جدول جو
جدول جو

معنی اخنسی - جستجوی لغت در جدول جو

اخنسی(اَ نَ)
منسوب به اخنس بن شریق. (انساب سمعانی) ، بنهایت فربهی رسیدن مواشی، آتش ندادن آتش زنه، همه را گرفتن. گرفتن همه آنچه را که نزد کسی است، اخواء نجوم، بی باران شدن ستاره ها و نیز میل کردن ستاره ها به فروشدن و غروب کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انسی
تصویر انسی
یک تن از مردم
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نَ سی یَ)
فرقه ای از خوارج که از گروه ثعالبه و از یاران اخنس بن قیس میباشند. در احکام با ثعالبه موافقت دارند جز اینکه ثعالبه را امتیازیست از آنان به اینکه درباره کسی که از اهل قبله و در دارالتقیه باشد حکم بر ایمان یا کفر نکنند، مگر درباره کسی که ایمان یا کفر او نزد آنها معلوم شده باشد. و اغتیال و خدعۀ با مخالفان و سرقت اموال آنان را حرام دانسته اند. و از آنها نقل شده که تزویج مسلمات را با مشرکین قوم خود جایز میدانند. کذا فی شرح المواقف. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، جمع واژۀ اخ. برادران، مانندها. اشباه: هرگاه که دو دوست بمداخلت شریری مبتلی گردند هرآینه میان ایشان جدائی افتد و از نظایر و اخوات آن حکایت شیر است و گاو. (کلیله و دمنه). و کسب ارباب حرفت و امثال واخوات این معانی بعدل متعلق است. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ خسا (برخلاف قیاس). طاق ها. تک ها، بر سه پای و کنارۀ سم چهارم ایستادن اسب. صفون
لغت نامه دهخدا
(اَ نا)
اخنع. رجوع به اخنع شود
لغت نامه دهخدا
(اَنَ)
ابن نعجه بن عدی کلبی. شاعریست از عرب، دوست. همنشین. ج، اخون، آخاء، اخوان، اخوان، اخوه، اخوه، اخوّ، اخوّه
ابن قیس. رئیس فرقه ای از خوارج معروف به اخنسیه. (قاموس الاعلام)
ابن عباس بن خنیس. شاعریست از عرب
ابن غیاث بن عصمه. شاعریست از عرب
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مرد که بینی وی سپس رفته باشد و سر بینی اندک بلند باشد. آنکه بینی او واپس جسته باشد. بینی بازپس جسته. (مهذب الاسماء). بینی واپس جسته. (زوزنی). بینی باپس جسته. (تاج المصادر بیهقی). ماربینی. آنکه بینی آویخته دارد. (زمخشری) : حدثنی... ان مسیلمه الکذاب کان... اخنس الانف افطس. (بلاذری). مؤنث: خنساء. ج، خنس. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اِ / اَ نَ)
واحد انس. (از اقرب الموارد). واحد انس یعنی یک نفر آدم از مردم. (ناظم الاطباء). آدمی. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (ترجمان القرآن جرجانی). مردم. انسان. یکی از مردم. یک انسان. یک آدمی. یک انس. (یادداشت مؤلف) : فقولی انی نذرت للرحمن صوماً فلن اکلم الیوم انسیاً. (قرآن 27/19)
هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی
که نه اویستی جنی و نه خود انسی.
منوچهری.
بگوی من پذیرفته ام و پیمان کرده ام خدای تعالی را خاموشی، امروز با هیچ مردم سخن نخواهم گفت. (کشف الاسرار ج 6 ص 24). و سخنش روح افزای دل انسیان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 28).
- انسی و جان، انس و جن:
تو کعبۀ عجم شده او کعبۀ عرب
او و تو هر دو قبلۀ انسی و جان شده.
خاقانی.
پدیدآرندۀ انسی و جانی
اثرهای زمینی وآسمانی.
نظامی.
ج، اناسی ّ، اناسی، اناسیه، اناس. (منتهی الارب). ج، اناس و اناسی ّ. (از اقرب الموارد). و رجوع به انسان و انس شود، خداوند ستور بانشاط شدن، یا خوش اهل گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خداوند ستور نشاطی گشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، گزیدن مار، گره گشادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گشادن گره. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، دراز کردن گره یا بند شتران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دراز کردن پای بند شتران. (آنندراج). دراز کردن انشوطه عقال و گشودن آن. (از اقرب الموارد) ، ربودن چیزی را، استوار کردن، بی قصد گرفتن شتران را و راندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ضد وحشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی
نه راکب دیدم آنجا و نه راجل.
منوچهری.
که عمری شد که همجنسی ندیدم
بجز وحشی دگر انسی ندیدم.
(منسوب به نظامی).
لغت نامه دهخدا
(اُ)
همدم و آشنا. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
دردگین نسا. (منتهی الارب). دردگین رگ نسا. (ناظم الاطباء). مبتلا به نقرس. (یادداشت مؤلف) ، بشربت بفریاد کسی رسیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مزد فال گوی دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مزد حازی (کف بین) را دادن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قصبه ایست از ماوراءالنهر در ناحیۀ فرغانه، از بهترین آن بلاد است. (برهان قاطع). قصبه ایست از ماوراءالنهر از مضافات فرغانه که مولد اثیرالدین بوده. (جهانگیری). همان اخسیک است که اخسیکت باشد. (آنندراج). و آن پایتخت عمرشیخ میرزا و بابر پادشاه بود
لغت نامه دهخدا
درونی بخش درونی اندام مردمی آدمی آدمی مردم مقابل جنی خو گرفته خو گیر همدم دمساز
فرهنگ لغت هوشیار
خواب کردن، خوابانیدن
فرهنگ گویش مازندرانی