جدول جو
جدول جو

معنی ابوقعیس - جستجوی لغت در جدول جو

ابوقعیس(اَ قُ عَ ؟)
وائل بن افلح. عم رضاعی عائشه رضی الله عنها. صحابی است. در تاریخ اسلام، صحابی عنوانی است که به یاران و همراهان راستین پیامبر اسلام (ص) داده می شود. این افراد در گسترش اسلام، نشر قرآن و حفظ سنت نبوی نقش بی بدیلی ایفا کردند. بسیاری از آنان در جنگ های صدر اسلام حضور داشتند و از اسلام دفاع کردند. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ نُ عَ)
نان سپید. حواری. (منتهی الارب) (السامی فی الاسامی). نان میده. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قصبه ای در مصر سفلی، واقع در شبه جزیره ای بهمان نام، دارای 200 تن سکنه و بارانداز مجاور آنجا نیز بهمان نام موسوم است. در 1798 تا 1801م. سه جنگ در آنجا وقوع یافت. جنگ اولی در باراندازمزبور میان سپاهیان فرانسه و امیرالبحر برویس و نلسون روی داد. در جنگ دویم که در ژوئیه 1799 واقع شد ناپلئون بناپارت 18000 سپاهیان ترک را در آنجا بدریاریخت و به آخر روز کلبر سردار مشهور فرانسه بناپارت را در آغوش کشید و فریاد کرد: ((ژنرال ! شما به مقدار دنیا بزرگید.)) و جنگ سوم در مارس 1801 میلادی بود. آبرکرمبی سردار انگلیسی 20000 سپاهی بدانجا پیاده کرد و قصبه را از دست 16000 سپاهیان ژنرال فریان بستد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
حی بن هانی است
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ)
نام کوهی در قرب و جوار مکۀ معظمه. (غیاث) (آنندراج) :
شاه را بین کعبه ای بر بوقبیس
چون کمیتش زیر ران آمد برزم.
خاقانی.
بهر ثبات ملک چنین کعبۀ جلال
از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد.
خاقانی.
از سلسلۀ مصاف ریزان
شد قلۀ بوقبیس ویران.
نظامی.
جبل الرحمه زآن حریم دریست
بوقبیس از کلاه او کمریست.
نظامی.
رجوع به ابوقبیس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
سکّری حسن بن حسین بن عبیدالله بن عبدالرحمن بن العلاء عتکی السکّری. رجوع به حسن... و رجوع به سکّری شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
نام محلی بشمال افریقیّه نزدیک سلوم
لغت نامه دهخدا
(اَ شُ عَ)
المجنون الصلت بن دینار. محدّث و ضعیف است
لغت نامه دهخدا
(اَ شُ عَ)
درّاج. (مهذب الاسماء). کبک کبر. رنگین تاج. پور. جرب
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟)
نام قله ای از جبال حوران و بر فراز آن معبدی ترسایان دروز را. گویند: یکی از آنان عیسی را علیه السلام بخواب دید و عیسی بدو گفت من بر این کوه مقام دارم مرا بدینجا خانه ای باید کردن و آن معبد بساختند
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ)
ابو قبیس، کوهی است که از مشرق مشرف است به مکه وروی آن به کوه قعیقعان است و مکه در میان آن دو کوه قرار گرفته است. منجنیق حصین بن نمیر بر روی آن نصب شد و کعبه بدان هدف قرار گرفت و پرده هایش در آتش آن سوخت (68 هجری قمری) و این زمانی است که عبدالله بن زبیر در مکه بست نشسته بود. (ذیل المنجد). کوهی است به مکه که به نام مردی از مذحج نامیده شده است زیرا وی نخستین کس بود که در آن بنا ساخت. این کوه امین نامیده میشد زیرا رکن در آن سپرده شده بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ عَ)
یکی از کنای عرب است و از جمله کنیت ابان پدر عقبه
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ خَیْ یِ)
سکونی. محدث است. محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
رضوان بن عبدالله الجنوی ّ از مردم جنوه. محدث است. او از ابی محمد عبدالرحمن بن علی سقین العاصمی و از او عبدالله محمد بن قاسم قصار روایت کند. و نیز رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 52 شود
