ندیم. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آرد: و چنان افتاد از قضا که بونعیم ندیم مگر بحدیث این ترک (نوشتکین) دل بباد داده بود در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن میدیده دل در آن بسته بود، این روز چنین افتاد که بونعیم شراب در سر داشت و امیر همچنان، دسته شبوی و سوسن آزاد نوشتکین را داد و گفت بونعیم را ده. نوشتکین آنرا به بونعیم داد بونعیم انگشت را بر دست نوشتکین فشرد، نوشتکین گفت این چه بی ادبی است، انگشت ناحفاظی بر دست غلامان سلطان فشردن و امیر از آن سخت در تاب شد و ایزد عزّ ذکره توانست دانست چگونگی آنحال، که خاطر ملوک و خیال ایشان را کس بجای نتواند آورد. بونعیم راگفت بغلام بارگی پیش ما آمده ای ؟ جواب زفت بازداد و سخت گستاخ بود، که خداوند از من (این) چیزها کی دیده بود، اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این، امیر سخت در خشم شد بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره ای بازداشتند و اقبال را گفت هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتکین بخشیدم و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه نعمتهاش بستدند و موقوف کردند و اقبال نماز دیگر این روز بدیوان ما آمد با نوشتکین و نامه ها ستد و منشوری توقیعی تا جملۀ اسباب و ضیاع آنرا بسیستان و جایهای دیگر فروگیرند و بکسان نوشتکین سپارند و بونعیم مدتی بس دراز در این سخط بماند چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتکین رسید و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خوشنود شد و فرمود تا ویرا از قلعه بخانه باز بردند و پس از آن بخواندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش بازداد و ده هزار دینار صلت فرمود تا تجمل و غلام سازد که همه ستده بودند و گاهگاهی میشنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتی سوی نوشتکین مینگری ؟ اوجواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک آمدم که تا دیگر نگرم و امیر بخندیدی - انتهی. و این بونعیم تا آخر روزگار مسعود بن محمود غزنوی همین شغل ندیمی داشت.رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417 و 418 و 672 شود
ندیم. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آرد: و چنان افتاد از قضا که بونعیم ندیم مگر بحدیث این ترک (نوشتکین) دل بباد داده بود در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن میدیده دل در آن بسته بود، این روز چنین افتاد که بونعیم شراب در سر داشت و امیر همچنان، دسته شبوی و سوسن آزاد نوشتکین را داد و گفت بونعیم را ده. نوشتکین آنرا به بونعیم داد بونعیم انگشت را بر دست نوشتکین فشرد، نوشتکین گفت این چه بی ادبی است، انگشت ناحفاظی بر دست غلامان سلطان فشردن و امیر از آن سخت در تاب شد و ایزد عزّ ذکره توانست دانست چگونگی آنحال، که خاطر ملوک و خیال ایشان را کس بجای نتواند آورد. بونعیم راگفت بغلام بارگی پیش ما آمده ای ؟ جواب زفت بازداد و سخت گستاخ بود، که خداوند از من (این) چیزها کی دیده بود، اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این، امیر سخت در خشم شد بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره ای بازداشتند و اقبال را گفت هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتکین بخشیدم و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه نعمتهاش بستدند و موقوف کردند و اقبال نماز دیگر این روز بدیوان ما آمد با نوشتکین و نامه ها ستد و منشوری توقیعی تا جملۀ اسباب و ضیاع آنرا بسیستان و جایهای دیگر فروگیرند و بکسان نوشتکین سپارند و بونعیم مدتی بس دراز در این سخط بماند چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتکین رسید و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خوشنود شد و فرمود تا ویرا از قلعه بخانه باز بردند و پس از آن بخواندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش بازداد و ده هزار دینار صلت فرمود تا تجمل و غلام سازد که همه ستده بودند و گاهگاهی میشنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتی سوی نوشتکین مینگری ؟ اوجواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک آمدم که تا دیگر نگرم و امیر بخندیدی - انتهی. و این بونعیم تا آخر روزگار مسعود بن محمود غزنوی همین شغل ندیمی داشت.رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417 و 418 و 672 شود
رضوان بن عبدالله الجنوی ّ از مردم جنوه. محدث است. او از ابی محمد عبدالرحمن بن علی سقین العاصمی و از او عبدالله محمد بن قاسم قصار روایت کند. و نیز رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 52 شود نصر بن عصام بن المغیره المعروف بقرقاره. یکی از علماء و محدثین است. رجوع به ترجمه ابونعیم احمد بن عبدالله بن احمد بن اسحاق بن موسی بن مهران شود ضراربن صرد. محدث است و اورا مأمون بمعلمی یکی از اولاد خود خواند و وی امتناع وزرید. و رجوع به ضرار بن سرد و صراد بن صرد شود
رضوان بن عبدالله الجنوی ّ از مردم جنوه. محدث است. او از ابی محمد عبدالرحمن بن علی سقین العاصمی و از او عبدالله محمد بن قاسم قصار روایت کند. و نیز رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 52 شود نصر بن عصام بن المغیره المعروف بقرقاره. یکی از علماء و محدثین است. رجوع به ترجمه ابونعیم احمد بن عبدالله بن احمد بن اسحاق بن موسی بن مهران شود ضراربن صرد. محدث است و اورا مأمون بمعلمی یکی از اولاد خود خواند و وی امتناع وزرید. و رجوع به ضرار بن سرد و صراد بن صرد شود
ولیدبن داود بن محمد بن عباده الصامت. محدث است. و ابواویس از او روایت کند. واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
ولیدبن داود بن محمد بن عباده الصامت. محدث است. و ابواویس از او روایت کند. واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
یزید بن کیسان. محدث است. محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
یزید بن کیسان. محدث است. محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
سعید بن حدیر الحضرمی. از روات حدیث است. در علم حدیث، یکی از مهم ترین ویژگی های روات، دقت در حفظ و نقل روایات است. این افراد باید از حافظه قوی، مهارت در شنیدن، و دقت در تحلیل اسناد برخوردار باشند تا بتوانند روایات پیامبر اسلام (ص) را به درستی به دیگران منتقل کنند. همچنین، روات باید از صداقت و امانت داری خاصی برخوردار باشند تا از هرگونه تحریف و تغییر در احادیث جلوگیری کنند.
سعید بن حدیر الحضرمی. از روات حدیث است. در علم حدیث، یکی از مهم ترین ویژگی های روات، دقت در حفظ و نقل روایات است. این افراد باید از حافظه قوی، مهارت در شنیدن، و دقت در تحلیل اسناد برخوردار باشند تا بتوانند روایات پیامبر اسلام (ص) را به درستی به دیگران منتقل کنند. همچنین، روات باید از صداقت و امانت داری خاصی برخوردار باشند تا از هرگونه تحریف و تغییر در احادیث جلوگیری کنند.
بدل بن المحبره الیربوعی. محدث است. محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
بدل بن المحبره الیربوعی. محدث است. محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
مروزی.بلعمی در ترجمه طبری آرد: خبر بیرون آمدن ابومسلم صاحب دولت ولد عباس، و این ابومسلم غلامی بود و سرّاجی همی کردی نامش عبدالرحمن بن مسلم و اندر خدمت گروهی از مردمان بود از بنی عجل بخراسان و او غلامی زیرک و هشیار و بافرهنگ بود و دوستی بنی هاشم اندر دلش افتاد.گروهی از شاعیان بنی عباس بحج رفتند چون سلیمان بن کثیر و مالک بن میثم و قحطبهبن سامره و لامیربن قریظه و مانند ایشان بمکه شدند و محمد بن علی بن عبداﷲبن عباس آن روز بمکه بود و ایشان مالی با خود برده بودند وبدو دادند و نزدیک او همی شدند هر روزی و ابومسلم با ایشان بود یک روز محمد بن علی ایشان را گفت این غلام آزاد است یا بنده گفتند معقلیان از بنی عجل ایدون گویند که مولای ماست و لیکن آزاد است محمد بن علی گفت ندانم که این چیست که شما همی گوئید و لیکن او را غلامی بزرگ همی بینم که امید خواهد بودن که او از آنکسان باشد که اندر دولت ما حرکت کند ایشان گفتند ایهاالامام این کی خواهد بودن که کار بنی امیّه دراز کشید. محمد بن علی گفت هذا واﷲ زماننا من از پدر شنیدم که چون سال حمار آید خدای عزوجل دولت ما آشکارا کند و دعا مستجاب کند و دولت بنی امیّه بمیرد و علمهای سیاه پدیدآید اندر مرو و خراسان و بنی امیّه را بکشند در زیر هر سنگی و کلوخی. ایشان گفتند ایهاالامیر سال حمار چیست گفت هرگز سال از صد نگذشت بر قومی که نه کار ایشان زیر و زبر شد و اندرشورید چنانکه خدای عزوجل گفت: او کالذی مرّ علی قریه و هی خاویه علی عروشها قال انّی یحیی هذه اﷲ بعد موتها فاماته اﷲ مائه عام ثم بعثه. اکنون این وعده که ما را کرده است نزدیک آمد پس گفت اعلموا انکم فی سنهالحمار، بدانید که شما اندر سال صدید از ملک بنی امیه و گوئی که من بدین غلام می نگرم که بر خاسته است اندر کار ما یعنی چشم همی دار [م] چون او برخیزد یاری کنیدش که شما از پس این سال مرا نبینید که من اندر خویش ضعفی همی بینم و سستی همی یابم و گمان همی برم که اجلم نزدیک است و لیکن این کار پسرم را باشد ابراهیم آنکه بخراسان است که او را کاری رسد. اینک پسری دیگر عبداﷲ یعنی ابوالعباس سفاح که او را کاری رسد پسر سیّوم من هست عبداﷲ یعنی ابوجعفر منصور دوانیق. پس این مردمان بخراسان آمدند از مکه و در ابومسلم بچشم دیگرهمی نگرستند و آنچه از محمد بن علی شنیده بودند اندرکار ابومسلم پنهان همی داشتند و گاه گاه با او گرد آمدندی ابومسلم ایشان را گفتی شتاب مکنید که این کارکه شما همی خواهید نزدیک است که من خداوند علمهای سیاهم و همان انگارید که من این آشکارا کردم و ابومسلم خاموش همی بود تاآنگاه که میان کرمانی (خدیعبن عیسی) و نصر سیار حرب افتاد چون ابومسلم نگاه کرد بدانست که غلبه کرمانی راست، یقین شد که او را فرج آمد و محمد بن علی بمرد و ابومسلم دعوت اندر گرفت امامت ولد عباس. مردمان بر وی گرد می آمدند تا هزار مرد پنهان بر وی گرد آمدند، چون آگاهی بنصر سیار رسید هیچ حیلت نتوانست بکار ابومسلم زیرا که بکرمانی مشغول بود بیتی چند بگفت و بمروان فرستاد و او را آگاه کرد از آن کار و رفتن ولایت از دست، مروان جواب نکرد. نصر سیار بدانست که بکار بنی امیه ادبار اندر افتاد و نامه نوشت بیزیدبن عمروبن هبیره و او آن روز بواسط بود از دست مروان و در نامه گفت: اما بعد بدانکه دولت ما هر دو یکیست و من درین حرب کرمانیم و مردی دیگر بیرون آمده است از پسران سراجان که او را نه دینست ونه اصل وگروهی با او گرد آمده اند از فاسقان، خراسان را چه کنم تا عراق مرا باشد. آنگاه بنی هاشم را طمع افتاد اندر خلافت و فضل بن عباس بن عبدالرحمن بن حارث بن عبدالمطلب بیتی چند شعر بگفت و بعبداﷲبن حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام فرستاد و او را تحریض کرد برولایت و آل ابوطالب را نیز طمع افتاد اندر خلافت و ابوالحسن مداینی گوید که با عبداﷲبن حسن و محمد بن علی و عبداﷲبن عباس همی رفتیم داودبن علی نزدیک عبداﷲبن حسن شد و گفت اگر فرمودی پسران خویش را محمد و ابراهیم که حرب کردندی اندرین کار نیکو بودی که دولت بنی امیه اندرشوریدنه بینی که خبرهای خراسان چگونه می آید و شنیدی که کار بر نصر سیار چگونه تباه شده است. عبداﷲ بن حسن گفت هنوز آن هنگام نیست که ما را بدر باید آمدن عبداﷲ علی گفت یا ابا محمد شما را بر بنی امیّه محبّت نباشدو ظفر ما را برایشان بود که ایشان را بکشیم و کار از ایشان بستانیم. پس چون ابومسلم دید که نصر سیار رامدد نیست طمع کرد اندر آنچه میخواست کس فرستاد بکرمانی که آنچه میخواهی بیابی که من با توام و ابومسلم و کرمانی یکی شدند و هر دو لشکر سوی نصر سیار آوردندو ابومسلم یاران خویش را بفرمود تا سیاه پوشیدند و نامه نوشت بشهرهای خراسان که جامه سیاه پوشید که ما سیاه پوشیدیم و نزدیک زایل شدن ملک بنی امیه است و مردمان نسا و باورد و مروالروذ و طالقان همه جامه سیاه کردند بفرمان ابومسلم و مدائنی گوید: که جامه از بهر آن سیاه پوشیدند که در عزای زیدبن علی بودند و پسرش یحیی و خبر درست اندرین آن است که بنی امیّه که جامۀ سبز پوشیدندی و رایت سبز داشتندی و ابومسلم خواست که این رسم برگرداند پس بخانه اندر غلامی را بفرمود که از هر رنگی جامه بپوشید و عمامه بسر اندر بست پس آخر سیاه پوشید و عمامه ای سیاه بسربست. ابومسلم گفت هیچ رنگی بهیبت تر از سیاه نیست پس مردمان را فرمود که جامها و علمها سیاه کردند. پس ابومسلم کس فرستاد بگوزگانان تا یحیی و برادرش را از دار فروگرفتند و دفن کردند و هرکه را یافت که هواخواه بنی امیه بود همی کشت. پس نصر سیار بترسید و نامه نوشت بمردمان مرو بدان کسان که هواخواه او بودند و تربیت او یافته بودندو از ایشان یاری خواست برحرب کرمانی و ابومسلم بیتی چند شعر بگفت و ایشان را بر کرمانی و نصر سیار برآغالید چون نصر سیار دید که کس او را یاری نمیکند خواست که میان کرمانی و ابومسلم وحشت اندازد نامه نوشت به کرمانی و گفت تو فریفته مباش به ابومسلم و یارانش که این کار نه ترا میخواهند و من بر تو همی ترسم بایدکه بیایی تا هر دو بشارستان مرو اندر شویم و صلح نامه نویسیم میان یکدیگر و سوگند خوریم که هم پشت شویم و ابومسلم را بگیریم کرمانی او را وعده کرد که چنین کند پس برفت و ابومسلم را آگاه کرد که نصر سیّار چنین همی گوید تو چه صواب همی بینی. ابومسلم گفت تو چه خواهی کرد گفت می اندیشم که باوی بیرون شوم و کس فرازکنم تا ناگاه او را بزند ابومسلم گفت جز این تدبیر نیست کرمانی برفت و برابر لشکر نصر سیار بایستاد با مقدار صد سوار و مردی را از یاران خویش بگفت آنچه دردل داشت پس رسول خویش بنزدیک نصر سیار فرستاد که بیرون آی تا صلح نامه نویسیم نصر سیار بیرون آمد با صد سوار او نیز همچنین حیلت کرده بود که کرمانی اندیشیده بود و مردی را برگماشته نامش حارث بن شریح که ناگاه کرمانی را بکشد و دو لشکر برابر یکدیگر فراز آمدند و کرمانی آن روز بی جوشن بود چون نصر سیار او را بدان حال بدید روی بحارث کرد و گفت آن چیز که گفتم هنگام آن است حارث حمله برد بر کرمانی و او را ضربتی بزدبر تهی گاه و بکشت و نصر سیار بفرمود سر کرمانی برداشتند و بسوی مروان فرستاد. ابومسلم یاران خویش را برآغالید و هردو سپاه بیکدیگر فراز شدند و یکزمان حرب کردند و کرمانی را پسری بود نامش علی. نگاه کرد تمیم بن نصر سیار را دید که حرب میکرد حمله بر او برد و او را نیزه ای زد و بکشت پس آواز داد ببانگ بلند که ای نصر سیار چگونه دیدی این کینه بازآوردن و آن روز حرب همی کرد و خلقی از یاران نصر سیار کشته شدند و نصر را جراحت رسید و دیگران بهزیمت شدند از پیش او و کارابومسلم هر روز بالا همی گرفت و بیم اندر دلهای مردمان همی افتاد و او را یاد همی کردند و ایدون گویند که بر منبرها که خطبه کردندی گفتندی اللهم اصلح الامیرامین آل محمد صلی اﷲ علیه و آله و سلم و خراسان دو گروه شدند و اندر بعض شهرهای خراسان خطبه بنام مروان کردندی و اندر بعضی بنام ابومسلم. و کار سخت شد میان ابومسلم و نصر سیار و هرگاه که بیکدیگر فراز رسیدندی لعنت کردندی و دشنام دادندی. و مردمان خراسان میل به ابومسلم کردندی و خراج به او دادندی. نصر سیار بدانست که او را با ابومسلم پایاب نبود دست بداشت و به مرو اندر شد و بخانه بنشست. پس ابومسلم چهار مرد رابخواند از یاران خویش، یکی عامربن اسماعیل الجرجانی و دیگر برادرش عمروبن اسماعیل وسیوم سلیمان بن کثیر و چهارم لامیر بن قریظ. ایشان را گفت بنزدیک نصر سیار شوید و او را از من سلام رسانید و بگوئید که امیر میگوید که نامه آمده است از امام ابراهیم بن محمد و ما همی خواهیم که بر توعرضه کنیم و بر تو خوانیم بیا ایمن و آرمیده و آن مردمان برفتند و بدر نصر سیّار شدند و پیام ابومسلم بدادند ولامیر بن قریظ این آیه میخواند: یا موسی ان الملاء یاتمرون بک لیقتلوک فاخرج انی لک من الناصحین. نصر سیار دانست که او را بکشتن همی برند گفت آری برخاست و بحجره اندر شد و این مردمان همانجا نشسته بودند واندر آن حجره روزنی بود اندر بوستان بدان روزن برسن فروشد و شبی بود تاریک و آخر سالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت باغلام خود و خواسته رها کرد و روی به نشابور نهاد چون رسولان زمانی نیک بایستادند نصر سیار نیامد بدانستند که او بگریخت بنزدیک ابومسلم بازآمدند و او را از این قصه آگاه کردند ابومسلم گفت بگذارید تا هرکجا که خواهد برود و لیکن بگوئید مرا تا چه تهمت کرد برشما و بگریخت گفتند واﷲ که هیچ آگاهی نداریم جز آنکه لامیر این آیه همیخواند: ان الملأ یأتمرون بک لیقتلوک. او از این آیه بگریخت لامیر را فراز بردند و گردنش بزدند و ابومسلم سرای نصر غارت کرد و بسوخت و همه خراسان بگرفت و کارداران بناحیتها فرستاد و نصر سیار بری آمد و آنجا بدرد شکم بمرد، چون خبر به ابومسلم آمد قحطبهبن شبیب را بخواند و بیست هزار مرد بدوداد و گفت بگرگان شو و از آنجا برتر همی شو تا هر کجا که توانی بگیر و بکش کسان نصر سیار را. قحطبه بنشابور آمد و خراج بگرفت و بر یاران قسمت کرد. پس روی بگرگان نهاد و آنجا مردی بود از قبل پسر هبیره نامش بنانه حنظله الکلابی، با لشکری بزرگ از مردمان شام وعراق و خندق کرده بود گرد لشکر خویش قحطبه سپاه تعبیه کرد و خالدبن یزید را بر میسره و موسی بن کعب را بر میمنه و اسیدبن عبداﷲ را برجناح. پس روی بیاران خویش کرد و گفت بدانید که شما حرب با گروهی میکنید که دین خدای بگردانیدند و بدرکردند و از فرمان خدای عزوجل بیرون آمدند و ایشان را نخست ظفری بود اگر دادگری کردندی پس از آن برگشتند خدای برایشان خشم گرفت و پادشاهی از ایشان بستند و فرزندان پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بکشتند و هرکجا کسی بود از دوستداران اهل بیت همه را بکشتند و زنان ایشان را بزنی کردند و فرزندان ایشان را برده کردند و بر همین حالت همی بودند تا اکنون که خدای عزوجل شما را مرتبه داد و بزرگوار کرد و مسلط کرد بر ایشان تا کینه بکشید از ایشان بگوئید آمین بحق آل محمد علیه الصلوه و علیه السلام. پس قحطبه با یاران خویش فراز شد و حرب درگرفتند در آن روز وقت آفتاب برآمدن تا آنگاه که روز بگذشت و گروهی از مردمان خراسان کشته شدند پس هزیمت بر مردمان گرگان افتادو بنانه را با پسرش حنظله بکشتند با ده مرد از شامیان و دیگران بهزیمت شدند و قحطبه بفرمود تا سر بنانه و آن پسرش پیش ابومسلم بردند و فتح نامه نوشت پس بگرگان اندر شد و هرکه را یافت از شیعۀ بنی امیّه بکشت و خراج بستد و بر یاران قسمت کرد و دیگر به ابومسلم فرستاد پس از آنجا بدامغان شد و خراج بگرفت و کس او را منع نکرد پس به ری شد و کس از اهل ری با او حرب نکرد و خراج ری بگرفت و به ابومسلم فرستاد و نامه نوشت به او و دستوری خواست تا پیشتر شود ابومسلم جواب داد که نخست باصفهان شود پس روی بقم و اصفهان نهاد خبر بعامربن صاره شد یاران خویش را گرد کرد و بحرب ایستاد قحطبه چون باصفهان شدعامربن صاره با ده هزار مرد بیرون آمد و بیکدیگر فراز رسیدند قحطبه مصحفی بر سر نیزه بست و گفت یا اهل شام ما شما را بدین کتاب میخوانیم از فضل کردن آل محمد علیه الصلوه والسلام و اهل بیتش عامر و یارانش بر قحطبه و ابومسلم دشنام دادند و بر فرزندان عباس ناسزا گفتند پس قحطبه گفت حمله برید هر دو گروه بیکدیگر فراز رسیدند و ساعتی حرب کردند و عامر که امیر اصفهان بود کشته شد با خلقی بسیار قحطبه سر عامر به ابومسلم فرستاد و از آنجا بنهاوند شد و آنجا مردی بود نامش مالک بن محررالباهلی با گروهی از فرزندان نصر سیار. قحطبه بدر نهاوند فرود آمد و آن قوم را در حصار یافت. لشکر بدر حصار آورد و کار برایشان تنگ کرد و منجنیقها ساخت و شب و روز جنگ میکرد و سنگ می انداخت پس مالک کس فرستاد و زینهار خواست خود را و گروهی از مردمان شام. قحطبه اجابت کرد.ایشان بیرون آمدند و بنزدیک قحطبه شدند و گروهی بودند از قوم نصر سیار مقدار چهل تن بیرون آمدند و پیش قحطبه شدند و پنداشتند که کسی ایشان را نشناسد قحطبه همه را بفرمود کشتن و سرهاشان به ابومسلم فرستاد و از آنجا بحلوان شد و آنروز آنجا عبدبن علاء الکندی بود از قبل پسر هبیره با سه هزار مرد چون دانست که قحطبه آمد گریخت و پیش پسر هبیره شد واو را از آن حال آگاه کرد. قحطبه بحلوان اندر شد و خراج بگرفت و بر یاران قسمت کرد و آهنگ عراق کرد پس مردی را بخواند از یاران خویش، نامش عبدالملک بن یزید و کنیتش ابوعون و چهارهزار مرد بدو داد و بفرمود که بشهرزور رود و آنروز آنجا مردی بود از قبل پسر هبیره، نامش ابوسفیان بن عثمان با پنج هزار مرد از مردمان شام و عراق چون خبریافتند که ابوعون آمد پذیرۀ او شدند بر دوفرسنگی شهرزور و با وی حرب کردند و ابوسفیان کشته شد با گروهی از یاران و دیگران هزیمت شدند و در جهان بپراکندندو ابوعون سر ابوسفیان بنزد قحطبه فرستاد و خود اندرشهرزور شد و خبر پیش پسر هبیره شد از واسط برداشت وبحلوان آمد و آنجا خندق کرد گرد بر گرد لشکر خویش، چون خبر بقحطبه رسید از حلوان بخانقین آمد. پس پسر هبیره از حلوان برداشت و به پیش او بازآمد و بدسگره شد خبر بقحطبه آمد یاران خویش را گفت دست از پسر هبیره بدارید تا هرکجا خواهد شود که ما نه او را میخواهیم. خداوند او را میخواهیم یعنی مروان الحمار را مگر او بحرب ما آید. آنگاه چاره نباشد از حرب پس گفت ما را دلیلی باید که ما را بکوفه برد نه برشاه راه مردی از بنی همدان برجست. نامش حلف بن مورخ گفت ای امیر من ترا از آنجا بکوفه برم چنانکه پسر هبیره را نبینی قحطبه گفت برو اندر پیش مگر خدای تعالی سلامه دهد من ترا ده هزار درم دهم. او برفت اندر پیش و برودی بگذرانیدشان که آنرا باسا گویند پس برفت براه راست تا ایشان را بشهری برد که آنرا عدید گویند آنجا فرود آمد وخبر به پسر هبیره شد یاران خویش را گفت چه گوئید اندر کار قحطبه گفتند قحطبه بکوفه خواهد آمدن دست از او بدار و تو بخراسان رو پسر هبیره گفت من بخراسان نروم که ابومسلم آنجاست با صدهزار مرد، من بکوفه روم پیش از قحطبه و از آنجا روی بکوفه نهاد و هر دو لشکر نزدیک یکدیگر شدند و قحطبه بر کنارۀ رود فرات فرود آمد و یاران خویش را گفت بگذرید و این وقت نماز شام بود و لشکر پسر هبیره رسید و بیشتر یاران قحطبه از فرات گذر کردند و با یکدیگر برآویختند بر کنارۀ فرات و شب اندر آمد و تاریک شد و قحطبه آهنگ آن کرد که حمله برد برگروهی از یاران پسر هبیره بر کنارۀ رود فرات پای اسبش فرو شد و قحطبه با اسب اندر افتاد و غرق شد و کس از مرگ او آگاهی نداشت و حربی کردند هرچه سخت تر و پسر هبیره با یاران هزیمت شد و لشکر قحطبه را می جستند هیچ اثر نیافتند ناگاه اسب او را دیدند برکنارۀ رود فرات همه آلتش تر، دانستند که اندر رود غرق شده است و مردمان با پسرش حسن بیعت کردند و حسن بن قحطبه روی بکوفه نهاد و خبر بنزد پسر هبیره شد و بازگشت و بواسط شد و آنجا فرود آمد و در کوفه مردی بوداز قبل او نامش عبدالرحمن بن بشرالعجلی بگریخت و بنزدیک پسر هبیره شد و حسن بن قحطبه بکوفه اندر شد با افزون از سی هزار مرد و ابوسلمهبن حفص بن سلیمان الخلال، آنکه او را وزیر آل محمد گفتندی آنجا بود، ابوسلمه نزدیک پسر قحطبه شد و چون حسن او را بدید برخاست و دستش بوسه داد و بر جای خود بنشاند و گفت ایها الوزیر ابومسلم مرا فرموده است که ترا طاعت دارم مرا بفرمای تا چه خواهی ابوسلمه برنشست و حسن بن قحطبه نیز با او برنشست و منادی فرمود و مردمان با او گرد آمدند اندر مزگت جامع و هیچ بزرگوار و هاشمی نبود که آنروز اندر مزگت جامع حاضر نبودند و خلق نمیدانستند که از چه میخوانند و خواهند کردن پس همه برفتند خرد و بزرگ و آنجا اجتماع کردند تا به بینند که چه خواهد بود. و هم بلعمی (در ذکر خلافت ابوالعباس السفاح عبداﷲبن محمد بن علی بن عبداﷲبن عباس رضی اﷲ عنهم) آرد: و بکوفه آنروز گروهی بودند از علویان و بعضی چنان پنداشتند که بیعت فرزندان ابوطالب راست چون مردمان گرد آمدند اندر مزگت جامع ابوسلمه بیامد و بر منبر شد و خطبه برخواند و خدای را حمد و ثنا کرد پس گفت ای مردمان از شما هیچکس مباد که سلاح بر تواند گرفت یا بر ستور تواند نشست که نه سیاه پوشد و فردا بجامع آید تا بیعت کنیم آنکس را که سزاوار است پس آل ابوطالب نومید شدند ومردمان بخانه ها بازشدند و قباها و علمها و جامه ها سیاه کردندوهنوز روز نبود که همه کوفه سپاه پوشیده بودند و مردمان بمزگت جامع آمدند و از انبوهی بر یکدیگر نشستندو طبلها زدند و علمها برپای کردند و تکبیر گفتند و ابوسلمه وزیر آل محمد بمزگت اندر آمد جامه سیاه پوشیده و بر منبر شد و خدای عزوجل را حمد و ثنا کرد و برپیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم درود داد پس گفت ای مردمان شما همداستانید آنچه من کنم گفتند بگوی آنچه خواهی ابوسلمه گفت امین آل محمد ابومسلم عبدالرحمن نامه نوشته است و مرا فرموده که خلیفتی را از بنی هاشم بپای کن تا خلق برهند از جور بنی امیه و بیدادکردن ایشان که فرزندان پیغمبر را (ص) بکشتند و من نگاه کردم اندر دیوانهای بنی هاشم: هیچ مرد ندیدم بزرگوارتر از عبداﷲبن محمد بن علی بن عبداﷲ بن عباس که از همه فرزندان عباس فاضلتر است و نیک مرد، من پسندیدم شما نیز پسندید؟همه مردمان گفتند آری صواب کردی و توفیق یافتی خدای عزوجل ترا توفیق دهاد و بیامرزاد، کار ما متابع کارتست... و نیز بلعمی (در ذکر خبر رفتن ابوجعفر بولایت خراسان) آرد: چون ابوالعباس سفاح از کار شام و عراق بپرداخت برادر خویش ابوجعفر را بخواند و فرمود که بخراسان شود و بیعتی محکم کند براهل خراسان و ابومسلم را ببنید و سخن او بشنود. ابوجعفر از عراق برفت با سیصد مرد از موالی و غلام و حشم و بری آمد واز ری راه خراسان بگرفت چون بنزدیک مرو آمد ابومسلم پذیرۀ وی آمد بدوفرسنگی مرو، چون چشمش بر ابوجعفر افتاد از اسب فرو جست و دستش بوسه داد و اندر پیش اوبرفت ابوجعفر بفرمود تا بر نشست آنگاه به مرو اندر شد و بسرای ابومسلم فرود آمد و از هیچ نترسید و مردمان خراسان را سخت مطیع یافت، سخت شاد شد. پس از ابومسلم بیعت بگرفت و از مردمان و آهنگ بازگشتن کرد به عراق و ابومسلم بسیار مال گرد کرد و به ابوجعفر داد تا به امیرالمؤمنین برد و ابوجعفر را نیز هدیه های بسیار داد از کنیزکان و غلامان و ستوران و جامهای گرانمایه و ابوجعفر گفت یا ابامسلم تو امروز با ما بدان جایگاهی که دانی و ما گله همی کنیم از ابوسلمهبن حفص بن سلیمان که او کندآوری و کبر بر امیرالمؤمنین کند و خلیفتی وی بهیچ نمی شمرد بر ما اعتراض همی کند و ازحد اندر گذشت چنانحه صفت نتوان کرد واﷲ که امیرالمؤمنین از بهر تو او را چیزی نمیگوید زیرا که تو او را وزیر کردی، چون او این سخن بگفت گونۀ ابومسلم بگشت پس گفت اگر ابوسلمه چنین کند من دستوری دادم ترا وامیرالمؤمنین را که هرچه خواهید با او بکنید که من بنده ام از بندگان امیرالمؤمنین. و ابومسلم ابوجعفررا به نیکوئی گسیل کرد سوی عراق. چون بنزدیک ابوالعباس شد او را آگاه کرد از هرچه دید از طاعت مردمان خراسان و دستوری دادن ابومسلم بر کشتن ابوسلمه و ابوسلمه همان شب کشته شد و ابوالعباس روی به ابوجعفر کردکه چگونه دیدی ابومسلم را گفت جبّاری از جبّاران و پندارم که ترا زندگانی خوار باشد تا او زنده باشد و این راز را پنهان دار تا خود چگونه شود. و نیز بلعمی (در ذکر رفتن ابومسلم از خراسان بجهت حج کردن) آرد: وهم اندرین سال 135 خواست که به مکه شود و حج کند ابود اود را برخراسان خلیفه کرد و برفت و چون بری رسید یکچندی نالان گشت چون از بیماری بهتر شد از آنجا برخاست و بکوفه آمد و سفاح را بدید و از رسوم او پرسید و یکچندی آنجا بود تا هنگام حج فراز رسید و ابوجعفر منصور پیوسته ابومسلم را پیش سفاح بدمحضری میکردی و میگفتی که اگر خواهی که ترا جهان صافی شود ابومسلم را از میان بردار که او نیت ازین دولت بگردانیده است و میخواهد که از آل ابوطالب خلیفتی بنشاند سفاح گفتی اندرین وقت او را نباید جنبانیدن، اگر ما قصد او کنیم مردمان عراق و خراسان برما بیرون آیند و ابومسلم از آنجا بمکه شد و حج کرد و باز آمد با جمعی کثیر بترتیبی ملوکانه و آرایشی هرچه تمامتر. و هم بلعمی (در ذکر خبر مرگ سفاح و بیعت ابومنصور دوانیقی) آرد: چون سال صدوسی وپنج اندر آمد سفاح بیمارشد و خواست که بیعت کند ابوجعفر منصور (را). مردمانرا گرد کرد و عبداﷲبن علی بشام شد و ابومسلم بمکه رفته بود اهل عراق گرد آمدند و ابوجعفر را بیعت کردند و سفاح سه سال و اند ماه خلیفتی کرد. چون ابوجعفر بیعت از مردمان بگرفت سفاح درهمان بیماری بمرد و اندر آن وقت که او بمرد خبر به عبداﷲبن علی رسید بشام وعاصی شد و نیت آن کرد که بیعت مردمان خود را بستاند خبر به ابوجعفر شد دانست که با او بشمشیر باید کوشیدن، رسولان بیرون کرد و پیش ابومسلم فرستاد و او هنوز بمکه بود چون رسولان بدو رسیدند دو منزل از مکه بیامده بود رسولان خبر مرگ سفاح و بیعت ابومسلم دوانیقی بدو گفتند و نامه ها بدو دادند و بخواند او را. و وعده های نیکو کرده بود که اثر نیکوئی تو اندر دولت ما پیداست باید که چون این نامه بتو رسد از همان جای عزم شام کنی و با عبداﷲبن علی حرب کنی تا بطاعت آید و بیعت کند واگر نه سرش برگیری. ابومسلم بجانب شام شد و با عبداﷲبن علی حرب کرد و او را هزیمت کرد و فتح نامه نوشت بجانب ابوجعفر. بعد از آن که از حرب عبداﷲبن علی بپرداخت آهنگ خراسان کرد و خواست که ابوجعفر را مخالفت کند ابوجعفر دریافت وحیلت کرد و ابومسلم را از حلوان بازگردانید و بکشتن داد و بکشتش و خلیفتی او را صافی شد بی منازعی - انتهی. مؤلف مجمل التواریخ و القصص گوید: ( (و ابومسلم عبدالرحمن نافذالدوله و صاحب الدوله درین سال (سال 99) ازو شکسته (کذا) مادرش پیش عیسی بن معقل بدیه باوانه از ناحیت اصفهان...)) (مجمل ص 308). ( (عراق و خراسان یوسف بن عمربن هبیره را داد [هشام بن عبدالمک] و باز خراسان مفرد بنبن سیار داد و به وی بماند تا ابومسلم او را بیرون کرد بوقت دعوت بنی العباس.)) (مجمل ص 309) ( (و اندر این وقت بود سال صدوبیست و هشت که ابراهیم بن محمد بن عبداﷲبن عباس ابومسلم را بخراسان فرستاد باظهار دعوت کردن از برای ابوالعباس سفاح)). اندرتاریخ جریر مختصر گوید که این ابومسلم غلام عیسی بن معقل بود جدّ بودلف و او را بمدینه پیش الامام ابراهیم بردند. اما حمزهبن الحسن در کتاب اصفهان شرح مولد ونشان و نژاد او داده است که مهترزاده بود و نسبش بشیدوش پسر گودرز کشواد همی شود و حمزه صفت اخلاق و سیرت بومسلم کند ماننده بشیدوش، که بومسلم همچنان سیاه پوشیدنی اختیار کرد که شیدوش کرد برفتن [و] کشتن سیاوش و بدان جامه پیش کیکاوس اندر رفت وهیچ نماز نکرد گفت نه سلام و نه سجده ترا و از آن پس هرگز نخندیدی مگر در جنگ. و بومسلم را همان عادت بود و این شرح خود گوئیم اما بومسلم پیش عیسی معقل بود که پدرش را عثمان حادثه ای افتاده بود [و] مادر مسلم وسیکه را بعیسی سپرده و پیش وی بزاد و بزرگ گشت و پدرش عثمان در آذربایجان بمرد و پیش از اسلام بنداد هرمزد نام [داشت] پس این بومسلم سخت عظیم داهی و فاضل و عاقل بیرون آمد. چون عیسی بن معقل را خالد امیرالعراقین بکوفه بازداشت از بهر باقی خراج، ابومسلم آنجا رفت و داعیان از نقباء [ء] محمد بن علی الامام چون سلیمان بن کثیر و لاهزبن قریظ و قحطبهبن شبیب، با چند خراسانی بپرسیدن عیسی رفتند و از سخن گفتن و کفایت بومسلم خیره شدند و قضا را عیسی از زندان خالد بگریخت با برادرش ادریس و بومسلم پیش آن نقیبان رفت، بدان معرفت و ایشان او را بعد از مدتی پیش ابراهیم بن محمد الامام بردند بمکه، با بیست هزار دینار و مبلغ دویست هزار درهم [و] بس نادر همه نوع و ایشان را گفت: ان هذاالفضلهمن الفضل و بومسلم امام را همی خدمت کرد چون نقیبان کسی خواستند که بخراسان دعوت کند، ابراهیم بومسلم را بفرستاد اندر سال صد و بیست و هشت و بخراسان دعوت آشکار کرد، بعد از حالها، بدیه سفیدنج از ناحیت مرو بابراهیم بن محمدالامام روزپنج شنبه بیست و پنجم ماه رمضان سال صدوبیست و نه، اما آن درستتر و مسندتر، پس وقعتها بود و حربها با نصربن سیار و ابن الکرمانی تا نصر را از خراسان بیرون کرد، باز ابن الکرمانی را بکشت و لیکن نه جای آن است و بدین وقت اندر که شیعت عباسیان پیدا گشتند بخراسان، نصربن سیار سوی مروان نامه نوشت بدین خبر و این بیت بنوشت: بیت: اری جذعاً ان یثن لم یقوریض علیه فبادر قبل ان یثنی الجذع. و این پیش از اظهاردعوت بود، چون مروان نامه بخواند هیچ از آن نندیشیدو بحرب خوارج و دیگران و اضطرابها مشغول بود، هیچ پاسخ نکرد. چون از حد برفت و زمان تا زمان دعوتها آشکارا خواستند کردن، نصر دیگر بار این بیت ها بگفت و درنامه نوشت و پیش مروان فرستاد: شعر: اری خلل الرماد و میض جمر و یوشک ان یکون له ضرام فان النار بالزندین توری و ان الحرب یبعثهاکلام اقول من التعجب لیت شعری اء ایقاظ امیه ام نیام. و مروان بدیگر حربها رفتن مشغول بود، او را جواب نوشت و گفت: الشاهد یری ما لایری الغایب، آنچ دانی همی کن. نصربن سیار امید برداشت و بعد حالها سوی ری آمد و آنجایگاه بمرد و علامت و کسوت بنی امیه سبز بودی از پیشتر بومسلم خواست که خلاف آن کند: پس در خانه ای تنها بنشست و غلامی را بفرمود که زرد و سفید و سرخ و کبود و همه لون جامها در پوشید و پیش وی اندرآمد: چون بر آخر همه، با جامه ای سیاه اندرآمد عمامه و ردا و قبا در آن شکوهی و هیبتی یافت پس از آن کسوت سیاه فرمود و درپوشید و علامت سیاه که ابراهیم الامام داده بود آنرا سحاب نام کرده بازگشاد. پس بیمن عبداﷲبن یحیی بن زید الحسینی بیرون آمد و از ابومسلم خود خبرنداشت همین سال و اتفاق را همچنان کسوت سیاه ساختندو خود را طالب الحق نام نهاد و ابوحمزه نامی از یمن بکار علوی برخاست و مکه و مدینه بگرفت و از انصار و قریش بسیاری بکشت و فریاد برخاست و مکّه و مدینه مسخر کرد و فریاد بمروان رسید که سیاه جامگان مشرق و مغرب بگرفتند و مروان [بن] عطیه را بحرب حمزه فرستاد، تا وی را بکشت پس بصنعا رفت و عبداﷲ الحسین را با پسر بکشت و سرشان بمروان فرستاد. و اندر سال صد و سی، عبداﷲ نامی از طالبیان برخاست و ابومسلم از خراسان قحطبه را با بسیاری سپاه بفرستاد بحرب عامربن ضباره و بجابلق بحرب مشغول شدند و عامر کشته شد و نیز چنان سپاه هرگز بنی امیه را جمع نشد و همدان و حلوان تا نهروان بومسلم را گشاده شد و قحطبه بکوفه آمد بکنار فرات برحرب افتاد و قحطبه بردشت معن بن زایده بشب اندرکشته شد و یزیدبن عمربن هبیره سوی شام برفت بهزیمت و حسن بن قحطبه سپاه اندرآورد و ابوسلمه الخلال که او را وزیر آل محمد خواندندی از کوفه بیرون آمد و بهم مجتمع شدند و دعوت بنی عباس آشکارا کردند و سپاه فرستادند بشام و عراق و کار ایشان بالا گرفت. (مجمل صص 314تا 318) [در سال صد و سی و سه] سفاح برادرش ابوجعفر المنصور را سوی بومسلم فرستاد بخراسان تا اندر سرّ از بوسلمه حفص بن سلیمان الخلال شکایت کند بدان تخلیط که با سفاح خواست کردن و در خواهد تا او را بفرماید کشتن و ابوجعفر بخراسان رفت و این کار بصواب دید عم کرد داودبن علی، پس بومسلم بسیاری کرامت کرد و بدین کار مراربن انس الضبی را بفرستاد تا بوسلمه را اندر شب بکشت، چنانکه کس ندانست و سوی خراسان بازگشت وسفاح جزع کرد و ماتم بوسلمه بداشت و بومسلم سلیمان بن کثیر را که سرهمه داعیان بود [و] مردی بغایت بزرگ [به] سخنی خوارمایه که ازو باز گفتند پیش مجلس بفرمود کشتن بحضور ابوجعفر المنصور و سخت عظیم بزرگ آمد منصور آن را حال، و سوی سفاح بازگشت و کینۀ ابومسلم اندر دل گرفت و گفت این مرد بدین دستگاه و فرمان، اگر چنانک خواهد این کار را از ما بگرداند و دیگری را دهد و این باب سفاح را بگفت و آغالش همی کرد که تا بومسلم را نخوانی و نکشی کار تو استقامت نگیرد وسفاح دفع همی افکند. (مجمل ص 323). پس اندر سال صدوسی وپنج سفاح، منصور را ولی عهد کرد و پس از او عیسی بن علی عمش را و منصور را فرمود که بخراسان رود تا خودبومسلم بیعت اهل خراسان بستاند، چون آنجا رفت بومسلم را کراهیت آمد که این کار بی مشورت او کرده بودند ولیکن بیعت کرد و بفرمان او نیز اهل خراسان بیعت کردند و منصور غمی بازگشت و سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچ خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم و در سال صدوسی وشش بومسلم دستوری خواست که بحج رود و بیامد و سفاح را بدید و خدمت کرد و ابوجعفر المنصور شتاب برگرفت به برادر و گفت ازین بهتر تو او را کجا یابی سفاح گفت چون شاید این سخن و مردی که همه جهان ما را صافی کرد او را چون کشیم ؟ منصور خاموش گشت، سفاح گفت تو نیز از من دستوری خواه بحج رفتن و با وی برو و پیوسته بحدیث مشغول میدارش تا دلش به اندیشه دیگر نپردازد و کسی دیگر او را نبیند از علویان و غیرهم واز وی غافل نباشی و همچنان کردند، چون منصور و بومسلم بحج رفتند و سفاح بانبار رفت و آبله برآمدش و اندر آن بمرد روز یکشنبه سیزدهم ماه ذوالحجۀ همین سال. (مجمل صص 323- 324). چون از حج بازگشتند بومسلم یک منزل پیشتر همی آمد پس خبر مرگ سفاح بیافتند و رداءپیغامبر ما صلوات اﷲ علیه و قضیب بمنصور آوردند و بومسلم خبر یافت نخست و خبر تعزیت بمنصور فرستاد و بکوفه باستاد تا منصور فراز رسید و عبداﷲبن علی عم منصور بشام خود را دعوت کرد و بیرون آمد، بومسلم از منصور بپذیرفت که کار او سپری کند، بشام رفت با سپاه و چنین روایت است که از سپاه خراسان هفت هزار با عبداﷲ بودند، چون شنیدند که بومسلم روی بدو دارد، همه را سلاح بستد و بازداشت تا بسپاه بومسلم نپیوندند بخویشان و هم شهریان، پس دوهزار مرد را بفرستاد بدر آن قلعه که ایشان را بازداشته بودند تا تیغ بکشیدند و همه رابیک روز بکشتند و ابومسلم شش ماه با وی حرب کرد بظاهر حرّان بکنار زاب تا او را هزیمت کرد و عبداﷲ با برادرش عبدالصمد بگریخت سوی برادرشان سلیمان به بصره و آنجا پنهان ببود. (مجمل ص 325). فصل اندر اخبار و مقتل ابومسلم: و این حرب (جنگ با عبداﷲ) اندر سال صدوسی و هفت بود پس منصور زمامی بفرستاد برخواسته عم ّ و سپاه شام بر بومسلم و منصور [در] سود و زیان سخت بودی و ابودوانیق از آن خواندندنش یعنی بدانق گفتی و ابومسلم را از آن عظیم خشم آمد، گفت بر خون مسلمانان ریختن امینم و بر خواسته نه ! و منصور عهد شام و بصره بدو فرستاد، گفت مرا بکار نیست و بازپس فرستاد و سوی خراسان رفتن عزم کرد و بحلوان آمد و منصور بمداین آمد، چون منصور را گفتند که بومسلم به حلوان رفت، گفت ﷲ الامر دون حلوان، پس نامها فرستادن گرفت به بومسلم و عهدها کردن [و] فرمود تا همه بنی هاشم به وی نامه نوشتندکه خود را زشت نام همی کنی بدین کردارها، تو اندر این دولت... و امیرالمؤمنین در حق تو هرچه بهتر... و برآخر عیسی عم خود را بفرستاد و از چند گونه درشت و نرم پیغام داد در نهان و آشکارا تا ابومسلم را سربگردانید و منصور پیش از این عهد خراسان بیکی از مهتران فرستاده بود از گماشتگان ابومسلم نام او ابوداود خالدبن ابراهیم الذهلی تا خراسان بگرفت و این خبر ببومسلم رسید، عظیم تافته شد و هیچ درمان ندید جز رفتن و از منجمان شنیده بود که او را کام بروم افتد پس بمداین آمد روز سه شنبه بیست وپنجم شعبان و منصور برومیۀ مداین لشکرگاه زده بود، منصور بومسلم را بنواخت و ایمن کرد و بومسلم بازگشت و پرسید که این چه جای است ؟ گفتند رومیه، بومسلم بیندیشید، پس روز دیگر منصور چند مرد را در سراپرده پنهان کرده بود و گفت چون دست بردست زنم شما از پس اندر آئید و شمشیر ببومسلم اندر زنید، چون بومسلم را بار دادند اندرآمد و بایستاد، منصور حمایل وی از وی خواست تا بنگرد، بومسلم حمایل از گردن برآورد و پیش منصور بنهاد و گفت این تیغ عم من است عبداﷲ؟ گفت آری یا امیرالمومنین، گفت این تیغ مرا بشاید و سخنها گفتن گرفت و کنیت او بگردانید، بجای بومسلم، بومجرم می گفت و هرچه از وی در دل داشت می گفت که چرا فلان کار چنین کردی ! و بومسلم عذر آن بگفتی، منصور خشم گرفت و گفت ویلک یا مجرم هر سخنی را حجتی پیش آوری ؟... بعد از آن دست بر دست زد و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان برپای ایستاده بود و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور مرا مکش که پشیمان گردی و ترا بکارآیم، پس منصور ایشان را گفت دستتان بریده باد شمشیربر سر زنید! همچنان کردند و کشته شد روز چهارشنبۀ همین ماه دوم روز که آمده بود و او را بمیان بساط اندر پیچیدند که افکنده بودو کارش سپری گشت. و چنان خواندم که ناقلان دولت تا عالم است سه کس بوده اند که [دولتی را] از جای بجای نقل کردند، اسکندر رومی و اردشیر بابکان و ابومسلم اصفهانی و او را کسانی که اخبار ندانند مرغزی گویند، سبب آنکه به مرو خروج کرد، همچنانک سلمان را فارسی خوانند از برای آنک عرب همه زمین عجم فارس گفتندی و سلمان را فارسی خواندندی و او از اصفهان بود و جماعتی پندارند که او از فارس بوده است و از صاحب حرس بومسلم، بواسحاق روایت است که بو [جعفر] منصور [وی را] پرسید که چند کشته است ؟ بومسلم گفت من دیدم پیش خود و اندر حربها بدین دعوت شما اندر، سیصدهزار مرد کشته است. و مداینی صفت بومسلم گوید که: مردی بود کوتاه بلون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی و نیکومحاسن و درازموی و درازپشت و کوتاه ساق و فصیح اندر لفظ و شعر به تازی و پارسی گفتی و هرگز مزاح نکردی و نخندیدی مگر بحرب اندر و بهیچ فتح کردن و کارهای عظیم از وی خرّم شدن و نشاط پیدا نیامدی و نه بهیچ حوادث و غلبۀ دشمنان اثر غم و خشم از وی ظاهر شدی و تازیانۀ وی شمشیر بود و بر کس بعقوبت اندر رحمت نکرد ازدور و نزدیک و هرچه بخراسان اندر مهتران بودند از یمن و ربیعه و قضاعه و ملوک و دهقان و مرزبان همه را بکشت بدعوت بنی العباس اندر و چون بکشتندش سی وهفت ساله بود وهیچ چیز از املاک و عقار و بنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده و او را برادری بود نام اویساربن عثمان و حمزه پسر او بود و عماره پسر حمزه بود آنک ذکر او در ایام خلفا و بزرگ منشی و همت بلند او و سخا و تنعم و عجب معروفست و بجایگاه گفته شود احوال و سیرت او و اندر تفاخر ببومسلم، علی بن حمزهبن عماره بن حمزهبن یسار گفته است در کتاب اصفهان شعر: نقلناالی آل النبی خلافه و ملکاً وجدناه مضیما مضیعا ولولا سیوف اﷲ فینا لاصبحت ملوک بنی مروان فی الدین رتعا منعنا حمانا بالقواضب والقنا جلاداً و مازلنا اعز و امنعا ابومسلم عمی و ان کان سیدا هماماً قریعاً مصر حیا سمیدعا السنا الأولی صالوا علی العی ّ بالهدی و دانوا بنی العباس مرئاً و مسمعا و نحن سئمنا المارقین ببأسنا الی ان رأینا عودهم قدتخرعا. و بومسلم را فرزند جز دو دختر نبود یکی را نام فطمیه ودیگری اسماء بنت بومسلم و اندر عهد منصور جماعتی باطنیان در خراسان پیدا شدند و این مذهب فراز آوردند وبهر جایگاه دعوت همی کردند پنهان و منصور بفرمود تاهرکجا که ایشان را بیابند بکشند. بعد از چند سال منصور بحج رفت و مسجد حرام فراخ کرد و چون بازگشت بهاشمیه فرود آمد بکوفه اندر و جماعتی بودند که ایشان راروندیان خواندندی و بربوبیت منصور همی گفتند نعوذباﷲ و پیش ازین بربوبیت بومسلم بخراسان و اصل ایشان ازعبداﷲ رونده برخاست و تناسخ داشتند اندر مذهب. بومسلم بسیاری از ایشان بکشت بخراسان اندر و بومسلم را زهر داده بودند چنانکه موی و پوست بازگذاشت و بعد از منصور به پسرش مهدی مقر بودند... (مجمل صص 325 تا 329). یاقوت حموی در معجم البلدان در ترجمه علی بن حمزهبن عمارهبن حمزهبن یساربن عثمان الاصبهانی مکنی به ابوالحسن گوید، این عثمان که نسب حمزه بدو پیوندد پدرابومسلم خراسانی است و یسار برادر اوست و این را حمزه روایت کرده است و گوید: اسم پدر او پیش از آنکه اسلام آورد بنداد هرمز بود و چون اسلام آورد نام عثمان گرفت و باز گوید خود ابومسلم اسمش بهزادان بن بنداد هرمز است. (معجم البلدان چ مارگلیوث ج 5). و صاحب تجارب السلف شرح کشتن ابومسلم را بدینگونه آورده است: در نفس منصور از ابومسلم آزاری بود و چند نوبت با سفاح گفت او را می باید کشت، سفّاح نمی پسندید و چون خلافت بمنصور رسید ابومسلم بجنگ عبداﷲ رفت بشام و چون ابومسلم ظفر یافت و غنیمت گرفت منصور یکی از معتمدان خویش بفرستاد تا غنائم و اموال را اعتبار کنند ابومسلم برنجید گفت من در دماء مسلمانان امینم و در اموال خائنم ؟ و منصور را دشنام داد و منهیان بمنصور نوشتند و ابومسلم عزم خلاف کرد و خواست که به خراسان رود و پیش منصور نیاید، منصور اندیشناک شد از آنکه مبادا ابومسلم دل مشغولی دهد و مملکت مضطرب دارد زیرا که مردی داهی و شجاع و عاقل و زیرک بود و هرچه خواستی آسان توانستی کرد. منصور در کار او متحیر شد و در پناه مکر و حیله گریخت و به ابومسلم نامه نوشت مشتمل بر استمالت و تطییب دل و مواعید جمیل و او را بطلبید ابومسلم جواب نوشت که مطیع و منقاد امیرالمؤمنینم امّا میخواهم که بخراسان روم و اگر امیرالمؤمنین اصلاح نفس خود میکند من همان بنده ام و اگر چنانکه بر عادت مألوف در بند آرزوهای خویشتن است من نیز غم کار خود خورم و تدبیری که متضمن سلامت باشد بیندیشم، منصور از این جواب خائف تر شد کینه زیاده شد و نامه ای به ابومسلم نوشت مضمونش آنکه تو در نظر ما به این صفت که میگوئی نیستی بلکه از همه عزیزتری و آن زحمت که تو در اعلاءما کشیده ای از شرح مستغنی است باید که با استظهاری تمام روی به این جانب نهی که جز نیکوئی نخواهد بود. پس بفرمود تا بزرگان بنی هاشم همه نامه ها نوشتند و ابومسلم را برآمدن ترغیب میکردند و منصور نامه بدست عاقل ترین یار خویش بفرستاد و گفت که باید با او سخن نرم بگوئی و هرچه از ترغیب و تحریض توانی بجای آری اگربازش گردانی، و اگر سر خلاف و نافرمانی دارد و میخواهد مراجعت نکند و ترا مجال هیچ حیلت نماند با او بگوکه منصور میگوید از پشت عبّاس نباشم و از پیغمبر بری باشم که اگر بر این حال بروی و پیش من نیائی که جزمن هیچ آفریده ای بجنگ تو آید و خدای را چنین و چنان باشم که اگر آنچه گفتم نکنم. رسول به ابومسلم رسید و نامه ها برسانید و هرچه باستمالت و استعطاف عاید باشد بجای آورد. ابومسلم با مالک هیثم که یار او بود در این معنی مشاورت کرد. گچی. او در فقه متمایل بمذهب محمد بن جریر طبری است و او راست: کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. (ابن الندیم). و رجوع به گچی... شود
مروزی.بلعمی در ترجمه طبری آرد: خبر بیرون آمدن ابومسلم صاحب دولت ولد عباس، و این ابومسلم غلامی بود و سرّاجی همی کردی نامش عبدالرحمن بن مسلم و اندر خدمت گروهی از مردمان بود از بنی عجل بخراسان و او غلامی زیرک و هشیار و بافرهنگ بود و دوستی بنی هاشم اندر دلش افتاد.گروهی از شاعیان بنی عباس بحج رفتند چون سلیمان بن کثیر و مالک بن میثم و قحطبهبن سامره و لامیربن قریظه و مانند ایشان بمکه شدند و محمد بن علی بن عبداﷲبن عباس آن روز بمکه بود و ایشان مالی با خود برده بودند وبدو دادند و نزدیک او همی شدند هر روزی و ابومسلم با ایشان بود یک روز محمد بن علی ایشان را گفت این غلام آزاد است یا بنده گفتند معقلیان از بنی عجل ایدون گویند که مولای ماست و لیکن آزاد است محمد بن علی گفت ندانم که این چیست که شما همی گوئید و لیکن او را غلامی بزرگ همی بینم که امید خواهد بودن که او از آنکسان باشد که اندر دولت ما حرکت کند ایشان گفتند ایهاالامام این کی خواهد بودن که کار بنی امیّه دراز کشید. محمد بن علی گفت هذا واﷲ زماننا من از پدر شنیدم که چون سال حمار آید خدای عزوجل دولت ما آشکارا کند و دعا مستجاب کند و دولت بنی امیّه بمیرد و علمهای سیاه پدیدآید اندر مرو و خراسان و بنی امیّه را بکشند در زیر هر سنگی و کلوخی. ایشان گفتند ایهاالامیر سال حمار چیست گفت هرگز سال از صد نگذشت بر قومی که نه کار ایشان زیر و زبر شد و اندرشورید چنانکه خدای عزوجل گفت: او کالذی مرّ علی قریه و هی خاویه علی عروشها قال انّی یحیی هذه اﷲ بعد موتها فاماته اﷲ مائه عام ثم بعثه. اکنون این وعده که ما را کرده است نزدیک آمد پس گفت اعلموا انکم فی سنهالحمار، بدانید که شما اندر سال صدید از ملک بنی امیه و گوئی که من بدین غلام می نگرم که بر خاسته است اندر کار ما یعنی چشم همی دار [م] چون او برخیزد یاری کنیدش که شما از پس این سال مرا نبینید که من اندر خویش ضعفی همی بینم و سستی همی یابم و گمان همی برم که اجلم نزدیک است و لیکن این کار پسرم را باشد ابراهیم آنکه بخراسان است که او را کاری رسد. اینک پسری دیگر عبداﷲ یعنی ابوالعباس سفاح که او را کاری رسد پسر سیّوم من هست عبداﷲ یعنی ابوجعفر منصور دوانیق. پس این مردمان بخراسان آمدند از مکه و در ابومسلم بچشم دیگرهمی نگرستند و آنچه از محمد بن علی شنیده بودند اندرکار ابومسلم پنهان همی داشتند و گاه گاه با او گرد آمدندی ابومسلم ایشان را گفتی شتاب مکنید که این کارکه شما همی خواهید نزدیک است که من خداوند علمهای سیاهم و همان انگارید که من این آشکارا کردم و ابومسلم خاموش همی بود تاآنگاه که میان کرمانی (خدیعبن عیسی) و نصر سیار حرب افتاد چون ابومسلم نگاه کرد بدانست که غلبه کرمانی راست، یقین شد که او را فرج آمد و محمد بن علی بمرد و ابومسلم دعوت اندر گرفت امامت ولد عباس. مردمان بر وی گرد می آمدند تا هزار مرد پنهان بر وی گرد آمدند، چون آگاهی بنصر سیار رسید هیچ حیلت نتوانست بکار ابومسلم زیرا که بکرمانی مشغول بود بیتی چند بگفت و بمروان فرستاد و او را آگاه کرد از آن کار و رفتن ولایت از دست، مروان جواب نکرد. نصر سیار بدانست که بکار بنی امیه ادبار اندر افتاد و نامه نوشت بیزیدبن عمروبن هبیره و او آن روز بواسط بود از دست مروان و در نامه گفت: اما بعد بدانکه دولت ما هر دو یکیست و من درین حرب کرمانیم و مردی دیگر بیرون آمده است از پسران سراجان که او را نه دینست ونه اصل وگروهی با او گرد آمده اند از فاسقان، خراسان را چه کنم تا عراق مرا باشد. آنگاه بنی هاشم را طمع افتاد اندر خلافت و فضل بن عباس بن عبدالرحمن بن حارث بن عبدالمطلب بیتی چند شعر بگفت و بعبداﷲبن حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام فرستاد و او را تحریض کرد برولایت و آل ابوطالب را نیز طمع افتاد اندر خلافت و ابوالحسن مداینی گوید که با عبداﷲبن حسن و محمد بن علی و عبداﷲبن عباس همی رفتیم داودبن علی نزدیک عبداﷲبن حسن شد و گفت اگر فرمودی پسران خویش را محمد و ابراهیم که حرب کردندی اندرین کار نیکو بودی که دولت بنی امیه اندرشوریدنه بینی که خبرهای خراسان چگونه می آید و شنیدی که کار بر نصر سیار چگونه تباه شده است. عبداﷲ بن حسن گفت هنوز آن هنگام نیست که ما را بدر باید آمدن عبداﷲ علی گفت یا ابا محمد شما را بر بنی امیّه محبّت نباشدو ظفر ما را برایشان بود که ایشان را بکشیم و کار از ایشان بستانیم. پس چون ابومسلم دید که نصر سیار رامدد نیست طمع کرد اندر آنچه میخواست کس فرستاد بکرمانی که آنچه میخواهی بیابی که من با توام و ابومسلم و کرمانی یکی شدند و هر دو لشکر سوی نصر سیار آوردندو ابومسلم یاران خویش را بفرمود تا سیاه پوشیدند و نامه نوشت بشهرهای خراسان که جامه سیاه پوشید که ما سیاه پوشیدیم و نزدیک زایل شدن ملک بنی امیه است و مردمان نسا و باورد و مروالروذ و طالقان همه جامه سیاه کردند بفرمان ابومسلم و مدائنی گوید: که جامه از بهر آن سیاه پوشیدند که در عزای زیدبن علی بودند و پسرش یحیی و خبر درست اندرین آن است که بنی امیّه که جامۀ سبز پوشیدندی و رایت سبز داشتندی و ابومسلم خواست که این رسم برگرداند پس بخانه اندر غلامی را بفرمود که از هر رنگی جامه بپوشید و عمامه بسر اندر بست پس آخر سیاه پوشید و عمامه ای سیاه بسربست. ابومسلم گفت هیچ رنگی بهیبت تر از سیاه نیست پس مردمان را فرمود که جامها و علمها سیاه کردند. پس ابومسلم کس فرستاد بگوزگانان تا یحیی و برادرش را از دار فروگرفتند و دفن کردند و هرکه را یافت که هواخواه بنی امیه بود همی کشت. پس نصر سیار بترسید و نامه نوشت بمردمان مرو بدان کسان که هواخواه او بودند و تربیت او یافته بودندو از ایشان یاری خواست برحرب کرمانی و ابومسلم بیتی چند شعر بگفت و ایشان را بر کرمانی و نصر سیار برآغالید چون نصر سیار دید که کس او را یاری نمیکند خواست که میان کرمانی و ابومسلم وحشت اندازد نامه نوشت به کرمانی و گفت تو فریفته مباش به ابومسلم و یارانش که این کار نه ترا میخواهند و من بر تو همی ترسم بایدکه بیایی تا هر دو بشارستان مرو اندر شویم و صلح نامه نویسیم میان یکدیگر و سوگند خوریم که هم پشت شویم و ابومسلم را بگیریم کرمانی او را وعده کرد که چنین کند پس برفت و ابومسلم را آگاه کرد که نصر سیّار چنین همی گوید تو چه صواب همی بینی. ابومسلم گفت تو چه خواهی کرد گفت می اندیشم که باوی بیرون شوم و کس فرازکنم تا ناگاه او را بزند ابومسلم گفت جز این تدبیر نیست کرمانی برفت و برابر لشکر نصر سیار بایستاد با مقدار صد سوار و مردی را از یاران خویش بگفت آنچه دردل داشت پس رسول خویش بنزدیک نصر سیار فرستاد که بیرون آی تا صلح نامه نویسیم نصر سیار بیرون آمد با صد سوار او نیز همچنین حیلت کرده بود که کرمانی اندیشیده بود و مردی را برگماشته نامش حارث بن شریح که ناگاه کرمانی را بکشد و دو لشکر برابر یکدیگر فراز آمدند و کرمانی آن روز بی جوشن بود چون نصر سیار او را بدان حال بدید روی بحارث کرد و گفت آن چیز که گفتم هنگام آن است حارث حمله برد بر کرمانی و او را ضربتی بزدبر تهی گاه و بکشت و نصر سیار بفرمود سر کرمانی برداشتند و بسوی مروان فرستاد. ابومسلم یاران خویش را برآغالید و هردو سپاه بیکدیگر فراز شدند و یکزمان حرب کردند و کرمانی را پسری بود نامش علی. نگاه کرد تمیم بن نصر سیار را دید که حرب میکرد حمله بر او برد و او را نیزه ای زد و بکشت پس آواز داد ببانگ بلند که ای نصر سیار چگونه دیدی این کینه بازآوردن و آن روز حرب همی کرد و خلقی از یاران نصر سیار کشته شدند و نصر را جراحت رسید و دیگران بهزیمت شدند از پیش او و کارابومسلم هر روز بالا همی گرفت و بیم اندر دلهای مردمان همی افتاد و او را یاد همی کردند و ایدون گویند که بر منبرها که خطبه کردندی گفتندی اللهم اصلح الامیرامین آل محمد صلی اﷲ علیه و آله و سلم و خراسان دو گروه شدند و اندر بعض شهرهای خراسان خطبه بنام مروان کردندی و اندر بعضی بنام ابومسلم. و کار سخت شد میان ابومسلم و نصر سیار و هرگاه که بیکدیگر فراز رسیدندی لعنت کردندی و دشنام دادندی. و مردمان خراسان میل به ابومسلم کردندی و خراج به او دادندی. نصر سیار بدانست که او را با ابومسلم پایاب نبود دست بداشت و به مرو اندر شد و بخانه بنشست. پس ابومسلم چهار مرد رابخواند از یاران خویش، یکی عامربن اسماعیل الجرجانی و دیگر برادرش عمروبن اسماعیل وسیوم سلیمان بن کثیر و چهارم لامیر بن قریظ. ایشان را گفت بنزدیک نصر سیار شوید و او را از من سلام رسانید و بگوئید که امیر میگوید که نامه آمده است از امام ابراهیم بن محمد و ما همی خواهیم که بر توعرضه کنیم و بر تو خوانیم بیا ایمن و آرمیده و آن مردمان برفتند و بدر نصر سیّار شدند و پیام ابومسلم بدادند ولامیر بن قریظ این آیه میخواند: یا موسی ان الملاء یاتمرون بک لیقتلوک فاخرج انی لک من الناصحین. نصر سیار دانست که او را بکشتن همی برند گفت آری برخاست و بحجره اندر شد و این مردمان همانجا نشسته بودند واندر آن حجره روزنی بود اندر بوستان بدان روزن برسن فروشد و شبی بود تاریک و آخر سالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت باغلام خود و خواسته رها کرد و روی به نشابور نهاد چون رسولان زمانی نیک بایستادند نصر سیار نیامد بدانستند که او بگریخت بنزدیک ابومسلم بازآمدند و او را از این قصه آگاه کردند ابومسلم گفت بگذارید تا هرکجا که خواهد برود و لیکن بگوئید مرا تا چه تهمت کرد برشما و بگریخت گفتند واﷲ که هیچ آگاهی نداریم جز آنکه لامیر این آیه همیخواند: ان الملأ یأتمرون بک لیقتلوک. او از این آیه بگریخت لامیر را فراز بردند و گردنش بزدند و ابومسلم سرای نصر غارت کرد و بسوخت و همه خراسان بگرفت و کارداران بناحیتها فرستاد و نصر سیار بری آمد و آنجا بدرد شکم بمرد، چون خبر به ابومسلم آمد قحطبهبن شبیب را بخواند و بیست هزار مرد بدوداد و گفت بگرگان شو و از آنجا برتر همی شو تا هر کجا که توانی بگیر و بکش کسان نصر سیار را. قحطبه بنشابور آمد و خراج بگرفت و بر یاران قسمت کرد. پس روی بگرگان نهاد و آنجا مردی بود از قبل پسر هبیره نامش بنانه حنظله الکلابی، با لشکری بزرگ از مردمان شام وعراق و خندق کرده بود گرد لشکر خویش قحطبه سپاه تعبیه کرد و خالدبن یزید را بر میسره و موسی بن کعب را بر میمنه و اسیدبن عبداﷲ را برجناح. پس روی بیاران خویش کرد و گفت بدانید که شما حرب با گروهی میکنید که دین خدای بگردانیدند و بدرکردند و از فرمان خدای عزوجل بیرون آمدند و ایشان را نخست ظفری بود اگر دادگری کردندی پس از آن برگشتند خدای برایشان خشم گرفت و پادشاهی از ایشان بستند و فرزندان پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بکشتند و هرکجا کسی بود از دوستداران اهل بیت همه را بکشتند و زنان ایشان را بزنی کردند و فرزندان ایشان را برده کردند و بر همین حالت همی بودند تا اکنون که خدای عزوجل شما را مرتبه داد و بزرگوار کرد و مسلط کرد بر ایشان تا کینه بکشید از ایشان بگوئید آمین بحق آل محمد علیه الصلوه و علیه السلام. پس قحطبه با یاران خویش فراز شد و حرب درگرفتند در آن روز وقت آفتاب برآمدن تا آنگاه که روز بگذشت و گروهی از مردمان خراسان کشته شدند پس هزیمت بر مردمان گرگان افتادو بنانه را با پسرش حنظله بکشتند با ده مرد از شامیان و دیگران بهزیمت شدند و قحطبه بفرمود تا سر بنانه و آن پسرش پیش ابومسلم بردند و فتح نامه نوشت پس بگرگان اندر شد و هرکه را یافت از شیعۀ بنی امیّه بکشت و خراج بستد و بر یاران قسمت کرد و دیگر به ابومسلم فرستاد پس از آنجا بدامغان شد و خراج بگرفت و کس او را منع نکرد پس به ری شد و کس از اهل ری با او حرب نکرد و خراج ری بگرفت و به ابومسلم فرستاد و نامه نوشت به او و دستوری خواست تا پیشتر شود ابومسلم جواب داد که نخست باصفهان شود پس روی بقم و اصفهان نهاد خبر بعامربن صاره شد یاران خویش را گرد کرد و بحرب ایستاد قحطبه چون باصفهان شدعامربن صاره با ده هزار مرد بیرون آمد و بیکدیگر فراز رسیدند قحطبه مصحفی بر سر نیزه بست و گفت یا اهل شام ما شما را بدین کتاب میخوانیم از فضل کردن آل محمد علیه الصلوه والسلام و اهل بیتش عامر و یارانش بر قحطبه و ابومسلم دشنام دادند و بر فرزندان عباس ناسزا گفتند پس قحطبه گفت حمله برید هر دو گروه بیکدیگر فراز رسیدند و ساعتی حرب کردند و عامر که امیر اصفهان بود کشته شد با خلقی بسیار قحطبه سر عامر به ابومسلم فرستاد و از آنجا بنهاوند شد و آنجا مردی بود نامش مالک بن محررالباهلی با گروهی از فرزندان نصر سیار. قحطبه بدر نهاوند فرود آمد و آن قوم را در حصار یافت. لشکر بدر حصار آورد و کار برایشان تنگ کرد و منجنیقها ساخت و شب و روز جنگ میکرد و سنگ می انداخت پس مالک کس فرستاد و زینهار خواست خود را و گروهی از مردمان شام. قحطبه اجابت کرد.ایشان بیرون آمدند و بنزدیک قحطبه شدند و گروهی بودند از قوم نصر سیار مقدار چهل تن بیرون آمدند و پیش قحطبه شدند و پنداشتند که کسی ایشان را نشناسد قحطبه همه را بفرمود کشتن و سرهاشان به ابومسلم فرستاد و از آنجا بحلوان شد و آنروز آنجا عبدبن علاء الکندی بود از قبل پسر هبیره با سه هزار مرد چون دانست که قحطبه آمد گریخت و پیش پسر هبیره شد واو را از آن حال آگاه کرد. قحطبه بحلوان اندر شد و خراج بگرفت و بر یاران قسمت کرد و آهنگ عراق کرد پس مردی را بخواند از یاران خویش، نامش عبدالملک بن یزید و کنیتش ابوعون و چهارهزار مرد بدو داد و بفرمود که بشهرزور رود و آنروز آنجا مردی بود از قبل پسر هبیره، نامش ابوسفیان بن عثمان با پنج هزار مرد از مردمان شام و عراق چون خبریافتند که ابوعون آمد پذیرۀ او شدند بر دوفرسنگی شهرزور و با وی حرب کردند و ابوسفیان کشته شد با گروهی از یاران و دیگران هزیمت شدند و در جهان بپراکندندو ابوعون سر ابوسفیان بنزد قحطبه فرستاد و خود اندرشهرزور شد و خبر پیش پسر هبیره شد از واسط برداشت وبحلوان آمد و آنجا خندق کرد گرد بر گرد لشکر خویش، چون خبر بقحطبه رسید از حلوان بخانقین آمد. پس پسر هبیره از حلوان برداشت و به پیش او بازآمد و بدسگره شد خبر بقحطبه آمد یاران خویش را گفت دست از پسر هبیره بدارید تا هرکجا خواهد شود که ما نه او را میخواهیم. خداوند او را میخواهیم یعنی مروان الحمار را مگر او بحرب ما آید. آنگاه چاره نباشد از حرب پس گفت ما را دلیلی باید که ما را بکوفه برد نه برشاه راه مردی از بنی همدان برجست. نامش حلف بن مورخ گفت ای امیر من ترا از آنجا بکوفه برم چنانکه پسر هبیره را نبینی قحطبه گفت برو اندر پیش مگر خدای تعالی سلامه دهد من ترا ده هزار درم دهم. او برفت اندر پیش و برودی بگذرانیدشان که آنرا باسا گویند پس برفت براه راست تا ایشان را بشهری برد که آنرا عدید گویند آنجا فرود آمد وخبر به پسر هبیره شد یاران خویش را گفت چه گوئید اندر کار قحطبه گفتند قحطبه بکوفه خواهد آمدن دست از او بدار و تو بخراسان رو پسر هبیره گفت من بخراسان نروم که ابومسلم آنجاست با صدهزار مرد، من بکوفه روم پیش از قحطبه و از آنجا روی بکوفه نهاد و هر دو لشکر نزدیک یکدیگر شدند و قحطبه بر کنارۀ رود فرات فرود آمد و یاران خویش را گفت بگذرید و این وقت نماز شام بود و لشکر پسر هبیره رسید و بیشتر یاران قحطبه از فرات گذر کردند و با یکدیگر برآویختند بر کنارۀ فرات و شب اندر آمد و تاریک شد و قحطبه آهنگ آن کرد که حمله برد برگروهی از یاران پسر هبیره بر کنارۀ رود فرات پای اسبش فرو شد و قحطبه با اسب اندر افتاد و غرق شد و کس از مرگ او آگاهی نداشت و حربی کردند هرچه سخت تر و پسر هبیره با یاران هزیمت شد و لشکر قحطبه را می جستند هیچ اثر نیافتند ناگاه اسب او را دیدند برکنارۀ رود فرات همه آلتش تر، دانستند که اندر رود غرق شده است و مردمان با پسرش حسن بیعت کردند و حسن بن قحطبه روی بکوفه نهاد و خبر بنزد پسر هبیره شد و بازگشت و بواسط شد و آنجا فرود آمد و در کوفه مردی بوداز قبل او نامش عبدالرحمن بن بشرالعجلی بگریخت و بنزدیک پسر هبیره شد و حسن بن قحطبه بکوفه اندر شد با افزون از سی هزار مرد و ابوسلمهبن حفص بن سلیمان الخلال، آنکه او را وزیر آل محمد گفتندی آنجا بود، ابوسلمه نزدیک پسر قحطبه شد و چون حسن او را بدید برخاست و دستش بوسه داد و بر جای خود بنشاند و گفت ایها الوزیر ابومسلم مرا فرموده است که ترا طاعت دارم مرا بفرمای تا چه خواهی ابوسلمه برنشست و حسن بن قحطبه نیز با او برنشست و منادی فرمود و مردمان با او گرد آمدند اندر مزگت جامع و هیچ بزرگوار و هاشمی نبود که آنروز اندر مزگت جامع حاضر نبودند و خلق نمیدانستند که از چه میخوانند و خواهند کردن پس همه برفتند خرد و بزرگ و آنجا اجتماع کردند تا به بینند که چه خواهد بود. و هم بلعمی (در ذکر خلافت ابوالعباس السفاح عبداﷲبن محمد بن علی بن عبداﷲبن عباس رضی اﷲ عنهم) آرد: و بکوفه آنروز گروهی بودند از علویان و بعضی چنان پنداشتند که بیعت فرزندان ابوطالب راست چون مردمان گرد آمدند اندر مزگت جامع ابوسلمه بیامد و بر منبر شد و خطبه برخواند و خدای را حمد و ثنا کرد پس گفت ای مردمان از شما هیچکس مباد که سلاح بر تواند گرفت یا بر ستور تواند نشست که نه سیاه پوشد و فردا بجامع آید تا بیعت کنیم آنکس را که سزاوار است پس آل ابوطالب نومید شدند ومردمان بخانه ها بازشدند و قباها و علمها و جامه ها سیاه کردندوهنوز روز نبود که همه کوفه سپاه پوشیده بودند و مردمان بمزگت جامع آمدند و از انبوهی بر یکدیگر نشستندو طبلها زدند و علمها برپای کردند و تکبیر گفتند و ابوسلمه وزیر آل محمد بمزگت اندر آمد جامه سیاه پوشیده و بر منبر شد و خدای عزوجل را حمد و ثنا کرد و برپیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم درود داد پس گفت ای مردمان شما همداستانید آنچه من کنم گفتند بگوی آنچه خواهی ابوسلمه گفت امین آل محمد ابومسلم عبدالرحمن نامه نوشته است و مرا فرموده که خلیفتی را از بنی هاشم بپای کن تا خلق برهند از جور بنی امیه و بیدادکردن ایشان که فرزندان پیغمبر را (ص) بکشتند و من نگاه کردم اندر دیوانهای بنی هاشم: هیچ مرد ندیدم بزرگوارتر از عبداﷲبن محمد بن علی بن عبداﷲ بن عباس که از همه فرزندان عباس فاضلتر است و نیک مرد، من پسندیدم شما نیز پسندید؟همه مردمان گفتند آری صواب کردی و توفیق یافتی خدای عزوجل ترا توفیق دهاد و بیامرزاد، کار ما متابع کارتست... و نیز بلعمی (در ذکر خبر رفتن ابوجعفر بولایت خراسان) آرد: چون ابوالعباس سفاح از کار شام و عراق بپرداخت برادر خویش ابوجعفر را بخواند و فرمود که بخراسان شود و بیعتی محکم کند براهل خراسان و ابومسلم را ببنید و سخن او بشنود. ابوجعفر از عراق برفت با سیصد مرد از موالی و غلام و حشم و بری آمد واز ری راه خراسان بگرفت چون بنزدیک مرو آمد ابومسلم پذیرۀ وی آمد بدوفرسنگی مرو، چون چشمش بر ابوجعفر افتاد از اسب فرو جست و دستش بوسه داد و اندر پیش اوبرفت ابوجعفر بفرمود تا بر نشست آنگاه به مرو اندر شد و بسرای ابومسلم فرود آمد و از هیچ نترسید و مردمان خراسان را سخت مطیع یافت، سخت شاد شد. پس از ابومسلم بیعت بگرفت و از مردمان و آهنگ بازگشتن کرد به عراق و ابومسلم بسیار مال گرد کرد و به ابوجعفر داد تا به امیرالمؤمنین برد و ابوجعفر را نیز هدیه های بسیار داد از کنیزکان و غلامان و ستوران و جامهای گرانمایه و ابوجعفر گفت یا ابامسلم تو امروز با ما بدان جایگاهی که دانی و ما گله همی کنیم از ابوسلمهبن حفص بن سلیمان که او کندآوری و کبر بر امیرالمؤمنین کند و خلیفتی وی بهیچ نمی شمرد بر ما اعتراض همی کند و ازحد اندر گذشت چنانحه صفت نتوان کرد واﷲ که امیرالمؤمنین از بهر تو او را چیزی نمیگوید زیرا که تو او را وزیر کردی، چون او این سخن بگفت گونۀ ابومسلم بگشت پس گفت اگر ابوسلمه چنین کند من دستوری دادم ترا وامیرالمؤمنین را که هرچه خواهید با او بکنید که من بنده ام از بندگان امیرالمؤمنین. و ابومسلم ابوجعفررا به نیکوئی گسیل کرد سوی عراق. چون بنزدیک ابوالعباس شد او را آگاه کرد از هرچه دید از طاعت مردمان خراسان و دستوری دادن ابومسلم بر کشتن ابوسلمه و ابوسلمه همان شب کشته شد و ابوالعباس روی به ابوجعفر کردکه چگونه دیدی ابومسلم را گفت جبّاری از جبّاران و پندارم که ترا زندگانی خوار باشد تا او زنده باشد و این راز را پنهان دار تا خود چگونه شود. و نیز بلعمی (در ذکر رفتن ابومسلم از خراسان بجهت حج کردن) آرد: وهم اندرین سال 135 خواست که به مکه شود و حج کند ابود اود را برخراسان خلیفه کرد و برفت و چون بری رسید یکچندی نالان گشت چون از بیماری بهتر شد از آنجا برخاست و بکوفه آمد و سفاح را بدید و از رسوم او پرسید و یکچندی آنجا بود تا هنگام حج فراز رسید و ابوجعفر منصور پیوسته ابومسلم را پیش سفاح بدمحضری میکردی و میگفتی که اگر خواهی که ترا جهان صافی شود ابومسلم را از میان بردار که او نیت ازین دولت بگردانیده است و میخواهد که از آل ابوطالب خلیفتی بنشاند سفاح گفتی اندرین وقت او را نباید جنبانیدن، اگر ما قصد او کنیم مردمان عراق و خراسان برما بیرون آیند و ابومسلم از آنجا بمکه شد و حج کرد و باز آمد با جمعی کثیر بترتیبی ملوکانه و آرایشی هرچه تمامتر. و هم بلعمی (در ذکر خبر مرگ سفاح و بیعت ابومنصور دوانیقی) آرد: چون سال صدوسی وپنج اندر آمد سفاح بیمارشد و خواست که بیعت کند ابوجعفر منصور (را). مردمانرا گرد کرد و عبداﷲبن علی بشام شد و ابومسلم بمکه رفته بود اهل عراق گرد آمدند و ابوجعفر را بیعت کردند و سفاح سه سال و اند ماه خلیفتی کرد. چون ابوجعفر بیعت از مردمان بگرفت سفاح درهمان بیماری بمرد و اندر آن وقت که او بمرد خبر به عبداﷲبن علی رسید بشام وعاصی شد و نیت آن کرد که بیعت مردمان خود را بستاند خبر به ابوجعفر شد دانست که با او بشمشیر باید کوشیدن، رسولان بیرون کرد و پیش ابومسلم فرستاد و او هنوز بمکه بود چون رسولان بدو رسیدند دو منزل از مکه بیامده بود رسولان خبر مرگ سفاح و بیعت ابومسلم دوانیقی بدو گفتند و نامه ها بدو دادند و بخواند او را. و وعده های نیکو کرده بود که اثر نیکوئی تو اندر دولت ما پیداست باید که چون این نامه بتو رسد از همان جای عزم شام کنی و با عبداﷲبن علی حرب کنی تا بطاعت آید و بیعت کند واگر نه سرش برگیری. ابومسلم بجانب شام شد و با عبداﷲبن علی حرب کرد و او را هزیمت کرد و فتح نامه نوشت بجانب ابوجعفر. بعد از آن که از حرب عبداﷲبن علی بپرداخت آهنگ خراسان کرد و خواست که ابوجعفر را مخالفت کند ابوجعفر دریافت وحیلت کرد و ابومسلم را از حلوان بازگردانید و بکشتن داد و بکشتش و خلیفتی او را صافی شد بی منازعی - انتهی. مؤلف مجمل التواریخ و القصص گوید: ( (و ابومسلم عبدالرحمن نافذالدوله و صاحب الدوله درین سال (سال 99) ازو شکسته (کذا) مادرش پیش عیسی بن معقل بدیه باوانه از ناحیت اصفهان...)) (مجمل ص 308). ( (عراق و خراسان یوسف بن عمربن هبیره را داد [هشام بن عبدالمک] و باز خراسان مفرد بنبن سیار داد و به وی بماند تا ابومسلم او را بیرون کرد بوقت دعوت بنی العباس.)) (مجمل ص 309) ( (و اندر این وقت بود سال صدوبیست و هشت که ابراهیم بن محمد بن عبداﷲبن عباس ابومسلم را بخراسان فرستاد باظهار دعوت کردن از برای ابوالعباس سفاح)). اندرتاریخ جریر مختصر گوید که این ابومسلم غلام عیسی بن معقل بود جدّ بودلف و او را بمدینه پیش الامام ابراهیم بردند. اما حمزهبن الحسن در کتاب اصفهان شرح مولد ونشان و نژاد او داده است که مهترزاده بود و نسبش بشیدوش پسر گودرز کشواد همی شود و حمزه صفت اخلاق و سیرت بومسلم کند ماننده بشیدوش، که بومسلم همچنان سیاه پوشیدنی اختیار کرد که شیدوش کرد برفتن [و] کشتن سیاوش و بدان جامه پیش کیکاوس اندر رفت وهیچ نماز نکرد گفت نه سلام و نه سجده ترا و از آن پس هرگز نخندیدی مگر در جنگ. و بومسلم را همان عادت بود و این شرح خود گوئیم اما بومسلم پیش عیسی معقل بود که پدرش را عثمان حادثه ای افتاده بود [و] مادر مسلم وسیکه را بعیسی سپرده و پیش وی بزاد و بزرگ گشت و پدرش عثمان در آذربایجان بمرد و پیش از اسلام بنداد هرمزد نام [داشت] پس این بومسلم سخت عظیم داهی و فاضل و عاقل بیرون آمد. چون عیسی بن معقل را خالد امیرالعراقین بکوفه بازداشت از بهر باقی خراج، ابومسلم آنجا رفت و داعیان از نقباء [ء] محمد بن علی الامام چون سلیمان بن کثیر و لاهزبن قریظ و قحطبهبن شبیب، با چند خراسانی بپرسیدن عیسی رفتند و از سخن گفتن و کفایت بومسلم خیره شدند و قضا را عیسی از زندان خالد بگریخت با برادرش ادریس و بومسلم پیش آن نقیبان رفت، بدان معرفت و ایشان او را بعد از مدتی پیش ابراهیم بن محمد الامام بردند بمکه، با بیست هزار دینار و مبلغ دویست هزار درهم [و] بس نادر همه نوع و ایشان را گفت: ان هذاالفضلهمن الفضل و بومسلم امام را همی خدمت کرد چون نقیبان کسی خواستند که بخراسان دعوت کند، ابراهیم بومسلم را بفرستاد اندر سال صد و بیست و هشت و بخراسان دعوت آشکار کرد، بعد از حالها، بدیه سفیدنج از ناحیت مرو بابراهیم بن محمدالامام روزپنج شنبه بیست و پنجم ماه رمضان سال صدوبیست و نه، اما آن درستتر و مسندتر، پس وقعتها بود و حربها با نصربن سیار و ابن الکرمانی تا نصر را از خراسان بیرون کرد، باز ابن الکرمانی را بکشت و لیکن نه جای آن است و بدین وقت اندر که شیعت عباسیان پیدا گشتند بخراسان، نصربن سیار سوی مروان نامه نوشت بدین خبر و این بیت بنوشت: بیت: اری جذعاً ان یثن لم یقوریض علیه فبادر قبل ان یثنی الجذع. و این پیش از اظهاردعوت بود، چون مروان نامه بخواند هیچ از آن نندیشیدو بحرب خوارج و دیگران و اضطرابها مشغول بود، هیچ پاسخ نکرد. چون از حد برفت و زمان تا زمان دعوتها آشکارا خواستند کردن، نصر دیگر بار این بیت ها بگفت و درنامه نوشت و پیش مروان فرستاد: شعر: اری خلل الرماد و میض جمر و یوشک اَن یکون له ضرام فان النار بالزندین توری و ان الحرب یبعثهاکلام اقول من التعجب لیت شعری اء ایقاظ امیه ام نیام. و مروان بدیگر حربها رفتن مشغول بود، او را جواب نوشت و گفت: الشاهد یری ما لایری الغایب، آنچ دانی همی کن. نصربن سیار امید برداشت و بعد حالها سوی ری آمد و آنجایگاه بمرد و علامت و کسوت بنی امیه سبز بودی از پیشتر بومسلم خواست که خلاف آن کند: پس در خانه ای تنها بنشست و غلامی را بفرمود که زرد و سفید و سرخ و کبود و همه لون جامها در پوشید و پیش وی اندرآمد: چون بر آخر همه، با جامه ای سیاه اندرآمد عمامه و ردا و قبا در آن شکوهی و هیبتی یافت پس از آن کسوت سیاه فرمود و درپوشید و علامت سیاه که ابراهیم الامام داده بود آنرا سحاب نام کرده بازگشاد. پس بیمن عبداﷲبن یحیی بن زید الحسینی بیرون آمد و از ابومسلم خود خبرنداشت همین سال و اتفاق را همچنان کسوت سیاه ساختندو خود را طالب الحق نام نهاد و ابوحمزه نامی از یمن بکار علوی برخاست و مکه و مدینه بگرفت و از انصار و قریش بسیاری بکشت و فریاد برخاست و مکّه و مدینه مسخر کرد و فریاد بمروان رسید که سیاه جامگان مشرق و مغرب بگرفتند و مروان [بن] عطیه را بحرب حمزه فرستاد، تا وی را بکشت پس بصنعا رفت و عبداﷲ الحسین را با پسر بکشت و سرشان بمروان فرستاد. و اندر سال صد و سی، عبداﷲ نامی از طالبیان برخاست و ابومسلم از خراسان قحطبه را با بسیاری سپاه بفرستاد بحرب عامربن ضباره و بجابلق بحرب مشغول شدند و عامر کشته شد و نیز چنان سپاه هرگز بنی امیه را جمع نشد و همدان و حلوان تا نهروان بومسلم را گشاده شد و قحطبه بکوفه آمد بکنار فرات برحرب افتاد و قحطبه بردشت معن بن زایده بشب اندرکشته شد و یزیدبن عمربن هبیره سوی شام برفت بهزیمت و حسن بن قحطبه سپاه اندرآورد و ابوسلمه الخلال که او را وزیر آل محمد خواندندی از کوفه بیرون آمد و بهم مجتمع شدند و دعوت بنی عباس آشکارا کردند و سپاه فرستادند بشام و عراق و کار ایشان بالا گرفت. (مجمل صص 314تا 318) [در سال صد و سی و سه] سفاح برادرش ابوجعفر المنصور را سوی بومسلم فرستاد بخراسان تا اندر سرّ از بوسلمه حفص بن سلیمان الخلال شکایت کند بدان تخلیط که با سفاح خواست کردن و در خواهد تا او را بفرماید کشتن و ابوجعفر بخراسان رفت و این کار بصواب دید عم کرد داودبن علی، پس بومسلم بسیاری کرامت کرد و بدین کار مراربن انس الضبی را بفرستاد تا بوسلمه را اندر شب بکشت، چنانکه کس ندانست و سوی خراسان بازگشت وسفاح جزع کرد و ماتم بوسلمه بداشت و بومسلم سلیمان بن کثیر را که سرهمه داعیان بود [و] مردی بغایت بزرگ [به] سخنی خوارمایه که ازو باز گفتند پیش مجلس بفرمود کشتن بحضور ابوجعفر المنصور و سخت عظیم بزرگ آمد منصور آن را حال، و سوی سفاح بازگشت و کینۀ ابومسلم اندر دل گرفت و گفت این مرد بدین دستگاه و فرمان، اگر چنانک خواهد این کار را از ما بگرداند و دیگری را دهد و این باب سفاح را بگفت و آغالش همی کرد که تا بومسلم را نخوانی و نکشی کار تو استقامت نگیرد وسفاح دفع همی افکند. (مجمل ص 323). پس اندر سال صدوسی وپنج سفاح، منصور را ولی عهد کرد و پس از او عیسی بن علی عمش را و منصور را فرمود که بخراسان رود تا خودبومسلم بیعت اهل خراسان بستاند، چون آنجا رفت بومسلم را کراهیت آمد که این کار بی مشورت او کرده بودند ولیکن بیعت کرد و بفرمان او نیز اهل خراسان بیعت کردند و منصور غمی بازگشت و سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچ خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم و در سال صدوسی وشش بومسلم دستوری خواست که بحج رود و بیامد و سفاح را بدید و خدمت کرد و ابوجعفر المنصور شتاب برگرفت به برادر و گفت ازین بهتر تو او را کجا یابی سفاح گفت چون شاید این سخن و مردی که همه جهان ما را صافی کرد او را چون کشیم ؟ منصور خاموش گشت، سفاح گفت تو نیز از من دستوری خواه بحج رفتن و با وی برو و پیوسته بحدیث مشغول میدارش تا دلش به اندیشه دیگر نپردازد و کسی دیگر او را نبیند از علویان و غیرهم واز وی غافل نباشی و همچنان کردند، چون منصور و بومسلم بحج رفتند و سفاح بانبار رفت و آبله برآمدش و اندر آن بمرد روز یکشنبه سیزدهم ماه ذوالحجۀ همین سال. (مجمل صص 323- 324). چون از حج بازگشتند بومسلم یک منزل پیشتر همی آمد پس خبر مرگ سفاح بیافتند و رداءپیغامبر ما صلوات اﷲ علیه و قضیب بمنصور آوردند و بومسلم خبر یافت نخست و خبر تعزیت بمنصور فرستاد و بکوفه باستاد تا منصور فراز رسید و عبداﷲبن علی عم منصور بشام خود را دعوت کرد و بیرون آمد، بومسلم از منصور بپذیرفت که کار او سپری کند، بشام رفت با سپاه و چنین روایت است که از سپاه خراسان هفت هزار با عبداﷲ بودند، چون شنیدند که بومسلم روی بدو دارد، همه را سلاح بستد و بازداشت تا بسپاه بومسلم نپیوندند بخویشان و هم شهریان، پس دوهزار مرد را بفرستاد بدر آن قلعه که ایشان را بازداشته بودند تا تیغ بکشیدند و همه رابیک روز بکشتند و ابومسلم شش ماه با وی حرب کرد بظاهر حرّان بکنار زاب تا او را هزیمت کرد و عبداﷲ با برادرش عبدالصمد بگریخت سوی برادرشان سلیمان به بصره و آنجا پنهان ببود. (مجمل ص 325). فصل اندر اخبار و مقتل ابومسلم: و این حرب (جنگ با عبداﷲ) اندر سال صدوسی و هفت بود پس منصور زمامی بفرستاد برخواسته عم ّ و سپاه شام بر بومسلم و منصور [دَر] سود و زیان سخت بودی و ابودوانیق از آن خواندندنش یعنی بدانق گفتی و ابومسلم را از آن عظیم خشم آمد، گفت بر خون مسلمانان ریختن امینم و بر خواسته نه ! و منصور عهد شام و بصره بدو فرستاد، گفت مرا بکار نیست و بازپس فرستاد و سوی خراسان رفتن عزم کرد و بحلوان آمد و منصور بمداین آمد، چون منصور را گفتند که بومسلم به حلوان رفت، گفت ﷲ الامر دون حلوان، پس نامها فرستادن گرفت به بومسلم و عهدها کردن [و] فرمود تا همه بنی هاشم به وی نامه نوشتندکه خود را زشت نام همی کنی بدین کردارها، تو اندر این دولت... و امیرالمؤمنین در حق تو هرچه بهتر... و برآخر عیسی عم خود را بفرستاد و از چند گونه درشت و نرم پیغام داد در نهان و آشکارا تا ابومسلم را سربگردانید و منصور پیش از این عهد خراسان بیکی از مهتران فرستاده بود از گماشتگان ابومسلم نام او ابوداود خالدبن ابراهیم الذهلی تا خراسان بگرفت و این خبر ببومسلم رسید، عظیم تافته شد و هیچ درمان ندید جز رفتن و از منجمان شنیده بود که او را کام بروم افتد پس بمداین آمد روز سه شنبه بیست وپنجم شعبان و منصور برومیۀ مداین لشکرگاه زده بود، منصور بومسلم را بنواخت و ایمن کرد و بومسلم بازگشت و پرسید که این چه جای است ؟ گفتند رومیه، بومسلم بیندیشید، پس روز دیگر منصور چند مرد را در سراپرده پنهان کرده بود و گفت چون دست بردست زنم شما از پس اندر آئید و شمشیر ببومسلم اندر زنید، چون بومسلم را بار دادند اندرآمد و بایستاد، منصور حمایل وی از وی خواست تا بنگرد، بومسلم حمایل از گردن برآورد و پیش منصور بنهاد و گفت این تیغ عم من است عبداﷲ؟ گفت آری یا امیرالمومنین، گفت این تیغ مرا بشاید و سخنها گفتن گرفت و کنیت او بگردانید، بجای بومسلم، بومجرم می گفت و هرچه از وی در دل داشت می گفت که چرا فلان کار چنین کردی ! و بومسلم عذر آن بگفتی، منصور خشم گرفت و گفت ویلک یا مجرم هر سخنی را حجتی پیش آوری ؟... بعد از آن دست بر دست زد و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان برپای ایستاده بود و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور مرا مکش که پشیمان گردی و ترا بکارآیم، پس منصور ایشان را گفت دستتان بریده باد شمشیربر سر زنید! همچنان کردند و کشته شد روز چهارشنبۀ همین ماه دوم روز که آمده بود و او را بمیان بساط اندر پیچیدند که افکنده بودو کارش سپری گشت. و چنان خواندم که ناقلان دولت تا عالم است سه کس بوده اند که [دولتی را] از جای بجای نقل کردند، اسکندر رومی و اردشیر بابکان و ابومسلم اصفهانی و او را کسانی که اخبار ندانند مرغزی گویند، سبب آنکه به مرو خروج کرد، همچنانک سلمان را فارسی خوانند از برای آنک عرب همه زمین عجم فارس گفتندی و سلمان را فارسی خواندندی و او از اصفهان بود و جماعتی پندارند که او از فارس بوده است و از صاحب حرس بومسلم، بواسحاق روایت است که بو [جعفر] منصور [وی را] پرسید که چند کشته است ؟ بومسلم گفت من دیدم پیش خود و اندر حربها بدین دعوت شما اندر، سیصدهزار مرد کشته است. و مداینی صفت بومسلم گوید که: مردی بود کوتاه بلون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی و نیکومحاسن و درازموی و درازپشت و کوتاه ساق و فصیح اندر لفظ و شعر به تازی و پارسی گفتی و هرگز مزاح نکردی و نخندیدی مگر بحرب اندر و بهیچ فتح کردن و کارهای عظیم از وی خرّم شدن و نشاط پیدا نیامدی و نه بهیچ حوادث و غلبۀ دشمنان اثر غم و خشم از وی ظاهر شدی و تازیانۀ وی شمشیر بود و بر کس بعقوبت اندر رحمت نکرد ازدور و نزدیک و هرچه بخراسان اندر مهتران بودند از یمن و ربیعه و قضاعه و ملوک و دهقان و مرزبان همه را بکشت بدعوت بنی العباس اندر و چون بکشتندش سی وهفت ساله بود وهیچ چیز از املاک و عقار و بنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده و او را برادری بود نام اویساربن عثمان و حمزه پسر او بود و عماره پسر حمزه بود آنک ذکر او در ایام خلفا و بزرگ منشی و همت بلند او و سخا و تنعم و عجب معروفست و بجایگاه گفته شود احوال و سیرت او و اندر تفاخر ببومسلم، علی بن حمزهبن عماره بن حمزهبن یسار گفته است در کتاب اصفهان شعر: نقلناالی آل النبی خلافه و ملکاً وجدناه مضیما مضیعا ولولا سیوف اﷲ فینا لاصبحت ملوک بنی مروان فی الدین رتعا منعنا حمانا بالقواضب والقنا جلاداً و مازلنا اعز و امنعا ابومسلم عمی و ان کان سیدا هماماً قریعاً مصر حیا سمیدعا السنا الأولی صالوا علی العی ّ بالهدی و دانوا بنی العباس مرئاً و مسمعا و نحن سئمنا المارقین ببأسنا الی ان رأینا عودهم قدتخرعا. و بومسلم را فرزند جز دو دختر نبود یکی را نام فطمیه ودیگری اسماء بنت بومسلم و اندر عهد منصور جماعتی باطنیان در خراسان پیدا شدند و این مذهب فراز آوردند وبهر جایگاه دعوت همی کردند پنهان و منصور بفرمود تاهرکجا که ایشان را بیابند بکشند. بعد از چند سال منصور بحج رفت و مسجد حرام فراخ کرد و چون بازگشت بهاشمیه فرود آمد بکوفه اندر و جماعتی بودند که ایشان راروندیان خواندندی و بربوبیت منصور همی گفتند نعوذباﷲ و پیش ازین بربوبیت بومسلم بخراسان و اصل ایشان ازعبداﷲ رونده برخاست و تناسخ داشتند اندر مذهب. بومسلم بسیاری از ایشان بکشت بخراسان اندر و بومسلم را زهر داده بودند چنانکه موی و پوست بازگذاشت و بعد از منصور به پسرش مهدی مقر بودند... (مجمل صص 325 تا 329). یاقوت حموی در معجم البلدان در ترجمه علی بن حمزهبن عمارهبن حمزهبن یساربن عثمان الاصبهانی مکنی به ابوالحسن گوید، این عثمان که نسب حمزه بدو پیوندد پدرابومسلم خراسانی است و یسار برادر اوست و این را حمزه روایت کرده است و گوید: اسم پدر او پیش از آنکه اسلام آورد بنداد هرمز بود و چون اسلام آورد نام عثمان گرفت و باز گوید خود ابومسلم اسمش بهزادان بن بنداد هرمز است. (معجم البلدان چ مارگلیوث ج 5). و صاحب تجارب السلف شرح کشتن ابومسلم را بدینگونه آورده است: در نفس منصور از ابومسلم آزاری بود و چند نوبت با سفاح گفت او را می باید کشت، سفّاح نمی پسندید و چون خلافت بمنصور رسید ابومسلم بجنگ عبداﷲ رفت بشام و چون ابومسلم ظفر یافت و غنیمت گرفت منصور یکی از معتمدان خویش بفرستاد تا غنائم و اموال را اعتبار کنند ابومسلم برنجید گفت من در دماء مسلمانان امینم و در اموال خائنم ؟ و منصور را دشنام داد و منهیان بمنصور نوشتند و ابومسلم عزم خلاف کرد و خواست که به خراسان رود و پیش منصور نیاید، منصور اندیشناک شد از آنکه مبادا ابومسلم دل مشغولی دهد و مملکت مضطرب دارد زیرا که مردی داهی و شجاع و عاقل و زیرک بود و هرچه خواستی آسان توانستی کرد. منصور در کار او متحیر شد و در پناه مکر و حیله گریخت و به ابومسلم نامه نوشت مشتمل بر استمالت و تطییب دل و مواعید جمیل و او را بطلبید ابومسلم جواب نوشت که مطیع و منقاد امیرالمؤمنینم امّا میخواهم که بخراسان روم و اگر امیرالمؤمنین اصلاح نفس خود میکند من همان بنده ام و اگر چنانکه بر عادت مألوف در بند آرزوهای خویشتن است من نیز غم کار خود خورم و تدبیری که متضمن سلامت باشد بیندیشم، منصور از این جواب خائف تر شد کینه زیاده شد و نامه ای به ابومسلم نوشت مضمونش آنکه تو در نظر ما به این صفت که میگوئی نیستی بلکه از همه عزیزتری و آن زحمت که تو در اعلاءما کشیده ای از شرح مستغنی است باید که با استظهاری تمام روی به این جانب نهی که جز نیکوئی نخواهد بود. پس بفرمود تا بزرگان بنی هاشم همه نامه ها نوشتند و ابومسلم را برآمدن ترغیب میکردند و منصور نامه بدست عاقل ترین یار خویش بفرستاد و گفت که باید با او سخن نرم بگوئی و هرچه از ترغیب و تحریض توانی بجای آری اگربازش گردانی، و اگر سر خلاف و نافرمانی دارد و میخواهد مراجعت نکند و ترا مجال هیچ حیلت نماند با او بگوکه منصور میگوید از پشت عبّاس نباشم و از پیغمبر بری باشم که اگر بر این حال بروی و پیش من نیائی که جزمن هیچ آفریده ای بجنگ تو آید و خدای را چنین و چنان باشم که اگر آنچه گفتم نکنم. رسول به ابومسلم رسید و نامه ها برسانید و هرچه باستمالت و استعطاف عاید باشد بجای آورد. ابومسلم با مالک هیثم که یار او بود در این معنی مشاورت کرد. گچی. او در فقه متمایل بمذهب محمد بن جریر طبری است و او راست: کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. (ابن الندیم). و رجوع به گچی... شود
صحابی است. اصطلاح صحابه، جمع «صحابی»، به گروهی از مسلمانان صدر اسلام گفته می شود که با پیامبر اسلام (ص) همراه بودند، ایمان آوردند و در اسلام باقی ماندند. این افراد تأثیر عمیقی در شکل گیری جامعه اسلامی، نگارش قرآن، و گسترش اصول عقاید اسلامی داشتند. از نظر تاریخی و مذهبی، صحابه منبعی معتبر برای شناخت دین و آموزه های پیامبر اکرم محسوب می شوند.
صحابی است. اصطلاح صحابه، جمع «صحابی»، به گروهی از مسلمانان صدر اسلام گفته می شود که با پیامبر اسلام (ص) همراه بودند، ایمان آوردند و در اسلام باقی ماندند. این افراد تأثیر عمیقی در شکل گیری جامعه اسلامی، نگارش قرآن، و گسترش اصول عقاید اسلامی داشتند. از نظر تاریخی و مذهبی، صحابه منبعی معتبر برای شناخت دین و آموزه های پیامبر اکرم محسوب می شوند.
هلال بن سلیمان. محدث است. یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
هلال بن سلیمان. محدث است. یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
صحابی است. از مردم خیبر. مفهوم صحابی یکی از مفاهیم کلیدی در علم حدیث است، چراکه بسیاری از احادیث پیامبر از طریق صحابه نقل شده اند. شناخت دقیق صحابه به ما کمک می کند تا درک عمیق تری از منابع دینی و تحولات اجتماعی صدر اسلام داشته باشیم. آنان حافظان زنده سنت و قرآن بودند صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند..
صحابی است. از مردم خیبر. مفهوم صحابی یکی از مفاهیم کلیدی در علم حدیث است، چراکه بسیاری از احادیث پیامبر از طریق صحابه نقل شده اند. شناخت دقیق صحابه به ما کمک می کند تا درک عمیق تری از منابع دینی و تحولات اجتماعی صدر اسلام داشته باشیم. آنان حافظان زنده سنت و قرآن بودند صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند..
