جدول جو
جدول جو

معنی اثوث - جستجوی لغت در جدول جو

اثوث
(شَ بَ / بِ فُ)
انبوه شدن و پیچیدن با هم، چنانکه گیاه.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اثاث
تصویر اثاث
لوازم خانه یا محل کار
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
جمع واژۀ اثل. درختان شوره گز
لغت نامه دهخدا
(اُ ثُ)
جمع واژۀ اثاث. (منتهی الارب) ، بسیار بکشتن. (تاج المصادر) : اثخن فی العدوّ، بسیارکشت دشمنان را. (منتهی الارب) ، غلبه کردن. و قوله تعالی: حتی اذا اثخنتموهم (قرآن 4/47) ، ای غلبتموهم و کثر فیهم الجراحه. (منتهی الارب) ، سست کردن جراحت کسی را. (تاج المصادر) : اثخنته الجراحه، سست گردانید او را جراحت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ فُ)
نمّامی و سخن چینی کسی کردن پیش سلطان یا عام است پیش سلطان باشد یا پیش دیگری: اثوت به و علیه. (منتهی الارب). غمّازی کردن. غمز کردن. (زوزنی). اثاوه. اثی. اثایه
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رثاثه. کهنگی و پوسیدگی. (آنندراج). رجوع به رثاثه شود، بدحالی. (آنندراج). رجوع به رثاثه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
رخت خانه و قماش خانه. (مؤید).
- اثاث البیت، رخت خانه. مبل.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جمع واژۀ اث ّ و اثیث
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
انبوه شدن (گیاه). (منتهی الارب). بسیار شدن.
لغت نامه دهخدا
(اَثْ)
موضعی است در شعر بنی عبدالقیس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
ابن ازهر، اخو بنی جناب، شوهر قیله بنت مخرمه صحابیه. ابن ماکولا ذکر او آورده است. (تاج العروس) ، کم نصرت. کم خیر، سست کار، سست رو، تکۀ دیوانه. ج، ثول. (منتهی الارب). صحابه افرادی بودند که در جریان نزول وحی، شاهد زنده ی اتفاقات تاریخی اسلام بودند. حضور این افراد در کنار پیامبر باعث شد سنت نبوی از طریق آنان به نسل های بعد منتقل شود. اصطلاح «صحابی» در منابع اسلامی، منزلتی ویژه دارد و به افراد خاصی تعلق می گیرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موصل پیش از تسمیۀ بدین نام، اثور و بقولی اقور نامیده میشد.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ اثر و اثر و اثر
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
دیوانه. (زوزنی). احمق.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
موضعی است در خوزستان که ذکر آن در فتوح اسلام آمده است. (معجم البلدان) (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(شِ وَ)
بن گرفتن. استوار شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گناهکار. اثیم.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
انبوه و درهم پیچیده (گیاه).
لغت نامه دهخدا
(اَلْ وَ)
مرد سست فروهشته. مؤنث: لوثاء.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کثوث. (ناظم الاطباء). اکثوث سرنه را بعضی عشقه و علقمی نیز خوانند طعمش تلخ بود با سرکه خورند. (نزهه القلوب). و رجوع به عشقه و علقمی شود، انسان یا جانوری که از دو نژاد باشد. دورگه. دوتخته. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). کسی که مادرش از هند و پدرش از ترکستان باشد. (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری). آدمی که مادر یا پدر او هندوست. آنکه یکی از والدین او عرب و دیگری جز عرب باشد. (یادداشت مؤلف). آن ترک که پدر و یا مادرش هندو بود. (شرفنامۀ منیری) :
نگاری اکدش است این نقش دمساز
پدر هندو و مادر ترک طناز.
نظامی.
، اسب که مادرش ترکی و پدرش عربی باشد و آن بغایت تیزرفتار بود. (غیاث اللغات). اسبی را گویند که پدر او از جنس دیگر و مادر او از جنس دیگر باشد و آنرا یکدش نیزگویند. (از ناظم الاطباء). اسب که مادر تازی و پدر ترکی دارد. (یادداشت مؤلف) (انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) :
پانصد سر اسب تازی مدام به سپنج و طویلۀ او بسته بودی... بخلاف اکدش و رهوار که خانه زاد او بودند. (تاریخ طبرستان).
