خلط ها، در طب قدیم عناصر چهارگانۀ بدن شامل سودا، صفرا، بلغم و خون، جمع واژۀ خلط اخلاط اربعه: در طب قدیم چهار خلط خون، صفرا، سودا و بلغم، اخلاط چهارگانه اخلاط چهارگانه: در طب قدیم چهار خلط خون، صفرا، سودا و بلغم، اخلاط اربعه اخلاط ردیه: در طب قدیم رطوبت های فاسد و گندیدۀ بدن اخلاط قوم: کسانی که از قوم نباشند و در آن داخل شده باشند، گروه آمیخته از هر گونه مردم
خلط ها، در طب قدیم عناصر چهارگانۀ بدن شامل سودا، صفرا، بلغم و خون، جمعِ واژۀ خِلط اخلاط اربعه: در طب قدیم چهار خلطِ خون، صفرا، سودا و بلغم، اخلاط چهارگانه اخلاط چهارگانه: در طب قدیم چهار خلطِ خون، صفرا، سودا و بلغم، اخلاط اربعه اخلاط ردیه: در طب قدیم رطوبت های فاسد و گندیدۀ بدن اخلاط قوم: کسانی که از قوم نباشند و در آن داخل شده باشند، گروه آمیخته از هر گونه مردم
جمع واژۀ خیر. (زمخشری). نیکان. (دهار). برگزیدگان. نیکوتران: هرآینه صحبت اشرار موجب بدگمانی باشد در حق اخیار. (کلیله و دمنه) ، طناب خیمه، حرمت، عهد. بقیه. و رجوع به آخیه شود
جَمعِ واژۀ خیر. (زمخشری). نیکان. (دهار). برگزیدگان. نیکوتران: هرآینه صحبت اشرار موجب بدگمانی باشد در حق اخیار. (کلیله و دمنه) ، طناب خیمه، حرمت، عهد. بقیه. و رجوع به آخیه شود
برادر مساعدت، دو تن به این نام خوانده شده اند: نخست امیری از سبط دان (سفر اعداد 1:12 و 2:25 و 7:66 و 10:25) ، دوّم رئیسی از بن یامینیان بود که بداود ملحق شد. (کتاب اول تواریخ ایام 12:3) (قاموس کتاب مقدس)
برادر مساعدت، دو تن به این نام خوانده شده اند: نخست امیری از سبط دان (سفر اعداد 1:12 و 2:25 و 7:66 و 10:25) ، دوّم رئیسی از بن یامینیان بود که بداود ملحق شد. (کتاب اول تواریخ ایام 12:3) (قاموس کتاب مقدس)
مختلفان: هم اخیاف ٌ. - اخوۀ اخیاف، برادران که مادر آنها یک باشد و پدر آنها مختلف. برادران مادری. - اولاد اخیاف، بنواخیاف، برادران که از یک مادر و از دو پدر باشند. - قوم اخیاف، مختلفین در اصل و متفقین در حال
مختلفان: هم اخیاف ٌ. - اخوۀ اخیاف، برادران که مادر آنها یک باشد و پدر آنها مختلف. برادران مادری. - اولاد اخیاف، بنواخیاف، برادران که از یک مادر و از دو پدر باشند. - قوم اخیاف، مختلفین در اصل و متفقین در حال
اخلاط فرس، کوتاهی کردن اسب در رفتار، درویش کردن، دست بداشتن. (تاج المصادر بیهقی). رها کردن. بگذاشتن، خلال بار آوردن خرما. خلال آوردن نخل. (منتهی الارب) ، تباه بار آوردن خرما، علف شیرین چریدن شتر، چرانیدن شتران را در علف شیرین. (منتهی الارب). در شیرین گیاه چرانیدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). گیاه شیرین دادن شتر را، بردن چیزی را، ربودن چیزی را، محتاج شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) ، حاجتمند گردانیدن. (منتهی الارب). محتاج کردن. (مؤید الفضلاء) ، وفا نکردن. (منتهی الارب) ، یکی از عیوب بلاغت است، چنانکه گوئی ’زود به از دیر بسیار است’، یعنی کم و زود به از دیر بسیار است. و مانند این بیت ناصرخسرو: زن بدخو را مانی که مرا با تو سازگاری نه صوابست و نه بیزاری. یعنی زن بدخو و گران کابین را مانی... و مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اخلال، بکسر همزه نزد اهل معانی آنست که لفظ از اصل مقصود ناقص و برای افهام معنی وافی نباشد، مانند این شعر: والعیش خیر فی ظلا- ل النّوک ممّن عاش کداً. نوک بمعنی حمق و کد یعنی رنج بردن و اصل مقصود آنست که زندگانی بناز و نعمت در زیر سایۀ حماقت و ابلهی نیکوتر از زندگانی مقرون به رنج و محنت در زیر سایۀ خرد و دانش باشد. و الفاظ در این بیت برای درک مقصود غیروافی است چنانچه در مطول در بحث ایجازو اطناب بیان کرده و این نوع را در علم معانی اخلال نام نهاده اند. ، اخلال والی به ثغور، اندک کردن لشکر را در مرزها. (منتهی الارب) ، اخلال بمکان، غائب شدن از جائی و گذاشتن آن را. (منتهی الارب). گذاشتن مردم جای را
