جدول جو
جدول جو

معنی اخایه - جستجوی لغت در جدول جو

اخایه
این کلمه در کتاب اعمال رسولان 18:12 و 19:21 و کتاب دوم قرنطیان 11:10 آمده. این لفظ عموماً بر همه شهرهائی که در جنوب تسالی، مقدونیه، تا موریه واقع است، اطلاق میشده و در جغرافیااخائیه و مقدونیه شامل همه بلاد یونان است لکن بالاختصاص شامل مملکتی بود که در میانۀ مقدونیه و بیلوبونیسه واقع بود و یکی از شهرهای بزرگ قرنتش بود و در زمان تسلط رومیان بر آنجا نیز بهمین اسم موسوم بود ودر عهد جدید نیز ذکر شده است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ریسمان یا قلاب هایی که در طویله در کنار آخور نصب می کنند و چهارپایان را به آن ها می بندند، میخ طویله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خایه
تصویر خایه
تخم انسان یا حیوان نر، بیضه، تخم پرندگان، برای مثال چنین گفت مر جغد را باز نر / چو بر خایه بنشست و گسترد پر (فردوسی - ۱/۱۹۳) هرچه به شکل تخم مرغ باشد، برای مثال ز زر خایۀ ریخته صدهزار / ابا هریکی گوهری شاهوار (فردوسی - ۵/۵۲۱)
خایۀ زر: گلولۀ زر، کنایه از آفتاب، خایۀ زرین، برای مثال در آن گوهرین گنج بن ناپدید / بدی خایۀ زر خدای آفرید (نظامی۵ - ۸۱۴)
خایۀ زرین: گلولۀ زر، کنایه از آفتاب، خایۀ زر، برای مثال آن خایه های زرین از سقف نیم خایه / سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر (خاقانی - ۱۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخبیه
تصویر اخبیه
خبا ها، خیمه های بزرگ، بارگاهها، سراپرده ها، جمع واژۀ خبا
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
بر زمین رفتن
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
آخیه. میخ آخور. آری. طنابی یا تیری که از دو سوی بر جائی استوار کنند و رسن ستور بر آن بندند. ج، اواخی. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اُ یَ)
موضعی میان مکه و مدینه یا چاهی نزدیک عرج که در آنجا مسجد رسول صلوات اﷲ علیه است. صاحب مراصد الأطلاع اثایه بفتح همزه آورد و گوید: موضعی است در طریق جحفه که بین آن و مدینه 25 فرسنگ است
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سخن چینی کردن. (تاج المصادر). غمّازی کردن. سعایت. وشایت. اثی. اثاوه. اثو
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
ج خفاء.
لغت نامه دهخدا
(عَ دِهْ)
ناامید کردن. نومید کردن. تخییب
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ هََ دَ / دِ)
نهان و اندک گردیدن: اخاخ العشب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ ذَ)
جای فراهم آمدن آب باران.
لغت نامه دهخدا
(عِ)
برگردانیدن ستور از راهی که میرود براهی دیگر
لغت نامه دهخدا
(عِ پَرْ وَ)
در آب آوردن. (تاج المصادر بیهقی).
- اخاضۀ دابه، درآوردن ستور را بآب.
- اخاضۀقوم، درآمدن اسبان قوم بآب
لغت نامه دهخدا
(عِ پَ / پِ)
ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). تخویف. ترعیب.
لغت نامه دهخدا
(عِ)
بفراست یافتن.
- اخالۀ حالی از خیر در کسی، بفراست دریافتن خیر رادر او. فراست خیر بردن در کسی. (تاج المصادر بیهقی).