نعل می بستند روزی اکدشانت را به روم
حلقه ای گم گشت از آن در گوش قیصر یافتند.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
گسسته کرته اندر بر به نوک ناچخ و زوبین
شکسته جوشن اندر تن به نعل اکدش و یکران.
؟ (از انجمن آرا).
، امتزاج و اتصال دو چیز را گویند با یکدیگر. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). گاهی مجازاً به معنی مرکب و مجموعه آید. (آنندراج) (غیاث اللغات). دو چیز که با هم مخلوط و ممزوج شده باشند. (فرهنگ فارسی معین) :
نظامی اکدش خلوت نشین است
که نیمی سرکه نیمی انگبین است.
نظامی.
دل که بر او خطبۀ سلطانی است
اکدش روحانی و جسمانی است.
نظامی.
، مردم دیوانی یا لشکری بوده اند که رئیس یا امیری جهت نظم امور مربوط به خود داشته اند و نام ایشان در ردیف خواجگان و امرا ذکر می شده و ایشان را اکادش و اکادشه نیزمی گفته اند چنانکه افلاکی در موارد ذیل به همین معانی می آورد: ’فرمود که بهاءالدین در این شهر قونیه نظر کن تا چندهزار خانه ها و کوشکها و سرایها از امرا و اکابر و اعیان فاخر هست چه خانه های خواجگان و اکادشه از خانه محترفه عالی تر است. پیوسته حضرت مولانا را عادت چنان بود که هرچه از عالم غیب امرا و اکادشه و مریدان متمول از اسباب و اموال دنیاوی فرستادندی همان ساعت به حضرت چلبی حسام الدین می فرستاد’.
و از تعبیر مولانا ’میر اکدشان سیواس افراط می کند’ (مکتوبات ص 96) استنباط می شود که این طبقه در شهرهای دیگر روم جز قونیه هم وجود داشته اند و گویا در قرنهای بعد عنوان امیرالاکادش باشی به رئیس آنها می داده اند. (توضیحات دکتر فریدون نافذ بر مکتوبات، ص 167). فرهنگ نویسان این کلمه را پارسی شمرده اند ولی عبداللطیف عباسی در لطائف اللغات گوید: این لغت ترکی است. (از حواشی فیه مافیه چ فروزانفر صص 334- 335) : یاران رفتند پیش میر اکدشان بر ایشان خشم گرفت که این همه اینجا چه کار دارید. (فیه مافیه ص 177) ، نفس حاسۀ انسانی زیرا که از لاهوتی و ناسوتی امتزاج یافته است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مردی که شکمش کلان و فروهشته باشد. مؤنث: جوثاء. ج، جوث
لغت نامه دهخدا
(حَثْ)
حثیث. سریع. شتاب. تند. مقابل بطی ٔ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت است از خوث. نرم شکم. (مهذب الاسماء). فروهشته شکم. آویخته شکم. فراخ شکم. بزرگ شکم. مبتلا به امتلا و استرخای شکم.
لغت نامه دهخدا
(طَ)
طراثیث است و گفته اند اسمی است مشترک میان اشترغار و اشق. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اثاث
تصویر اثاث
اسباب منزل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوث
تصویر الوث
آهسته رو، گران زبان، توانا، ناتوان سست از واژه های دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رثوث
تصویر رثوث
کهنگی، ناخوشی، زشتی، خواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجوث
تصویر اجوث
گنده کلان بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثاث
تصویر اثاث
جنس، کالا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اثاث
تصویر اثاث
کاچال
فرهنگ واژه فارسی سره
ابزار، اثاثیه، اسباب، رخت، سامان، عقار، کالا، لوازم، متاع
فرهنگ واژه مترادف متضاد