جدول جو
جدول جو

معنی ادجن - جستجوی لغت در جدول جو

ادجن
(اَ جَ)
تیره. تار. و بعیر ادجن، شتر تیره رنگ. و هی ای الدجنه فی الابل اقبح السواد. شتری که بدهیئت و سیاه رنگ باشد. (آنندراج). مؤنث: دجناء
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ادکن
تصویر ادکن
مایل به سیاه، تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
نعت تفضیلی از درن. شوخگن تر
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ خوا / خا)
مزه و رنگ بگردانیدن آب. (منتهی الارب). اجن. اجون. از حال بگردیدن آب. (تاج المصادر).
لغت نامه دهخدا
(اَ دَن ن)
کوزپشت (مرد). مرد خمیده. (مؤید الفضلاء). مرد خمیده پشت. (آنندراج). آنک پشت وی به دو درآمده بود. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). قوزپشت. سینه و پشت به اندرون رفته.
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
ایتونای رومیان است، شطی است در انگلستان که بخلیج سلوی و بحر ایرلند ریزد و از کارلیل تا مصب وی قابل کشتی رانی است. طول مسیر آن تقریباً 100 هزار گز است
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
مقیم گردنده در جائی. (آنندراج). مقیم در جائی. (ناظم الاطباء). رجوع به داجن شود، یوم مدجن، روزی تاریک از میغ. (مهذب الاسماء). روز ابرناک. (آنندراج). رجوع به ادجان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
رسن سطبر. (منتهی الارب). رسن ستبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
آنکه گیاه سداب را پیوسته خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، انبار ساختن برای خرما، فروختن خرما را، بزرگ جسم گردیدن، پذیرفتن سربهای بندی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: افداه الاسیر، اذا قبل منه فدیته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
دستاموز. بز و غیر آن که بجائی الفت گرفته باشد. گوسفند و مرغ دست آموز. ج، دواجن. (مهذب الاسماء) : جمل داجن، شتر آبکش. (منتهی الارب). شاه داجن، گوسفند انس گرفته. (منتهی الارب). ج، دواجن، مقیم در جایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ دجن. بارانهای بسیار، پوشیده شدن
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ)
در باران بسیار درآمدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
نعت است از دخن. طعام ادخن، تیره سیاه وام. (دستوراللغۀ ادیب نطنزی). تیره سیاه بام. (تاج المصادر بیهقی). تیره گون: کبش ادخن. مؤنث: دخناء، فریب دادن. فریفتن. (تاج المصادر بیهقی) : ادری الصید، فریب داد آنرا. (منتهی الارب) ، فروهشتن ناقه شیر را از پستان، گاه نتاج. انزال لبن و ارخاء پستان. فرودآوردن شیر و فروگذاشتن پستان، خاریدن سر به مدری و مدری بمعنی شاخ باریک که زنان به وی موی سر راست کنند. (آنندراج). شانه کردن موی را
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
تیره گون. (دستوراللغه). دودگون. (زمخشری). خاکستررنگ. (زمخشری). خاک رنگ. (مؤید الفضلاء). مایل بسیاهی. (منتهی الارب). رنگی که بسیاهی مائل باشد. (غیاث اللغات). که بسیاهی زند. نیلگون. (محمود بن عمر ربنجنی). اغبر:
از جور هفت پردۀ ازرق به اشک لعل
طوفان بهفت رقعۀ ادکن درآورم.
خاقانی.
یکی رقاص را مانی که سربالش بود احمر
یکی دیوانه را مانی که مندیلش بود ادکن.
امیرمعزی.
- خزّ ادکن، قره خز. خز نیلگون. (مهذب الاسماء) :
نمی یاری ز نادانی فکندن
گلیم خر بوعده خزّ ادکن.
ناصرخسرو.
چون نبود نرم دلت سود ندارد
با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن.
ناصرخسرو.
دشت از تو کشید مفرش وشی
چرخ از تو خزید در خز ادکن.
ناصرخسرو.
- مثل خز ادکن، بس نرم. بس تیره:
ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خزّ ادکن.
منوچهری.
هامون گردد چو چادر وشی سبز
گردون گردد چون مطرد خز ادکن.
فرخی.
روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش
دلبر خوشی و نرمی چو خز ادکن.
فرخی.
سخن حجت بشنو که همی بافد
نرم وباقیمت و نیکو چو خز ادکن.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مشک خالص را گویند و به عربی اذفر خوانند. (برهان قاطع). مشک پاک یکدست:
صدری که نسیم خلق او عطر
اقطاع دهد بمشک ادمن.
(این بیت از سیف اسفرنگ است و در دیوان چ زبیده صدیقی بجای ادمن در بیت مزبور کلمه لادن آمده است. در این صورت شاهد نخواهد بود) ، گندم گون شدن. (تاج المصادر بیهقی). برنگ ادمه شدن. (منتهی الارب) ، خویشی، وسیله. دست آویز، آمیزش. نزدیکی جستن. موافقت. پیوستگی بچیزی. (مهذب الاسماء) ، رنگی از رنگها که مایل بسیاهی یا سپیدی باشد یا سپیدی خالص یا رنگی از رنگهای آهو مایل بسپیدی و گفته اند ادمه در شتر سپیدی مو و سیاهی چشم است
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از دون. نزدیکتر. (غیاث اللغات) ، گاه در تداول عوام ادویه گویند و از آن دارچین کوبیده خواهند: فلفل و ادویه، و گاه ازآن عموم دیگ افزارها مراد است چون: زیره و کرویا و پودنۀ دشتی و فلفل و زردچوبه و هل و میخک و دارچین وقرنفل و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و حرف (حب الرشاد. تخم سپندان) و خردل (تخم سپندان کرد) و قرفه و انجدان و جوز بویا و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و غیره. بوزار. چیزها که برای خوشبوی و خوش طعم کردن طعام در پختنی ها کنند.
- ادویۀ اغذیه.
- ادویۀ اکّاله.
- ادویۀ جذّابه.
- ادویۀ حارّه، ابازیر.
- ادویۀ خاصه. رجوع به ادویۀمخصوصه شود.
- ادویۀ خوشبو، افاویه.
- ادویۀ ضد تشنج.
- ادویۀ ضد تهییج.
- ادویۀ ضد حموضت معده.
- ادویۀ عفصه. رجوع به قابضات شود.
- ادویۀ قابضه. رجوع به قابضات شود.
- ادویۀ گرم، حوائج دیگ را گویند از فلفل و میخک و دارچین و زیره و مانند آن.
- ادویۀ مبهیه. رجوع به مبهیات شود.
- ادویۀ محرکه. رجوع به محرکات شود.
- ادویۀ محرکۀ دماغ و نخاع.
- ادویۀ محلله.
- ادویۀ محمّره. رجوع به محمرات شود.
- ادویۀ مخدره. رجوع به مخدرات شود.
- ادویۀ مخرج بلغم.
- ادویۀ مخصوصه، ادویۀ خاصه.
- ادویۀ مدرّۀ بزاق، مدرّات بزاق.
- ادویۀ مدرّۀ بول.
- ادویۀ مدرّۀ طمث.
- ادویۀ مسقط جنین.
- ادویۀ مسکنه، مسکنات.
- ادویۀ مسهله. رجوع به مسهلات شود.
- ادویۀ مضعّفه.
- ادویۀ معرّقه.
- ادویۀ معطسه، معطسات.
- ادویۀ مفتّحه.
- ادویۀ مفرده، هر گیاه که در داروهای بیماری هابکار است.
- ادویۀ مقرحه.
- ادویۀ مقیئه.
- ادویۀ ملینه.
- ادویۀ منبهه، محرکات.
- ادویۀ منفطه. رجوع به منفطات شود.
- ادویۀ منومه، مخدّرات.
- ادویۀ موضعی.
- ادویۀ مهبجه.
لکلرک در ترجمه عیون الأنباء گوید: اطباء اسلامی تنها ادویۀ مفردۀ ذیل را شناخته اند و قبل از آنان ملل دیگر آنها را نمیشناخته اند: خانق الذئب. عنبر اشهب یا ند. بلادر یا انقردیا یا حب الفهم یا قرص کمر. فوفل یا رعبه. ارغان یا بادام بربری یا ارژن. آزادرخت. زرشک. اهلیلج. شاه سینی یا تامبول. فادزهر یا تریاق فارسی. کادی. کافور. خیارشنبر. فلوس یا قثاء هندی. لیموی ترش. قطاطالزباد. حب النیل، دند یا خروع چینی یا حب السلاطین. زردچوبه یا عروق الصفراء. خولنجان یا خسرودارو. میخک. گلوبولر (؟). بندق هندی یا رته. یاسمین یا سجلاه. عناب. لیمو. محلب یا نیوندمریم. گز علفی. مانی گت، یا حماما و یا ماهلو. مشک. جوزالطیب یا جوزبویا. هلیله. امله. جوزالقی. جوز ماثل. اگل مارملت (؟). نارنج فلفل. ریوند. بیدانجیر خطائی یا کرچک هندی یا خروع چینی. کباث. صندل. دم الأخوین یا خون سیاوشان. سنا. سیراکست (؟) ، سپستان یا اطباع الکلب یا مویزک عسلی. چاودار. دیوگندم زنگ دیده (؟). شکر. تمر هندی یا صبار. طباشیر. تربد یا جبلاهنگ. جدوار. زرنباد- انتهی
لغت نامه دهخدا
(اُ دِ اُ)
یکی از بناهای معروف اثینه که بقول فلوطرخس موافق نقشه ای که پریکلس کشیده بود، ساخته شده است و او نیز چنانکه گویند نقشۀ کوشک خشیارشا شاهنشاه هخامنشی را در نظر داشته است. (ایران باستان ص 1600 از کتاب پریکلس، بند 22)، هنر. (زمخشری) (نصاب) : جمله را ادب سلاح و مردی از تیر انداختن و نیزه داشتن و درق و شمشیر و قاروره افکندن و شناو و آنچه مردان را بکار آید. (مجمل التواریخ والقصص). گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای من ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. و پیغامبر علیه السلام فرموده است: علموا صبیانکم الرمایه والسباحه. (نوروزنامه)، چم و خم.حسن معاشرت. حسن محضر. طور پسندیده. (غیاث اللغات) .طریقه ای که پسندیده و صلاح باشد. اخلاق حسنه. فضیلت. مردمی. حسن احوال در قیام و قعود و حسن اخلاق و اجتماع خصال حمیده:
سلطان معظم ملک عادل مسعود
کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود.
منوچهری.