، ثوب ٌ اخباب، جامۀ پاره پاره، اخباب الفحث،چرب روده ها، جمع واژۀ خبب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ فُ)
خیمه ساختن، گفته اند شهری است جنب سوارقیه از دیار بنی سلیم مذکور در شعر عمر بن ابی ربیعه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
اقلیمی از بیلوبونیسۀ قدیمه که در طول ساحل خلیج قرنثیه امتداد داشته. طول آن از مشرق بمغرب قریب 65 میل و عرض آن از 12 تا 20 میل، از سمت شمال ببحر کریسا یا آبهای جون و از سمت جنوب به ألیذه و ارکادیا محدود است و ساحل آن دارای صخره های بسیار است که ورود سفائن را مشکل و گاه غیرممکن میسازد. این ناحیه دارای کوههای عدیده است. رجوع بضمیمۀ معجم البلدان ص 160 شود، حوض، زمینی که شخص برای خود یا برای پادشاه جدا کند، زمینی که امام بکسی دهد و ملک نباشد. ج، اخذ
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
رمز است الی آخر الاّیه را
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ خباء. خیمه ها. خرگاهها. خیمه های پشمین. آلاچیقهای پشمین. ابنیهالعرب، طراف اواخبیه. فالطراف من ادم و الخباء من صوف او وبر.
- سعدالأخبیه، منزل بیست وپنجم از منازل قمر و از جملۀرباطات دوم است. مؤلف غیاث اللغات بنقل از منتخب و غیره گوید: نام منزل بیست وچهارم از منازل قمر است و آن چهار ستاره است نحس - انتهی. چهار کوکبند از کواکب قوس بر شکل مثلثی و چهارم اندر میان آن مثلث و این سعد است و مثلث خبایای اوست گوئی که اول را بپوشیده اند. و آن منزل بیست وپنجم است از منازل قمر و رقیب او ذبره است. (جهان دانش ص 123) :
گردی بر آبی بیخته زر از ترنج انگیخته
خوشه ز تاک آویخته مانند سعد اخبیه.
منوچهری، گربزی کردن. فریفتن. خیانت کردن، جوشیدن دریا و به آشوب شدن آن، اختباب از ثوب، بیرون کردن از جامه. (منتهی الارب)، خبّه (خرقه) از جامه بیرون کردن، برداشتن اسب هردو دست و پای چپ را معاً، گاه بر این دست و گاه بر آن دست استادن اسب، تیز رفتن، بریدن و قطع کردن پاره ای از جامه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ فُ)
مانده شدن. (از منتهی الارب). اعایۀ ماشی، دچار تعب و ماندگی شدن و آن بجز عجز است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(اُ یِ)
رجوع به اخائل شود، اخبار لقحه، یافتن لقحه را بسیارشیر، مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اخبار، هو عندالمحدثین مرادف للتحدیث. و قیل مغایر له و قد سبق فی لفظ الحدیث. و عند اهل العربیه یطلق علی الخبر. و هو الکلام الذی لنسبته خارج تطابقه او لاتطابقه. و قد یطلق علی القاء هذاالکلام و هو فعل المتکلم ای الکشف و الاعلام و هذا ظاهر و اما المعنی الاول فقد قال سعدالمله فی التلویح فی تعریف اصول الفقه: المرکب التام المحتمل للصدق والکذب یسمی من حیث اشتماله علی الحکم قضیه. و من حیث احتماله الصدق و الکذب خبراً. و من حیث افادته الحکم اخباراًو من حیث کونه جزءً من الدلیل مقدمهً و من حیث یطلب بالدلیل مطلوباً. و من حیث یحصل من الدلیل نتیجهً ومن حیث یقع فی العلم و یسأل عنه مسئلهً. فالذات واحده، و اختلاف العبارات باختلاف الاعتبارات - انتهی
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ)
جمع واژۀ اخیار. جج خیر. برگزیدگان. پسندیدگان. نیکان، داستانها. روایات. افسانه ها. حدیث ها. وقایع و تواریخ و حوادث کتبی: در اخبار رؤسا خواندم که اشناس و اورا افشین خواندندی... ببغداد رسید. (تاریخ بیهقی). و اخبار گذشتگان را بخواند. (تاریخ بیهقی). و او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی. (تاریخ بیهقی). من حکایت خوانده ام در اخبار خلفا که روزگار معتصم بوده است. (تاریخ بیهقی). اخبار ابومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذوالیمینین و نصر احمد سامانی بسیار خوانده اند. (تاریخ بیهقی). اخبار گذشته را دو قسم گویند که آنرا سه نشناسند: یا از کسی بباید شنید و یا از کتابی بباید خواند. (تاریخ بیهقی). خداوندان ما از این دو (اسکندر و اردشیر) از قرار اخبارو آثار بگذشته اند. (تاریخ بیهقی). تواند بود که او اخبار معتضد امیرالمؤمنین را مطالعت کرده باشد. (تاریخ بیهقی).
