جدول جو
جدول جو

معنی اثقف - جستجوی لغت در جدول جو

اثقف
(اَ قَ)
ترش تر، خوشۀ خرما. اثکال. اثکول. عرجون
لغت نامه دهخدا
اثقف
(اَ قَ)
عدوانی. ابن عمرو. صحابی بدری است، شوره گز. (نصاب الصبیان) (غیاث اللغات از منتخب). گز شور. (مهذب الاسماء). گز شوره. (دستورالاخوان). شورگز. اثله، یکی. ج، اثلات، اثول.
- حب الاثل، گزمازک. گزمازه.
. در علوم اسلامی، عنوان صحابی یکی از مهم ترین درجات ارتباط با پیامبر است. این ارتباط شامل دیدار، پذیرش اسلام و ثبات بر ایمان تا مرگ است. صحابه به عنوان حاملان حدیث و سنت، نقشی غیرقابل انکار در ثبت و انتقال معارف اسلامی ایفا کردند.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اثقل
تصویر اثقل
سنگین تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسقف
تصویر اسقف
پیشوا، خطیب و واعظ عیسوی، بالاتر از کشیش
اسقف اعظم: اسقفی که بر سایر اسقف های یک ناحیه ریاست دارد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ قَ)
نعت تفضیلی از ثقابه
لغت نامه دهخدا
اثفاء. دیگ را بر دیگپایه نهادن. دیگپایه کردن دیگ را. (تاج المصادر). بار کردن دیگ. بار گذاشتن دیگ.
لغت نامه دهخدا
(اَ فِنْ)
اقفی. جمع واژۀ قفا. (منتهی الارب). رجوع به قفا شود، هلاک کردن و در جای هلاک انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هلاک کردن وگویند در معرض هلاک قرار دادن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَلْ لُ)
زیرک و ماهر شدن، چست و چالاک شدن
لغت نامه دهخدا
(تَ سَلْلُ)
دانستن. دریافتن. یافتن، گرفتن بزودی، زیرک و سبک و چالاک گردیدن، ثفافت، غالب آمدن در دانائی، ظفر یافتن و رسیدن، راست کردن نیزه
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
محلی است در شعر. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(ثَ / ثَقَ)
دانا و استاد در حرب و طعن و ضرب
لغت نامه دهخدا
(ثُ قُ)
جمع واژۀ ثقاف
لغت نامه دهخدا
(ثِ / ثَ قِ / ثَ قُ)
مرد استاد، زیرک. چست و سبک. ندس
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَقْ قَ)
نیزۀ راست کرده. (مهذب الاسماء). نیزه در عرف شعرا. مثقّفه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَقْ قِ)
آنکه نیزه راست کند. (مهذب الاسماء). آنکه راست کند نیزه را به ثقاف و ثقاف آنچه نیزه و تیر را به وی راست کنند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مساوی و مماثل کردن: اثقفته (مجهولاً) ، مساوی و مماثل کرده شد بهر من
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ ثقب. دیوارها، خوشۀ خرما. اثکال. اثکون. عرجون. ج، اثاکل، اثاکیل
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
گران تر. گرانبارتر. ثقیل تر. سنگین تر: قال زید بن ثابت فواﷲ لنقل جبل من الجبال ماکان اثقل علی ّ من الذی امرنی به. (ابن الندیم).
- امثال:
اثقل ممن شغل مشغولاً.
اثقل من احد، گران تر از کوه احد.
اثقل من الحمی، گران تر از تب.
اثقل من الرّصاص، گران تر از رچاچ (ارزیز).
اثقل من الزاووق، گرانتر از زیبق.
اثقل من الزواقی.
اثقل من الکانون.
اثقل من المنتظر.
اثقل من النضار.
اثقل من ثهلان، گرانتر از کوه ثهلان.
اثقل من جمل الدّهیم، گران تر از شتر دهیم (نام ناقۀ عمرو بن الزبان).