اخلاط فرس، کوتاهی کردن اسب در رفتار، درویش کردن، دست بداشتن. (تاج المصادر بیهقی). رها کردن. بگذاشتن، خلال بار آوردن خرما. خلال آوردن نخل. (منتهی الارب) ، تباه بار آوردن خرما، علف شیرین چریدن شتر، چرانیدن شتران را در علف شیرین. (منتهی الارب). در شیرین گیاه چرانیدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). گیاه شیرین دادن شتر را، بردن چیزی را، ربودن چیزی را، محتاج شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) ، حاجتمند گردانیدن. (منتهی الارب). محتاج کردن. (مؤید الفضلاء) ، وفا نکردن. (منتهی الارب) ، یکی از عیوب بلاغت است، چنانکه گوئی ’زود به از دیر بسیار است’، یعنی کم و زود به از دیر بسیار است. و مانند این بیت ناصرخسرو: زن بدخو را مانی که مرا با تو سازگاری نه صوابست و نه بیزاری. یعنی زن بدخو و گران کابین را مانی... و مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اخلال، بکسر همزه نزد اهل معانی آنست که لفظ از اصل مقصود ناقص و برای افهام معنی وافی نباشد، مانند این شعر: والعیش خیر فی ظلا- ل النّوک ممّن عاش کداً. نوک بمعنی حمق و کد یعنی رنج بردن و اصل مقصود آنست که زندگانی بناز و نعمت در زیر سایۀ حماقت و ابلهی نیکوتر از زندگانی مقرون به رنج و محنت در زیر سایۀ خرد و دانش باشد. و الفاظ در این بیت برای درک مقصود غیروافی است چنانچه در مطول در بحث ایجازو اطناب بیان کرده و این نوع را در علم معانی اخلال نام نهاده اند. ، اخلال والی به ثغور، اندک کردن لشکر را در مرزها. (منتهی الارب) ، اخلال بمکان، غائب شدن از جائی و گذاشتن آن را. (منتهی الارب). گذاشتن مردم جای را
مصحف خلاط، نام شهری به ارمینیه. (منتهی الارب). در کنار دریاچۀ وان و آنرا از اقلیم پنجم محسوب میداشتند. (مجمل التواریخ والقصص ص 480). اخلاط، شهرکیست از ارمینیه خرّم و بانعمت و مردم و خواسته و بازرگانان بسیار و از وی زیلوهای قالی و غیره و شلواربند و چوب بسیار خیزد. (حدودالعالم). و رجوع به ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 191 و حبط ج 1 ص 169، 407، 408، 432 و حبط ج 2 ص 184، 198، 348 و روضات الجنات ص 258 شود
مصحف خلاط، نام شهری به ارمینیه. (منتهی الارب). در کنار دریاچۀ وان و آنرا از اقلیم پنجم محسوب میداشتند. (مجمل التواریخ والقصص ص 480). اخلاط، شهرکیست از ارمینیه خرّم و بانعمت و مردم و خواسته و بازرگانان بسیار و از وی زیلوهای قالی و غیره و شلواربند و چوب بسیار خیزد. (حدودالعالم). و رجوع به ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 191 و حبط ج 1 ص 169، 407، 408، 432 و حبط ج 2 ص 184، 198، 348 و روضات الجنات ص 258 شود
نام سردار حبشی است که از طرف پادشاه حبشه کشور یمن را فتح کرد و بر آنجا مستولی گردید و ابرهۀ معروف در سپاه او بوده پس از چند سال که اریاط بر یمن حکومت کرد ابرهه با وی مخالفت کرده او را بکشت و خود بر یمن فرمانروائی یافت، دریای هند باصطلاح قدما، دریای عمان. (ایران باستان ص 1782) ، خلیج فارس. (ایران باستان ص 481 و659). هرودوت بحر احمر، عمان و خلیج فارس را بدین نام خوانده است. (ایران باستان ص 448 و 462 و 631)
نام سردار حبشی است که از طرف پادشاه حبشه کشور یمن را فتح کرد و بر آنجا مستولی گردید و ابرهۀ معروف در سپاه او بوده پس از چند سال که اریاط بر یمن حکومت کرد ابرهه با وی مخالفت کرده او را بکشت و خود بر یمن فرمانروائی یافت، دریای هند باصطلاح قدما، دریای عمان. (ایران باستان ص 1782) ، خلیج فارس. (ایران باستان ص 481 و659). هرودوت بحر احمر، عمان و خلیج فارس را بدین نام خوانده است. (ایران باستان ص 448 و 462 و 631)