جدول جو
جدول جو

معنی اربعه - جستجوی لغت در جدول جو

اربعه
چهارگانه مثلاً عناصر اربعه
تصویری از اربعه
تصویر اربعه
فرهنگ فارسی عمید
اربعه
(اَ بِ عَ)
جمع واژۀ ربیع، بمعنی یکی از دو ماه ربیع الاول و ربیعالآخر. و بعضی گویند ربیع اگر ربیعالکلاء (گیاه) باشد جمعش اربعه است و اگر بمعنی نهر باشد جمع آن اربعاء است
لغت نامه دهخدا
اربعه
(اَ بَ عَ)
چهار. اربع.
لغت نامه دهخدا
اربعه
(اَ بَ عَ)
قضاء اربعه، قضائی است در لواء اماسیه از ولایت سیواس، واقع بمسافت 18ساعته راه در مشرق اماسیه، دارای قریب 27 هزار تن سکنه و 119 قریه. محصول آن حبوب و تنباکو است. (ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
اربعه
چهارگانه چهار اربع چهار، چهار مرد، چهارگانه. یا آبا اربعه. یا اخط اربعه
فرهنگ لغت هوشیار
اربعه
((اَ بَ عَ))
اربع، چهار، چهار مرد، چهارگانه
تصویری از اربعه
تصویر اربعه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رابعه
تصویر رابعه
(دخترانه)
نام دختر اسماعیل بصری از زنان عارف و بسطار مشهور در قرن دوم که از او حکایتها و سخنان زیادی نقل شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اربع
تصویر اربع
اربعه، چهارگانه مثلاً عناصر اربعه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ بَ)
نام شهریست بمغرب از اعمال زاب و آن بزرگترین شهر زاب است وگویند در حوالی آن 360 قریه است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِبْ بَ)
جمع واژۀ ربّه، بمعنی جماعت کثیر و گیاهیست.
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ)
حاجت. نیاز.
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ)
زیرکی.
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ عَ)
أرض مربعه، زمین موشناک. (منتهی الارب). زمینی که موش در آن بسیار باشد. ذات البرابیع. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ عَ)
زن گرفتار تب ربع. تأنیث مربع. (ناظم الاطباء). رجوع به مربع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَبْ بَ عَ)
تأنیث مربع. رجوع به مربّع شود، قصیدۀ مربعه. رجوع به مربّع (اصطلاح بدیعی) شود
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ عَ)
چوب بار برنهادن. (مهذب الاسماء). چوبی که در زیر بار ستور کنند و دو کس آن را بردارند و بر پشت چارپا نهند. (فرهنگ خطی). مربع. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به مربع شود
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
دختر ثابت بن الفاکه بن ثعلبۀ انصاری از قبیلۀ بنی حطمه. ابن حبیب او را در زمرۀ کسانی که با پیغمبر بیعت کرده اند آورده است. (الاصابه قسم اول از جزء هشتم ص 78)
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
شصت یک ثالثه. جزء شصت یک ثالثه. یک شصتم ثالثه. و رابعه تقسیم شده است بشصت خامسه. ج، روابع، آهنگی در موسیقی چهارم، (اصطلاح طب). درجۀ رابعه، ربع. یک چهارم: کالشمس فی رابعهالنهار، چون آفتاب در نیمروزان
لغت نامه دهخدا
(رَکْوْ)
بر زمین افکندن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، به تیغ بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به شمشیر بریدن چیزی را. (از ناظم الاطباء) ، از هم گشودن پایها را. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). از هم گشادن پایها را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ عَ)
جمع واژۀ رقیع
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ دَ)
نام ابویحیی هلالی است
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ طَ)
جمع واژۀ رباط. رجوع به رباط شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ / اُ بُ)
سوق الاربعا،.، شهری از نواحی خوزستان در کنار نهر ذات جانبین و در آن بازاری و جانب عراقی آن آبادان تر و دارای جامعی بود. (معجم البلدان). و یاقوت در مواقع دیگر معجم البلدان گفته است میان سوق الاربعاء و عسکر مکرّم شش فرسخ است. (مرآت البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ بی یَ)
بیغولۀ ران. کش ران که بشکم پیوسته است. بن ران. (غیاث). بیخ ران یا مابین اعلی و اسفل شکم. بن ران. کش.