اثقل من دمخ الدماخ، گران تر از دمخ (کوهی از کوههای حمی ضریه).
اثقل من رحی البزر.
اثقل من رقیب بین محبّین، گرانتر از رقیب میان دو عاشق.
اثقل من شمام، گرانتر از کوه شمام.
اثقل من طور، گران تر از کوه طور.
اثقل من عمایه، گرانتر از کوه عمایه (کوهی به بحرین از جبال هذیل).
اثقل من قدح اللبلاب علی قلب المریض.
اثقل من نضاد، گرانتر از کوه نضاد (کوهی به عالیه). (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از ثقف
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
دراز با کژی. (منتهی الارب). دراز خمیده. دراز کج. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
موضعی است. (منتهی الارب). موضعی در بادیه و در آن یکی از جنگهای عرب وقوع یافت. عنتره راست:
فان یک عزّ فی قضاعه ثابت
فان لنا برحرحان و اسقف.
ای لنا فی هذین الموضعین مجد. و ابن مقبل راست:
و اذا رأی الورّاد ظل باسقف
یوماً کیوم عروبه المتطاول.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ قَ)
دراز با کژی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ قُ / اُ قُف ف)
از یونانی اپیسکپس، رئیس ابرشیه. رئیس اسقفیه. حاکم ترسایان. (مهذب الاسماء). مقامی دینی مسیحی پس از مطران که در هر شهری بوده است. (مفاتیح) (محمود بن عمر). خطیب و واعظ نصاری که انجیل بخواند و عالم دین و پیشوای ایشان. (غیاث). قاضی ترسایان و مهتر ایشان و زاهد زنجیرپوش و فی التاج کلانتر ترسایان و فی زفان گویا انجیل خوان و در دستور مذکور است دانشمند ترسایان که خوش آواز باشد. (مؤید الفضلاء). قاضی ترسایان را گویند و شخصی را نیز گویند از ایشان که بجهت ریاضت خود را بزنجیر بندد. گویند این لغت عربی است. (برهان قاطع). صاحب منصبی از مناصب دینی نصاری و او برتر از قسیس و فروتر از مطران باشد. مهتر ترسایان در بلاد اسلام اول بطریق است و پس از آن جاثلیق و پس از آن مطران و پس از آن اسقف و پس از آن قسیس و پس از آن شماس. پیشوای ترسایان در دین یا پادشاه فروتنی کننده در روش و رفتار خود یا دانشمند ترسایان یا بالاتر از قسیس و کمتر از مطران. سقف. سقف. ج، اساقفه، اساقف. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جوالیقی گوید: و اسقف النصاری، اعجمی معرّب و قالوا اسقف بالتخفیف و التشدید و یجمع اساقفه و اساقف و قد تکلمت به العرب. (المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 35).
در قاموس کتاب مقدس آمده: اسقف، ناظر (رسالۀ اول تیموتاوس 3: 2) و آن معرّب لفظ یونانی است و بمعنی وکیل میباشد، بطوری که یوسف در خانه فوطیفار وکیل بود. (سفر پیدایش 39:4). و یا مثل آن سه هزار تنی که در هیکل وکیل و مباشر امور خلق بودند. (رسالۀ دوّم تیموتاوس 2: 18). و در عهد جدید لفظ شیخ بدین معنی آمده، نهایت آنکه لفظ اسقف از یونانی استعاره شده دلالت بر خود منصب دارد و لکن مقصود از قسیس یا شیخ شخصی است موقر که مباشر تکالیف مجمع یهودی باشد. (اعمال رسولان 20: 17 و 28. رسالۀ فلیمون 1: 1 و رسالۀ اول تیموتاوس 3: 1و رسالۀ تیطس 1: 5). لهذا کشیشان و اسقفان در عصر رسولان تعلیم و بشارت داده پیشوائی جماعت را بر خود قبول کردند چنانکه پطرس مسیح را شبان و اسقف خطاب کرده میگوید: ’و لکن الحال بسوی شبان و اسقف جانهای خود برگشته اید’. (رسالۀ اول پطرس 2: 25). و پولس حواری نیز (در رسالۀ اول تیموتاوس 3: 2 و رسالۀ تیطس 1: 5 و 7) صفات و خصایل اسقف را ذکر کرده مسیح رانمونۀ اعلی و اعظم ایشان قرار میدهد - انتهی. سکوبا:
همه اسقف و موبد و رای زن
بیکسو شدند اندر آن انجمن.
