جدول جو
جدول جو

معنی اجمعون - جستجوی لغت در جدول جو

اجمعون(اَ مَ)
ج اجمع (در حالت رفع). همه. همگی. همگان، کوفتن، چنانکه گازر جامه را. (منتهی الارب). کوفتن قصّار جامه را
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمعون
تصویر شمعون
(پسرانه)
شنونده، نام یکی از برادران یوسف (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارمون
تصویر ارمون
پولی که پیش از کار کردن به مزدور می دهند، بیعانه، پیش بها، برای مثال منم درد تو را با جان خریدار / که ارمون داده ام جان را به بازار (لطیفی- مجمع الفرس - ارمون)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امعان
تصویر امعان
غور کردن در مطلبی یا در کاری، دقت و دوراندیشی در کاری
فرهنگ فارسی عمید
(اَ تَ)
اکتعین. جمع واژۀ اکتع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ اکتع در حالت رفعی. و رجوع به ابتعون و اکتعین و اکتع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
زری باشد که پیش از کار کردن بمزدور دهند و آنرا بعربی عربون و اربون خوانند. (جهانگیری) (برهان). مزدی را گویند که پیش از کار کردن بگیرند یا بدهند. سیمی که پیش از کار از بابت مزد به مزدور دهند. ربون. پیش مزد. بیعانه که بعربی اربون گویند و ظاهراً اربون را بتصحیف ارمون خوانده اند. (رشیدی) :
منم درد ترا با جان خریدار
که ارمون داده ام جان را ببازار.
لطیفی (از شعوری) ، نام خضر پیغمبر. (برهان) (غیاث). قیل هو الخضر علیه السلام، والصحیح انه من انبیاء بنی اسرائیل. (شرح قاموس) ، بعضی گویند نام حضرت الیاس علیه السلام. (غیاث) ، نام حضرت علی علیه السلام، نام بیت المقدس، نام بلیان بن ملکان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اشمون جریش دهی است زیر شطنوف. (منتهی الارب) (آنندراج). مصریها اشمونین گویند. شهری است قدیمی و آباد و مرکز و قصبۀ ناحیه ای در صعید ادنی از مغرب نیل است. (مراصد). اهل مصر اشمونین گویند و آن شهری است قدیمی و آباد و مسکون و قصبۀ ناحیه ای از استان صعید ادنی در جانب غربی نیل است و دارای بوستانها و نخل بسیار باشد. و آن را بنام آبادکننده آن اشمن بن مصربن بیصربن حام بن نوح نامیده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به اشمن و اشمونین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
نشاسته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِذْ ذِ)
دور اندیشیدن در کاری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). دور اندیشیدن. (آنندراج). گویند: امعن فی الامر، دور اندیشید در کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تیز کردن نظر و دور رفتن در کاری یعنی در کاری غور کردن. (غیاث اللغات).
- امعان نظر، نگاه با زیرکی و فراست و غوررسی و عاقبت اندیشی. (ناظم الاطباء). نیکو نگریستن و دوراندیشی و تحقیق و دقت نظر در مطلبی:
زاین همی گوید نگارندۀ فکر
که بکن ای بنده امعان نظر.
مولوی.
امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن را مصلحت دیدم. (گلستان، مقدمه) ، شراب امقه، شراب کبود آبی رنگ، دور و بعید. (ناظم الاطباء). دور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جای بی گیاه و بی درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که در آن درخت نمی روید. (از شرح قاموس) (از اقرب الموارد). بیابان بی گیاه. (از اقرب الموارد) ، مردی که کنج چشم و پلکش از کمی مژه سرخ باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه بدون مقصد جهتی را گیرد و رود. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
بز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مجازات کردن خدا کسی را بمکر. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکر شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ می یو)
جمع واژۀ امّی ّ در حالت رفع. (از ناظم الاطباء). نانویسندگان. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) : و منهم امیون لایعلمون الکتاب الا امانی. (قرآن 78/2). و رجوع به امی شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
دهی است جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت که در36هزارگزی شمال باختری رودبار و 19هزارگزی رستم آبادواقع شده است. ناحیه ای است کوهستانی و هوای آن مرطوب و معتدل و مالاریائی است سکنۀ آن 276 تن میباشد و زبان اهالی گیلکی فارسی است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، برنج و لبنیات میباشد. شغل اهالی زراعت وگله داری و زغال فروشی و مکاری و راه آن مالرو است. اهالی آن در هنگام تابستان جهت تعلیف گله های خود به ییلاق در فک میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَعَ)
موضعی است به یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ج اجمع (در حالت نصب و جرّ). همه. همگی. همگان: کلّهم اجمعین. سلام اﷲ علیهم اجمعین
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ دِ)
نام شهری است در پرتقال مقابل لیسبن پایتخت کشور مذکور که مسلمانان آنرا بسبب وجود معدن در نزدیکی آن چنین نامیده اند و امروزه پرتقالیان آلمادا میخوانند که محرف کلمه المعدن است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). شهری در پرتقال جزء ولایت سیوداد رآل. سکنۀ آن 17400 تن است و معادن جیوه دارد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل آلماده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
عبدالملک بن یزید خراسانی. یکی از سرداران نهضت عباسیه. او بگاه قیام طرفداران بنی عباس بخراسان، از سران این نهضت بود و به سال 131 هجری قمری در جنگ زاب با عبدالله بن علی دستیاری کرد و پس از شکست عثمان بن سفیان امیر جیش امویان در 132 عبدالله بن علی ابوعون را باصالح بن علی بتعاقب مروان به مصر فرستاد و در آنجا سپاه مروان مغلوب و خود مروان در منزل ذات السلاسل کشته شد و حکومت مصر از دست دولت عباسی به ابی عون محول گشت و او تا سال 159 در مصر حکم راند و در این سال فرمانروائی خراسان بدو دادند و پس از یک سال در 160 هجری قمری معزول گشت. رجوع به حبط ج 1 ص 265 و 269 شود
ابن عبدالملک. یکی ازسپاه سالاران جیش عرب بزمان منصور خلیفه که با مهدی بن منصور خلیفه بطبرستان و گرگان شد و با مهدی در فتح آن نواحی دستیاری کرد. رجوع به حبط ج 1 ص 341 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
او از ابن زبیر واز او عبدالله المخرمی روایت کند. (الکنی للبخاری)
لغت نامه دهخدا
شیخ علی بن سلیمان دمنتی بجمعوی مالکی مغربی که در 1299 هجری قمری در مصر بوده است. او راست: اجلی مساند علی الرحمن، حلی نحور حور الجنان فی حظائر الرحمان، درجات مرقاه الصعود الی سنن ابی داود، نحور حور الجنان، النصیحه العامه، نفع قوت المغتذی علی جامع الترمذی، نور مصباح الزجاجه علی سنن ابن ماجه، وشی الدیباج علی صحیح مسلم بن الحجاج. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
چهل
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
جمع واژۀ اعجم، بمعنی گنگ و غیرفصیح. (از منتهی الارب). رجوع به اعجم شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
از قریه های بخارا یا محله ای است از آنجا. (انساب سمعانی) (مراصد الاطلاع) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ مو)
جج عم ّ، بمعنی برادر پدر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَمَ / اَ وَ)
سنگی است در زمین روم که هرچند آنرا بشکنند مخمس شکسته شود. (برهان). سنگی سفید است مخطط بازرق و در شکل مخمس باشد و چندانک بشکنند پارهای او مخمس افتد، بروم بیشتر باشد. (نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
زیرک. عاقل. (برهان). و لغت نامه ها ((ارطیون)) را نیز بهمین معنی آورده اند و ظاهراً یکی تحریف دیگری باشد. رجوع به ارطیون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
ج ابتع. همگان
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
حکیمی است رومی. (برهان). در لغت نامه ها ((ارطیون)) را نیز حکیمی رومی دانسته اند و ظاهراً یکی تحریف دیگری است. و رجوع به ارطیون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
ج ابصع
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
خرما. (السامی فی الأسامی) (مهذب الأسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آجمود. اجموده. اجواین خراسانی. و در بعض کتب طبی بمعنی کرفس گرفته اند. (مؤید الفضلاء). کرفس را گویند. (برهان قاطع) (شعوری). و در بعض کتب بمعنی کهورا آمده. اجمود ظاهراً هندی است، جمع واژۀ جانی و آن جمعی نادر است
لغت نامه دهخدا
تصویری از امعان
تصویر امعان
دور اندیشیدن در کاری، تیز کردن نظر و دور رفتن در کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املون
تصویر املون
نشاسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمعور
تصویر جمعور
جماعت بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمون
تصویر ارمون
پولی را گویند که پیش از کار کردن بگیرند یا بدهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربعون
تصویر اربعون
چهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امعان
تصویر امعان
((اِ))
دقت کردن، غور کردن، دوراندیشی، دقت
فرهنگ فارسی معین