- فتق اربیه. رجوع به فتق و اربیات شود.
لغت نامه دهخدا
(قُ)
اراعت. اراعت قوم، بسیار و افزون شدن طعام ایشان. افزونی کردن طعام. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَمعِ واژۀ عَ)
جمع واژۀ رجاع، بمعنی مهار یا چیزی از مهار که بر بینی شتر باشد، باقدر. صاحب قدر و منزلت. (آنندراج). صاحب مرتبه. (غیاث اللغات). بزرگوار. (اوبهی). بلندمرتبه. بااعتبار. معتبر. گرانمایه. (اوبهی). شریف. مدیخ. مادخ. متمادخ. (منتهی الارب). هدی. (منتهی الارب) :
بشهر اندر آمد چنان ارجمند
به پیروزی شهریار بلند.
فردوسی.
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادندیکسر ز بند.
فردوسی.
بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند.
فردوسی.
از آن جایگه کآفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند.
فردوسی.
بدانش بود شهریار ارجمند
نه از گنج و مردان و تخت بلند.
فردوسی.
که مردم بمردم بود ارجمند
اگرچند باشد بزرگ و بلند.
فردوسی.
تو او را بدل ناهشیوار خوان
و گر ارجمندی بود خوار خوان.
فردوسی.
تن آنگه شود بیگمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به آب از نهنگ.
فردوسی.
همه گوش دارید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
بود بر دل هرکسی ارجمند
که یابد از او ایمنی از گزند.
فردوسی.
بماند بگردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
فردوسی (گفتار ابلیس بضحاک).
ببینیم تا این سپهر بلند
کرا خوار دارد کرا ارجمند.
فردوسی.
.... که من دختری دارم اندر نهفت
که گربیندش آفتاب بلند
شود تیره از روی آن ارجمند.
فردوسی.
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند.
فردوسی.
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند.
فردوسی.
بکیوان رسیدم ز خاک نژند
ازآن نیکدل نامدار ارجمند.
فردوسی.
از اوئی (از خردی) بهر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد به بند.
فردوسی.
بخون من بیگنه دل مبند
که این نیست نزد خدا ارجمند.
فردوسی.
بروز نبرد آن یل ارجمند
بشمشیر و خنجر، بگرز و کمند...
فردوسی.
که یارد شدن نزد آن ارجمند
رهاندمر آن بیگنه را ز بند.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس ببانگ بلند
که هرکس که هست از شما ارجمند
ابا هر یک ازمهتران مرد چند
یکی لشکر نامدار ارجمند.
فردوسی.
شود شهر هاماوران ارجمند
چو بینند رخسار شاه بلند.
فردوسی.
زریر اندرآمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند.
فردوسی.
همی بیم بودش که آن ارجمند
چو گردد به نیرو و بالا بلند.
فردوسی.
پس آن ماهرخ گفت کای ارجمند
درین پرنیان از چه گشتی نژند.
فردوسی.
کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند.
فردوسی.
شود خوار هرکس که بود ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند.
فردوسی.
بدانست دلدار کآن ارجمند
بود پور تهمورس دیوبند.
فردوسی.
چو پردخت از آن دخمۀ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.
فردوسی.
بیاراست شهری ز کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.
فردوسی.
ز ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.
فردوسی.
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو بگیتی بلند.
اسدی.
به اندرز چندم پدر داد پند
که هرگز مگردان ورا ارجمند.
اسدی.
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی.
اوحدی.
ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446)، عزیز. (زوزنی) (مهذب الاسماء) (زمخشری) (مجمل اللغه) (نصاب) (غیاث اللغات). گرامی. (آنندراج). معزز. محترم. مقابل خوار:
بشهر اندر آوردشان ارجمند
بیاراست ایوانهای بلند.
