جدول جو
جدول جو

معنی ابوالقین - جستجوی لغت در جدول جو

ابوالقین
(اَ بُلْ قَ)
صحابیست. در تاریخ اسلام، صحابی عنوانی است که به یاران و همراهان راستین پیامبر اسلام (ص) داده می شود. این افراد در گسترش اسلام، نشر قرآن و حفظ سنت نبوی نقش بی بدیلی ایفا کردند. بسیاری از آنان در جنگ های صدر اسلام حضور داشتند و از اسلام دفاع کردند. صحابه ستون های اصلی جامعه اسلامی نخستین را تشکیل می دادند و در تاریخ اسلام جایگاه ویژه ای دارند.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابوالحسین
تصویر ابوالحسین
(پسرانه)
پدر حسین، کنیه آهو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ابوالحسن
تصویر ابوالحسن
(پسرانه)
پدر حسن، کنیه علی (ع)، نیز کنیه طاووس
فرهنگ نامهای ایرانی
(اَ بُلْ)
شیر. لبن.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حُ)
طاوس. (المزهر). ابوالوشی. (مهذب الاسماء). فلیسا
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حَسَ)
شهید. از قدمای شعرای بلخ، معاصر رودکی و در شعر هم سنگ او بوده است. صاحب شاهد صادق گوید او در 325 هجری قمری درگذشته است و در فهرست ابن الندیم ذیل ترجمه محمد بن زکریای رازی آمده است: و کان فی زمان الرازی رجل یعرف بشهیدبن الحسین و یکنی اباالحسن یجری مجری فلسفته فی العلم لکن لهذا الرجل کتب مصنفه وبینه و بین الرازی مناظرات و لکل منهما نقوض علی صاحبه. اگر پدر ابوالحسن حسین باشد محتمل است که مراد صاحب فهرست از ابوالحسن همین شاعر شهیر باشد ولی در آنجا که کتب محمد بن زکریای رازی را تعداد میکند در دو جا بجای شهید سهیل آورده است و از اینروی نمیتوان دانست که کدام یک از دو کلمه اصل و کدام تصحیف است و محمد عوفی در جوامعالحکایات گوید: آورده اند که شهید شاعر روزی نشسته بود و کتابی میخواند جاهلی بنزدیک او درآمد و سلام کرد و گفت خواجه تنها نشسته است گفت تنها اکنون گشتم که تو بیامدی از آنکه بسبب تو از مطالعۀ کتاب بازماندم. رودکی درباره این شاعر گوید:
شاعر، شهید و شهره، فرالاوی
وین دیگران بجمله همه راوی.
و در مرثیۀ او گوید:
کاروان شهید رفت از پیش
زان ما رفته گیر و می اندیش
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش.
و فرخی گوید:
از دلاویزی ّ و ترّی چون غزلهای شهید
وز غم انجامی ّ و خوبی چون ترانه ی بوطلب.
و باز گوید:
شاعرانت چو رودکی ّ و شهید
مطربانت چوسرکش و سرکب.
و نیز در جای دیگر او را به حسن خط توصیف کرده است چنانکه در مدح ممدوح گوید:
خط نویسد که بنشناسند از خط شهید
شعرگوید که بنشناسند از شعر جریر.
و دقیقی گفته است:
استاد شهید زنده بایستی
و آن شاعر تیره چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح گفتندی
بالفاظ خوش و معانی رنگین.
و منوچهری راست:
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی.
و هم او راست:
وآنگاه که شعر پارسی گوئی
استاد شهید میر بونصری.
ولی از سوء حظ از اشعار این شاعر شهیر جز معدودی بطور مثال در فرهنگها و یکی دو قطعه در تذکره ها به دست نیست:
پیش وزرارخنۀ اشعار مرا
بیقدر مکن بگفت گفتار مرا.
یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چشم
کز درد او بماندی مانند زرد سیب
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب
یارب بیافریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
گر ز تو خواسته نیابم و گنج
همچنین زاروار با تو رواست
باادب را ادب سپاه بس است
بی ادب با هزار کس تنهاست.
کرد از بهر ماست تیریه خواست
زآنکه درویش بود عاریه خواست.
برگزیدم بخانه تنهائی
از همه کس درم ببستم چست.
بسخن ماند شعر شعرا
رودکی را سخنی تلو نبی است
شاعران را خه و احسنت مدیح
رودکی را خه و احسنت هجیست.
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج.
پی مهد اطفال جاهت سزد
که عقد ثریا شود بازپیچ.
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
دهان دارد چو یک پسته لبان داردبمی شسته
جهان بر من چنین بسته بدان پسته دهان دارد.
صف دشمن ترا نه استد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
زمانه از این هردوان بگذرد
تو بگوال چیزی کزان نگزرد.
هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بیگمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
آنکسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند.
جهان گواست مر او را که در جهان ملک است
بزرگوار و سزاوار نصرت و تأیید
بداد نعمت و بس شاکر است در نعمت
بدین دو باشد سلطان و تخت را تأیید.
ابر همی گرید چون عاشقان
باغ همی خندد معشوق وار
رعد همی نالد مانند من
چونکه بنالم بسحرگاه زار.