خواجه عبدالرزاق هژده بخورد و خدمت کرد رفتن را و با امیر گفت: بس ! اگر بیش از این دهند ادب و خرد از بنده دور کند. امیر بخندید و دستوری داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). و ما [امیرمحمود] تا این غایت دانی که براستای تو [امیر یوسف] چند نیکوئی فرموده ایم و پنداشتیم که با ادب برآمده ای و نیستی چنانکه ما پنداشته ایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). این بی ادبی بنده بفرمان سلطان محمود کرد. (تاریخ بیهقی ص 53)
ای نیاموخته ادب ز ابوان
ادب آموز زین پس از ملوان.
سنائی.
ذرّه ای گر در تو افزونی ادب
باشد از یارت، بداند فضل رب.
مولوی.
از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب.
مولوی.
از ادب پرنور گشته ست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک.
مولوی.
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان... (گلستان).
اگرچه پیش خردمند خامشی ادبست
بوقت مصلحت آن به که در سخن کوشی.
(گلستان).
بی ادب سیلی زمانه خوری.
اوحدی.
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت
چشم دریده ادب نگاه ندارد.
حافظ.
ادب کی میگذارد تا ببوسم آستانش را.
عرفی.
ما سجده بر سایۀ دیوار کنشتیم
از بی ادبان پرس حرمگاه صنم را.
شیخ فیض.
- امثال:
سخن شنیدن ادب است. (جامعالتمثیل).
، آزرم. حرمت. پاس. (صراح)، ادب النفس، اخلاق حسنه. مقابل ادب الدرس:
زن که خدایش ادب نفس داد
سر دهد و تن ندهد در فساد
تو ادب نفس بداندیش کن
بی ادبان رابه ادب خویش کن.
امیرخسرو.
، آئین. آرایش. راه و رسم، شگفتی. (مهذب الاسماء). شگفت. (مؤید الفضلاء). عجب،
{{اسم مصدر}} زیرکی، تیمار. رجوع به تیمار شود، تأدیب. تنبیه: و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند، تا بکشت کسان اندر نیاید. (نوروزنامه).
اوستادان کودکان را میزنند
آن ادب سنگ سیه را کی کنند.
مولوی.
،
{{مصدر}} دانشمند شدن. بافرهنگ شدن. (زوزنی). فرهنگی شدن. (تاج المصادر بیهقی). ادیب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)، نگاه داشتن خود از نکوهیده های کرداری و گفتاری. تأدّب. (زوزنی). بکار صلاح بودن. اندازه و حدّ هر چیز نگاه داشتن. (غیاث اللغات). نگاهداشت حد هر چیز. (صراح). نیکوکار شدن، بمهمانی خواندن. مهمان خواندن. (تاج المصادر بیهقی). مهمانی کردن. بسوی طعام خواندن:
نحن فی المشتاه ندعو الجفلاء
لاتری الاّدب فینا ینتقر.
، زیرک شدن،
{{اسم}} ادب البحر،بسیاری آب دریا. (منتهی الارب)، علم الأدب عبارت از ده علم است: 1) علم اللغه. 2) علم التصریف. 3) علم النحو. 4) علم المعانی. 5) علم البیان. 6) علم البدیع. 7) علم العروض. 8) علم القوافی. 9) علم قوانین الخط. 10) علم قوانین القراءه.
ادب بالفتح، شگفت و عجب و محرّکهً، زیرکی ونگاهداشت حدّ هر چیز. ج، آداب. و علم ادب عبارتست از علمی که بدان خود را از خلل در کلام نگاهدارند و آن دوازده قسم است و هشت اصول بر این تفصیل: علم لغت، علم صرف، علم اشتقاق، علم نحو، علم معانی، علم بیان، علم عروض، علم قافیه و چهار فروع بدین نمط: علم قرض الشعر و آن علمی است که امتیاز کرده میشود بدان میان اشعار سالم و غیرسالم از عیوب علم انشای نثر از خطب و رسائل. علم محاضرات یعنی علم تواریخ و بعضی این را مشتق از ادب که بمعنی خواندن بضیافت است گفته اند زیرا که این علم میخواند مردم را بسوی محامد. (قاموس بنقل منتهی الارب). شاعری آنها را چنین بنظم آورده:
نحو و صرف عروض بعده لغه
ثم اشتقاق و قرض الشعر انشاء
کذا المعانی بیان، الخط قافیه
تاریخ، هذا لعلم العرب احصاء.