فردوسی.
هرآنکس که جوید بدل راستی
ندارد بداداندرون کاستی
بدارمش چون جان پاک ارجمند
نجویم ابر بی گزندان گزند.
فردوسی (گفتار فرخ زاد در حضور بزرگان ایران).
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان خوار و زار.
فردوسی.
پس از کار سیمرغ و کوه بلند
وزان تا چرا خوار شد ارجمند.
فردوسی.
بپرورد تا شد چو سرو بلند
مرا خوار بد، مرغ را ارجمند.
فردوسی.
دگر دختر کید را بی گزند
فرستش بنزد پدر ارجمند.
فردوسی.
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند
بدی شاد و ایمن ز بیم و گزند
یکایک تبه کردشان بیگناه
بدینگونه شد رای و کردار شاه.
فردوسی.
که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند.
فردوسی.
که از تو نیاید بجانم گزند
نه آنکس که بر من بودارجمند.
فردوسی.
مگر دیدن اوپسند آیدم
مر آن روی و موی ارجمند آیدم.
فردوسی.
ز فرزند کو بر پدر ارجمند
کدامست شایسته و بی گزند.
فردوسی.
که هرچند فرزند هست ارجمند
دل شاه ز اندیشه یابد گزند.
فردوسی.
چگونه گرفتار گشتی ببند
بچنگال این کودک ارجمند.
فردوسی.
تو دانی که من جان فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم بچیز
گر این چیزها ارجمند است نیز.
فردوسی.
بسی سر گرفتار دام کمند
بسی خوار گشته تن ارجمند.
فردوسی.
همی داشتش روز چند ارجمند
سپرده بدو جایگاه بلند.
فردوسی.
جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود.
فردوسی.
اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.
سعدی.
، درخور. سزاوار. لایق. قابل. شایسته. ارزنده:
نیامدش (تور را) گفتار ایرج پسند
نه نیز آشتی نزد او ارجمند.
فردوسی.
بمدح و ثنا ارجمندی و خود را
بمدح و ثنای تو باارج کردم.
سوزنی.
سپه را جواب چنان ارجمند
پسند آمد از شهریار بلند.
نظامی.
، بی نیاز. غنی:
که گفتست هرک آرد او را ببند
بگنج و بکشور کنمش ارجمند.
اسدی.
، باوقار. موقر:
خود آگاه نی خسرو از این گزند
نشسته به آرامگاه ارجمند.
فردوسی.
، خرم. سرسبز:
سرش سبز باد و دلش ارجمند
منش برگذشته ز چرخ بلند.
فردوسی.
وز آن جایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند.
فردوسی.
، جوانمرد. بلندهمت. سخی، نجیب. اصیل، نامور. نامدار، دانا. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء)، بی همتا. (مؤید الفضلاء) (برهان) (آنندراج)، غلبه کننده. (برهان) (آنندراج). قسوره. (منتهی الارب).
- ارجمند شدن، دین. انقراع. (منتهی الارب). عزّت. (دهّار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربعه
تصویر ربعه
مرد میانه، زن میانه، چهارتا، بویدان، نامه دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربع
تصویر اربع
چهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربیه
تصویر اربیه
بن ران کشاله ران کشاله ران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربعا
تصویر اربعا
چهارشنبه تیرشید چهار زانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربطه
تصویر اربطه
جمع رباط کاروانسراها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رابعه
تصویر رابعه
مونث رابع چهارمی، از نام های تازی دختر چهارم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربعه
تصویر مربعه
مربعه در فارسی مونث مربع بنگرید به مربع مونث مربع: جمع مربعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربع
تصویر اربع
((اَ بَ))
چهار، چهار زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اربطه
تصویر اربطه
((اَ بِ طِ))
جمع رباط، کاروانسراها
فرهنگ فارسی معین