خبر شنیده ام از رستم و ز تو دیدم
عیان و هرگزکی بود چون عیان اخبار.
مسعودسعد.
روایت کرد ابوالقاسم بن غسّان گردآورندۀ اخبار آل برمک. (تاریخ برامکه)، احادیث نبوی.رجوع به خبر و حدیث شود. اقوال منقوله از حضرات معصومین
{{عربی، مصدر}} : نبشتن دانست و تفسیر قرآن و تعبیر و اخبار پیغامبر
{{صفت}}. (تاریخ بیهقی). جدّه ای بود مرا... تفسیر قرآن و تعبیر اخبار... بسیار یاد داشت. (تاریخ بیهقی).
این قول رسولست و در اخبار نوشتست
تا محشر از آن روز نویسندۀ اخبار.
ناصرخسرو.
و آن را بآیات و اخبار و ابیات و اشعار مؤکد گردانیده شود. (کلیله و دمنه). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ وصحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمه تاریخ یمینی)، علم اخبارالانبیاء، ذکره المولی ابوالخیر من فروع التواریخ و قال قد اعتنی بها العلماء و افردوها فی التدوین. منها قصص الانبیاء علیهم السلام لابن الجوزی و غیره -انتهی. و قد عرفت ان الافراد بالتدوین لایوجب کونه علماً برأسه. (کشف الظنون)، آنچه مورد نقل و گفتگو باشد، مژده ها. خبرهای خوش
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اخیّه، فرزندان خبیث زادن، خبث آموختن، فاسد گردانیدن. پلید کردن. (زوزنی) ، خداوند پلید گشتن. (زوزنی) ، اخباث قول، سخن پلید گفتن، بدی مردم گفتن
لغت نامه دهخدا
(عِ فَ)
برادری. اخاء. اخوت. وخاء. مؤاخات. برادر شدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ خی یَ)
آخیه. میخ آخور. آری ّ. طنابی یا تیری که از دو سوی بر جائی استوار کنند و رسن ستور بر آن بندند. چوبی کج یا رسنی یا دوالی باشد که هر دو طرف آن در دیوار یا در کوه یا در زمین نیک فروبرده شود و میان هر دو حلقه مانندی بیرون باشد و چهارپایه را بدان بندند. (منتهی الارب). چوب کوتاهی از زیر و بالا در دیوار جای کنند و پیرامون آن باز باشد گذراندن و بستن سر طناب اسب را در اصطبل. حلقۀ آهنین بر دیوار نرده برای همین کار. ج، اخایا، اواخی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از اخاقه
تصویر اخاقه
گشتن راهی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خایه
تصویر خایه
تخم، بیضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخصیه
تصویر اخصیه
درهم های قل هواللهی سیم قل هو اللهی اخصی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخفیه
تصویر اخفیه
جمع خفاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخافه
تصویر اخافه
ترساندن: بیم دادن ترسانیدن بیم دادن خوف در دل کسی افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبیه
تصویر اخبیه
((اَ یِ))
جمع خباء، خرگاه، خیمه، یکی از ستارگان سعدالا خب یه، منزل بیست و پنجم از منازل قمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخافه
تصویر اخافه
((اِ فَ یا فِ))
ترسانیدن، خوف در دل کسی افکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخیه
تصویر اخیه
((اَ یَّ))
آخیه، میخ آخور، ریسمان یا قلاب هایی که در طویله کنار آخور نصب می کنند و چهارپایان را به آن ها می بندند، مفرد اواخی یا اخایا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خایه
تصویر خایه
((یِ))
تخم، تخم مرغ، تخم انسان یا حیوان نر
خایه کسی را مالاندن: کنایه از چاپلوسی کردن، تملق اغراق آمیز کردن
خایه مثل حلاج لرزیدن: به شدت ترسیدن
فرهنگ فارسی معین