جدول جو
جدول جو

معنی اخلج - جستجوی لغت در جدول جو

اخلج(اَ لَ)
رسن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخلا
تصویر اخلا
خلیل ها، دوستان مهربان و یکدل، دوستان صادق، جمع واژۀ خلیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از املج
تصویر املج
آملج، آمله، درختی هندی به بزرگی درخت گردو، برگ هایش ریز و انبوه، میوه ای ترش مزه به اندازۀ آلو که دو نوع سیاه و زرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ)
خوش خلق.
لغت نامه دهخدا
(اَ لا)
نعت تفضیلی از خلو و خلاء. خالی تر.
- امثال:
اخلی من جوف حمار، قالوا هو رجل من عاد و جوفه واد کان یحله ذوماء و شجر فخرج بنوه یتصیدون فاصابتهم صاعقه و اهلکتهم فکفر و قال لااعبد رباً فعل ذا ببنی ّ. ثم دعا قومه الی الکفر فمن عصاه قتله فاهلکه اﷲ و اخرب وادیه فضربت العرب به المثل فی الخراب و الخلاء فقالوا اخرب من جوف حمار و اخلی من جوف حمار. (مجمعالامثال میدانی) ، خداوند شتران خمس شدن، پنجم بآب آمدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی) ، در بیت ذیل سنائی این صورت آمده است و مکسور یا مفتوح بودن همزۀ آن نیز معلوم نیست ظاهراً از اصطلاحات تجوید یا نقطه و شکل است:
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن بسوی سرّ یزدانی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(اَ خِلْ لَ)
جمع واژۀ خلیل. دوستان. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(اَ خُلْ لَ)
بلغت مصری گیاهی است. بستیناج. حسک
لغت نامه دهخدا
(اَ خَلْ لَ)
موضعی بدیار رعین یمن، بنام اخله بن شرحبیل بن الحارث بن زید بن یریم ذی رعین. رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان ص 165 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نعت تفضیلی از خلاف. پس روتر.
- امثال:
اخلف من بول الجمل.
اخلف من ثیل الجمل، الثیل وعاء قضیبه و قیل ذلک فیه لانه یخالف فی الجهه التی الیها مبال کل حیوان. (مجمع الامثال میدانی).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
نعت تفضیلی از خجل. شرمنده تر: اخجل من مقمور
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
چپه دست. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نعت تفضیلی از خلوص. خالص تر. بی آمیغتر
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
کج پای. کژپای. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ شِ)
اخشیج. آخشیج. یکی از عناصر اربعه لاعلی التعیین:
ز شش جهات و ز چار اخشجان توئی مقصود.
اخسیکتی.
و رجوع به آخشیج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ / اَلِ)
خوشۀ کوچک از انگور. (ناظم الاطباء) ، نابینایان. (ترجمان القرآن).
- اولوالطریق، رهبانان و قسیسان و پیشوایان مذهب. (آنندراج).
- اولوالعزم، صاحبان عزم. خداوندان صبر. (ترجمان القرآن جرجانی) :
در آنروز کز فضل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلرزد ز هول.
سعدی.
- ، اولوالعزم از پیغمبران آنانکه بر امور عهدکردۀ خود و سپردۀ خدای تعالی آهنگ و کوشش کردند. بعضی گفته اند پیغمبران اولوالعزم، نوح و ابراهیم و موسی و محمد صلوات الله علیهم اند و برخی نوح و ابراهیم و اسحاق و یعقوب و یوسف و ایوب و موسی و داود وعیسی را گفته اند و نیز در زمخشری اولوالعزم به معنی صاحبان کوشش وثبات و عزم آمده است. (منتهی الارب) (آنندراج).
- اولوالقربی، خویشان نزدیک. (ترجمان علامۀ جرجانی، ترتیب عادل بن علی).
