آگاه. مطلع. واقف. مستحضر. خبردار. (آنندراج). ملتفت. هوشیار. (ناظم الاطباء) : نجات آخرت را چاره گر باش درین منزل ز رفتن باخبر باش. نظامی. جمله گفتند ای حکیم با خبر الحذر دع لیس یغنی عن قدر. مولوی. اولیا اطفال حقند ای پسر در حضور و غیب ایشان باخبر. مولوی. چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر. مولوی. دمی سوزناک از دل باخبر قویتر که هفتاد تیر و تبر. (بوستان). گفتم تعالی اﷲ از دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان). گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است. سعدی (طیبات). درد نهانی بکه گویم که نیست باخبر از درد من الا خبیر. سعدی (طیبات). نخواستم که هیچکس از متعلقان از حال من باخبر شود. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 30). از اخبار و احوال ملوک وملک واقف و باخبر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 96). - باخبر ساختن برق، سر دادن تفنگ، و این را سلام تفنگ نیز گویند. سلیم گوید: برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر نامۀ آشفتگان هم چون نگهبان آتش است. (آنندراج). - باخبر شدن، آگاه شدن. مطلع شدن. - باخبر کردن، باخبر ساختن. مطلع کردن
آگاه. مطلع. واقف. مستحضر. خبردار. (آنندراج). ملتفت. هوشیار. (ناظم الاطباء) : نجات آخرت را چاره گر باش درین منزل ز رفتن باخبر باش. نظامی. جمله گفتند ای حکیم با خبر الحذر دع لیس یُغنی عن قدر. مولوی. اولیا اطفال حقند ای پسر در حضور و غیب ایشان باخبر. مولوی. چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر. مولوی. دمی سوزناک از دل باخبر قویتر که هفتاد تیر و تبر. (بوستان). گفتم تعالی اﷲ از دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان). گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است. سعدی (طیبات). درد نهانی بکه گویم که نیست باخبر از درد من الا خبیر. سعدی (طیبات). نخواستم که هیچکس از متعلقان از حال من باخبر شود. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 30). از اخبار و احوال ملوک وملک واقف و باخبر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 96). - باخبر ساختن برق، سر دادن تفنگ، و این را سلام تفنگ نیز گویند. سلیم گوید: برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر نامۀ آشفتگان هم چون نگهبان آتش است. (آنندراج). - باخبر شدن، آگاه شدن. مطلع شدن. - باخبر کردن، باخبر ساختن. مطلع کردن
ویران در زبانزد) عرض (سنگی است که در آن ویرانی پدید آید وآن انداختن م و ن از مفاعلین است شکافته گوش آنست که میم اول و نون آخر (مفاعیلن) را بیندازند تا (فاعیل) بماند آنرا به (مفعول) تبدیل کنند و اسم این زحاف (خرب) است و اسم جزئی که عمل (خرب) در آن واقع شود (اخرب)
ویران در زبانزد) عرض (سنگی است که در آن ویرانی پدید آید وآن انداختن م و ن از مفاعلین است شکافته گوش آنست که میم اول و نون آخر (مفاعیلن) را بیندازند تا (فاعیل) بماند آنرا به (مفعول) تبدیل کنند و اسم این زحاف (خرب) است و اسم جزئی که عمل (خرب) در آن واقع شود (اخرب)