نصر بن عصام بن المغیره المعروف بقرقاره. یکی از علماء و محدثین است. رجوع به ترجمه ابونعیم احمد بن عبدالله بن احمد بن اسحاق بن موسی بن مهران شود
ضراربن صرد. محدث است و اورا مأمون بمعلمی یکی از اولاد خود خواند و وی امتناع وزرید. و رجوع به ضرار بن سرد و صراد بن صرد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟)
ندیم. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آرد: و چنان افتاد از قضا که بونعیم ندیم مگر بحدیث این ترک (نوشتکین) دل بباد داده بود در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن میدیده دل در آن بسته بود، این روز چنین افتاد که بونعیم شراب در سر داشت و امیر همچنان، دسته شبوی و سوسن آزاد نوشتکین را داد و گفت بونعیم را ده. نوشتکین آنرا به بونعیم داد بونعیم انگشت را بر دست نوشتکین فشرد، نوشتکین گفت این چه بی ادبی است، انگشت ناحفاظی بر دست غلامان سلطان فشردن و امیر از آن سخت در تاب شد و ایزد عزّ ذکره توانست دانست چگونگی آنحال، که خاطر ملوک و خیال ایشان را کس بجای نتواند آورد. بونعیم راگفت بغلام بارگی پیش ما آمده ای ؟ جواب زفت بازداد و سخت گستاخ بود، که خداوند از من (این) چیزها کی دیده بود، اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این، امیر سخت در خشم شد بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره ای بازداشتند و اقبال را گفت هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتکین بخشیدم و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه نعمتهاش بستدند و موقوف کردند و اقبال نماز دیگر این روز بدیوان ما آمد با نوشتکین و نامه ها ستد و منشوری توقیعی تا جملۀ اسباب و ضیاع آنرا بسیستان و جایهای دیگر فروگیرند و بکسان نوشتکین سپارند و بونعیم مدتی بس دراز در این سخط بماند چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتکین رسید و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خوشنود شد و فرمود تا ویرا از قلعه بخانه باز بردند و پس از آن بخواندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش بازداد و ده هزار دینار صلت فرمود تا تجمل و غلام سازد که همه ستده بودند و گاهگاهی میشنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتی سوی نوشتکین مینگری ؟ اوجواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک آمدم که تا دیگر نگرم و امیر بخندیدی - انتهی. و این بونعیم تا آخر روزگار مسعود بن محمود غزنوی همین شغل ندیمی داشت.رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417 و 418 و 672 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
واحه ای از واحات در ثغر لیبی بصحرا، دارای معادن گوگرد
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ)
الضمیری. او راست: اصل الاصول فی خواص النجوم و احکامها و احکام الموالید. در کشف الظنون حاجی خلیفه این نام و نسبت بصورت مزبورآمده است لکن به اغلب احتمالات نام مصحف ابوالعنبس صیمری است. رجوع به ابوالعنبس محمد بن اسحاق... شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ بَ)
نام کوهی مشرف بمکه از جانب غربی، مقابل کوه قعیقعان و مکه بمیان این دو کوه باشد و نام آنرا در جاهلیت امین گفتندی چه گمان می کردندبگاه طوفان عام ّ حجرالاسود را بدانجا امانت نهاده اندو ابوالفرج بن جوزی در المدهش در بحث ذکر اوائل گوید: اوّل جبل وضع فی الارض ابوقبیس. و امروز بدانجا مسجدی و آثار و خرابه های ابنیه دیده می شود:
بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار
رایت بر کوه بوقبیس فروزن.
فرخی.
جبرئیل گفت بار خدایا این را (یوسف بن یعقوب را) به بهشت برم ؟گفت نه بر سر کوه ابوقبیس نه تا باد سحرگاه وزد. (قصص الانبیاء).
عصی السلطان فابتدرت الیه
رجال یقلعون اباقبیس.
ابوالفتح بستی.