- اولوالنهی، اولوالالباب. صاحبان خرد. خردمندان. ذوی العقول. رجوع به اولوالالباب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
درشونده تر: اولج من ریح. اولج من زج ّ
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
آنکه میان هر دو دست یا پستان وی دوری باشد یا در تباعد هر دو پستان نیاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گشاده میان دو دست. (تاج المصادر بیهقی). کژدست. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه پستانهایش از هم گشاده باشد. (یادداشت مؤلف) ، دروغ گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کذب. (اقرب الموارد) ، ستیهیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصرار کردن بر کاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اسب جواد نیک رو.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سیاه و سپید. (تاج المصادر بیهقی) : کبش اخرج، کبش ٌ فیه بیاض و سواد. گوسفند سیاه و سفید. (مهذب الاسماء). قچقار ابلق. و کذلک ظلیم ٌ اخرج، شترمرغ ابلق. مؤنث: خرجاء.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
کوهی است بنی شرقی را و آنان دزدان بودند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
رودی در خرۀ خزل نهاوند
لغت نامه دهخدا
(لِ)
رجوع به ’خلج’ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
سخت تابان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الشدید الاملس. (قطر المحیط) ، سفله و فرومایۀ بی عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مردی که در وی طمع نتوان بست و نمیتوان وی را از میلش بازگردانید چنانکه گویی او را آواز دهند اما نشنود. (از قطر المحیط). مردی که در او امید بهی نباشد و از هوای نفس بازداشته نشود. (آنندراج). دلاور که کسی در وی طمع نکند و از عزیمتش برگردانیدن نتواند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، حجر اصم، سنگ سخت بی خلل و فرج. (از قطر المحیط). سنگ صلب مصمت. سنگ سخت. (غیاث) (آنندراج). سنگ سخت رست. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، نامیست ماه رجب را، و کذلک اصن. (مهذب الاسماء). رجب الاصم یا شهراﷲ الاصم، ماه رجب. تازیان ماه رجب را شهراﷲ الاصم خواندندی زیرا در آن ماه آواز فراخواندن به جنگ مانند ’ای فلان به جنگ گرای’ شنیده نمیشود و هم آوای شیهۀ اسب و کشیدن شمشیر از نیام در این ماه بگوش نمیرسد زیرا آنان در این ماه بسبب بزرگداشت آن از جنگ دست بازمیداشتند. (از قطر المحیط). نام ماه رجب اندر جاهلیت عرب. (التفهیم). شهراﷲ الاصم عبارت از ماه رجب است زیرا که در او قتال حرام بود و آواز دادخواه و آواز سلاح شنیده نمیشود. (غیاث) (آنندراج). ماه رجب که از ماههای حرام است و فریاد مستغیث و جنبش جنگ و بانگ سلاح در این ماه شنیده نمیشود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، رمح اصم، نیزۀ سخت متین و استوار. (از قطر المحیط). نیزۀ سخت. (مهذب الاسماء) ، ماری که افسون نپذیرد. (از قطر المحیط) (مهذب الاسماء). ماری که در او افسون اثر نکند. (آنندراج). مار که فسون نپذیرد. (ناظم الاطباء) :
ازبدان نیک حذر دار که بد
کژدم اعمی و مار اصم است.
خاقانی.
، زمردی است کم خضرت و کم آب و آن ارخص اصناف زمرد باشد. (یادداشت مؤلف).
- جذر اصم، در تختۀ خاک عددهشت را گویند و در علم نویسندگی و تحریر عددی را گویند که از مخرج بدر نیاید چون عدد یازده و امثال آن. گویند تختۀ خاک نه مرتبه دارد هفتم آن جذر است و هشتم جذر اصم ّ. (شرفنامۀ منیری). عدد فرد را اگر عددی عد او نکند اصم خوانند مانند سه و پنج و هفت. و اقلیدس آورده است که اصم آنست که او را کسری صحیح از کسور تسعه نباشد. (نفائس الفنون، علم حساب). و ابوریحان آرد: جذر اصم آن است که هرگز حقیقت او بزبان درنیاید چون جذر ده که هرگز عددی نتوان یافتن که او را اندر مثل خویش زنی ده آید. (التفهیم). در نزد محاسبان و مهندسان، مقداری است که تنها بنام جذر توان از آن تعبیر کرد مانند جذر پنج. و مقابل آن منطق است. ورجوع به منطق شود.
