جدول جو
جدول جو

معنی ابوزینب - جستجوی لغت در جدول جو

ابوزینب
(اَ زَ نَ)
زهیر بن حارث بن عوف. بعضی او را صحابی شمرده اند و اوست که بر ولید بن عقبه شهادت داد. صحابه کسانی بودند که در روزگار سختی و هجرت، شانه به شانه پیامبر اسلام (ص) ایستادند و از او حمایت کردند. هر فردی که پیامبر را دیده و به او ایمان آورده، در زمره ی صحابه قرار می گیرد. واژه ی «صحابی» در منابع اهل سنت و تشیع بسیار مورد بحث و پژوهش قرار گرفته است.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوزینه
تصویر بوزینه
نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابوین
تصویر ابوین
پدر و مادر، والدین
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
میمون را گویند. (برهان). کنیت میمون که آنرا بفارسی کپی خوانند. بوزینه مخفف ابوزینه. (از غیاث) (آنندراج). پهنانه. (فرهنگ اسدی). ابوخالد. ابوحبیب. ابوخلف. ابوزنه. ابوقشه. ابوقیس. (المرصع). کپی. قرد. حمدونه. شادی. بوزنه. (یادداشت بخط مؤلف) : هرکه بتکلیف کاری کند که سزای آن نباشد بدو آن رسد که بدان بوزینه رسید. (کلیله و دمنه). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت. (کلیله و دمنه).
کافران اندر مری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.
مولوی.
پس خدا آن قوم رابوزینه کرد
چون که عهد خود شکستند از نبرد.
مولوی.
- امثال:
بوزینه را با درودگری چه کار.
رجوع به بوزنه و بوزنینه وامثال و حکم دهخدا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ نَ)
ذوذنب. رجوع به ذوذنب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زَنْ/ زِنْ نَ)
گپی. (دهار) (مهذب الاسماء). بوزینه. حمدونه. میمون. بوزنه. قرد. شادی. بهنانه. چز. سنبالو. بشوتن
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
دبوسی. عبدالله بن عمر بن عیسی دبوسی سمرقندی، فقیه حنفی. او از مردم دبوس، شهرکی میان بخارا و سمرقند است. موجد و مخترع علم خلاف است و او راست کتاب التّعلیقه در همین علم. و منصور بن محمد سمعانی را کتابی بر ردّ ابوزید است به نام الاصطلام. وفات او430 هجری قمری به بخارابود. رجوع به خلاف، و رجوع به عبدالله بن عمر... شود
عمرو بن اخطب انصاری. صحابی است. و برخی برآنند که جامع قرآن او بود و وی عمری طویل یافته است. رجوع به ابوزید انصاری شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
سعید بن اوس بن ثابت بصری انصاری خزرجی نحوی لغوی. مولد و منشاء و مدفن او بصره و از تابعین است و به ابوزید نحوی مشهور است و ابن الندیم از ابوالعباس المبرد آرد که ابوزید درنحو اعلم از اصمعی و ابوعبیده بود لیکن بپایۀ خلیل و سیبویه نرسید و یونس مرتاب او (کذا) در لغت و داناتر از وی بنحو بود. و بروزگار مهدی آن گاه که همه علماء و حکماء از اصقاع مسلمانی روی به دارالخلافه آوردند ابوزید نیز به بغداد شد. و در وفیات ابن خلکان آمده است که ابوزید زندگانی طویل یافت و سالهای عمراو نزدیک بصد رسید و به سال 215 هجری قمری در بصره درگذشت و بعضی وفات او را سنۀ 216 گفته اند. یاقوت در معجم البلدان گوید سعید از مردم بصره و نحوی