جدول جو
جدول جو

معنی احرون - جستجوی لغت در جدول جو

احرون
(اَ حَرْ رو)
جمع واژۀ حره. (منتهی الارب). زمینهای سنگلاخ سوخته
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرون
تصویر حرون
سرکش، نافرمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرون
تصویر ابرون
همیشه بهار، گلی زرد رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دراز و ستبر که در تمام تابستان گل می دهد و زمستان هم سبز است و از سالی به سال دیگر می ماند و سال بعد نیز گل می دهد، همیشک جوان
فرهنگ فارسی عمید
به یونانی اسم بنفسج است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
زهر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). یا دماغ فیل که گویند سم قاتل است. مغز سر فیل که زهرناک باشد. (آنندراج). ج، ارن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شاد. شادان. شادمان. ارن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آلو و در بعض نسخ طوشنجل (؟) است. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جمع واژۀ اره
لغت نامه دهخدا
قریه ای است بیک فرسنگی شمال کاشان و آن سابقاً بسیار آباد و پرجمعیت بوده است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام اسب ابوصالح مسلم باهلی بن عمرو، نام اسپ شقیق بن جریر باهلی، نام اسپ مقسم بن کثیر، نام اسپی است نر از عرب که اسپهای مشهور از قبیل بطان و بطین و ذائد و جز آن از نسل وی باشند
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حجاج بن قتیبه بن مسلم الحرون. یکی ازاطرافیان مروان حمار آخرین خلیفۀ اموی است که بهمراه وی فرار کرد. و داستان جنگها و گریزهای وی را ابن عبدربه در العقد الفرید ج 5 صص 232-235 آورده است
لغت نامه دهخدا
در برهان قاطع این کلمه اخبون و اخیون آمده ولی در تحفۀ حکیم مؤمن تصریح شده که بحاء مهمله است. و آن کلمه یونانی و بمعنی رأس الأفعی است و ثمر گیاهی است شبیه بسر افعی وبی ساق و نبات او خشن و باریک و برگش از برگ ابوخلساو کاهو ریزه تر با رطوبتی که بدست چسبد و خاردار و مزغب است و شاخهای او بسیار و مایل بسفیدی و ریزه و از دو جانب او برگ میروید و برگش باریک و ریزه و گلش بنفش و ثمرش شبیه بسر افعی و بیخش بقدر انگشت و مایل بسیاهی و باریک و دراز. در دوم گرم و در اول تر و مفتت حصاه و مدرّ بول و حیض و شیر و عرق و بیخ او مقاوم جمیع سموم حیوانی خصوصاً افعی چون با شراب بنوشندو اگر با شراب و چیزهای مناسب بیاشامند گویند جهت درد کمر مجرب است و مورث خارش و جوشش و مصلحش شیر و قدر شربتش تا دو مثقال و بدلش دانۀ ترنج است. (تحفۀحکیم مؤمن). مصحف اخیون. و رجوع به اخیون و بتذکرۀ ضریر انطاکی ص 40 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام حکیمی بوده است یهودی که در جمیع علوم خصوصاً در علم طب مهارتی تمام داشته. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (انجمن آراء) (شعوری). همان اهرن القس است که گاهی ’راء’ آن با اشباع ضمه خوانده شده و ناصرخسرو او را بمنزلۀ مثال اعلای علم و دانش یاد کرده است:
از ره دانش بکوش اهرون شو
زیرا کاهرون بدانش اهرون شد.
ناصرخسرو.
اهرون از علم شد سمر بجهان در
گر تو بیاموزی ای پسر توئی اهرون.
ناصرخسرو.
و رجوع به اهرن القس و حواشی مینوی بر دیوان ناصرخسرو ص 636 و تاریخ الحکماء و عیون الانباء شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
اسب سرکش. اسب توسن. اسب نافرمان. اسب بی فرمان. اسب ناآموخته. آن اسب که برجای ایستد و نرود. (مهذب الاسماء). شموس. اسب ناآموخته و عرب نیز حرون گویند. (صحاح الفرس). توسن از ستوران که سم غیرشکافته دارند. (منتهی الارب). چموش. گاه گیر. گه گیر. (زمخشری) :
بسی تکلف بینم ترا بطرف بسی
لطیف چیزی جز با تو توسن است و حرون.
منجیک.
چه بدخوی است این بر بارمحنت
حرونی پرعواری بی فساری.
ناصرخسرو.
یکی مرکب است این جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست.
ناصرخسرو.
به کتف عمر می کش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن.
خاقانی.
سپهر نیکوییی کرد و پس به آب انداخت
شنیده بود مگر آن مثل سپهر حرون.
رضی نیشابوری.
معلوم شود که اگرچه کودن پارسیم حرون است مرکب تازیم خوش رو است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8).
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد.
نظامی.
گفت آنرا من نخواهم گفت چون
گفت او واپس رو است و بس حرون.
مولوی.
گفت بهر سخرۀ شاه حرون
خر همی گیرند مردم از برون.
مولوی.
گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون
خوان جمیع هم لدینا محضرون.
مولوی.
آنچه پیدا عاجز و پست و زبون
وآنچه ناپیدا چنان تند و حرون.
مولوی.
چون شوم غمگین که غم شد سرنگون
غم شما بودید ای قوم حرون.
مولوی.
کسب دین عشق است و جذب اندرون
قابلیت نور حق دان ای حرون.
مولوی.
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود.
مولوی.
چو بیعزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون.
(بوستان).
مکش سر ز رائی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند.
امیرخسرو.
بر نفس حرون نه اندکی رنج
تا راحت روح یابی از گنج.
احمد کرمانی.
، نخجیری که بالای کوه باشد. صیدی که نگذاردقلۀ کوه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
گوگرد که جزو اعظم باروت است و آن از کوه مانند اناردانه برمی آید، (برهان) (هفت فلزم) (آنندراج)، گوگرد زرد، (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
آخیه. اخیه.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مصحف کلمه ایزون یونانی است. رجوع به ایزون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کف گل شوره. (دزی ج 1 ص 28)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهری است از نواحی رمله در فلسطین. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ شُ)
جمع واژۀ اشر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ شِ)
جمع واژۀ اشر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، اشعّ الزرع، خوشه برآورد آن کشت. (منتهی الارب) ، اخرج شعاعه. (اقرب الموارد) ، اشعّ السنبل، پر شد دانه های آن خوشه. (منتهی الارب) ، اکتنز حبه. (اقرب الموارد) ، اشعت الشمس، نور گسترانید آفتاب. (منتهی الارب) ، نشرت شعاعها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حرونی کردن ستور. (تاج المصادر بیهقی). ستهیدن اسپ. توسنی کردن اسپ. سرکشی کردن اسپ. نافرمانی کردن اسپ. بی فرمانی کردن اسپ. حران. خلاء. بازایستادن از رفتن ستور ناکفته سم
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خبزالقرود. آذان الفیل. پیلگوش. پیلغوش. آرن. لوف الصغیر
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرون
تصویر حرون
سرکش توسن اسب یا استری که از سوار اطاعت نکند سرکش توسن: (بر مرکبی حرون سوار شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپرون
تصویر اپرون
فرانسوی مهمیز سیخک (سعید نفیسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرون
تصویر حرون
((حَ))
اسب یا استر سرکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اپرون
تصویر اپرون
سیخک، مهمیز
فرهنگ واژه فارسی سره
توسن، سرکش
متضاد: رام، رهوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد