جدول جو
جدول جو

معنی ادوش - جستجوی لغت در جدول جو

ادوش(اَ وَ)
مرد تباه چشم. (منتهی الارب). تباه چشم از علت. (مهذب الاسماء). آنکه چشمش تاریکی کند. مؤنث: دوشاء. ج، دوش. و رجوع به ادوس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انوش
تصویر انوش
(پسرانه)
بی مرگ، جاودان
فرهنگ نامهای ایرانی
(اَ وَ)
مرد متکبر فخار. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ زای یعنی زاء اخت راء
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نهری در بلاد الجزائر افریقا که از جبل اطلس بیرون آید و بشمال شرقی جریان یابد و پس از طی 185 هزار گز ببحر متوسط نزدیک بجایه ریزد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ وُ)
ادؤر. جمع واژۀ دار
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از دور
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شطی بفرانسه که از تورماله، کانتن کامپان (پیرنۀ علیا) سرچشمه میگیرد. طول مجرای آن 294 هزار گز که 112 هزار گز آن قابل کشتی رانی است. (ضمیمۀ معجم البلدان) ، کمینه تر. حقیرتر. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَءْ)
نعت تفضیلی از داء. بدترین بیماری: قال احنف بن قیس: الا اخبرکم بادوءالداء، الخلق الردی ّ و اللسان البذی ّ. (ابن خلکان چ فرهاد میرزا ص 250 س دوم از آخر صفحه)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خدش. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب). رجوع به خدش شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از دوام. بادوام تر. بدوام تر. پایدارتر. پیوسته تر. دائم تر: و تبین لها بأنها فی احسن الاحوال و اطیب اللذات و ادوم السرور. (رسائل اخوان الصفا)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مگس. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از قاموس) ، کیک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برغوث. (متن اللغه) (تاج العروس) (لسان العرب) (اقرب الموارد) ، شغال. ابن عرس. (از معجم الوسیط). شکال
لغت نامه دهخدا
بمعنی گروه مردم یا محل حیوانات درنده و آن محلی بود که بنی اسرائیل هنگام رفتن به سینا به آنجا وارد شدند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
به واو غیرملفوظ لغت ترکی است، بمعنی طعامی که از پیش امیران بنوکران دهند، و طعام پس مانده. (از غیاث اللغات) (آنندراج). ماحضر سفرۀ سلطنتی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَلْ وَ)
نامی است که در درۀ کتول گرگان به درختچۀ گوشوارک دهند و درکوه درفک و طوالش این نام را بر ’راش’ اطلاق کنند
لغت نامه دهخدا
(مَدْ وَ)
متحیر. (از متن اللغه). نعت است از دوش. رجوع به دوش شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَءْ)
کم دادن. (از منتهی الارب). کم عطا کردن. مدش. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کسی را گویند که بسبب علتی چشم او تاریکی کند و شبکور را نیز گفته اند. (برهان قاطع). کسی را گویند که چشم او تاریکی کند بواسطۀعلتی. (جهانگیری). کسی را گویند که چشم او آب سیاه آورده باشد. (شعوری). تباه چشم از علتی که دارد. آنکه چشمش تاریک شود بسبب علتی. و گمان میرود این صورت تصحیف کلمه ادوش عربی باشد. و رجوع به ادوش شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لفظ بومی استرالیایی، سگ وحشی استرالیایی شبیه به روباه ولی بزرگترو قویتر از آن پاهایش کوتاه و پوستش خرمایی و پشتش سیاه است و طعمه خود (خرگوش، گوسفند و مرغ خانگی) را بیشتر در شب شکار میکند. (دائره المعارف فارسی)
سرپوش دو قطعۀ انجیر، یکی از منازل بنی اسرائیل که در نزدیکی نهر ارنون بود. و امکان دارد که همان بیت دبلاتایم باشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
گردنۀ بادوش گردنه ای است که مابین قلیان کوه و اشتران کوه از انشعابات جبال پیشکوه بارتفاع 3040 متر واقع و محل عبور طوایف لر است، رجوع به جغرافیای غرب ایران ص 29 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از دون. نزدیکتر. (غیاث اللغات) ، گاه در تداول عوام ادویه گویند و از آن دارچین کوبیده خواهند: فلفل و ادویه، و گاه ازآن عموم دیگ افزارها مراد است چون: زیره و کرویا و پودنۀ دشتی و فلفل و زردچوبه و هل و میخک و دارچین وقرنفل و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و حرف (حب الرشاد. تخم سپندان) و خردل (تخم سپندان کرد) و قرفه و انجدان و جوز بویا و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و غیره. بوزار. چیزها که برای خوشبوی و خوش طعم کردن طعام در پختنی ها کنند.
- ادویۀ اغذیه.
- ادویۀ اکّاله.
- ادویۀ جذّابه.
- ادویۀ حارّه، ابازیر.
- ادویۀ خاصه. رجوع به ادویۀمخصوصه شود.
- ادویۀ خوشبو، افاویه.
- ادویۀ ضد تشنج.
- ادویۀ ضد تهییج.