لغوی و امام ادیب است و جنبۀ لغت و غریب و نوادر او بر سایردانشهای وی رجحان دارد و بدین دو علم منفرد است، اواز ابوعمرو بن العلا و از وی ابوعبید قاسم بن سلام و عمرو بن عبید و ابوالعیناء و ابوحاتم السّجستانی و عمر بن شبّه و رؤبه بن العجاج و جز آنان علم فراگرفته اند، و حدیث را از ابن عون و جماعتی دیگر روایت کند و درنقل ثقه و مثبت است و خلف بزار از او روایت آرد و او را به قول به قدر متهم می داشتند لکن ابوحاتم از اودفاع کند و گوید: او صدوق است و نیز حسین بن حسن رازی از ابن معین روایت کند که او گفت انّه صدوق و جزره و جز او سعید بن اوس را توثیق کنند و ابن حیّان او را تضعیف کند چه او در سند حدیث ’اسفروا بالفجر’ غلط کرده است. و ابوداود در سنن و ترمذی در جامع خویش از وی روایت آرند و سفیان ثوری گفت ابن مناذر مرا گفت یاران ترا صفت کنم گفتم نیک آمد گفت امّا اصمعی احفظ ناس باشد و ابوعبیده اجمع آنان و ابوزید انصاری اوثق همه است. و صالح بن محمد گفت ابوزید نحوی ثقه است. وروایت شده است که از ابوعبید و اصمعی از حال ابوزید پرسیدند، آن دو گفتند هرچه خواهی از عفاف و تقوی و مسلمانی. و سیبویه هرجا سمعت الثقه گوید از ابوزید کنایت کند و مبرّد گفت ابوزید عالم بنحو بود نه در رتبۀ خلیل و سیبویه و در مرتبۀ یونس بود در علم (کذا) و لغات و یونس اعلم بود از ابوزید در نحو و ابوزید اعلم از اصمعی و ابوعبیده است در نحو و ابوعثمان مازنی گوید نزد ابوزید بودیم و اصمعی درآمد و خم شد و سر وی بوسه داد و بنشست و گفت این مرد از بیست سال باز عالم و معلم ماست. ابوزید در سال 215 به روزگار مأمون درگذشت و عمر او بیش از نود سال بود. از جملۀ کتب اوست: کتاب ایمان عثمان. کتاب حیله و محاله.کتاب الهوش والنوش (شاید: بوش) . کتاب مشابه. کتاب لمعدی (کذا) . کتاب الابل و الشاه. کتاب الأبیات. کتاب المطر. کتاب خلق الأنسان. کتاب القرائن. کتاب النبات و الشجر. کتاب اللغات. کتاب قراءه ابی عمرو. کتاب النوادر. کتاب الجمع والتثنیه. کتاب تحقیق الهمز. کتاب اللبن. کتاب بیوتات العرب.کتاب الواحد. کتاب التّمر. کتاب المیاه. کتاب المقتضب.کتاب الوحوش. کتاب الفرق. کتاب فعلت و افعلت. کتاب نعت الغنم. کتاب نعت المشافهات. کتاب غریب الأسماء. کتاب الهمز. کتاب المصادر. کتاب الجلسه. کتاب نابه و نبیه. کتاب المنطق. و رجوع به سعید... شود. فهرست کتب ابوزید تا این جا از ابن الندیم نقل شده است. و حاجی خلیفه کتاب القوس و الترس و در معجم الأدباء یاقوت کتاب الجود و البخل و کتاب الأمثال. کتاب الحلبه. کتاب التضارب. کتاب التّثلیث. کتاب الغرائز. کتاب اللامات و کتاب المکتوم را مزید کرده است
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
عقعق. (المزهر). عکّه. زاغچه. کلاژه. کشگرک. غلبه. شمشیردنبه. (ادیب نطنزی). کندش. زاغی.
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ وَ / وِ)
منسوب به ابوین تثنیۀ اب. والدینی. پدر و مادری. تنی. صلبی و بطنی. اعیانی: اخوۀ ابوینی. برادر ابوینی. خواهر ابوینی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مشک زباد. مشک گربۀ دشتی. شاخ. غالیه. (بوفن).
لغت نامه دهخدا
(اَ طَیْ یِ)
سرخسی. از قدمای شعرای ایران و مرحوم هدایت گوید: از احوال او اطلاعی نیست. قطعۀ ذیل از اوست:
ای پادشاه روی زمین دور از آن تست
اندیشۀ تقلّب دوران کن و زمان
بیخی نشان که دولت باقیت بردهد
کاین باغ عمر گاه بهار است و گه خزان
چون کام جاودان متصور نمیشود
خرم کسی که زنده کند نام جاودان
طاهر بن علی جرجانی. در فهرست شیخ منتجب الدین آمده است: که وی از فقها و شیعی است و به سال 575 هجری قمری درگذشته است
وراق. ابن عبدوس. او دیوان ابن الرومی را گرد کرده است. (ابن الندیم)
المقلی. فقیهی شافعی است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَیْ یِ)
آفروشه. (مهذب الاسماء). افروشه. ابوسهل. (مهذب الاسماء). ابوصالح. (مهذب الاسماء). حلوا. خبیص
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ منحوت آبزن فارسی
لغت نامه دهخدا
(اَ اَیْ یو)
شتر نر. (السامی فی الاسامی). جمل. (المزهر). اشتر نر. ابوصفوان. (السامی فی الاسامی). اشتر. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
بوزینه، (فرهنگ فارسی معین) :
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
دیبا نبرد بکار بوزینا،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ابزیم. ج، ابازین
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ثرید. ترید. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). اشکنه.
لغت نامه دهخدا
(اَ اَیْ یو)
مطرف بن مازن کنانی بالولاء یا قیسی بالولاء صنعانی. قاضی صنعاء یمن. او از عبدالملک بن عبدالعزیز بن جریح و جماعت بسیار دیگری حدیث کند و از اوامام شافعی و خلق کثیری روایت آرند. وفات او در اواخر خلافت هارون الرشید به سال 191 هجری قمری بوده است
سلیمان بن یحیی الضبی. او راست: کتاب الوقف والابتداء. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دیر ابومینا قریه ای است به مصر
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
موش. (مهذب الاسماء). فاره
لغت نامه دهخدا
(اَ زُ نَ بَ)
یکی از کنای مردان عرب است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خر. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). حمار. (المزهر). الاغ. اولاغ. درازگوش. چاروا
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
عقیلی لقیطبن عامر یا لقیط بن صبره بن المنتفق. یکی از صحابۀ کرام است
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابوزید
تصویر ابوزید
مردی چیره درشترنگ به زبانزد استاد شترنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزینا
تصویر بوزینا
بوزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوزنه
تصویر ابوزنه
کپیک کپی سنبالو بهنانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوین
تصویر ابوین
پدر و مادر رودزایان تثنیه اب والدین پدر و مادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزینه
تصویر بوزینه
مراد میمون است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوین
تصویر ابوین
((اَ بَ وَ))
پدر و مادر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوزینه
تصویر بوزینه
((نِ))
میمون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ائوزین
تصویر ائوزین
سرخگر
فرهنگ واژه فارسی سره
بهنانه، عنتر، میمون، نسناس
متضاد: شامپانزه، گوریل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر دید بوزینه را بکشت، دلیل که بیمار شود و زود شفا یابد. اگر دید که بوزینه بر اسب نشسته بود، دلیل که جهودی با زن او فساد کند. و بوزینه ماده زنی مفسده و جادوگر است. اگر دید که بوزینه به خانه درآمد، دلیل که او را جادو کنند. اگر دید بوزینه با وی سخن گفت، دلیل که زن با وی دراز زبانی کند. اگر دید بوزینه او بگزید، دلیل که بیمار شود یا از عیال خود دشنام شنود. اگر دید بوزینه به وی چیزی داد تا بخورد، دلیل که مال خویش را بر اهل بیت هزینه کند. جابر مغربی
وزینه در خواب، دلیل بر دشمنی فریبنده و ملعون است. اگر دید بر بوزینه نشسته بود و آن بوزینه مطیع او بود، دلیل که بر دشمن غالب شود و او را قهر کند. اگر دید با بوزینه نبرد می کرد و بر وی چیره شد، دلیل که بیمار شود و از آن شفا نیابد، یا عیبی بر تن او پدید آید که از آن خلاصی نیابد. محمد بن سیرین
گر دید بوزینه را بکشت، دلیل که دشمن را قهر کند. اگر دید گوشت او بخورد، دلیل که در رنجی و غیبی گرفتار آید. اگر دید کسی بوزینه به وی بخشید، دلیل که کسی دشمنی او ظاهر کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
روستایی در شرق گرگان و متصل به آن
فرهنگ گویش مازندرانی