جدول جو
جدول جو

معنی ابوالمحاسن - جستجوی لغت در جدول جو

ابوالمحاسن
(اَ بُلْ عَبْ با)
ابن حجه. رجوع به ابوبکر بن علی مکنی به ابوالمحاسن و معروف به ابن حجه و رجوع به ابن حجه ابوالمحاسن تقی الدین... شود
ابوبکر بن علی. معروف به ابن حجه. و ملقب به تقی الدین. رجوع به ابن حجه ابوالمحاسن... و رجوع به ابوبکر بن علی... شود
یوسف بن اسماعیل بن علی بن احمد بن الحسین بن ابراهیم. معروف به شواء و ملقب به شهاب الدین کوفی. رجوع به یوسف... شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابوالحسن
تصویر ابوالحسن
(پسرانه)
پدر حسن، کنیه علی (ع)، نیز کنیه طاووس
فرهنگ نامهای ایرانی
(اَ بُلْ مُ سِ)
نصر بن علی. یکی از سلاطین ایلک خانیۀ ترکستان در حدود 400 هجری قمری رجوع به نصر بن علی... و رجوع به آل افراسیاب... شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُطْ طَ مَ)
القینی. شاعری از قضاعه از بنی قین بن جسر. دیوان او را ابوسعید سکری و ابن حبیب گرد کرده اند. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُنْ نَ)
خلف مصری. متولد به سال 847 هجری قمری او راست دیوانی در سلوک، رمح. (المرصع)
لیثی. او راست: مشیخه ابی النحاس
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حُ)
طاوس. (المزهر). ابوالوشی. (مهذب الاسماء). فلیسا
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حَسَ)
شهید. از قدمای شعرای بلخ، معاصر رودکی و در شعر هم سنگ او بوده است. صاحب شاهد صادق گوید او در 325 هجری قمری درگذشته است و در فهرست ابن الندیم ذیل ترجمه محمد بن زکریای رازی آمده است: و کان فی زمان الرازی رجل یعرف بشهیدبن الحسین و یکنی اباالحسن یجری مجری فلسفته فی العلم لکن لهذا الرجل کتب مصنفه وبینه و بین الرازی مناظرات و لکل منهما نقوض علی صاحبه. اگر پدر ابوالحسن حسین باشد محتمل است که مراد صاحب فهرست از ابوالحسن همین شاعر شهیر باشد ولی در آنجا که کتب محمد بن زکریای رازی را تعداد میکند در دو جا بجای شهید سهیل آورده است و از اینروی نمیتوان دانست که کدام یک از دو کلمه اصل و کدام تصحیف است و محمد عوفی در جوامعالحکایات گوید: آورده اند که شهید شاعر روزی نشسته بود و کتابی میخواند جاهلی بنزدیک او درآمد و سلام کرد و گفت خواجه تنها نشسته است گفت تنها اکنون گشتم که تو بیامدی از آنکه بسبب تو از مطالعۀ کتاب بازماندم. رودکی درباره این شاعر گوید:
شاعر، شهید و شهره، فرالاوی
وین دیگران بجمله همه راوی.
و در مرثیۀ او گوید:
کاروان شهید رفت از پیش
زان ما رفته گیر و می اندیش
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش.
و فرخی گوید:
از دلاویزی ّ و ترّی چون غزلهای شهید
وز غم انجامی ّ و خوبی چون ترانه ی بوطلب.
و باز گوید:
شاعرانت چو رودکی ّ و شهید
مطربانت چوسرکش و سرکب.
و نیز در جای دیگر او را به حسن خط توصیف کرده است چنانکه در مدح ممدوح گوید:
خط نویسد که بنشناسند از خط شهید
شعرگوید که بنشناسند از شعر جریر.
و دقیقی گفته است:
استاد شهید زنده بایستی
و آن شاعر تیره چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح گفتندی
بالفاظ خوش و معانی رنگین.
و منوچهری راست:
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی.
و هم او راست:
وآنگاه که شعر پارسی گوئی
استاد شهید میر بونصری.