مؤلف نفایس الفنون فی عرایس العیون پانزده فن آورده است: خط، لغت، تصریف، اشتقاق، نحو، معانی، بیان، بدیع، عروض، قوافی، تقریض، امثال، دواوین، انشاء و استیفاء. رجوع به نفایس الفنون تألیف محمد بن محمود آملی مقالۀ اولی از قسم اول شود. ابن خلدون در مقدمۀ خود گوید: ’هذاالعلم [ای علم الادب] لاموضوع له ینظر فی اثبات عوارضه أو نفیها و انما المقصود منه عند اهل اللسان ثمرته و هی الاجاده فی فنی المنظوم والمنثور علی أسالیب العرب و مناحیهم، فیجمعون لذلک من کلام العرب مما عساه تحصل به الملکه من شعر عالی الطبقه و سجع متساو فی الاجاده و مسائل من اللغه والنحو مبثوثه أثناء ذلک متفرقه یستقری منها الناظر فی الغالب معظم قوانین العربیه مع ذکر بعض من ایام العرب یفهم به ما یقع فی اشعارهم منهاو کذلک ذکرالمهم من الانساب الشهیره و الاخبار العامه والمقصود بذلک کله أن لایخفی الناظر فیه شی ٔ من کلام العرب و اسالیبهم و مناحی بلاغتهم اذا تصفحه لانه لاتحصل الملکه من حفظه الا بعد فهمه فیحتاج الی تقدیم جمیع ما یتوقف علیه فهمه ثم انهم اذا أرادوا حد هذاالفن قالوا: الادب هو حفظ أشعار العرب و اخبارها والاخذ من کل علم بطرف یریدون من علوم اللسان أو العلوم الشرعیه من حیث متونها فقط و هی القرآن و الحدیث اذ لامدخل بغیر ذلک من العلوم فی کلام العرب الاما ذهب الیه المتأخرون عند کلفهم بصناعه البدیع من التوریه فی أشعارهم و ترسلهم بالاصطلاحات العلمیه. فاحتاج صاحب هذاالفن حینئذ الی معرفه اصطلاحات العلوم لیکون قائماً علی فهمها و سمعنا من شیوخنا فی مجالس التعلیم أن أصول هذاالفن و ارکانه أربعه دواوین و هی: أدب الکاتب لابن قتیبه و کتاب الکامل للمبرد و کتاب البیان والتبیین للجاحظ و کتاب النوادر لابی علی القالی البغدادی و ماسوی هذه الاربعه فتبع لها و فروع عنها. و کتب المحدثین فی ذلک کثیره، و کان الغناء فی الصدر الاول من اجزاء هذاالفن مما هو تابع للشعر اذ الغناء انما هو تلحینه. و کان الکتاب و الفضلاء من الخواص فی الدوله العباسیه یأخذون انفسهم به حرصاً علی تحصیل أسالیب الشعر و فنونه فلم یکن انتحاله قادحاً فی العداله والمروءه و قدالف القاضی أبوالفرج الاصبهانی و هو من هو کتابه فی الاغانی جمع فیه اخبارالعرب و اشعارهم و انسابهم و ایامهم و دولهم و جعل مبناه علی الغناء فی المائه صوت التی اختارها المغنون للرشید فاستوعب فیه ذلک أی استیعاب و اوفاه’ - انتهی ما قاله ابن خلدون.
جرجانی در تعریفات آرد: ادب عبارتست از شناختن اموری که بوسیلۀ آنها انسان از همه اقسام خطا مصون ماند. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون گوید: الادب بفتح اول و دال مهمله، دانش و فرهنگ، و پاس و شگفت و طریقه ای که پسندیده و به اصلاح باشد و نگاهداشت حدّ هرچیزی. کما فی کشف اللغات. و علم عربی که تعلقی بعلم زبان عرب و فصاحت و بلاغت دارد. کذا ذکر الشیخ عبدالحق المحدث فی رساله حلیهالنبی (ص). و در بحرالجواهر آید که ادب نیکی احوال و رفتار است در نشست و برخاست و خوشخوئی و گرد آمدن خویهای نیک و صاحب العنایه گوید: هر ورزش پسندیده ای که آدمی را به فضیلتی از فضایل سوق دهد، و ویژۀ او شود. و ابوزید گوید: ادب ملکه ایست که انسان را از آنچه ناسزا باشد بازدارد. در فتح القدیر آمده است که ادب مجموع صفات نیک است و در اصطلاح فقهاء مراد از ادب کتاب ادب القاضی است یعنی آنچه قاضی را سزاوار است که بجای آرد. و نیکوتر آنست که ادب را تعبیر به ملکه کنیم. زیرا ملکه است که در روان آدمی رسوخ مییابد و از این رو اگر مفهوم ادب در نفس انسان راسخ نگردد نمیتوان آنرا ادب نامید. (بحرالرائق فی شرح الکنز و کتاب القضاء). و فرق بین تعلیم و تأدیب آنست که تأدیب در مورد عادات و تعلیم در مورد شرعیات استعمال میشود. بعباره اخری تأدیب عرفی و تعلیم شرعی و اولی دنیوی و دومین دینی است. (کرمانی شرح صحیح بخاری، در باب تعلیم الرجل). صاحب تلویح گفته است که: تأدیب با کلمه ندب قریب المعنی است و جدائی بین این دو جز این نیست که تأدیب در مورد تهذیب اخلاق و اصلاح عادات و ندب در مورد ثواب آخرت مستعمل است و قد یطلقه الفقهاء علی المندوب (فی جامعالرموز) و ماوراء ما ذکر من الفرائض والواجبات فی الحج سنن تارکها مسی ٔ و آداب تارکها غیر مسی ٔ. و گاهی کلمه ادب رادر مورد سنت اطلاق نمایند. (جامعالرموز). و سوای آنچه از سنن و آدابی که تارک آن گناهکار محسوب شود اطلاق نمایند. در کتاب بزازیه ضمن کتاب الصلوه در فصل دوم گوید: ادب آن را گویند که شارع گاهی آن را بکار برده و زمانی آنرا ترک کرده است و سنت آنرا نامند که شارع آنرا پیوسته مواظب و مراقب است. ازین رو واجب هر قانونی از شریعت است که برای اکمال فرض و سنت برای اکمال واجب و ادب برای اکمال سنت وضع شده باشد و نیز گفته اند: ادب نزد اهل شرع پرهیزکاری و نزد اهل حکمت ودانش نگاهداری و صیانت نفس است. و از حاتم اصم روایت کنند که موقع دخول در مسجد پای چپ خود را در مسجد نهاد و در حال رنگش تغییر یافته و بیمناک از مسجد بیرون آمد و دیگربار به مسجد برفت و این نوبت پای راست خود را در مسجد نهاد و سبب این عمل از او پرسیدند. گفت میترسم اگر ادبی از آداب دین را متروک دارم خدای تعالی آنچه را که از خزانۀ غیبش مرا بخشیده، بازستاند. دانشمندی گوید: ادب، نشستن با خلق بر بساط صدق، و پیروی حقایق است. اهل تحقیق گفته اند: ادب خروج از صدق اختیار و زاری بر بساط نیازمندی و افتقار باشد. و درین معنی گفته اند:
ادب نه کسب عبادت نه سعی حق طلبی است
بغیر خاک شدن هرچه هست بی ادبی است.
و در تعریفات جرجانی ادب را بدین نحو تعبیر کرده که: ادب هرآن چیزی است که آدمی را از جمیع انواع خطا بازدارد و ادب القاضی ملتزم ساختن قاضی است بدانچه که شارع ازدادگستری و رفع ستم و ترک هوی و هوس بر او واجب ساخته - انتهی. و معنی آداب البحث، در باب نون و فصل راءمهمله در علم المناظره بیان خواهد شد.
علم الادب هو علم یحترز به عن الخطاء فی کلام العرب لفظاً و خطاً قال المولی ابوالخیر اعلم ان فائده التخاطب والمحاورات فی افادهالعلوم و استفادتها لما لم تتبین للطالبین الا بالفاظ واحوالها کان ضبط احوالها مما اعتنی به العلماء فاستخرجوا من احوالها علوماً انقسم انواعها الی اثنی عشر قسماً و سموهما بالعلوم الادبیه لتوقف ادب الدرس علیهابالذات و ادب النفس بالواسطه و بالعلوم العربیه ایضالبحثهم عن الالفاظ العربیه فقط لوقوع شریعتنا التی هی احسن الشرائع و افضلها و اعلاها و اولاها علی افضل اللغات و اکملها ذوقا و وجدانا - انتهی. و اختلفوا فی اقسامه فذکر ابن الانباری فی بعض تصانیفه انها ثمانیه و قسم الزمخشری فی القسطاس الی اثنی عشر قسما کما اورده العلامه الجرجانی فی شرح المفتاح و ذکر القاضی زکریا فی حاشیهالبیضاوی انها اربعهعشر و عد منها علم القراآت قال و قد جمعت حدودها فی مصنف سمیته اللؤلؤ النظیم فی روم التعلم والتعلیم لکن یرد علیه ان موضوع العلوم الادبیه کلام العرب و موضوع القراآت کلام اﷲ سبحانه وتعالی ثم ان السید والسعد تنازعا فی الاشتقاق هل هو مستقل کما یقوله السید او من تتمه علم التصریف کما یقوله السعد و جعل السید البدیع من تتمهالبیان و الحق ما قال السید فی الاشتقاق لتغایر الموضوع بالحیثیه المعتبره و للعلامه الحفید مناقشه فی التعریف و التقسیم اوردها فی موضوعاته حیث قال و اما علم الادب فعلم یحترز به عن الخلل فی کلام العرب لفظاً او کتابه و هیهنا بحثان: الاول، ان کلام العرب بظاهره لایتناول القرآن و بعلم الادب یحترز عن خلله ایضا الا ان یقال المراد بکلام العرب کلام یتکلم العرب علی اسلوبه. الثانی، ان السید رحمه اﷲ تعالی قال لعلم الادب اصول و فروع اما الاصول فالبحث فیها اما عن المفردات من حیث جواهرها و موادها و هیآتها فعلم اللغه او من حیث صورها و هیأتها فقط فعلم الصرف او من حیث انتساب بعض ببعض بالاصاله والفرعیه فعلم الاشتقاق و اما عن المرکبات علی الاطلاق فاما باعتبار هیأتها الترکیبیه و تأدیتها لمعانیها الاصلیه فعلم النحو اما باعتبار افادتها لمعان مغایره لاصل المعنی فعلم المعانی و اما اعتبار کیفیه تلک الافاده فی مراتب الوضوح فعلم البیان و علم البدیع ذیل لعلمی المعانی والبیان داخل تحتهما و اما عن المرکبات الموزونه فاما من حیث وزنها فعلم العروض او من حیث اواخرها فعلم القوافی و اما الفروع فالبحث فیها اما ان یتعلق بنقوش الکتابه فعلم الخطّ او یختص بالمنظوم فالعلم المسمی بقرض الشعر او بالنثر فعلم الانشاء او لایختص بشی ٔ فعلم المحاضرات و منه التواریخ قال الحفید هذا منظور فیه فاورد النظر بثمانیه اوجه حاصلها انه یدخل بعض العلوم فی المقسم دون الاقسام و یخرج بعضها منه مع انه مذکور فیه وان جعل التاریخ واللغه علما مدونا لمشکل اذ لیس مسائل کلیه و جواب الاخیر مذکور فیه و یمکن الجواب عن الجمیع ایضاً بعدالتأمل الصادق. (کشف الظنون).
علوم الادب اثناعشر علما و هی اللغه و الخط و الشعر و العروض و القافیه و النحو و الصرف و الاشتقاق و المعانی و البیان و البدیع و المحاضرات و النثر و قد عنی الادباء بالتوسع فی کل من هذه العلوم توسعا لیس بعده مرمی و قد لخصنا علی کل منها کلاما اثبتناه فی موضعه من هذاالکتاب فیرجع الیه من شاء. (دائرهالمعارف فرید وجدی در مادۀ ادب).
تعریف و موضوع و فائدۀ ادب و ادبیات به اصطلاح قدما: کلمات لغویین در معنای لغوی ادب نزدیک بیکدیگر است. ادب در لغت بمعنی ظرف و حسن تناول است و ظرف در اینجا مصدر است بمعنی کیاست مطلق یا ظرافت در لسان یا براعت و ذکاء قلب یا حذاقت و بتعبیر بعضی نیک گفتاری و نیک کرداری و بعضی ادب را در فارسی بفرهنگ ترجمه کرده و گفته اند ادب یا فرهنگ بمعنی دانش میباشد و با علم چندان فرقی ندارد.
در تعریف و تحدید ادب اصطلاحی، عبارات ادبای متقدمین مختلفست، بعضی گویند: الادب کل ریاضه محموده یتخرج بها الانسان فی فضیله من الفضائل. (الوسیط ص 3). الادب کل ریاضه محموده یتحلی بها الانسان بفضیله من الفضائل. (معیاراللغه ج 1ص 61). ادب عبارت است از هر ریاضت ستوده که بواسطۀ آن انسان بفضیلتی آراسته میگردد و این معنی منقول از معنی لغوی تأدیب و تأدب است که در آنها ریاضت اخلاقی مأخوذ است و برخی گویند الادب عباره عن معرفه ما یحترز به عن جمیع انواع الخطاء. (جواهرالادب احمد هاشمی ص 8). ادب عبارت است ازشناسائی چیزی که بتوسط آن احتراز میشود از تمام انواع خطا. و این معنی عرفی منقول از ادب بمعنی حذاقت یا براعت و ذکاء قلب و امثال آنهاست و برخی گویند که:ملکه تعصم من قامت به مما یشینه. (دائرهالمعارف بستانی). ادب ملکه ایست که صاحبش را از ناشایستها نگاه میدارد.
و اما علم ادب یا سخن سنجی در اصطلاح قدما عبارت بوده است از: معرفت باحوال نظم و نثر از حیث درستی و نادرستی و خوبی و بدی و مراتب آن و بعضی علم ادب را چنین تعریف کرده اند که: علم صناعی تعرف به اسالیب الکلام البلیغ فی کل حال من احواله. (جواهرالادب احمد هاشمی ص 8). علم ادب علمی است صناعی که اسالیب مختلفۀ کلام بلیغ در هر یک از حالات خود بتوسط آن شناخته میشود. تعریف علم ادب بنا بر مسلک قدما شامل اکثر علوم عربیه بوده است و در تعدادعلوم ادبیه نیز کلمات قدما مختلفست، بعضی عدد آنها را هشت دانسته و برخی بیشتر. یکی از شعراء، علوم ادبیه را در این دو بیت جمع کرده است:
نحو و صرف عروض بعده لغه
ثم اشتقاق و قرض الشعر انشاء
کذا المعانی بیان الخط قافیه
تاریخ هذا لعلم العرب احصاء.
جرجی زیدان مینویسد که علم ادب در اصطلاح علمای ادبیت مشتمل بر اکثر علوم ادبیه است از قبیل: نحو، لغت، تصریف، عروض، قوافی، صنعت شعر، تاریخ و انساب. و ادیب کسی است که دارای تمام این علوم یا یکی از آنها باشد و فرق مابین ادیب و عالم آن است که ادیب از هر چیزی بهتر و خوبترش را انتخاب مینماید و عالم تنها یک مقصد را گرفته در آن مهارت مییابد بعضی گویند اصول علم ادب عبارت است از: لغت، صرف، اشتقاق، نحو، معانی، بیان، عروض، قافیه، و فروع آن عبارت است از: خط، قرض الشعر، انشاء، محاضرات، تاریخ. و فن بدیع را ذیل و تابع معانی وبیان شمرده اند.
ادب درس و ادب نفس: باید دانست که آنچه در تعریف علم ادب ذکر شد راجع به ’ادب درس’ میباشد که آنرا ادب اکتسابی نیز مینامند زیرا بدرس و حفظ و نظر کسب میگردد. و اما ادب نفس یا ادب طبعی، بعضی آنرا چنین تحدید کرده اند که ادب طبعی عبارت است از اخلاق حمیده و صفات پسندیده ای که با ذات انسان سرشته شده باشد و مرحوم ذکاءالملک فروغی (میرزا محمدحسین متوفی 1325 هجری قمری) در تاریخ ادبیات خود ادب نفس را به اصطلاح حکما و صاحبان معرفت عبارت دانسته است از دانشهائی که اسباب کمالات نفسانی شود از قبیل علم بحقایق اشیاء که از آن بحکمت و فلسفه تعبیر نمایند و سایر علوم یا دانشها را ادب درسی نامیده است مثل حساب و هندسه و طب و جغرافیا که دانستن آنها مستقیماً در طریق استکمال و تزکیۀ نفس انسانی واقع نمیشود هرچند بطور غیرمستقیم و بقول اهل علم، ’ثانیاً و بالعرض’ به ادب نفس کمک مینماید. و مخفی نماند که مابین تعریف مرحوم فروغی برای ادب نفس و آنچه از جواهرالادب نقل کردیم ظاهراً کمال مباینت است زیرا فضائل اخلاقی با علومی که موجب کمالات نفسانی میشود بسیار فرق دارد و آنچه بنظر بدوی می آید این است که فلسفه و حکمت هم جزو ادب آموختنی است ’ادب درس’. بلی ممکن است ادب درس را دو قسم دانست: یکی آنکه مستقیماً موجب تهذیب اخلاق و قوای فطری میشود و دیگری دانشهائی که بطور مستقیم در این طریق واقع نیست.
ابن خلدون در مقدمۀ خود مینویسد که علم ادب مانند سایر علوم موضوع مشخصی ندارد که بحث از عوارض ذاتیۀ آن بشود و تنها مقصود ازین علم همانا ثمره و فائدۀ آن است که اجاده و مهارت یافتن در دو فن منظوم و منثور باشد و آنچه در طریق حصول این ملکه واقع میشود از قبیل حفظ اشعار و متون ادبیه و نحو و صرف و علم انساب و تواریخ و غیر از اینها از مقدمات این علم محسوب میگردد و از این جهت است که متقدمین از ادبای عرب تعریف این علم را این طور میکردند که: الادب هو حفظ اشعارالعرب و اخبارها و الاخذ من کل علم بطرف، ادب عبارت است از حفظ اشعار و اخبار عرب و بهره یافتن از هر علمی به اندازۀ حاجت. بعقیدۀ نگارنده اگر موضوع علم ادب را بنابر طریقه و اصطلاح ادبای باستانی همان دو فن نظم و نثر قرار بدهیم ولیکن با قید حیثیت (از قبیل: مطبوعیت و ناگوارائی در طبع یا خوبی و بدی و درستی و نادرستی و نظایر آنها) و تعریف جواهرالادب را تعریف این علم بدانیم در جامعیت و مانعیت این تعریف (بقول اهل منطق: طرد و عکس) چندان خللی وارد نخواهد آمد و بنابراین آنچه را قدما جزو علوم ادبیه شمرده اند یک دسته داخل مسائل و دستۀ دیگر جزو مقدمات و مبادی این علم خواهد بود و نظر به ارتباط کاملی که مابین علم ادب و سایر فنون و علوم موجود است هر قدر دایرۀ معارف و علوم وسیعتر میشود بر وسعت محیط علم ادب و ادبیات افزوده خواهد شد و انسب این است که بجای علم ادب، صناعت ادب تعبیر شود.
ارکان علم ادب: ارکان علم ادب چهار چیز است: اول قوای فطری عقلی و آن پنج چیز است: ذکاء، خیال، حافظه، حس، ذوق.
دویم قوانین و اصول نظم و نثر و حسن تألیف و انواع انشاء و شعر و فنون خطابه.
سوم مطالعۀ تصانیف بلغا و تتبع وافی در جزئیات آنها.
چهارم کثرت ارتیاض و تدرب در سبکهای ادبای قدیم و تأسی بفصحا و بلغا در حل و عقد نظم و نثر. (تاریخ ادبیات ایران تألیف جلال الدین همائی ج 1 صص 2- 8) : بی اجری و مشاهره درس ادب و علم دارد [ابوحنیفه] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277). زوزنی... یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). ادیب خویش را... امیر مسعود گفت عبدالغفاررا از ادب چیزی بیاموز وی قصیده ای دو سه از دیوان متنبی و قفانبک مرا بیاموخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). او مردیست در فضل و علم و عقل و ادب یگانه روزگار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد. (تاریخ بیهقی ص 276). ما را صحبت افتاد با استاد ابوحنیفۀ اسکافی و شنوده بودم فضل و ادب و علم وی سخت بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت: همتی فی کتاب انظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم انظر له. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 683). و یگانه روزگار بود در ادب و لغت وشعر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). و از آداب تازی و پارسی بهره داشت. (تاریخ بخ-اری نرشخی). و نیز نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه چ طهران سال 1332 ص 421).
ادب مرد بهتر از زر اوست.
مکتبی
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ)
نعت از اجن. مزه و رنگ بگردانیده (آب). آب بگردیده. مزه برگشته، میل دادن. (منتهی الارب). بچسبانیدن. (زوزنی). (بچسبانیدن، بمعنی میل دادن و برگردانیدن بسوئی است)
لغت نامه دهخدا
(اَجُ)
نام یکی از دو متکلم کتاب بغوگیتا که جزئی از کتاب مهابرت است، جامه های سرخ. (منتهی الارب)، رنگی است سخت سرخ، سرخی، نشاسته، درختی است که گل سرخ دارد. (منتهی الارب). ارغوان. (مهذب الاسماء). معرّب از ارغوان فارسی است. گرم مایل به اعتدال و مخرج اخلاط لزجه و جهت برودت معده و کلیه و تصفیۀ لون و طبیخ او مقیی ٔ و منقی آلات تنفس و معده و سوختۀ او حابس نزف الدّم و خضاب نیکو است و زنان از آن خطاط می سازند و ریشه بیخ او را چون بقدر دو درهم بجوشانند مقیی ٔ قوی است و مصلحش برگ عناب و نمام و بدلش صندل سرخ و نصف آن گلسرخ و دانۀ ارغوان در ادویۀ عین قایم مقام تشمیزج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ارجوان بهار درختی است که بپارسی آن را ارغوان گویند و آن بهار همچنان میخورند و طبیعت آن سرد و خشک و تر است و پوست بیخ آن اگر بجوشانند و آب آن بیاشامند قی تمام آورد و این مجربست و اگر چوب وی بسوزانند و بر ابرو مالند موی برویاند و سیاه و انبوه گرداند و اگر از بهار وی شرابی سازند منع خمار کند و نافع بود. (اختیارات بدیعی). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: ارجوان معرب ارغوان است. در عربی هراحمری را ارجوان گویند و در فارسی نباتی است مخصوص، چوب آن سست و برگ وی سبط و سخت سرخ و حرّیف، غش آن با بقم کنند و فرق در رزانت و کمودت است و نیز با طقشون (؟) و اختلاف در رخاوت باشد، در اول گرم و معتدل است و مخرج اخلاط لزجه است و برودت معده و کلیه و کبدرا سود دارد و رنگ را صفا دهد. و طبیخ وی آلات تنفس و معده را با قی ٔ پاک کند و محروق آن نزف را حبس کندو خضابی نیکو است و غثیان آرد و مصلحش برگ عناب و نمّام و قدر شربتش تا چهار است (؟) و بدل آن صندل سرخ مثل آن و گل سرخ به اندازۀ نصف وی باشد - انتهی.
ابوریحان بیرونی در الجماهر آورده: قال ابن درید فی الارجوان، انه فارسی معرب و هو اشدالحمره و یقال له القرمز و انه اذا بولغ فی نعت حمره الثوب قیل ثوب ارجوانی و ثوب بهرمانی. اما التعریب فانه بالفارسیه گل ارغوان، و تری هذه الزهره علی شجره لاتنشق جدا و هی صغارمشبعه بالحمره الضاربه الی الخمریه عدیمهالرائحه نزهه فی المنظر و سواء ان کان عربیاً او معرباً فانه مستعمل بین العرب، و قال عمرو بن کلثوم:
کأن ثیابنا منا و منهم
خضبن بأرجوان او طلینا.
و الارجوان لباس قیاصرهالروم و کان لبسه فیما مضی محظوراً علی السوقه و ذکر انه دم حلزون عرفه اهل بلد صور من خطم کلب کان اکل هذاالحیوان فی الساحل فتلون فوه بدمه و ذکر بان ینال الثنوی فی جمله ما کتب عنه بحضرهالساسانیه (ظ: السامانیه) ان لباس عظیم قتای الارجوان و هو له خاصه لایلبسه غیره و قال جالینوس فی دودالقرمز انه ان اخذ من البحر و هو طری برد و هذا یوهم ماحکی عن اهل صور. (الجماهر چ حیدرآباد ص 37- 38)، بنفشه. (مهذب الاسماء)، آب ارجوان، شراب. می
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ خوا / خا)
خریدن یا فروختن بوام. ادّیان، بیمار ساختن. دردمند کردن. دردمند گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، بیمار شدن. (آنندراج). دردمند شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
دو ولایت است کمابیش بیست پاره دیه. حاصلش انگور و غله و میوۀ سردسیری بود و از حقوق دیوانی آن نیمی به دیوان قزوین و نیم بدیوان طارمین رود. (از نزهه القلوب چ دبیرسیاقی ص 73). در معجم البلدان آمده که اندجن قلعۀ بزرگ مشهوری است از نواحی قزوین از اعمال طرم
لغت نامه دهخدا
بعبرانی عنکبوت است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
کوبنده و نرم کننده.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرکز ناحیه ای در ولایت شیر فرانسه واقع در کنار نهر سولوره در 40 هزارگزی شمال غربی سن سیر، سکنۀ آن 800 تن است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
پسر فان از پادشاهان هند، و او در تیر انداختن مهارت داشت. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 110، 112، 114، 115 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
درخت بادام تلخ را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). درخت ارزن. ارزه و آن درختی است سخت. ارژن. رجوع به ارژن و ارجان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یُ)
جمع واژۀ دین. وامها، بناخواست و ستم بر کاری داشتن. (منتهی الارب). اکراه
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدجن
تصویر مدجن
تب نبریدنی، ماندگار، روز ابری، باران دمریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دجن
تصویر دجن
باران پیاپی روز بارانی، تاریکی انبوه، تاریکی ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داجن
تصویر داجن
پرنده خانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تیره گون دودگون رنگ خاکستر تیره گون دودگون خاکستر رنگ خاک رنگ مایل به سیاهی نیلگون اغبر. یا خز ادکن. قره خز خزنیلگون خز بسیار نرم و تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادون
تصویر ادون
پست تر، نزدیک تر، کمینه تر، فرومایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احجن
تصویر احجن
کور پشت، کجبینی، کج شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادکن
تصویر ادکن
((اَ کَ))
تیره گون، خاکستری رنگ
فرهنگ فارسی معین
زیور و زینت
فرهنگ گویش مازندرانی