گویند بر این کوه از آسمان دو چوب آتش زنه فرود آمد و از اصطکاک آندو آتش پدید آمد و آدم بوالبشر آن آتش نگاه داشت و آتشهای زمین از آن باشد. و باز گویند مدفن آدم بدان کوه است. و حجرالاسود را که آدم از بهشت بیاورده بود ملائکه گاه طوفان در آن کوه بودیعت نهادند و ابراهیم آنرا از ابوقبیس برگرفته در کعبه استوار کرد. و عبدالمطلب بدان سال که قحط در قریش پدید آمد با طائفه ای از اشراف قوم بدان کوه بر شد و دعا کرد و به برکت دعای او باران فراوان باریدن گرفت. و هم به سال 64 هجری قمری از هجرت به امر حصین بن نمیر بر جبل ابوقبیس منجنیقها نصب کردند و بسوی کعبه و مسجدالحرام که مسکن عبداﷲ بن زبیر بود قاروره های نفط و سنگ فروباریدند و جمعی کثیر و از جمله مسعود بن محرقه بن نوفل زهری صحابی را بکشتند.
- امثال:
مثل کوه ابوقبیس، در زبان فارسی مثل شده است برای چیزسنگین یا سخت بزرگ.
رجوع به معجم الادباء یاقوت و حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 10، 20، 105، 117، 222، 242 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
حکم بن ابان عدنی. یکی از زهاد واز روات حدیث است و به هشتاد وچهارسالگی در سال 154 هجری قمری درگذشت. رجوع به صفهالصفوه ج 2 ص 168 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
سگ. کلب.
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
صیفی بن اسلت انصاری. در نام او اختلافات است. بعضی او را از صحابه شمرده اند و جمعی گویند که او اسلام نیاورد. واژه صحابی به افرادی گفته می شود که در زمان حیات حضرت محمد (ص)، ایشان را ملاقات کرده و مسلمان شده اند. این افراد در ثبت سنت نبوی و گسترش اسلام نقش کلیدی داشته اند. وجود صحابه در جنگ ها، هجرت ها و فعالیت های اجتماعی صدر اسلام، بخش مهمی از تاریخ اسلامی را شکل داده است.
لغت نامه دهخدا
تحفۀ حکیم مؤمن،. مصحف ابوفسطون
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ)
نام حیوانی دریائی. (نخبهالدّهر)
لغت نامه دهخدا
مخزن الادویه،. مصحف ابوفسطون
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ رَ)
نام قریه ای است به یک فرسنگی واسط در راه صعید، بر ساحل نهر قریش
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ رَ)
عیسی الصیدلانی. طبیب خاص مهدی خلیفۀ عباسی و حظیۀ او خیزران. او در اول به بغداد شغل صیدنه میورزید و علم او بطب ناچیز بود، لکین بصدفه و اتفاقی نیکو رتبۀ طبابت خاصۀ خلیفه یافت. و آن چنان بود که خیزران نالان شد و قاروره بکنیرکی داد تا به طبیبی ناشناس برد و دستور دوا و غذا گیرد. کنیزک دلیل به عیسی که در جوار قصر خلیفه دکان داروگری داشت برد و گفت این زنی بینوا راست. عیسی گفت نه چنین است این پیسیار از ملکۀ بلندمنزلت است که بملکی آبستن است و این برسبیل مهربانی گفت. کنیزک بازگشت و شنوده بازگفت و خیزران از این خبر شادان شد و گفت دکان این مرد نشان کن تا اگر گفتار او درست گردد وی را بخدمت خویش گزینیم و چون آثار حمل در وی پدید آمد ابوقریش را دو خلعت فاخر و سیصد دینار فرستاد و گفت این مایه، در کارخود کن تا چون دعوی تو بحقیقت پیوندد ترا ملازمت خویش فرمائیم. ابوقریش بشگفتی اندر شد و با خود گفت این جز از جانب خدای عزوجل نبود که این سخن من بی اراده و قصدی بر زبان راندم. و چون خیزران را موسی الهادی آمد مهدی بسی مسرور گشت و خیزران قصۀ قاروره و اخبار ابوقریش کنیزک را از آبستنی او به پسری، حکایت کرد و مهدی عیسی را بخواند و با او سخن کرد و بی مایگی او در طب بدانست و با اینهمه او را عظیم اکرام کردو طبیب مختص خود خواند و او بدربار خلیفه همین شغل میورزید. و آنگاه که هادی بیمار شد و مهدی بختیشوع را از جندیشاپور بخواست و بیامد و هادی بمداوات او بهبودی یافت این معنی بر ابوقریش و هم بر خیزران گران آمد و بتضریب و مناکدت وی نزد مهدی بکوشیدند لیکن مهدی این معنی بتفرس دریافته بود چنانکه بختیشوع را باصلات و جوائز مکرماً بجندیشابور باز فرستاد. یوسف بن ابراهیم از عیسی بن الحکم روایت کند که عیسی بن جعفر ابی المنصور بن عم خلیفه را هر روز برسمن و فربهی می افزودتا بدانجا که بیم هلاک او میرفت و رشید که این پسر عم را سخت دوست داشتی از این می اندیشید و اندوه فراوان می برد و طبیبان را به معالجت او فرمان داده بود لیکن هیچ چاره مفید نمی افتاد عاقبت ابوقریش نزد رشید شد و گفت پسرعم خلیفه را خدای متعال معده درست و تنی پذیرای غذا کرامت فرموده و همه کارها نیز بر وفق مراد او میرود و چون بدن سالم افتد و گاهی بیماری و زمانی اندوه و وقتی مکاره و ناکامی نبود هر روزه گوشت فزونی گیرد تا بدانجا که نیز استخوانها بار آن برن
تابد و نفس از فعل ناتوان شود و قوت دماغ معطل ماند و تا امیرالمؤمنین عیسی را بگناهی منسوب و مأخوذ ندارد و یا بأخذ مالی گزاف و یا گرامی ترین خدمی اندوهگین نسازد این فربهی روزافزون است و باشد که بهلاکت کشد. خلیفه گفت بی گمانم که آنچه گوئی راست است لیکن من چاره ای که بر تن او زیان آرد نتوانم اندیشیدن و اگر ترا در این باب حیلتی باشد و بکار بری از من ده هزار دینار جایزۀ تو باشد و عیسی را گویم تا اونیز مثل این مبلغ بتو بخشد. بوقریش گفت مرا در کار او حیلتی است جز آنکه ترسم او برکشتن من شتاب کند امیرالمؤمنین با من خادمی جلیل همراه کند تا او را ازعجله در قتل من باز دارد و رشید همچنان کرد و چون بخدمت عیسی جعفر رسیدند دیری نبض او بر دست داشت سپس گفت مرا سه روز باید تا چنانکه امروز مجس امیر بیازمایم و بی آنکه راه علاجی نماید بازگشت و بروز سیم پس از آنکه دیری رگ عیسی بدست گرفت گفت اعزّالله الامیر، وصیت مبارک است و جان در خزانۀ ایزد تعالی است اگر پیش از چهل روز حادثه ای نیفتد امیر را علاجی فرمایم که سه روزه برء حاصل آید. این بگفت و برخاست و از گفتاراو آن مایه رعب و پریشانی در دل عیسی افتاد که یکباره آرام و خواب از وی بشد و ابوقریش از بیم آنکه خلیفه سرّ حیلت اندیشیده از او بازپرسد و چون بدانست عیسی را آگاهی دهد مستور و متواری شد و چون چهل روز برآمد کمر عیسی پنج پشیزه از پیش فراخ تر شده بود یعنی پنج پشیزه از ستبرای میان وی بکاسته بود و ابوقریش نزد مهدی شد و گفت بی شک از سمن امیرعیسی بمقدار کافی بکاسته است اگر امیرالمؤمنین بیند برنشیند تا بعیادت وی شویم خلیفه مرکوب خواست و برنشست و ب خانه عیسی شدند چون چشم عیسی بخلیفه و بوقریش افتاد گفت ای امیرمؤمنان مرا بکشتن این بی ایمان اجازت ده که مرا در مدت چهل روز بروزی هزار بار بکشته است و کمربند خویش بخواست و ببست و گفت بنگر که با این بیم که در دل من افکند چه مایه تن من کاهش گرفته است رشید شکرانۀ خدای تعالی را بر سلامت پسرعم بسجده شد و چون سر برداشت گفت یابن عم وی عمر و زندگانی تو بتو باز گردانید و بس نیکو حیلتی که او اندیشید من ده هزار دینار او را بخشیدم تو نیز ده هزار دیگری به وی عطا کن و عیسی چنان کرد و بوقریش با بیست هزار دینار باز خانه شد. و هم در اخبار ابوقریش آرند که در بیماری پسین موسی