ولی از سوء حظ از اشعار این شاعر شهیر جز معدودی بطور مثال در فرهنگها و یکی دو قطعه در تذکره ها به دست نیست:
پیش وزرارخنۀ اشعار مرا
بیقدر مکن بگفت گفتار مرا.
یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چشم
کز درد او بماندی مانند زرد سیب
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب
یارب بیافریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
گر ز تو خواسته نیابم و گنج
همچنین زاروار با تو رواست
باادب را ادب سپاه بس است
بی ادب با هزار کس تنهاست.
کرد از بهر ماست تیریه خواست
زآنکه درویش بود عاریه خواست.
برگزیدم بخانه تنهائی
از همه کس درم ببستم چست.
بسخن ماند شعر شعرا
رودکی را سخنی تلو نبی است
شاعران را خه و احسنت مدیح
رودکی را خه و احسنت هجیست.
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج.
پی مهد اطفال جاهت سزد
که عقد ثریا شود بازپیچ.
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
دهان دارد چو یک پسته لبان داردبمی شسته
جهان بر من چنین بسته بدان پسته دهان دارد.
صف دشمن ترا نه استد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
زمانه از این هردوان بگذرد
تو بگوال چیزی کزان نگزرد.
هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بیگمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
آنکسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند.
جهان گواست مر او را که در جهان ملک است
بزرگوار و سزاوار نصرت و تأیید
بداد نعمت و بس شاکر است در نعمت
بدین دو باشد سلطان و تخت را تأیید.
ابر همی گرید چون عاشقان
باغ همی خندد معشوق وار
رعد همی نالد مانند من
چونکه بنالم بسحرگاه زار.
اگر بازی اندر چغوکم نگر
وگر باشه ای سوی بطّان مپر.
ای کار تو ز کارزمانه نمونه تر
او باشگونه و تو از او باشگونه تر.
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر.
ای من رهی آن روی چون قمر
و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز.
مار یغتنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
دوشم گذر افتاد بویرانۀ طوس
دیدم جغدی نشسته جای طاوس
گفتم چه خبر داری ازین ویرانه
گفتا خبر این است که افسوس افسوس.
از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود
قدحی می بخورد راست کند زود هراش.
بر دل هر شکسته زد غم تو
چون طبق بند از صنیعت فش.
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سماعش نوش
راست گوئی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا
برگیر جاخشوک و بدو می درو حشیش.
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده به کنبوره دل از جای خویش.
بشوی نرم هم بزرّ و درم
چون بزین و لگام، تند ستاغ.
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم مردمان بلکنجک.
چون برون کردزو همازه و هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.
ای از رخ تو تافته زیبائی و اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه ی راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال.
عیب باشد بکار نیک درنگ
که شتاب آمده رفیق ملام
عاقبت را هم ازنخستین بین
تا بغفلت گلو نگیرد دام.
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
دانش و خواسته ست نرگس و گل
که بیکجای نشکفند بهم
هرکه را دانش است خواسته نیست
هرکه را خواسته ست دانش کم.
عشق او عنکبوت را ماند
برتنیده ست تفنه گرد دلم.
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
از بناگوش لعلگون گوئی
برنهاده ست آلغونه بسیم.
شود بدخواه تو روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی بمیدان.
اگر بگروی تو بروز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
چو زرّ ساو چکان بلک از او چو بنشستی
شدی پشیزۀ سیمین عیبۀ جوشن.
کفلش با سلاح بشکفتم
گرچه برتابد آن میان و سرون.
هرگز تو بهیچکس نشائی
بر سرت دوشوله خاک سرگین.
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنستو.
بر فلک بر، دو شخص پیشه ورند
این یکی درزی آن دگر جولاه
این ندوزد مگر کلاه ملوک
و آن نبافد مگر پلاس سیاه.
همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه.
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه.
موی سپید و روی سیاه و رخ بچین
بوزینۀ خرف شده و گشته کاینه.
