جدول جو
جدول جو

معنی اتخل - جستجوی لغت در جدول جو

اتخل
کاری را بی هدف انجام دادن، کار بی هدف، تخمین زدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

اتل. عدیل. رودی است که از شمال بحر خزر وارد آن دریاچه میشود و امروز به ولگا معروفست. گویند خزر را کنار جوی اتیل خوش آمد از دیگر جایها و آنجا شهر خزران بنا نهاد. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به آتل و اتل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
نعت تفضیلی از
تخمه (ناگوار شدن طعام).
- امثال:
اتخم من فصیل، لانه یرضع اکثر ممّا یطیق ثم یتّخم
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
در تداول زنان لغتی اهریمنی بمعنی شکم: اتلش پیش آمده است، آبستن شده است.
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
جمع واژۀ اوتل. و اوتل بمعنی سیرشکم و مرد پرشکم از شراب. (منتهی الارب) : قوم اتل ٌ، ای شباع
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رود بزرگیست که در ممالک خزر وارد شده و از مملکت روس و بلغار میگذرد. بعضی گفته اند اتل نام قصبه ای از بلاد خزر است و اسم نهر هم هست. (مراصد). و نهر اتل بصحراء قفجق اطلاق شده. (ابن بطوطه). و رجوع به آتل شود. در ذیل کلمه ((آتل)) سابقاً گفته ایم که محتمل است ولگا یا اورال باشد و صحیح همان ولگاست:
گه چو بگشاید جیحون سوی آموی شود
گه چو بسته شود آتل بخزر می نرسد.
خاقانی.
رجوع به حبط 2 ص 2 و 145 و 150 شود. وصاحب قاموس الاعلام گوید: اتل به کسر تین نامی است که جغرافیادانان عرب به ولگا داده اند. نام قدیم وی به یونانی ((را)) باشد و اسم جدید او ولگاست و معلوم نیست که نام اتل از کجا آمده است و شاید نامی باشد که تاتارها و اقوام دیگر سواحل آن رود بدان داده اند. رجوع به ولگا در همین لغت نامه شود، سیر شدن از طعام. اتل. اتلال
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ)
گام نزدیک نهادن هنگام خشم، متقدم شدن، حواله کردن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) ، عهد و زنهار دادن کسی را. (تاج المصادر) (منتهی الارب) : اتلیته سهماً، تیر امان دادم او را. اتلیته ذمه عهد، زنهار دادم او را، باقی گذاشتن نزد کسی اندکی از حق خود. (منتهی الارب) ، بابچه گشتن. (تاج المصادر) : اتلت الناقه، بابچه شد ناقه که پس وی میرود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَل ل)
نعت تفضیلی از خل ّ. محتاج تر.
لغت نامه دهخدا
(اَ خُل ل)
جمع واژۀ خل ّ. راههای نافذ در ریگ یا میان دو ریگ
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرد بزرگ شکم
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
نعت تفضیلی از ختل. حیله گرتر. فریبکارتر.
- امثال:
اختل من ذئب، حیله گرتر از گرگ، خلیفه و جانشین کسی گردیدن، (اصطلاح طب) شکم رفتن کسی. شکم روش. اسهال دوری. اسهال کبدی. سحج، در کمین کسی بودن تا در غیبت شوی پیش زن شدن، مخالفت. منازعت: الزیاط، المنازعه و اختلاف الاصوات. (منتهی الارب) ، تفاوت. برفرودی، عدم موافقت در رأی و عقیده، عدم توافق در حرکات، نزدیک کسی آمد و شد کردن. (تاج المصادر بیهقی). آمد و شد داشتن با کسی. تردّد: سنگ چون تگرگ ریزان در بازارها و محلها روان شد و اختلاف مردمان در محلات و اسواق متعذر شد. (جهانگشای جوینی).
- اختلاف لیل و نهار، آمد و شد شب و روز.
، وعده خلاف کردن، گوناگون، گون گون شدن.
- اختلاف امزجه، گوناگونی مزاجها.
- اختلاف عقیده، اختلاف نظر.
- اختلاف فصول، عدم تساوی فصول (اصطلاح فلک).
- اختلاف کلمه، دوآوازی. اختلاف رأی: و اختلاف کلمت میان امت پیدا آمدی. (کلیله و دمنه).
- اختلاف وزن، تفاوت وزن:
نه فلز مستوی الحجم را چون برکشی
اختلاف، وزن دارد هریکی بی اشتباه.
(نصاب الصبیان).
، مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختلاف. لغهً ضدّالاتّفاق. قال بعض العلماء ان الاختلاف یستعمل فی قول بنی علی دلیل. والخلاف فیما لا دلیل علیه کما فی بعض حواشی الارشاد. و یؤیده ما فی غایه التحقیق منه ان ّ القول المرجوح فی مقابله الراجح یقال له خلاف لااختلاف. و علی هذا قال المولوی عصام الدین فی حاشیه الفوائد الضیائیه فی آخر بحث الافعال الناقصه المراد بالخلاف عدم اجتماع المخالفین و تأخر المخالف والمراد بالاختلاف کون المخالفین معاصرین منازعین والحاصل منه ثبوت الضعف فی جانب المخالف فی الخلاف. فانه کمخالفه الاجماع و عدم ضعف جانب فی الاختلاف لانه لیس فیه خلاف ما تقرّر - انتهی. و عندالاطباء هو الاسهال الکائن بالادوار. و اختلاف الدّم عندهم، یطلق تارهً علی السحج و تارهً علی الاسهال الکبدی. کذا فی حدودالامراض. و عند اهل الحق من المتکلمین کون الموجودین غیر متماثلین ای غیر متشارکین فی جمیع الصفات النفسیه و غیر متضادین ای غیر متقابلین و یسمی بالتخالف ایضاً. فالمختلفان و المتخالفان موجودان غیر متضادین و لا متماثلین فالامور الاعتباریه خارجه عن المتخالفین اذ هی غیرموجوده. و کذا الجواهر الغیر المتماثله لامتناع اجتماعها فی محل ّ واحد. اذ لا محل ّ لها. و کذا الواجب مع الممکن و اما ما قالوا الاثنان ثلاثه اقسام. لانهما ان اشترکا فی الصفات النفسیه ای فی جمیعها فالمثلان و الاّ فان امتنع اجتماعهما لذاتیهما فی محل ّ واحد من جههواحده فالضدان و الا فالمتخالفان. فلم یریدوا به حصرالاثنین فی الاقسام الثلاثه. فخرج الامور الاعتباریه لاخذ قیدالوجود فیها. و ایضاً تخرج الجواهر الغیر المتماثله و الواجب مع الممکن اما خروجها عن المثلین فظ و اما خروجها عن المتخالفین فلما مر. و اما خروجها عن الضدین فلاخذ قید المعنی فیهما. بل یریدون به ان الاثنین توجد فیه الاقسام الثلاثه. و قیل التخالف غیر التماثل فالمتخالفان عنده موجودان لایشترکان فی جمیع الصفات النفسیه و یکون الضدان قسماً من المتخالفین فتکون قسمه الاثنین ثنائیه. بان یقال الاثنان ان اشترکا فی اوصاف النفس فمثلان و الاّ فمختلفان. والمختلفان اما متضادان او غیره و لایضره فی التخالف الاشتراک فی بعض صفات النفس کالوجود. فانه صفه نفسیه مشترکه بین جمیع الموجودات. و کالقیام بالمحل فانه صفه نفسیّه مشترکه بین الاعراض کلها. و کالعرضیه و الجوهریه. و هل یسمی المتخالفان المتشارکان فی بعض اوصاف النفس او غیرها مثلین باعتبار ما اشترکا فیه لهم فیه تردد و خلاف. و یرجع الی مجرد الاصطلاح. لان المماثله فی ذلک المشترک ثابته بحسب المعنی، والمنازعه فی اطلاق الاسم. و یجی ٔ فی لفظ التماثل. اعلم ان الاختلاف فی مفهوم الغیرین عائد ههنا، ای فی التماثل و الاختلاف. فانه لابد فی الانصاف بهما من الاثنینیه. فان کان کل اثنین غیرین تکون صفاته تعالی متصفه باحدهما. و ان خصا بما یجوز الانفکاک بینهما لاتکون متصفه بشی ٔ منهما. ثم اعلم انه قال الشیخ الاشعری: کل متماثلین فانهما لایجتمعان. و قد یتوهم من هذا انه یجب علیه ان یجعلهما قسماً من المتضادین لدخولهما فی حدهما. و حینئذ ینقسم الاثنان قسمه ثنائیه بأن یقال الاثنان ان امتنع اجتماعهما فهما متضادان والا فمتخالفان. ثم ینقسم المتخالفان الی المتماثلین و غیرهما. والحق عدم وجوب ذلک و لا دخولهما فی حد المتضادین اما الاول فلان امتناع اجتماعهما عنده لیس لتضادهما و تخالفهما کما فی المتضادین. بل للزوم الاتحاد و رفع الاثنینیه. فهما نوعان متباینان، و ان اشترکا فی امتناع الاجتماع. و اما الثانی فلان المثلین قد یکونان جوهرین فلایندرجان تحت معنیین. فان قلت اذا کانا معنیین کسوادین مثلا کانا مندرجین فی الحد قطعاً. قلت لا اندراج ایضاً. اذ لیس امتناع اجتماعهما لذاتیهما بل للمحل مدخل فی ذلک. فان وجدته رافعه للاثنینیه منهما حتی لو فرض عدم استلزامهما لرفع الاثنینیه لم یستحل اجتماعهما. و لذا جوّز بعضهم اجتماعهما بناءً علی عدم ذلک الاستلزام. و ایضاً المراد بالمعنیین فی حدّ الضدّین معنیان لایشترکان فی الصفات النفسیه. هذا کله خلاصه ما فی شرح المواقف و حاشیته للمولوی عبدالحکیم. و عندالحکماء کون الاثنین بحیث لایشترکان فی تمام الماهیه. و فی شرح المواقف قالت الحکماء کل اثنین ان اشترکا فی تمام الماهیه فهما مثلان و ان لم یشترکا فهما متخالفان. و قسموا المتخالفین الی المتقابلین و غیرهما -انتهی. والفرق بین هذا و بین ما ذهب الیه اهل الحق واضح. و امّا الفرق بینه و بین ما ذهب الیه بعض المتکلمین من ان ّ التخالف غیرالتماثل فغیر واضح. فان عدم الاشتراک فی تمام الماهیه و عدم الاشتراک فی الصفات النفسیه متلازمان. و یؤیّده ما فی الطوالع و شرحه من ان ّ کل شیئین متغایران. و قال مشایخنا ای مشایخ اهل السنه، الشیئان ان استقل کل منهما بالذّات و الحقیقه بحیث یمکن انفکاک احدهما من الاّخر فهما غیران و الاّ فصفه و موصوف او کل ٌ و جزءٌ علی الاصطلاح الاوّل. و هو ان ّ کل شیئین متغایرین ان اشترکا فی تمام الماهیهفهما المثلان کزید و عمرو. فانهما قد اشترکا فی تمام الماهیه التی هی الانسان. و الاّ فهما مختلفان. و هماامّا متلاقیان ان اشترکا فی موضوع کالسواد و الحرکه العارضین للجسم. او متساویان ان صدق کل ٌ منهما علی کل ّ ما یصدق علیه الاّخر کالانسان و الناطق. او متداخلان ان صدق احدهما علی بعض ما یصدق علیه الاّخر. فان صدق الاّخر علی جمیع افراده فهو الاعم مطلقا والاّ فهو الاعم من وجه. او متباینان ان لم یشترکا فی الموضوع. و المتباینان متقابلان و غیر متقابلین - انتهی. و قال السید السند فی حاشیته: ان اعتبر فی الاشتراک فی الموضوع امکان الاجتماع فیه فی زمان واحد لم یکن مثل النائم والمستیقظ من الامور المتحده الموضوع الممتنعه الاجتماع فیه داخلا فی التساوی لخروجه عن مقسمه. و ان لم یعتبر ذلک یکون السواد و البیاض مع کونهما متضادین مندرجین فی المتلاقیین لا فی المتباینین فلاتکون القسمه حقیقیه. فالاولی ان یجعل اعتبار النسب الاربع قسمه برأسهاو اعتبار التقابل و عدمه قسمه اخری. کما هو المشهور
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
نعت تفضیلی از دخول. درآمده تر
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
زفت تر. بخیل تر: ابخل من مادر
لغت نامه دهخدا
(اَ خُ)
جمع واژۀ رخل و رخله و رخل، بمعنی برۀ ماده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
قسمی کرم که در زیر خاک مرطوب یافت شود و در بوشهرآنرا چون چشته و گیم بر سر قلاب کنند صید ماهی را، سر و سینه راست داشتن.
- اتلئباب طریق، دراز کشیدن راه. (منتهی الارب). راست کشیده شدن راه.
- اتلئباب حمار، راست ایستادن خر
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابخل
تصویر ابخل
زفت تر زفت (بخیل) تنگ چشم زفت تر بخیل تر
فرهنگ لغت هوشیار
نیازمندتر خلل آوردن خلل و رخنه کردن خلل رسانیدن زیان رسانیدن بهم زدن و درهم و برهم کردن، یا اخل در امری. کارشکنی
فرهنگ لغت هوشیار
سست و تباه شدن کار زیان رسیدن بکارها نادرست شدن کار خلل پذیرفتن، نابسامانی بی سروسامانی، آشفتگی فکر نقصان عقل. یا اختل حواس. پراکندگی و پریشانی حسها. یا اختل عقل. شوریده عقل بودن نقصان عقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابخل
تصویر ابخل
((اَ خَ))
بخیل تر، لئیم تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابخل
تصویر ابخل
زفتتر
فرهنگ واژه فارسی سره
روستایی از دهستان نرم آب دوسر ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
خیاری که بیش از اندازه رسیده باشد، کدوی در حال رسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
حیله مکر، آمیز و درهم شدن بدون نظم و ترتیب
فرهنگ گویش مازندرانی