچه با آن کشت کنند. - نوشت افزار، آلات و ابزار نوشتن. آنچه نوشتن با آن انجام گیرد مانند قلم و کاغذ و غیره
منسوب به ارحاء قریه ای قرب واسط و بدان منسوبست ابوالسعادات علی بن ابی الکرم بن علی الارحائی الضریر. وی صحیح بخاری را در بغداد از ابی الوقت عبدالاوّل سماع و روایت کرد و در سلخ جمادی الاّخرۀ سال 609هجری قمری درگذشت. و سماع او صحیح است. (معجم البلدان ذیل ارحاء)
منسوب به ارحاء قریه ای قرب واسط و بدان منسوبست ابوالسعادات علی بن ابی الکرم بن علی الارحائی الضریر. وی صحیح بخاری را در بغداد از ابی الوقت عبدالاوّل سماع و روایت کرد و در سلخ جمادی الاَّخرۀ سال 609هجری قمری درگذشت. و سماع او صحیح است. (معجم البلدان ذیل ارحاء)
آریائی. منسوب بقوم آریا. اریائی اصطلاحیست که بمعانی متعدد اطلاق شده. ماکس مولر آنرا مخصوصاً درباره همه زبانهائی که پیشتر بعنوان هند و اروپائی (یا هند وژرمانی بقول مستشرقین آلمانی) شناخته شده، بکار برده است. بهمین وجه ((اریا)) را در مورد همه متکلمین بدین زبانها استعمال کرده و هم او در کتاب ((تراجم احوال کلمات و سرزمین اریا)) نوشته است: ((اریائیان کسانی هستند که بزبانهای آریائی تکلم کنند، رنگشان هرچه و خونشان از هر نژاد باشد ما که آنان را اریائی مینامیم منظوری جز از لحاظدستور زبان ایشان که اریائی است نداریم)). اصل و ریشه ((اریا)) هرچه باشد، اینقدر واضح است که این کلمه بتداعی معانی، مفاهیم بسیار را بخاطر می آورد و مللی که متعلق ببخش خاوری هند و اروپائیان بودند، خود را بدین نام مفتخر میدانستند. (دائره المعارف بریتانیکا). اریائی از نظر زبانشناسی، زبانی است که بدستۀ هند و ایرانی از طایفۀ هند و اروپائی داده شده. برخی از زبان شناسان سابقاً اصطلاح اریائی را بمجموع السنۀ هند و اروپائی اطلاق کرده اند، ولی اکنون این اصطلاح را عموماً ترک کرده اند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 24). و ((بلادالخاضعین)) ترجمه ((بوم اریان)) یا ((شهر اریائیان)) است. (نامۀ تنسر چ مینوی ص 40 و 64 از دارمستتر). و رجوع به آریائیان و ایران باستان صص 8- 9 شود
آریائی. منسوب بقوم آریا. اریائی اصطلاحیست که بمعانی متعدد اطلاق شده. ماکس مولر آنرا مخصوصاً درباره همه زبانهائی که پیشتر بعنوان هند و اروپائی (یا هند وژرمانی بقول مستشرقین آلمانی) شناخته شده، بکار برده است. بهمین وجه ((اریا)) را در مورد همه متکلمین بدین زبانها استعمال کرده و هم او در کتاب ((تراجم احوال کلمات و سرزمین اریا)) نوشته است: ((اریائیان کسانی هستند که بزبانهای آریائی تکلم کنند، رنگشان هرچه و خونشان از هر نژاد باشد ما که آنان را اریائی مینامیم منظوری جز از لحاظدستور زبان ایشان که اریائی است نداریم)). اصل و ریشه ((اریا)) هرچه باشد، اینقدر واضح است که این کلمه بتداعی معانی، مفاهیم بسیار را بخاطر می آورد و مللی که متعلق ببخش خاوری هند و اروپائیان بودند، خود را بدین نام مفتخر میدانستند. (دائره المعارف بریتانیکا). اریائی از نظر زبانشناسی، زبانی است که بدستۀ هند و ایرانی از طایفۀ هند و اروپائی داده شده. برخی از زبان شناسان سابقاً اصطلاح اریائی را بمجموع السنۀ هند و اروپائی اطلاق کرده اند، ولی اکنون این اصطلاح را عموماً ترک کرده اند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 24). و ((بلادالخاضعین)) ترجمه ((بوم اریان)) یا ((شهر اریائیان)) است. (نامۀ تنسر چ مینوی ص 40 و 64 از دارمستتر). و رجوع به آریائیان و ایران باستان صص 8- 9 شود
نسبت است به اربق که قریه ای است از قرای رامهرمز و آن کوره ایست از کوره های اهواز و بلاد خوز. از آنجاست ابوطاهر علی بن احمد بن الفضل الرامهرمزی الاربقی. (انساب سمعانی)
نسبت است به اربق که قریه ای است از قرای رامهرمز و آن کوره ایست از کوره های اهواز و بلاد خوز. از آنجاست ابوطاهر علی بن احمد بن الفضل الرامهرمزی الاربقی. (انساب سمعانی)
خاوندی منسوب به ارباب (درفارسی مفرد بحساب آید) آنچه وابسته و متعلق به ارباب باشد از آب و زمین و بذر و ابزار کشت و جز آن. یا امک اربابی. زمینهایی که ارباب خود را صاحب آنها میداند زمینهای عمده مالک زمینهایی که مالک بزرگ عهده دار امور آنست و کشاورزان برای ارباب در آن کار میکنند
خاوندی منسوب به ارباب (درفارسی مفرد بحساب آید) آنچه وابسته و متعلق به ارباب باشد از آب و زمین و بذر و ابزار کشت و جز آن. یا امک اربابی. زمینهایی که ارباب خود را صاحب آنها میداند زمینهای عمده مالک زمینهایی که مالک بزرگ عهده دار امور آنست و کشاورزان برای ارباب در آن کار میکنند