جهانیان را دیدم بسی بهر مذهب
بسی بدیدم از گونه گونه جدکاره.
چون چلیپای روم از آن شد باغ
کآبریزیست باغ را ز حلی.
ابر چون چشم هند بنت عتبه ست
برق مانند ذوالفقار علی.
قی افتد آن را که سر و روی تو بیند
زان خلم و از آن بفج روان بر بر و بر روی.
همی فزونی جوید اواره بر افلاک
که تو بطالع میمون بدو نهادی روی.
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آئی.
چو آلیزنده شد در مرغزاری
نباشد بر دلش از بار باری.
مرا بجان تو سوگند وصعب سوگندی
که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی
دهند پندم و من هیچ پند نپذیرم
که پند سود نداردبجای سوگندی
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی
هزار کبک ندارد دل یکی شاهین
هزار بنده ندارد دل خداوندی
ترا اگر ملک چینیان بدیدی روی
نماز بردی و دینار برپراکندی
وگر ترا ملک هندوان بدیدی روی
سجود کردی و بت خانه هاش برکندی
بمنجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم
به آتش حسراتم فکند خواهندی
ترا سلامت باد ای گل بهار و بهشت
که سوی قبلۀ رویت نماز خوانندی.
چون تن خود به برم پاک بشست
از مسامش تمام لؤلؤ رست
نرم نرمک ز برم بیرون شد
مهرش از آنچه بود افزون شد.
و رجوع به شهید بلخی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حَ سَ)
گوذاب. جوذاب. ابوالفرج. (مهذب الاسماء). جوذابه. (منتهی الارب). طعامی از برنج و شکر و گوشت. (قاموس). آشی از گوشت و برنج و نخود و گردکان. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالعزیز بن ابراهیم همدانی، مکنی به ابوالمحاسن و ملقب به علم الدین و معروف به ابن المرصص. از مردم فسطاط مصر و از گویندگان نامی روزگار خود بود. او در حلب به سال 638 ه. ق. درگذشت. گویند خدمتگزارش او را خفه کرد و برخی از کتابهای او را برداشت و گریخت.
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ حِ)
ابن اسماعیل بن احمد، مکنی به ابوالمحاسن و معروف به عبدالواحد الرویانی. فقیهی شافعی و از مردم رویان است به بخاری و غزنه و نیشابور رفت و به آمل طبرستان مدرسه ای بنا کرد و سپس به ری و اصفهان شد دیگر بار به آمل بازگشت، جماعتی از مردم آنجا از روی تعصب او را به قتل رساندند. از تصنیفات او است: بحر المذهب که از بزرگترین کتب شافعی است. مناصیص الامام الشافعی. الکافی. حلیه المؤمن و جز آن. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
ابن اسماعیل بن علی، ملقب به شهاب الدین و مکنی به ابوالمحاسن و معروف به شواء. شاعر و ادیب و از دوستان ابن خلکان مورخ معروف به ود. اصل وی از کوفه و زادگاه و مدفنش حلب بود. دیوان شعری در چهار جلد دارد. وی به سال 635 هجری قمری درگذشته است.
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
عبدالاحد بن محمد بن عبدالاحد حرانی، مکنی به ابوالمحاسن حنبلی. در حلب به سال 803 هجری قمری درگذشت. او راست: کافیهالقاری فی فنون المقاری در قراآت قرآن. (هدیه العارفین ج 1 ص 493)
لغت نامه دهخدا
ابن یحیی بن محمد، مکنی به ابوالمحاسن و ملقب به جمال الدین و معروف به کرمانی. دانشمند بود و به سال 831 هجری قمری در قاهره به دنیا آمد و در آن شهر زندگی کرد و در سال 893-894 مجاور مکه شد. کتابهای بسیاری به خط او باقی است.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مَ سِ)
ابن سلامۀ حرّانی. او راست: ذیل تاریخ حران حماد حرّانی
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مَ سِ)
ابن المظفر البرمکی. محدث است و از او مبارک بن احمد بن حسین بن سکینه روایت کند. محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا