جدول جو
جدول جو

معنی ابیون - جستجوی لغت در جدول جو

ابیون
تریاک، شیرۀ تلخ مزه و قهوه ای رنگی که از پوست خشخاش گرفته می شود، شیرۀ کوکنار، دارای الکلوئیدهای متعدد، از جمله مرفین، کودئین، نارکوتین، پاپاوریم و نارسئین است، در یک گرم آن درحدود پنج سانتی گرم مرفین وجود دارد. در تسکین درد، سرفه و اسهال مؤثر است، ریه و معده را تخدیر می کند، افیون، اپیون، پادزهر، تریاق
تصویری از ابیون
تصویر ابیون
فرهنگ فارسی عمید
ابیون
(اَ)
افیون. اپیون. هپیون. مهاتل. مهاتول. تریاک:
بریده هوش جهان هیبت تو چون ابیون.
رجوع به اپیون و هپیون شود
لغت نامه دهخدا
ابیون
افیون اپیون هپیون مهاتل مهاتول تریاک
تصویری از ابیون
تصویر ابیون
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابوین
تصویر ابوین
پدر و مادر، والدین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرون
تصویر ابرون
همیشه بهار، گلی زرد رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دراز و ستبر که در تمام تابستان گل می دهد و زمستان هم سبز است و از سالی به سال دیگر می ماند و سال بعد نیز گل می دهد، همیشک جوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اپیون
تصویر اپیون
تریاک، شیرۀ تلخ مزه و قهوه ای رنگی که از پوست خشخاش گرفته می شود، شیرۀ کوکنار، دارای الکلوئیدهای متعدد، از جمله مرفین، کودئین، نارکوتین، پاپاوریم و نارسئین است، در یک گرم آن درحدود پنج سانتی گرم مرفین وجود دارد. در تسکین درد، سرفه و اسهال مؤثر است، ریه و معده را تخدیر می کند، افیون، اپیون، پادزهر، تریاق
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
ابیلین. جمع واژۀ ابیل.
- ابیل الأبیلین، لقب عیسی علیه السلام
لغت نامه دهخدا
(اَخْ)
رأس الافعی خوانند و آن نباتی است مشابه به رأس الافعی و بیخ آن از انگشت باریکتر بود و برنگ سیاه بود و خوردن آن گزیدگی جانوران را نافع بود و اگر پیش از گزیدگی بیاشامند اگر بگزد هیچ مضرت به وی نرسد و اگر بیخ آن با شراب بیاشامند درد پشت ساکن گرداند. (اختیارات بدیعی). احیون. اخبون
لغت نامه دهخدا
نام شاعری از مردم عمان
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مصحف کلمه ایزون یونانی است. رجوع به ایزون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
صورتی از آبگون به معنی نشاسته و نشا، دانا بکار شتر. آنکه استاد باشد در شترداری
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بی ی)
طائفه ای از عرب. بطن من بنی الولید. وهم بنوحبه بن راشدبن الولید. (صبح الاعشی ج 1 ص 332)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یکی از بلاد قدیم یونان در انتهای خلیج کرنتوس (کرنت) و یکی از مراکز اتحاد شهرهای آکائیا. (لغت نامۀ تمدن قدیم) ، بدی کردن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گوی در آسیا که آرد از آسیا در آن ریزد و گرد شود
لغت نامه دهخدا
در برهان قاطع این کلمه اخبون و اخیون آمده ولی در تحفۀ حکیم مؤمن تصریح شده که بحاء مهمله است. و آن کلمه یونانی و بمعنی رأس الأفعی است و ثمر گیاهی است شبیه بسر افعی وبی ساق و نبات او خشن و باریک و برگش از برگ ابوخلساو کاهو ریزه تر با رطوبتی که بدست چسبد و خاردار و مزغب است و شاخهای او بسیار و مایل بسفیدی و ریزه و از دو جانب او برگ میروید و برگش باریک و ریزه و گلش بنفش و ثمرش شبیه بسر افعی و بیخش بقدر انگشت و مایل بسیاهی و باریک و دراز. در دوم گرم و در اول تر و مفتت حصاه و مدرّ بول و حیض و شیر و عرق و بیخ او مقاوم جمیع سموم حیوانی خصوصاً افعی چون با شراب بنوشندو اگر با شراب و چیزهای مناسب بیاشامند گویند جهت درد کمر مجرب است و مورث خارش و جوشش و مصلحش شیر و قدر شربتش تا دو مثقال و بدلش دانۀ ترنج است. (تحفۀحکیم مؤمن). مصحف اخیون. و رجوع به اخیون و بتذکرۀ ضریر انطاکی ص 40 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دیر ابنون و یا دیرابون، دیریست در جزیره و نزدیک آن بنائی است بزرگ ودر آن قبریست کلان و گویند قبر نوح علیه السلام است
لغت نامه دهخدا
(اِفْ یَ)
مأخوذ از افیون. فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَفْ)
تریاک. (یادداشت مؤلف). شیرۀ منجمد خشخاش که تریاک نیز گویند. این لفظ چنانکه گمان کرده اند مأخوذ از یونانی نیست بلکه مأخوذ از افینا می باشد که در زبان سانسکریت بمعنی شیرۀ خشخاش است و آنرا هبیون و هپیون نیز گویند. (ناظم الاطباء). تریاک باشد که بعربی لبن الخشخاش گویند. اگر قدری از آن بخود بگیرند زحیر را سود دهد. (برهان). از یونانی اپیون مبدل اپس، لاتینی اپیوم، بمعنی مایع. و آن شیرۀ بستۀ تخمدانهای نارس خشخاش است. (حاشیۀ برهان چ معین از دائره المعارف اسلام). شیرۀ مخدر و منوم که از پوست خشخاش گیرند. اپیون. ابیون. هپیون. تریاک. مخفف آن، پیون. و آن معرب یونانی اپیون است. (فرهنگ فارسی معین). همان اپیون است که تعریب آن است. (شرفنامۀ منیری). شیر خشخاش. (منتهی الارب). عصارۀ خشخاش سیاه مصری است و آنرا لبن الخشخاش گویند:
گردان گردند پیش میر بمیدان
سست چو مستی که خورده باشد افیون.
فرخی.
لاله چو جام شراب پارۀ افیون در او
نرگس کآن دید کرد از زر تر جرعه دان.
خاقانی.
خامۀ مصریش راست در دهن افیون مصر
فتنه که خیزد از آن بر دهد افیون مصر.
خاقانی.
افیون لب فتنه را چنان ده
کز خواب بامتحان نجنبد.
خاقانی.
همه افیون خور مهتاب گشته
ز پای افتاده مست خواب گشته.
نظامی.
عقل کل در حسن او مدهوش شد
کز لبش در باده افیون میکند.
عطار.
آنکه سقمونیاش باید داد
گرش افیون دهی بقای تو باد.
اوحدی.
بریده نسل عدو خنجر تو چون کافور
ببرده هوش حار (کذا) هیبت تو چون افیون.
تاج مآثر (از شرفنامه).
زخم خوب است اگر سخرۀ مرهم نشود
زهر من نیست اگر دست خوش افیون است.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به ترجمه صیدنه و اختیارات بدیعی و دزی و تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ داود ضریرانطاکی ص 53 و قانون ابن سینا ص 161 و ابیون و اپیون و پیون و تریاک در همین لغت نامه شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
پایتخت قدیم مملکت مصر، که پس از فتح مسلمانان فسطاط نامیده شد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شیرۀ مخدر و منوم که از پوست خشخاش گیرند. افیون. هپیون. ابیون. تریاک. مهاتول:
چه حال است اینکه مدهوشند یکسر
که پنداری که خوردستند اپیون.
ناصرخسرو.
بریده میل عدو خنجر تو چون کافور
ببرده هوش جهان هیبت تو چون اپیون.
رشید وطواط.
و مخفف آن پیون است
لغت نامه دهخدا
مخرّب، کلمه عبری ملک الموت و ملک ویرانی، و گاهی به معنی عالم اموات آمده است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
فرفیون. (اختیارات بدیعی). رجوع به فرفیون شود
لغت نامه دهخدا
حلبه است. (فهرست مخزن الادویه) ، جای گرفتن و اقامت نمودن. (ناظم الاطباء). اقامت گزیدن در جایی. (از اقرب الموارد). جای گرفتن و اقامت نمودن: اغیم فلان، جای گرفت. (منتهی الارب) ، ابر رسیدن. (ناظم الاطباء). ابر رسیدن قومی را: اغیم القوم، ابر رسید آنها را. (منتهی الارب) ، عطش رسیدن بقوم: اغیم القوم، اصابهم غیم ای عطش. (از اقرب الموارد) ، بسان ابر شدن شب: اغیم اللیل، جاء کالغیم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ابن اثیر در ذکر اخبار اردشیر بن بابک گوید: و کان فی سواحل بحر فارس ملک اسمه اسیون یعظم، فسار الیه اردشیر فقتله و قتل من معه و استخرج له اموالاً عظیمه. (کامل ابن اثیر چ مصر ج 1 ص 167) ، بلند کردن بنا. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، برداشتن آواز، آشکار کردن چیزی. آشکارا کردن چیزی، نسبت کردن سخن را به کسی. (منتهی الارب) ، بلند کردن نام. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، بلند گردانیدن قدر و منزلت کسی را: اشاد بذکره. (منتهی الارب) ، تعریف کردن، شناسانیدن گمشده را، هلاک کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَدْ / اِدْ)
ادیان. (جهانگیری). بمعنی ادیان است که چاروای دونده باشد. (برهان قاطع). چارپای دوندۀ فربه، جمعالجمعگونه ای، یقال: ذخر و اذخر واذاخر، نحو ارهط و اراهط. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ می یو)
جمع واژۀ امّی ّ در حالت رفع. (از ناظم الاطباء). نانویسندگان. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) : و منهم امیون لایعلمون الکتاب الا امانی. (قرآن 78/2). و رجوع به امی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هبیون
تصویر هبیون
افیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افیون
تصویر افیون
شیره خشخاش، تریاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریون
تصویر اریون
ورمم غده بناگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخیون
تصویر اخیون
یونانی تازی شده گل اژده ها اژدر گل از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوین
تصویر ابوین
پدر و مادر رودزایان تثنیه اب والدین پدر و مادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افیون
تصویر افیون
معرب واژه یونانی «اپیون» به معنای تریاک، شیره خشخاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابوین
تصویر ابوین
((اَ بَ وَ))
پدر و مادر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اپیون
تصویر اپیون
افیون، بنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اپیون
تصویر اپیون
جاندار، نارکوکه
فرهنگ واژه فارسی سره