اصم را مرتبه هایی است که از آنها بدان تعبیر شود، آنچه از آن در مرتبۀ نخست باشد عبارت از عددی است که مربع آن عددی منطق باشد. و قوه عبارت از مربعی است که از ضرب خط در مثل خود حاصل آید و آنرا از اینرو منطق نامند که بعدد خود از مربعش تعبیر کند و آنچه از آن در مرتبۀ دوم باشد عبارت از آنست که مربعش اصم و مربع مربعش منطق باشد، و هم توان گفت چیزیست که مربع آن در قوه منطق باشد مانند جذر هفت. و آنچه در مرتبۀ سوم باشد آنست که مربع مربع آن در قوه منطق باشد مانند جذر جذر جذر هفت، و همچنین... و هرگاه خط در مرتبۀ دوم تا مراتب پس از آن باشد، آنرا متوسط نامند زیرا این خط در رتبۀ متوسط است از اینرو که از مرتبۀ خطی که مربع آن عددی است فرودآمده و از مرتبۀ خط مرکب برتر رفته است. آنچه گفته شد درباره خط است، و اما درباره سطح باید دانست که اصم را متوسط نامند، خواه در مرتبۀ نخست و خواه در مرتبه های پس از نخست باشد. همچنین اصم بر گونه ای از جذر که مقابل منطق است اطلاق شود چنانکه در لفظ جذر بدان اشاره شد. رجوع به جذر شود. و نیز اصم بر گونه ای از کسر که مقابل منطق آنست، اطلاق گردد. رجوع به کسر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به جبر و آنالیز تألیف مجتهدی صص 78- 82 و عدد و جذر شود:
تا نکند کس شمار جنبش چرخ فلک
تا نکند کس پدید منبع جذر اصم.
منوچهری.
آنکه گر آلاء او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را عیب گنگی ّ و کری.
انوری.
تختۀ خاک زر مرا جذر اصم شده ظفر
خنجر شه چو هندویی جذرگشای معرکه.
خاقانی.
جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم.
خاقانی.
درنگنجد سخن او ز لطافت بحساب
زین سبب حکم کری لازم جذر اصم است.
ظهیر فاریابی.
- عدد اصم (اندازه ناپذیر) ، مقابل منطق.
، در تداول علمای صرف، مضاعف باشد. رجوع به مضاعف و کشاف اصطلاحات الفنون شود، (اصطلاح عروض) بحر اصم، و اجزای آن دو بار فاع لاتن مفاعیلن فاع لاتن واخف ابیات بیت مخبونست:
عجمی ترک من برفت بغربت
ز غم عشق او چو زیر و زریرم.
فعلاتن مفاعلن فعلاتن
فعلاتن مفاعلن فعلاتن.
و این مسدس خفیف است بی تغییر. (از المعجم چ مدرس رضوی (دانشگاه) ص 139). رجوع به بحر، و المعجم ص 140 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جنبیدن و لرزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اضطراب و تحرک. (اقرب الموارد) (المنجد) ، تفکک و پیچ پیچان راه رفتن مفلوج. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پیچ پیچان راه رفتن مفلوج چنانکه به چپ و گاهی براست کشیده شود. (اقرب الموارد). تمایل. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخلج
تصویر تخلج
جنبیدن و لرزیدن، اضطراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خالج
تصویر خالج
مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افلج
تصویر افلج
کسی که میان دندانها یا دو دست او گشادگی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصلج
تصویر اصلج
تابناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلف
تصویر اخلف
چپادست چپ نویس چپاچشم لوچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلق
تصویر اخلق
خوشخوتر نیک رفتارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخرج
تصویر اخرج
ابلک (ابلق) خلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلا
تصویر اخلا
تهی کردن، تهی شدن، هم نشینی، بی شوی گشتن، دست برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلاج
تصویر اخلاج
جنبیدن، جنباندن
فرهنگ لغت هوشیار
کشیدن کشیدن و بیرون کردن چیزی، پریدن جستن پریدن رگها و چشم یا اندامی دیگر از تن، انقباض و تشنج شدید و غیر ارادی عضت و اعضا انقباض و حرکات شدید و غیر ارادی در برابر هیجانات و احساسات، جمع اختجات. یا اختج اعضا. اختج اندامها بر جستن اندامها جنبیدن و پریدن اندامها بدون اراده. یا اختج جفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلج
تصویر تخلج
((تَ خَ لُّ))
جنبیدن، لرزیدن
فرهنگ فارسی معین