- ادویۀ ضد حموضت معده.
- ادویۀ عفصه. رجوع به قابضات شود.
- ادویۀ قابضه. رجوع به قابضات شود.
- ادویۀ گرم، حوائج دیگ را گویند از فلفل و میخک و دارچین و زیره و مانند آن.
- ادویۀ مبهیه. رجوع به مبهیات شود.
- ادویۀ محرکه. رجوع به محرکات شود.
- ادویۀ محرکۀ دماغ و نخاع.
- ادویۀ محلله.
- ادویۀ محمّره. رجوع به محمرات شود.
- ادویۀ مخدره. رجوع به مخدرات شود.
- ادویۀ مخرج بلغم.
- ادویۀ مخصوصه، ادویۀ خاصه.
- ادویۀ مدرّۀ بزاق، مدرّات بزاق.
- ادویۀ مدرّۀ بول.
- ادویۀ مدرّۀ طمث.
- ادویۀ مسقط جنین.
- ادویۀ مسکنه، مسکنات.
- ادویۀ مسهله. رجوع به مسهلات شود.
- ادویۀ مضعّفه.
- ادویۀ معرّقه.
- ادویۀ معطسه، معطسات.
- ادویۀ مفتّحه.
- ادویۀ مفرده، هر گیاه که در داروهای بیماری هابکار است.
- ادویۀ مقرحه.
- ادویۀ مقیئه.
- ادویۀ ملینه.
- ادویۀ منبهه، محرکات.
- ادویۀ منفطه. رجوع به منفطات شود.
- ادویۀ منومه، مخدّرات.
- ادویۀ موضعی.
- ادویۀ مهبجه.
لکلرک در ترجمه عیون الأنباء گوید: اطباء اسلامی تنها ادویۀ مفردۀ ذیل را شناخته اند و قبل از آنان ملل دیگر آنها را نمیشناخته اند: خانق الذئب. عنبر اشهب یا ند. بلادر یا انقردیا یا حب الفهم یا قرص کمر. فوفل یا رعبه. ارغان یا بادام بربری یا ارژن. آزادرخت. زرشک. اهلیلج. شاه سینی یا تامبول. فادزهر یا تریاق فارسی. کادی. کافور. خیارشنبر. فلوس یا قثاء هندی. لیموی ترش. قطاطالزباد. حب النیل، دند یا خروع چینی یا حب السلاطین. زردچوبه یا عروق الصفراء. خولنجان یا خسرودارو. میخک. گلوبولر (؟). بندق هندی یا رته. یاسمین یا سجلاه. عناب. لیمو. محلب یا نیوندمریم. گز علفی. مانی گت، یا حماما و یا ماهلو. مشک. جوزالطیب یا جوزبویا. هلیله. امله. جوزالقی. جوز ماثل. اگل مارملت (؟). نارنج فلفل. ریوند. بیدانجیر خطائی یا کرچک هندی یا خروع چینی. کباث. صندل. دم الأخوین یا خون سیاوشان. سنا. سیراکست (؟) ، سپستان یا اطباع الکلب یا مویزک عسلی. چاودار. دیوگندم زنگ دیده (؟). شکر. تمر هندی یا صبار. طباشیر. تربد یا جبلاهنگ. جدوار. زرنباد- انتهی
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
نعت تفضیلی از داء بمعنی درد: ای ّ داء ادوی من البخل. (تاج العروس ج 2 ص 384 س 23 در مادۀ سود)
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ وی ی)
منسوب به ادی ّ و آن بطنی است از خزرج از انصار منسوب به ادی بن سعد بن علی بن اسد بن سارده بن یزید بن جشم بن الخزرج. و از آن بطن است معاذ بن جبل بن عمرو بن عوف بن عایدبن عدی بن کعب بن عوف بن ادی بن سعد الادوی الانصاری الخزرجی، از علمای صحابه که از رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم اسناد حدیث کند. (سمعانی) ، بسیار شدن چیزی، صالح شدن خیک که در آن دوغ زده و مسکه گیرند
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ ارش
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از لغات برساختۀ دساتیری است و آنرا در فرهنگ دساتیر ((اسم جرم فلک قمر)) دانسته اند
لغت نامه دهخدا
تصویری از ادوه
تصویر ادوه
ترفند فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادون
تصویر ادون
پست تر، نزدیک تر، کمینه تر، فرومایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادوا
تصویر ادوا
دردمندی، گناه بستن گناه بندی، خود درمانی، سرشیر گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادوب
تصویر ادوب
جمع داب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوش
تصویر اشوش
خودخواه گستاخ دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوش
تصویر الوش
ترکی ته خوان نان ریزه ترکی بهره بخش راش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داوش
تصویر داوش
ادعا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ددوش
تصویر ددوش
حیوانی
فرهنگ واژه فارسی سره
ظرف شیردوش ۲ظرف مسی که لبه ی آن پهن است، فردی که بتواند
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در کجور که محل، ناسنگ هم نامیده شود
فرهنگ گویش مازندرانی
مدهوش
فرهنگ گویش مازندرانی