الهادی، موسی همه پزشکان دربار خلافت چون ابوقریش عیسی و عبدالله طیفوری و داود بن سرافیون باجرمی و دیگران را بخواند و مرض او هر روز گرانتر بود و بروز آخر که درد او سخت تر گشت گفت شمایان همه سال مال من خورید و جوائز و صلات من برهمگی دائم و متواتر باشد لیکن بگاه شدت در کار من تغافل ورزید، ابوقریش گفت بر ما کوشش باشد و تنها ایزد تعالی شفا تواند بخشود موسی از گفتۀ او در خشم شد. ربیع گفت شنیده ام به نهر صرصرطبیبی ماهر است که عبد یشوع بن نصر نام دارد موسی گفت او را حاضر آر و این دیگران را گردن زن. ربیع کس فرستاد و متطبب مذکور را بخواند و چون میدانست که از بسیاری درد عقل موسی را اختلاطی است در قتل پزشکان شتاب نورزید. چون عبد یشوع بر بالین موسی رسید موسی اورا گفت قاروره دیدی گفت آری یا امیرالمؤمنین و این است که در دست دارم لیکن نه ساعت شکیبائی باید تا من دوائی ترکیب کنم که برء بیماری بی تخلف باشد و هادی او را ده هزار درم فرمود تا اجزاء دوا بخرد و او آن مال بخانه فرستاد و طبیبان را بنزدیکی وثاق خلیفه بجائی گرد کرد و هریک را هاونی و دسته ای داد و گفت پیوسته این هاون ها می کوبید و شما را در پایان امروز خلاص است و در میانه هرساعت هادی او را می طلبید و از دوا می پرسید و او می گفت در کار انجام است و این است آواز کوفتن آن که امیرالمؤمنین میشنود و بساعت نهم آن روز خلیفه درگذشت و طبیبان جان بسلامت بردند. و نیز از اخبار ابوقریش است: در آن وقت که ابراهیم بن مهدی با رشید برقّه که از اعمال جزیره بود بیمار شد بیماریئی گران. و رشید فرمان کرد تا وی را نزد مادر او به بغداد برند و بختیشوع جدّ بختیشوع دوم بعلاج او مداومت داشت. سپس رشید بمدینهالسلام بازگشت و ابوقریش باوی بود، ابوقریش بعیادت ابراهیم شد و او را دید گوشت و پیه او بیکبارگی بگداخته و هزال بمنتهی حد رسیده و علت آن شدت پرهیز و احتمائی سخت بود که بدستور بختیشوع معمول می داشتند. بوقریش گفت سوگند بجان و سر خلیفه که فردا ترا علاجی فرمایم که پیش از بازگشت من برء تو حاصل آمده باشد و قهرمان را بخواست و گفت سه جوجۀ کسکری که در همه بغداد از آن فربه تر نباشد بگیر و بکش و هم با پر بیاویز تا صباح دستور آن دهم. و دیگر روز شب گیر بیامد و سه خربزۀ زمشیه (؟) با خویش داشت که دوش در برف سرد و اخته کرده بود و بنهاد و کارد برگرفت و لختی ببرید و بیمار را گفت تا بخورد. ابراهیم گفت بختیشوع مرا از بوئیدن خربزه نیز منع کرده است گفت برای همین بیماری تو دیر کشیده است بخور و ایمن باش. ابراهیم گوید: من آن پاره خربزه با مزۀتمام بخوردم و او دیگر داد و پیوسته برش های خربزه بمن میخورانید تا دوتای آن سه به پایان آمد پس از سومی قطعه ای باز کرد و نزد من نهاد و گفت آنچه تا حال خوردی لذّت را بود و این قطعه علاج راست و من باکراه آن نیز بخوردم و هم بخشی جدا کرد و بغلامان اشارت کرد تا طشت فراز آرند و بیاوردند و مرا قی افتاد و اضعاف آنچه بخورده بودم صفرا و تلخی دفع کردم و سپس بیهوش گشتم و خوی بر من نشست و این عرق پیوسته گشت تا پس از نماز نیم روز پس با خود آمدم و مرا گرسنه بود، طعام خواستم از آن جوجه ها مرا سکباجی کرده بودند با ابازیر و بوافزارها بیاوردند و بخوردم تا شکم چارپهلو کردم و تا آخر وقت پسین بخفتم سپس برخاستم و اثری کم یا بیش از بیماری در خود نمی یافتم و مرض یکبارگی بشده بود و این علت دیگر بار بازنگشت. و عباس بن علی بن المهدی روایت کند که رشید مسجد جامعی در بستان ام ّ ی وسی