ناحیتی است بحدیدۀ یمن به شش ساعتی ساحل بحر احمر. در قدیم این ناحیت تابع حکومت یمن بود و در مائۀ دوازدهم امارتی مستقل داشت و1288 ه. ق. آنگاه که دولت عثمانی ابوعریش را فتح و تسخیر کرد تابع حکومت عثمانی شد و پس از جنگ بین المللی، انگلیسان آنجا را غصب کردند. سکنۀ آن شش هزار تن است
ناحیتی است بحدیدۀ یمن به شش ساعتی ساحل بحر احمر. در قدیم این ناحیت تابع حکومت یمن بود و در مائۀ دوازدهم امارتی مستقل داشت و1288 هَ. ق. آنگاه که دولت عثمانی ابوعریش را فتح و تسخیر کرد تابع حکومت عثمانی شد و پس از جنگ بین المللی، انگلیسان آنجا را غصب کردند. سکنۀ آن شش هزار تن است
عیسی الصیدلانی. طبیب خاص مهدی خلیفۀ عباسی و حظیۀ او خیزران. او در اول به بغداد شغل صیدنه میورزید و علم او بطب ناچیز بود، لکین بصدفه و اتفاقی نیکو رتبۀ طبابت خاصۀ خلیفه یافت. و آن چنان بود که خیزران نالان شد و قاروره بکنیرکی داد تا به طبیبی ناشناس برد و دستور دوا و غذا گیرد. کنیزک دلیل به عیسی که در جوار قصر خلیفه دکان داروگری داشت برد و گفت این زنی بینوا راست. عیسی گفت نه چنین است این پیسیار از ملکۀ بلندمنزلت است که بملکی آبستن است و این برسبیل مهربانی گفت. کنیزک بازگشت و شنوده بازگفت و خیزران از این خبر شادان شد و گفت دکان این مرد نشان کن تا اگر گفتار او درست گردد وی را بخدمت خویش گزینیم و چون آثار حمل در وی پدید آمد ابوقریش را دو خلعت فاخر و سیصد دینار فرستاد و گفت این مایه، در کارخود کن تا چون دعوی تو بحقیقت پیوندد ترا ملازمت خویش فرمائیم. ابوقریش بشگفتی اندر شد و با خود گفت این جز از جانب خدای عزوجل نبود که این سخن من بی اراده و قصدی بر زبان راندم. و چون خیزران را موسی الهادی آمد مهدی بسی مسرور گشت و خیزران قصۀ قاروره و اخبار ابوقریش کنیزک را از آبستنی او به پسری، حکایت کرد و مهدی عیسی را بخواند و با او سخن کرد و بی مایگی او در طب بدانست و با اینهمه او را عظیم اکرام کردو طبیب مختص خود خواند و او بدربار خلیفه همین شغل میورزید. و آنگاه که هادی بیمار شد و مهدی بختیشوع را از جندیشاپور بخواست و بیامد و هادی بمداوات او بهبودی یافت این معنی بر ابوقریش و هم بر خیزران گران آمد و بتضریب و مناکدت وی نزد مهدی بکوشیدند لیکن مهدی این معنی بتفرس دریافته بود چنانکه بختیشوع را باصلات و جوائز مکرماً بجندیشابور باز فرستاد. یوسف بن ابراهیم از عیسی بن الحکم روایت کند که عیسی بن جعفر ابی المنصور بن عم خلیفه را هر روز برسمن و فربهی می افزودتا بدانجا که بیم هلاک او میرفت و رشید که این پسر عم را سخت دوست داشتی از این می اندیشید و اندوه فراوان می برد و طبیبان را به معالجت او فرمان داده بود لیکن هیچ چاره مفید نمی افتاد عاقبت ابوقریش نزد رشید شد و گفت پسرعم خلیفه را خدای متعال معده درست و تنی پذیرای غذا کرامت فرموده و همه کارها نیز بر وفق مراد او میرود و چون بدن سالم افتد و گاهی بیماری و زمانی اندوه و وقتی مکاره و ناکامی نبود هر روزه گوشت فزونی گیرد تا بدانجا که نیز استخوانها بار آن برن تابد و نفس از فعل ناتوان شود و قوت دماغ معطل ماند و تا امیرالمؤمنین عیسی را بگناهی منسوب و مأخوذ ندارد و یا بأخذ مالی گزاف و یا گرامی ترین خدمی اندوهگین نسازد این فربهی روزافزون است و باشد که بهلاکت کشد. خلیفه گفت بی گمانم که آنچه گوئی راست است لیکن من چاره ای که بر تن او زیان آرد نتوانم اندیشیدن و اگر ترا در این باب حیلتی باشد و بکار بری از من ده هزار دینار جایزۀ تو باشد و عیسی را گویم تا اونیز مثل این مبلغ بتو بخشد. بوقریش گفت مرا در کار او حیلتی است جز آنکه ترسم او برکشتن من شتاب کند امیرالمؤمنین با من خادمی جلیل همراه کند تا او را ازعجله در قتل من باز دارد و رشید همچنان کرد و چون بخدمت عیسی جعفر رسیدند دیری نبض او بر دست داشت سپس گفت مرا سه روز باید تا چنانکه امروز مجس امیر بیازمایم و بی آنکه راه علاجی نماید بازگشت و بروز سیم پس از آنکه دیری رگ عیسی بدست گرفت گفت اعزّالله الامیر، وصیت مبارک است و جان در خزانۀ ایزد تعالی است اگر پیش از چهل روز حادثه ای نیفتد امیر را علاجی فرمایم که سه روزه برء حاصل آید. این بگفت و برخاست و از گفتاراو آن مایه رعب و پریشانی در دل عیسی افتاد که یکباره آرام و خواب از وی بشد و ابوقریش از بیم آنکه خلیفه سرّ حیلت اندیشیده از او بازپرسد و چون بدانست عیسی را آگاهی دهد مستور و متواری شد و چون چهل روز برآمد کمر عیسی پنج پشیزه از پیش فراخ تر شده بود یعنی پنج پشیزه از ستبرای میان وی بکاسته بود و ابوقریش نزد مهدی شد و گفت بی شک از سمن امیرعیسی بمقدار کافی بکاسته است اگر امیرالمؤمنین بیند برنشیند تا بعیادت وی شویم خلیفه مرکوب خواست و برنشست و ب خانه عیسی شدند چون چشم عیسی بخلیفه و بوقریش افتاد گفت ای امیرمؤمنان مرا بکشتن این بی ایمان اجازت ده که مرا در مدت چهل روز بروزی هزار بار بکشته است و کمربند خویش بخواست و ببست و گفت بنگر که با این بیم که در دل من افکند چه مایه تن من کاهش گرفته است رشید شکرانۀ خدای تعالی را بر سلامت پسرعم بسجده شد و چون سر برداشت گفت یابن عم وی عمر و زندگانی تو بتو باز گردانید و بس نیکو حیلتی که او اندیشید من ده هزار دینار او را بخشیدم تو نیز ده هزار دیگری به وی عطا کن و عیسی چنان کرد و بوقریش با بیست هزار دینار باز خانه شد. و هم در اخبار ابوقریش آرند که در بیماری پسین موسی الهادی، موسی همه پزشکان دربار خلافت چون ابوقریش عیسی و عبدالله طیفوری و داود بن سرافیون باجرمی و دیگران را بخواند و مرض او هر روز گرانتر بود و بروز آخر که درد او سخت تر گشت گفت شمایان همه سال مال من خورید و جوائز و صلات من برهمگی دائم و متواتر باشد لیکن بگاه شدت در کار من تغافل ورزید، ابوقریش گفت بر ما کوشش باشد و تنها ایزد تعالی شفا تواند بخشود موسی از گفتۀ او در خشم شد. ربیع گفت شنیده ام به نهر صرصرطبیبی ماهر است که عبد یشوع بن نصر نام دارد موسی گفت او را حاضر آر و این دیگران را گردن زن. ربیع کس فرستاد و متطبب مذکور را بخواند و چون میدانست که از بسیاری درد عقل موسی را اختلاطی است در قتل پزشکان شتاب نورزید. چون عبد یشوع بر بالین موسی رسید موسی اورا گفت قاروره دیدی گفت آری یا امیرالمؤمنین و این است که در دست دارم لیکن نه ساعت شکیبائی باید تا من دوائی ترکیب کنم که برء بیماری بی تخلف باشد و هادی او را ده هزار درم فرمود تا اجزاء دوا بخرد و او آن مال بخانه فرستاد و طبیبان را بنزدیکی وثاق خلیفه بجائی گرد کرد و هریک را هاونی و دسته ای داد و گفت پیوسته این هاون ها می کوبید و شما را در پایان امروز خلاص است و در میانه هرساعت هادی او را می طلبید و از دوا می پرسید و او می گفت در کار انجام است و این است آواز کوفتن آن که امیرالمؤمنین میشنود و بساعت نهم آن روز خلیفه درگذشت و طبیبان جان بسلامت بردند. و نیز از اخبار ابوقریش است: در آن وقت که ابراهیم بن مهدی با رشید برقّه که از اعمال جزیره بود بیمار شد بیماریئی گران. و رشید فرمان کرد تا وی را نزد مادر او به بغداد برند و بختیشوع جدّ بختیشوع دوم بعلاج او مداومت داشت. سپس رشید بمدینهالسلام بازگشت و ابوقریش باوی بود، ابوقریش بعیادت ابراهیم شد و او را دید گوشت و پیه او بیکبارگی بگداخته و هزال بمنتهی حد رسیده و علت آن شدت پرهیز و احتمائی سخت بود که بدستور بختیشوع معمول می داشتند. بوقریش گفت سوگند بجان و سر خلیفه که فردا ترا علاجی فرمایم که پیش از بازگشت من برء تو حاصل آمده باشد و قهرمان را بخواست و گفت سه جوجۀ کسکری که در همه بغداد از آن فربه تر نباشد بگیر و بکش و هم با پر بیاویز تا صباح دستور آن دهم. و دیگر روز شب گیر بیامد و سه خربزۀ زمشیه (؟) با خویش داشت که دوش در برف سرد و اخته کرده بود و بنهاد و کارد برگرفت و لختی ببرید و بیمار را گفت تا بخورد. ابراهیم گفت بختیشوع مرا از بوئیدن خربزه نیز منع کرده است گفت برای همین بیماری تو دیر کشیده است بخور و ایمن باش. ابراهیم گوید: من آن پاره خربزه با مزۀتمام بخوردم و او دیگر داد و پیوسته برش های خربزه بمن میخورانید تا دوتای آن سه به پایان آمد پس از سومی قطعه ای باز کرد و نزد من نهاد و گفت آنچه تا حال خوردی لذّت را بود و این قطعه علاج راست و من باکراه آن نیز بخوردم و هم بخشی جدا کرد و بغلامان اشارت کرد تا طشت فراز آرند و بیاوردند و مرا قی افتاد و اضعاف آنچه بخورده بودم صفرا و تلخی دفع کردم و سپس بیهوش گشتم و خوی بر من نشست و این عرق پیوسته گشت تا پس از نماز نیم روز پس با خود آمدم و مرا گرسنه بود، طعام خواستم از آن جوجه ها مرا سکباجی کرده بودند با ابازیر و بوافزارها بیاوردند و بخوردم تا شکم چارپهلو کردم و تا آخر وقت پسین بخفتم سپس برخاستم و اثری کم یا بیش از بیماری در خود نمی یافتم و مرض یکبارگی بشده بود و این علت دیگر بار بازنگشت. و عباس بن علی بن المهدی روایت کند که رشید مسجد جامعی در بستان ام ّ ی وسی بساخت و برادران و اهل بیت خود را فرمان کرد که بهرآدینه آنجا حاضر آیند و با رشید نماز گذارند در یکی از این روزها هوا سخت گرم بود و پدرم با رشید در جامع نماز کرد و بخانه ای که در سوق یحیی داشتیم بازگشت و از این گرما او را صداعی افتاده بود که چشمان او از کاسه بیرون شدن میخواست جمله طبیبان بغداد و ازجمله ابوقریش را بخواندند و طبیبان بشور نشستند و بررائی متفق نمیشدند و اباقریش چون دید مناظرۀ طبیبان دیر میکشد گفت شما تا چشمهای بیمار از چشمخانه بیرون نیفتد برعلاج متفق نشوید و روغن بنفشه و گلاب خواست و خل خمر بر آن بیفزود و جمله را در ظرفی کرده بشورانید تا نیک بیامیخت و رکوئی را بدان آغشته بر میان سرپدرم افکند و گفت شکیبائی کن تا این رطوبات را سر تو جذب کند و او چنین کرد پس رکوی دیگر هم بدان نمط بر سر وی نهاد تا کرت سوم و در این کرت اثری از دردباقی نمانده بود و طبیبان شرمسار بازگشتند. (نقل باختصار از تاریخ الحکماء قفطی). و رجوع به تاریخ اطباءلوسین لکلرک شود
عیسی الصیدلانی. طبیب خاص مهدی خلیفۀ عباسی و حظیۀ او خیزران. او در اول به بغداد شغل صیدنه میورزید و علم او بطب ناچیز بود، لکین بصدفه و اتفاقی نیکو رتبۀ طبابت خاصۀ خلیفه یافت. و آن چنان بود که خیزران نالان شد و قاروره بکنیرکی داد تا به طبیبی ناشناس برد و دستور دوا و غذا گیرد. کنیزک دلیل به عیسی که در جوار قصر خلیفه دکان داروگری داشت برد و گفت این زنی بینوا راست. عیسی گفت نه چنین است این پیسیار از ملکۀ بلندمنزلت است که بملکی آبستن است و این برسبیل مهربانی گفت. کنیزک بازگشت و شنوده بازگفت و خیزران از این خبر شادان شد و گفت دکان این مرد نشان کن تا اگر گفتار او درست گردد وی را بخدمت خویش گزینیم و چون آثار حمل در وی پدید آمد ابوقریش را دو خلعت فاخر و سیصد دینار فرستاد و گفت این مایه، در کارخود کن تا چون دعوی تو بحقیقت پیوندد ترا ملازمت خویش فرمائیم. ابوقریش بشگفتی اندر شد و با خود گفت این جز از جانب خدای عزوجل نبود که این سخن من بی اراده و قصدی بر زبان راندم. و چون خیزران را موسی الهادی آمد مهدی بسی مسرور گشت و خیزران قصۀ قاروره و اِخبارِ ابوقریش کنیزک را از آبستنی او به پسری، حکایت کرد و مهدی عیسی را بخواند و با او سخن کرد و بی مایگی او در طب بدانست و با اینهمه او را عظیم اکرام کردو طبیب مختص خود خواند و او بدربار خلیفه همین شغل میورزید. و آنگاه که هادی بیمار شد و مهدی بختیشوع را از جندیشاپور بخواست و بیامد و هادی بمداوات او بهبودی یافت این معنی بر ابوقریش و هم بر خیزران گران آمد و بتضریب و مناکدت وی نزد مهدی بکوشیدند لیکن مهدی این معنی بتفرس دریافته بود چنانکه بختیشوع را باصلات و جوائز مکرماً بجندیشابور باز فرستاد. یوسف بن ابراهیم از عیسی بن الحکم روایت کند که عیسی بن جعفر ابی المنصور بن عم خلیفه را هر روز برسمن و فربهی می افزودتا بدانجا که بیم هلاک او میرفت و رشید که این پسر عم را سخت دوست داشتی از این می اندیشید و اندوه فراوان می برد و طبیبان را به معالجت او فرمان داده بود لیکن هیچ چاره مفید نمی افتاد عاقبت ابوقریش نزد رشید شد و گفت پسرعم خلیفه را خدای متعال معده درست و تنی پذیرای غذا کرامت فرموده و همه کارها نیز بر وفق مراد او میرود و چون بدن سالم افتد و گاهی بیماری و زمانی اندوه و وقتی مکاره و ناکامی نبود هر روزه گوشت فزونی گیرد تا بدانجا که نیز استخوانها بار آن برن تابد و نفس از فعل ناتوان شود و قوت دماغ معطل ماند و تا امیرالمؤمنین عیسی را بگناهی منسوب و مأخوذ ندارد و یا بأخذ مالی گزاف و یا گرامی ترین خدمی اندوهگین نسازد این فربهی روزافزون است و باشد که بهلاکت کشد. خلیفه گفت بی گمانم که آنچه گوئی راست است لیکن من چاره ای که بر تن او زیان آرد نتوانم اندیشیدن و اگر ترا در این باب حیلتی باشد و بکار بری از من ده هزار دینار جایزۀ تو باشد و عیسی را گویم تا اونیز مثل این مبلغ بتو بخشد. بوقریش گفت مرا در کار او حیلتی است جز آنکه ترسم او برکشتن من شتاب کند امیرالمؤمنین با من خادمی جلیل همراه کند تا او را ازعجله در قتل من باز دارد و رشید همچنان کرد و چون بخدمت عیسی جعفر رسیدند دیری نبض او بر دست داشت سپس گفت مرا سه روز باید تا چنانکه امروز مجس امیر بیازمایم و بی آنکه راه علاجی نماید بازگشت و بروز سیم پس از آنکه دیری رگ عیسی بدست گرفت گفت اعزّالله الامیر، وصیت مبارک است و جان در خزانۀ ایزد تعالی است اگر پیش از چهل روز حادثه ای نیفتد امیر را علاجی فرمایم که سه روزه برء حاصل آید. این بگفت و برخاست و از گفتاراو آن مایه رعب و پریشانی در دل عیسی افتاد که یکباره آرام و خواب از وی بشد و ابوقریش از بیم آنکه خلیفه سرّ حیلت اندیشیده از او بازپرسد و چون بدانست عیسی را آگاهی دهد مستور و متواری شد و چون چهل روز برآمد کمر عیسی پنج پشیزه از پیش فراخ تر شده بود یعنی پنج پشیزه از ستبرای میان وی بکاسته بود و ابوقریش نزد مهدی شد و گفت بی شک از سِمن امیرعیسی بمقدار کافی بکاسته است اگر امیرالمؤمنین بیند برنشیند تا بعیادت وی شویم خلیفه مرکوب خواست و برنشست و ب خانه عیسی شدند چون چشم عیسی بخلیفه و بوقریش افتاد گفت ای امیرمؤمنان مرا بکشتن این بی ایمان اجازت ده که مرا در مدت چهل روز بروزی هزار بار بکشته است و کمربند خویش بخواست و ببست و گفت بنگر که با این بیم که در دل من افکند چه مایه تن من کاهش گرفته است رشید شکرانۀ خدای تعالی را بر سلامت پسرعم بسجده شد و چون سر برداشت گفت یابن عم وی عمر و زندگانی تو بتو باز گردانید و بس نیکو حیلتی که او اندیشید من ده هزار دینار او را بخشیدم تو نیز ده هزار دیگری به وی عطا کن و عیسی چنان کرد و بوقریش با بیست هزار دینار باز خانه شد. و هم در اخبار ابوقریش آرند که در بیماری پسین موسی الهادی، موسی همه پزشکان دربار خلافت چون ابوقریش عیسی و عبدالله طیفوری و داود بن سرافیون باجرمی و دیگران را بخواند و مرض او هر روز گرانتر بود و بروز آخر که درد او سخت تر گشت گفت شمایان همه سال مال من خورید و جوائز و صلات من برهمگی دائم و متواتر باشد لیکن بگاه شدت در کار من تغافل ورزید، ابوقریش گفت بر ما کوشش باشد و تنها ایزد تعالی شفا تواند بخشود موسی از گفتۀ او در خشم شد. ربیع گفت شنیده ام به نهر صرصرطبیبی ماهر است که عبد یشوع بن نصر نام دارد موسی گفت او را حاضر آر و این دیگران را گردن زن. ربیع کس فرستاد و متطبب مذکور را بخواند و چون میدانست که از بسیاری درد عقل موسی را اختلاطی است در قتل پزشکان شتاب نورزید. چون عبد یشوع بر بالین موسی رسید موسی اورا گفت قاروره دیدی گفت آری یا امیرالمؤمنین و این است که در دست دارم لیکن نه ساعت شکیبائی باید تا من دوائی ترکیب کنم که برء بیماری بی تخلف باشد و هادی او را ده هزار درم فرمود تا اجزاء دوا بخرد و او آن مال بخانه فرستاد و طبیبان را بنزدیکی وثاق خلیفه بجائی گرد کرد و هریک را هاونی و دسته ای داد و گفت پیوسته این هاون ها می کوبید و شما را در پایان امروز خلاص است و در میانه هرساعت هادی او را می طلبید و از دوا می پرسید و او می گفت در کار انجام است و این است آواز کوفتن آن که امیرالمؤمنین میشنود و بساعت نهم آن روز خلیفه درگذشت و طبیبان جان بسلامت بردند. و نیز از اخبار ابوقریش است: در آن وقت که ابراهیم بن مهدی با رشید ِبرقّه که از اعمال جزیره بود بیمار شد بیماریئی گران. و رشید فرمان کرد تا وی را نزد مادر او به بغداد برند و بختیشوع جدّ بختیشوع دوم بعلاج او مداومت داشت. سپس رشید بمدینهالسلام بازگشت و ابوقریش باوی بود، ابوقریش بعیادت ابراهیم شد و او را دید گوشت و پیه او بیکبارگی بگداخته و هزال بمنتهی حد رسیده و علت آن شدت پرهیز و احتمائی سخت بود که بدستور بختیشوع معمول می داشتند. بوقریش گفت سوگند بجان و سر خلیفه که فردا ترا علاجی فرمایم که پیش از بازگشت من برء تو حاصل آمده باشد و قهرمان را بخواست و گفت سه جوجۀ کسکری که در همه بغداد از آن فربه تر نباشد بگیر و بکش و هم با پر بیاویز تا صباح دستور آن دهم. و دیگر روز شب گیر بیامد و سه خربزۀ زمشیه (؟) با خویش داشت که دوش در برف سرد و اخته کرده بود و بنهاد و کارد برگرفت و لختی ببرید و بیمار را گفت تا بخورَد. ابراهیم گفت بختیشوع مرا از بوئیدن خربزه نیز منع کرده است گفت برای همین بیماری تو دیر کشیده است بخور و ایمن باش. ابراهیم گوید: من آن پاره خربزه با مزۀتمام بخوردم و او دیگر داد و پیوسته برش های خربزه بمن میخورانید تا دوتای آن سه به پایان آمد پس از سومی قطعه ای باز کرد و نزد من نهاد و گفت آنچه تا حال خوردی لذّت را بود و این قطعه علاج راست و من باکراه آن نیز بخوردم و هم بخشی جدا کرد و بغلامان اشارت کرد تا طشت فراز آرند و بیاوردند و مرا قی افتاد و اضعاف آنچه بخورده بودم صفرا و تلخی دفع کردم و سپس بیهوش گشتم و خوی بر من نشست و این عرق پیوسته گشت تا پس از نماز نیم روز پس با خود آمدم و مرا گرسنه بود، طعام خواستم از آن جوجه ها مرا سکباجی کرده بودند با ابازیر و بوافزارها بیاوردند و بخوردم تا شکم چارپهلو کردم و تا آخر وقت پسین بخفتم سپس برخاستم و اثری کم یا بیش از بیماری در خود نمی یافتم و مرض یکبارگی بشده بود و این علت دیگر بار بازنگشت. و عباس بن علی بن المهدی روایت کند که رشید مسجد جامعی در بستان ام ّ ی وسی بساخت و برادران و اهل بیت خود را فرمان کرد که بهرآدینه آنجا حاضر آیند و با رشید نماز گذارند در یکی از این روزها هوا سخت گرم بود و پدرم با رشید در جامع نماز کرد و بخانه ای که در سوق یحیی داشتیم بازگشت و از این گرما او را صداعی افتاده بود که چشمان او از کاسه بیرون شدن میخواست جمله طبیبان بغداد و ازجمله ابوقریش را بخواندند و طبیبان بشور نشستند و بررائی متفق نمیشدند و اباقریش چون دید مناظرۀ طبیبان دیر میکشد گفت شما تا چشمهای بیمار از چشمخانه بیرون نیفتد برعلاج متفق نشوید و روغن بنفشه و گلاب خواست و خل خمر بر آن بیفزود و جمله را در ظرفی کرده بشورانید تا نیک بیامیخت و رکوئی را بدان آغشته بر میان سرپدرم افکند و گفت شکیبائی کن تا این رطوبات را سر تو جذب کند و او چنین کرد پس رکوی دیگر هم بدان نمط بر سر وی نهاد تا کرت سوم و در این کرت اثری از دردباقی نمانده بود و طبیبان شرمسار بازگشتند. (نقل باختصار از تاریخ الحکماء قفطی). و رجوع به تاریخ اطباءلوسین لکلرک شود
ابوعبدالله شریف محمد بن محمد بن احمد ملیتی تلمسانی. در اوائل قرن یازدهم هجری در تلمسان میزیست. او راست: البستان فی ذکر الاولیاء و العلماء بتلمسان در شرح حال 178 تن از بزرگان آن دیار و در سال 1011 ه. ق. از تصنیف آن فراغت یافته است و آن مرتب بحروف است و در سال 1019 در تلمسان به طبع رسیده و نیز به زبان فرانسه ترجمه و به سال 1910 میلادی طبع شده است
ابوعبدالله شریف محمد بن محمد بن احمد ملیتی تلمسانی. در اوائل قرن یازدهم هجری در تلمسان میزیست. او راست: البستان فی ذکر الاولیاء و العلماء بتلمسان در شرح حال 178 تن از بزرگان آن دیار و در سال 1011 هَ. ق. از تصنیف آن فراغت یافته است و آن مرتب بحروف است و در سال 1019 در تلمسان به طبع رسیده و نیز به زبان فرانسه ترجمه و به سال 1910 میلادی طبع شده است
عبدالله بن ابراهیم بن عبدالله بن حکیم خبری. ادیب و فقیه و حاسب. شاگرد ابواسحاق شیرازی. او دیوان بحتری و حماسه را شرح کرده و خط نیکو می نوشته است. به سال 476 هجری قمریدرگذشته است. و رجوع به معجم الادباء ج 4 ص 285 شود
عبدالله بن ابراهیم بن عبدالله بن حکیم خبری. ادیب و فقیه و حاسب. شاگرد ابواسحاق شیرازی. او دیوان بحتری و حماسه را شرح کرده و خط نیکو می نوشته است. به سال 476 هجری قمریدرگذشته است. و رجوع به معجم الادباء ج 4 ص 285 شود
صحابیست. صحابی به یار و همراه پیامبر اسلام (ص) اطلاق می شود که در دوران حیات پیامبر با او ملاقات کرده، به اسلام گرویده و ایمان خود را حفظ کرده باشد. صحابه نقش مهمی در گسترش دین اسلام، انتقال احادیث و ثبت وقایع تاریخی دارند. بررسی زندگی صحابه یکی از ارکان مهم مطالعات اسلامی است و شناخت آنان به درک بهتر صدر اسلام کمک می کند.
صحابیست. صحابی به یار و همراه پیامبر اسلام (ص) اطلاق می شود که در دوران حیات پیامبر با او ملاقات کرده، به اسلام گرویده و ایمان خود را حفظ کرده باشد. صحابه نقش مهمی در گسترش دین اسلام، انتقال احادیث و ثبت وقایع تاریخی دارند. بررسی زندگی صحابه یکی از ارکان مهم مطالعات اسلامی است و شناخت آنان به درک بهتر صدر اسلام کمک می کند.
ابوبکر حوشب بن مسلم بصری. محدث است (؟). (الکنی والاسماء للدولابی ج 1 ص 120 س 5). اصطلاح محدث در فقه، تفسیر و کلام نیز تأثیرگذار بوده است، چرا که بسیاری از احکام دینی، ریشه در روایات نبوی دارند. محدثان با گردآوری دقیق احادیث، منابع فقهی را شکل دادند و به فقها کمک کردند تا براساس سنت صحیح، فتوا صادر کنند. بدون تلاش های محدثان، امکان استخراج صحیح احکام از منابع اسلامی بسیار دشوار می شد.
ابوبکر حوشب بن مسلم بصری. محدث است (؟). (الکنی والاسماء للدولابی ج 1 ص 120 س 5). اصطلاح محدث در فقه، تفسیر و کلام نیز تأثیرگذار بوده است، چرا که بسیاری از احکام دینی، ریشه در روایات نبوی دارند. محدثان با گردآوری دقیق احادیث، منابع فقهی را شکل دادند و به فقها کمک کردند تا براساس سنت صحیح، فتوا صادر کنند. بدون تلاش های محدثان، امکان استخراج صحیح احکام از منابع اسلامی بسیار دشوار می شد.
اصفهانی. از مشایخ طریقت تصوف است و در اواخر مائۀ سیم و اوائل مائۀ چهارم میزیست و صحبت ابوعبدالله بن خفیف دریافت و ابن خفیف ذکر وی در کتاب خود آورده است. و او را حلولی میخواندند. و در طرطوس درگذشت
اصفهانی. از مشایخ طریقت تصوف است و در اواخر مائۀ سیم و اوائل مائۀ چهارم میزیست و صحبت ابوعبدالله بن خفیف دریافت و ابن خفیف ذکر وی در کتاب خود آورده است. و او را حلولی میخواندند. و در طرطوس درگذشت
صحابیست. صحابی در اصطلاح علم حدیث به مسلمانی اطلاق می شود که پیامبر اکرم (ص) را دیده، به او ایمان آورده و تا پایان عمر بر آن ایمان باقی مانده است. صحابه در انتقال روایات نبوی، فتوحات اسلامی و تثبیت آموزه های دینی نقش بنیادین داشته اند. آنان از نزدیک ترین یاران پیامبر به شمار می آیند. صحابه ستون های اصلی جامعه اسلامی نخستین را تشکیل می دادند و در تاریخ اسلام جایگاه ویژه ای دارند.
صحابیست. صحابی در اصطلاح علم حدیث به مسلمانی اطلاق می شود که پیامبر اکرم (ص) را دیده، به او ایمان آورده و تا پایان عمر بر آن ایمان باقی مانده است. صحابه در انتقال روایات نبوی، فتوحات اسلامی و تثبیت آموزه های دینی نقش بنیادین داشته اند. آنان از نزدیک ترین یاران پیامبر به شمار می آیند. صحابه ستون های اصلی جامعه اسلامی نخستین را تشکیل می دادند و در تاریخ اسلام جایگاه ویژه ای دارند.
صحابیست. صحابی به یار و همراه پیامبر اسلام (ص) اطلاق می شود که در دوران حیات پیامبر با او ملاقات کرده، به اسلام گرویده و ایمان خود را حفظ کرده باشد. صحابه نقش مهمی در گسترش دین اسلام، انتقال احادیث و ثبت وقایع تاریخی دارند. بررسی زندگی صحابه یکی از ارکان مهم مطالعات اسلامی است و شناخت آنان به درک بهتر صدر اسلام کمک می کند.
صحابیست. صحابی به یار و همراه پیامبر اسلام (ص) اطلاق می شود که در دوران حیات پیامبر با او ملاقات کرده، به اسلام گرویده و ایمان خود را حفظ کرده باشد. صحابه نقش مهمی در گسترش دین اسلام، انتقال احادیث و ثبت وقایع تاریخی دارند. بررسی زندگی صحابه یکی از ارکان مهم مطالعات اسلامی است و شناخت آنان به درک بهتر صدر اسلام کمک می کند.
معدبن علی. هشتمین خلیفۀ فاطمی مصر، ملقب به مستنصر بالله (از 427 تا 487 هجری قمری). ناصرخسرو علوی از جانب او حجت جزیره خراسان بود: ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد دین امام حق معد، بر فضل تو مانا گوا. روی خدا و دل عالم معد کز شرفش حکمت را معدنم. امام تمام جهان بوتمیم که نیرو شد از دین بدو بازویم. از که دادت حجت این پند تمام از امام خلق عالم بوتمیم. بار شاخ علم یزدان بوتمیم آن بعلم و حلم و حکم و عدل تام. مر عقلا را بخراسان منم بر سفها حجت مستنصری. طلعت مستنصر از خدای جهان را ماه منیر است و این جهان شب تار است. بشتاب سوی حضرت مستنصر ره زی شجر جز از ثمره مسپر. ای سر مایۀ هر نصرت مستنصر من اسیر غلبه ی لشکر شیطانم. ای معدن فتح و نصر مستنصر شاهان همه روبه و تو ضرغامی. از برج فلک پیکر مستنصر بالله شد خلق بدین کشور مستنصر باﷲ. مستنصر از خدای دهد نصرت زین پس بر اولیای شیاطینم. چون بندۀ مستنصر بالله بگوید پر مشتری و زهره شود بقعۀ یمکان. از حجت مستنصر بشنو سخن حق روشن چو شباهنگ سحرگه متلألی. مستنصر بالله که از فضل خدایست موجود مجسم شده در عالم فانیش. مستنصریم ور از این بگردم چون دشمن بی دینش بدفعالم. داغ مستنصر بالله نهادستم بر بر و سینه و بر پهنۀ پیشانی
معدبن علی. هشتمین خلیفۀ فاطمی مصر، ملقب به مستنصر بالله (از 427 تا 487 هجری قمری). ناصرخسرو علوی از جانب او حجت جزیره خراسان بود: ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد دین امام حق معد، بر فضل تو مانا گوا. روی خدا و دل عالم معد کز شرفش حکمت را معدنم. امام تمام جهان بوتمیم که نیرو شد از دین بدو بازویم. از که دادت حجت این پند تمام از امام خلق عالم بوتمیم. بار شاخ علم یزدان بوتمیم آن بعلم و حلم و حکم و عدل تام. مر عقلا را بخراسان منم بر سفها حجت مستنصری. طلعت مستنصر از خدای جهان را ماه منیر است و این جهان شب تار است. بشتاب سوی حضرت مستنصر ره زی شجر جز از ثمره مسپر. ای سرِ مایۀ هر نصرت مستنصر من اسیر غلبه ی ْ لشکر شیطانم. ای معدن فتح و نصر مستنصر شاهان همه روبه و تو ضرغامی. از برج فلک پیکر مستنصر بالله شد خلق بدین کشور مستنصر باﷲ. مستنصر از خدای دهد نصرت زین پس بر اولیای شیاطینم. چون بندۀ مستنصر بالله بگوید پر مشتری و زهره شود بقعۀ یمکان. از حجت مستنصر بشنو سخن حق روشن چو شباهنگ سحرگه متلألی. مستنصر بالله که از فضل خدایست موجود مجسم شده در عالم فانیش. مستنصریَم ور از این بگردم چون دشمن بی دینْش بدفعالم. داغ مستنصر بالله نهادستم بر بر و سینه و بر پهنۀ پیشانی
صحابی است. در علوم اسلامی، صحابی به مسلمانی گفته می شود که پیامبر اکرم (ص) را دیده، به او ایمان آورده و در حال اسلام وفات کرده است. صحابه از یاران وفادار پیامبر بودند که در میدان های جهاد، دعوت و آموزش دین مشارکت داشتند. شناخت دقیق صحابه به فهم بهتر سیره پیامبر، فقه اسلامی و جریان های صدر اسلام کمک شایانی می کند و در آثار تاریخی بسیار آمده است.
صحابی است. در علوم اسلامی، صحابی به مسلمانی گفته می شود که پیامبر اکرم (ص) را دیده، به او ایمان آورده و در حال اسلام وفات کرده است. صحابه از یاران وفادار پیامبر بودند که در میدان های جهاد، دعوت و آموزش دین مشارکت داشتند. شناخت دقیق صحابه به فهم بهتر سیره پیامبر، فقه اسلامی و جریان های صدر اسلام کمک شایانی می کند و در آثار تاریخی بسیار آمده است.
شعیب بن حسین اندلسی. یکی از کبار شیوخ متصوفه. مولد او به قطنیاته قریه ای به اشبیلیه است. ابوین او تهیدست و بی چیز بودند و او پس از درس قرآن شغل جولاهی آموخت لیکن دل او بدین شغل آرام نمی یافت و در خود شوقی وافر بعلم می دید عاقبت بقصد فراگرفتن علوم و آداب به فاس که در این وقت مجمع علما و دانشمندان بسیار بود شد و بدانجادر علوم نقلیه و عقلیّه بمرتبۀ قصوی رسید و سپس خاطر او بطریقت تصوف گرائید و با ریاضات و مجاهدات بدانجا رسید که اصحاب و مریدان او را قطب و غوث وقت گفتند و پس از سالی چند بزیارت خانه شد و درک صحبت شیخ عبدالقادر گیلانی کرد و چون بازگشت به بجایه اقامت گزید و مردم از هر سو روی به وی کردند تا آنجا که سلطان موحدی ابویوسف یعقوب بن منصور از نفوذ کلمه و کثرت اصحاب و هواداران وی متوهم گشت و در سال 549 هجری قمریاز والی بجایه درخواست تا شیخ را نزد او به تلمسان فرستد و شیخ با گروهی از مریدان عازم تلمسان شد و در چند فرسنگی آنجا برباط عباذ که برساحل رود اسر است درگذشت و جسد وی را در رباط بخاک سپردند قبر او هم تا به امروز مزار است. و محمد الناصر بن ابویوسف یعقوب المنصور بر قبر او قبه ای کرد و هریک از ملوک و امراء چیزی بر آن افزودند
شعیب بن حسین اندلسی. یکی از کبار شیوخ متصوفه. مولد او به قطنیاته قریه ای به اشبیلیه است. ابوین او تهیدست و بی چیز بودند و او پس از درس قرآن شغل جولاهی آموخت لیکن دل او بدین شغل آرام نمی یافت و در خود شوقی وافر بعلم می دید عاقبت بقصد فراگرفتن علوم و آداب به فاس که در این وقت مجمع علما و دانشمندان بسیار بود شد و بدانجادر علوم نقلیه و عقلیّه بمرتبۀ قصوی رسید و سپس خاطر او بطریقت تصوف گرائید و با ریاضات و مجاهدات بدانجا رسید که اصحاب و مریدان او را قطب و غوث وقت گفتند و پس از سالی چند بزیارت خانه شد و درک صحبت شیخ عبدالقادر گیلانی کرد و چون بازگشت به بجایه اقامت گزید و مردم از هر سو روی به وی کردند تا آنجا که سلطان موحدی ابویوسف یعقوب بن منصور از نفوذ کلمه و کثرت اصحاب و هواداران وی متوهم گشت و در سال 549 هجری قمریاز والی بجایه درخواست تا شیخ را نزد او به تِلمسان فرستد و شیخ با گروهی از مریدان عازم تلمسان شد و در چند فرسنگی آنجا برباط عباذ که برساحل رود اسر است درگذشت و جسد وی را در رباط بخاک سپردند قبر او هم تا به امروز مزار است. و محمد الناصر بن ابویوسف یعقوب المنصور بر قبر او قبه ای کرد و هریک از ملوک و امراء چیزی بر آن افزودند