جدول جو
جدول جو

معنی ابوخدیج - جستجوی لغت در جدول جو

ابوخدیج(اَ خَ)
لکلک. لقلق. (مهذب الاسماء). بلارج. فالرغس. فالرغوس
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ ؟)
نام محلی است در حدود فلاحیه
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ دی ی)
کیک. برغوث. (المزهر). ابووثاب. ابوطامر. قذّه.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام قصبه ای در اسیوط مصر، به جهت غربی نیل، نزدیک اخمیم در 350 هزارگزی جنوب قاهره
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ دَ)
ذؤیب بن شعثن
لغت نامه دهخدا
(اَ خُ بَ)
بوزینه. بوزنه. حمدونه. کپی. بهنانه. قرد. (المزهر). میمون
لغت نامه دهخدا
(اَ خِ)
گربه. (مهذب الاسماء). سنور. (المزهر). قطّ. هرّ.
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
وهیب بن عبداﷲ نسائی. یکی از رجال خراسان. وی بزمان هارون خلیفه بر عرب طغیان کرد و هارون علی بن عیسی بن ماهان را بدفع او فرستاد و در حربی که به سال 183 هجری قمری روی داد مغلوب گشت و بار دیگر در 185 ابیورد و طوس و نیشابور را مسخر ساخت و بمحاصرۀ مرو پرداخت و باز علی بن عیسی بمحاربۀ وی شتافت و ابوالخصیب در جنگی صعب کشته شد، حداءه. موش گیر. (مهذب الاسماء). غلیواژ. گوشت ربا. و رجوع به ابوالخطاف شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خُ لَ)
عقبه بن حماد الدمشقی. محدث است. در تاریخ اسلام، محدثان نقش برجسته ای در حفظ و گسترش علم حدیث داشتند. آنان با استفاده از قدرت حافظه، پژوهش های میدانی و مصاحبه با راویان مختلف، احادیث صحیح را شناسایی و برای نسل های بعدی ثبت کردند. محدثان در دوران های مختلف با ایجاد قواعد علمی برای بررسی سند و متن حدیث، یکی از مهم ترین ارکان حفظ اصالت دین اسلام را تشکیل می دهند.
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ دَ)
مرغی است که بفارسی لکلک گویند. (منتهی الارب). لکلک. (زوزنی). لقلق. بلارج. فالرغس. فالرغوس، غراب. (المزهر). زاغ
لغت نامه دهخدا
(اَ صِدْ دی)
ناجی. نام او بکر بن قیس است
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ لِ)
خارپشت. قنفذ.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ ؟)
شعیب بن حسین اندلسی. یکی از کبار شیوخ متصوفه. مولد او به قطنیاته قریه ای به اشبیلیه است. ابوین او تهیدست و بی چیز بودند و او پس از درس قرآن شغل جولاهی آموخت لیکن دل او بدین شغل آرام نمی یافت و در خود شوقی وافر بعلم می دید عاقبت بقصد فراگرفتن علوم و آداب به فاس که در این وقت مجمع علما و دانشمندان بسیار بود شد و بدانجادر علوم نقلیه و عقلیّه بمرتبۀ قصوی رسید و سپس خاطر او بطریقت تصوف گرائید و با ریاضات و مجاهدات بدانجا رسید که اصحاب و مریدان او را قطب و غوث وقت گفتند و پس از سالی چند بزیارت خانه شد و درک صحبت شیخ عبدالقادر گیلانی کرد و چون بازگشت به بجایه اقامت گزید و مردم از هر سو روی به وی کردند تا آنجا که سلطان موحدی ابویوسف یعقوب بن منصور از نفوذ کلمه و کثرت اصحاب و هواداران وی متوهم گشت و در سال 549 هجری قمریاز والی بجایه درخواست تا شیخ را نزد او به تلمسان فرستد و شیخ با گروهی از مریدان عازم تلمسان شد و در چند فرسنگی آنجا برباط عباذ که برساحل رود اسر است درگذشت و جسد وی را در رباط بخاک سپردند قبر او هم تا به امروز مزار است. و محمد الناصر بن ابویوسف یعقوب المنصور بر قبر او قبه ای کرد و هریک از ملوک و امراء چیزی بر آن افزودند
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ دی یَ)
شتر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ دَ)
هرماس بن زیاد. صحابیست. عنوان صحابی از ارزشمندترین عناوین در فرهنگ اسلامی است. افرادی که با پیامبر اسلام (ص) دیدار کرده، ایمان آورده و تا پایان عمر مؤمن باقی مانده اند، این لقب را کسب کرده اند. این اشخاص ستون های اصلی جامعه اسلامی نخستین را تشکیل می دادند و در تاریخ اسلام جایگاه ویژه ای دارند.
لغت نامه دهخدا
(خَ)
لکلک. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
در هم و برهم نامرتب –کلاف سر درگم و آشفته
فرهنگ گویش مازندرانی