بساخت و برادران و اهل بیت خود را فرمان کرد که بهرآدینه آنجا حاضر آیند و با رشید نماز گذارند در یکی از این روزها هوا سخت گرم بود و پدرم با رشید در جامع نماز کرد و بخانه ای که در سوق یحیی داشتیم بازگشت و از این گرما او را صداعی افتاده بود که چشمان او از کاسه بیرون شدن میخواست جمله طبیبان بغداد و ازجمله ابوقریش را بخواندند و طبیبان بشور نشستند و بررائی متفق نمیشدند و اباقریش چون دید مناظرۀ طبیبان دیر میکشد گفت شما تا چشمهای بیمار از چشمخانه بیرون نیفتد برعلاج متفق نشوید و روغن بنفشه و گلاب خواست و خل خمر بر آن بیفزود و جمله را در ظرفی کرده بشورانید تا نیک بیامیخت و رکوئی را بدان آغشته بر میان سرپدرم افکند و گفت شکیبائی کن تا این رطوبات را سر تو جذب کند و او چنین کرد پس رکوی دیگر هم بدان نمط بر سر وی نهاد تا کرت سوم و در این کرت اثری از دردباقی نمانده بود و طبیبان شرمسار بازگشتند. (نقل باختصار از تاریخ الحکماء قفطی). و رجوع به تاریخ اطباءلوسین لکلرک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟)
محیطآباد سیدها، ، دهی است از دهستان ریوند، بخش حومه شهرستان نیشابور، واقع در شش هزارگزی باختر نیشابور، دارای 155 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ نِ)
مخزن الادویه، مصحّف ابوفایس. رجوع به ابوفایس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بو بِ)
مصحف انخسا و انخوسا و داود ضریر انطاکی نام دیگر او را ابوقابوس آرد و گوید: هو ابوحلسا بالبربریه و سیأتی وقوع هذا الاسم علی خس الحمار وبالعراق شب العصفر و بالعربیه الاشنان والحرض و خرءالعصافیر و بالفارسی بناله (؟) و عصارته القلی اذا احرق او شمس -انتهی. و باز لغت نویسان فارسی مترادف این کلمه کلمات انجوسا، خالوما، شنگار، هوه چوبه، حنّاءالفول، هوفیلوس، خردل صحرائی، حناءالغزاله، حناءالقوله، حمیراء، حناء فول، حناء فوله، انجسا، شنجار، شجرهالدم، عاقرشمعا، عودالفالوذج، رجل الحمامه، کحلا، کحیلا، ابوخلسا، خس ّالحمار، حوجره، گاوزبان تلخ، هواچوبه، بالقیس را آورده اند. لیکن بعض از این کلمات درخور تحقیق و تفتیش است. رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بو بِ)
آفتاب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از فصحای عرب معاصر یحیی بن خالد. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اِ یِ)
از یونانی هپوفائس، غاسول رومی. ابوقاووس. ابوقاوس. ابوقابس. ابوقانس. نباتیست که در بلاد شام و مصر و انطاکیه بسیار است مابین درخت و گیاه و برگش از زیتون باریکتر، مابین برگها خارهای سفید. گل آن سپید و شبیه به گل لبلاب و شاخهای او پراکنده و بیخش قوی و بسیار رطوبت بطعم تلخ و مستعمل در تداوی بیخ و عصاره و رطوبت اوست که با آرد کرسنه آمیخته خشک کرده باشند. و برگ و شاخ و گل او را سائیده دست بدان شویند و آن غیر اشنان یعنی غاسول فارسی است. ابوقانیش. ابوقالس
لغت نامه دهخدا
(اَسا)
محمد بن عیسی بن سوره بن موسی بن الضحاک بوغی ترمذی حافظ و محدث. او تلمیذ ابی عبدالله محمد بن اسماعیل بخاری است و او راست: کتاب الجامع و العلل و آن بنام الجامع الکبیر فی السنن مشهور است و در سال 279 هجری قمری به ترمذ درگذشت. و رجوع به محمد... شود
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
خیری. خیرو. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابوعلس
تصویر ابوعلس
همیشه بهار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار