جدول جو
جدول جو

معنی احناج - جستجوی لغت در جدول جو

احناج(عِ رَ اَ)
چسبیدن. میل کردن. کژ گردیدن.
لغت نامه دهخدا
احناج
کج کردن، کج گشتن، آرام گرفتن
تصویری از احناج
تصویر احناج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(طُ)
حرام گردانیدن.
لغت نامه دهخدا
(لِ)
میل کردن. کژ گردیدن. چسبیدن، جمع شدن
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ / کِ)
درخت حاج رویانیدن زمین. اشترغاز رویانیدن. حشیشهالجمال رویانیدن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حنو و حنو. اطراف و جوانب: در وقت قاآن، توراکیناخاتون را با جماعتی از اصحاب حضرت کینه ای در احنای سینه متمکن گشته بود. (جهانگشای جوینی). احناءالوادی، خطا کردن
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
مهربانی کردن. (تاج المصادر بیهقی). احناء مراءه بر ولد، شفقت و مهربانی زن بفرزند: احنت المراءه علی ولدها، مهربانی کرد زن بر فرزندان خود، و شوی نکرد پس از مردن پدر آنان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جمع واژۀ احنه، خشم. ج، احن، احنات
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
حانث کردن کسی را، نامهای جمادی الاولی و جمادی الاّخره بجاهلیت
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ اَ)
بسیار آب آمیختن در شراب.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حرج. گوش ماهیها که برای دفع چشم بد، در گلو آویزند.
لغت نامه دهخدا
(صَ گَ)
نزدیک شدن. بالا برآمدن تا دیده شود، احباط از فلان، اعراض از او. (منتهی الارب) ، باطل گردانیدن. باطل کردن عمل. (تاج المصادر). باطل کردن ثواب عمل: احبطه اﷲ، باطل گرداناد خدای او را
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حضج
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ / لِ نَ)
به حج فرستادن
لغت نامه دهخدا
(اَحْ)
جمع واژۀ حاجت
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حدج
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ فَ)
سخت شدن درخت حنظل. (تاج المصادر) (زوزنی). بار آوردن آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
استوار نمودن کار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مستحکم و استوارکردن کارها را. (از اقرب الموارد) ، بعجز آوردن کسی را و دشوار ساختن او را: اعوز المطلوب فلاناً، اعجزه و اشتدّ علیه. (از اقرب الموارد). دشوار گشتن کسی را چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، محتاج شدن بسوی چیزی و دشوار گشتن مر او را آن چیز: اعوزه الشی ٔ، محتاج شد بسوی آن. (منتهی الارب). محتاج شدن و حاجتمند شدن. (آنندراج). محتاج شدن بسوی چیزی. (ناظم الاطباء). نیازمند بچیزی شدن و ناتوان شدن بر آن: اعوزه الشی ٔ، احتاج الیه فلم یقدر علیه: ’کمعزی الحجاز اعوزتها الزرائب’. (از اقرب الموارد) ، اعوزه الدهر، نیازمند گردانید او را روزگار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیازمند گردانیدن. (آنندراج). درویش ساختن روزگار کسی را: اعوز الدهر الرجل، ادخل علیه الفقر. (از اقرب الموارد). و مایعوز لفلان شی ٔ الا ذهب به، ای مایشرف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، متعذر گشتن: اعوز الشی ٔ، تعذر. (از اقرب الموارد). کم یافتن. (مصادر زوزنی). نایاب گشتن او را. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ)
اشناج جلد، ترنجیده شدن و درهم کشیده شدن پوست از گرما یا سرما. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(عِ اَ)
احنان قوس، ببانگ آوردن کمان. ترنگانیدن کمان.
لغت نامه دهخدا
(عَ خوا / خا)
مجرّب کردن روزگار مردم را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آزموده گردانیدن روزگار مردم را. احناک سن ّ کسی را، استوارخرد کردن تجربه ها و آزمونها او را.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حنک
لغت نامه دهخدا
(عِ رَفَ)
بخشم آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
احناط زرع، خداوند وقت درو شدن کشت.
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
شتابانیدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حنش، به معنی آنچه از چرنده و پرنده که او را صید کنند و مار و افعی. آنچه صید کرده میشود از مرغان و هوام و مگسان و ماران. شکارهای مرغ و مارها. شکارها. مارها
لغت نامه دهخدا
(عِ پَ)
نیازمند کردن. (تاج المصادر بیهقی). حاجتمند گردانیدن. محتاج کردن.
لغت نامه دهخدا
تصویری از احجاج
تصویر احجاج
به حج فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احناث
تصویر احناث
دروغ سوگندی سوگند را دروغ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احناد
تصویر احناد
می آبیدن: آب کردن درمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احناش
تصویر احناش
جمع حنش، نخجیران: چرندگان و پرندگان شتابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احناق
تصویر احناق
سخت کینگی لاغر گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احواج
تصویر احواج
جمع حاجت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احناء
تصویر احناء
اطراف، چیزهای کج و معوج و بی قواره
فرهنگ فارسی معین
انداج
فرهنگ گویش مازندرانی