فردوسی.
که با اسقف نیکدل پاک رای
زدیم از بد و نیک هر گونه رای.
فردوسی.
چو در شهر آباد چندی بگشت
از ایوان بدیوان قیصر گذشت
به اسقف چنین گفت کای دستگیر
از ایران یکی نام جویم، دبیر.
فردوسی.
ز اسقف بپرسید کز نوشزاد
وز اندرزهایش چه داری بیاد.
فردوسی.
ببانگ و زاری مولوزن از دیر
ببند آهن اسقف بر اعضا.
خاقانی.
مرا اسقف محقق تر شناسد
ز یعقوب و زنسطور و ز ملکا.
خاقانی.
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد بپهنا برافکند.
خاقانی.
اسقف ثناش گفتا جز تو بصدر عیسی
بر دیر چارمین فلک من رهبری ندارم.
خاقانی.
- اسقف شدن، تسقف. (منتهی الارب).
- اسقف گردانیدن، تسقیف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
فقیر محتاج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بی چیز و محتاج باشد. (از اقرب الموارد) ، مال نفیس یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مال پربها یافتن. (از اقرب الموارد) ، بلا و سختی آوردن، یقال: اعلقت و افلقت، ای جئت بعلق فلق. (منتهی الارب). بلا و سختی آوردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلا و گرفتاری پدید آوردن: اعلقت و افلقت، ای جئت بعلق فلق. (از اقرب الموارد) ، فراگرفتن دو شتر را به رسن دلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با کنار رسن دلو دو شتر را بهم بستن. (از اقرب الموارد). یقال: اعلق بالغرب بعیرین، ای قرنهما بطرف رشائه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، علاقه ساختن برای تازیانه و کمان و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علاقه قرار دادن برای کمان و جز آن که به آن تعلق گیرد. (ازاقرب الموارد). چیزی را علاقه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، در دام افکندن شکار را، یقال للصائد: اعلقت فادرک، ای علق الصید بحبالتک. (منتهی الارب). در دام افکندن شکار را. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدام افکندن صیاد صید را. (از اقرب الموارد) ، چنگال درزدن بچیزی. و منه الحدیث: اللدود احب الی من الاعلاق. (منتهی الارب). چنگال درزدن بچیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناخن یا چیزی که بدو ماند بجایی فروبردن. (مصادر زوزنی). چنگ درزدن بچیزی. (یادداشت بخط مؤلف) ، برداشتن بچه را از حاجتگاه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). برداشتن زن بچه را از حاجتگاه. (از اقرب الموارد). کودک برگرفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ ثِ)
پیرو، جماعت مردم، عدد بسیار. (منتهی الارب). ج، اثافی، اثافی ّ
لغت نامه دهخدا
تصویری از ثقف
تصویر ثقف
زیرک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثقف
تصویر مثقف
فرهیخته با فرهنگ، نیزه نیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسقف
تصویر اسقف
واعظ وخطیب عیسویان دراز خمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثقل
تصویر اثقل
گرانبارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقف
تصویر احقف
شکمباریک
فرهنگ لغت هوشیار
((اُ قُ))
از یونانی گرفته شده به معنای پیشوای عیسوی که مرتبه اش از کشیش بالاتر است
فرهنگ فارسی معین
کشیش، مطران
فرهنگ واژه مترادف متضاد