اگر بازی اندر چغوکم نگر
وگر باشه ای سوی بطّان مپر.
ای کار تو ز کارزمانه نمونه تر
او باشگونه و تو از او باشگونه تر.
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر.
ای من رهی آن روی چون قمر
و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز.
مار یغتنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
دوشم گذر افتاد بویرانۀ طوس
دیدم جغدی نشسته جای طاوس
گفتم چه خبر داری ازین ویرانه
گفتا خبر این است که افسوس افسوس.
از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود
قدحی می بخورد راست کند زود هراش.
بر دل هر شکسته زد غم تو
چون طبق بند از صنیعت فش.
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سماعش نوش
راست گوئی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا
برگیر جاخشوک و بدو می درو حشیش.
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده به کنبوره دل از جای خویش.
بشوی نرم هم بزرّ و درم
چون بزین و لگام، تند ستاغ.
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم مردمان بلکنجک.
چون برون کردزو همازه و هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.
ای از رخ تو تافته زیبائی و اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه ی راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال.
عیب باشد بکار نیک درنگ
که شتاب آمده رفیق ملام
عاقبت را هم ازنخستین بین
تا بغفلت گلو نگیرد دام.
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
دانش و خواسته ست نرگس و گل
که بیکجای نشکفند بهم
هرکه را دانش است خواسته نیست
هرکه را خواسته ست دانش کم.
عشق او عنکبوت را ماند
برتنیده ست تفنه گرد دلم.
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
از بناگوش لعلگون گوئی
برنهاده ست آلغونه بسیم.
شود بدخواه تو روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی بمیدان.
اگر بگروی تو بروز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
چو زرّ ساو چکان بلک از او چو بنشستی
شدی پشیزۀ سیمین عیبۀ جوشن.
کفلش با سلاح بشکفتم
گرچه برتابد آن میان و سرون.
هرگز تو بهیچکس نشائی
بر سرت دوشوله خاک سرگین.
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنستو.
بر فلک بر، دو شخص پیشه ورند
این یکی درزی آن دگر جولاه
این ندوزد مگر کلاه ملوک
و آن نبافد مگر پلاس سیاه.
همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه.
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه.
موی سپید و روی سیاه و رخ بچین
بوزینۀ خرف شده و گشته کاینه.
جهانیان را دیدم بسی بهر مذهب
بسی بدیدم از گونه گونه جدکاره.
چون چلیپای روم از آن شد باغ
کآبریزیست باغ را ز حلی.
ابر چون چشم هند بنت عتبه ست
برق مانند ذوالفقار علی.
قی افتد آن را که سر و روی تو بیند
زان خلم و از آن بفج روان بر بر و بر روی.
همی فزونی جوید اواره بر افلاک
که تو بطالع میمون بدو نهادی روی.
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آئی.
چو آلیزنده شد در مرغزاری
نباشد بر دلش از بار باری.
مرا بجان تو سوگند وصعب سوگندی
که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی
دهند پندم و من هیچ پند نپذیرم
که پند سود نداردبجای سوگندی
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی
هزار کبک ندارد دل یکی شاهین
هزار بنده ندارد دل خداوندی
ترا اگر ملک چینیان بدیدی روی
نماز بردی و دینار برپراکندی
وگر ترا ملک هندوان بدیدی روی
سجود کردی و بت خانه هاش برکندی
بمنجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم
به آتش حسراتم فکند خواهندی
ترا سلامت باد ای گل بهار و بهشت
که سوی قبلۀ رویت نماز خوانندی.
چون تن خود به برم پاک بشست
از مسامش تمام لؤلؤ رست
نرم نرمک ز برم بیرون شد
مهرش از آنچه بود افزون شد.
و رجوع به شهید بلخی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حَ سَ)
گوذاب. جوذاب. ابوالفرج. (مهذب الاسماء). جوذابه. (منتهی الارب). طعامی از برنج و شکر و گوشت. (قاموس). آشی از گوشت و برنج و نخود و گردکان. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ جَ)
شاهین. باشق. باشه. سرشب. قطام. قطامی. ابولاحق
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ جَ)
سفید. سپید. ابیض. (المزهر)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُتْ تُ قا)
محمد بن حسن. محدثی است. یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ اَ)
سیری. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). شبع. ابوالرضا. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ بَ)
او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حَ)
نام حصاری بخیبر از یهود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حُ صَ)
روباه. (السامی فی الاسامی). ثعلب. (المزهر) (مهذب الاسماء) (تاج العروس). روس. (برهان). نیفه. روبه
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ ؟)
قاضی ابوالحصین، معاصر سعدالدوله ابوالمعالی شریف بن سیف الدوله، فرمانروای حلب. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 392 شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حِ)
روباه. ثعلب
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حُ سَ)
غزال. (المزهر). آهو
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ بَ)
خانه خدا. خداوند خانه. صاحب خانه. رب البیت. (المزهر) ، شترمرغ نر. ظلیم
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مُ زَیْ یِ)
ریحان
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ لَ)
فقیه سمرقندی. صاحب حبیب السیر گوید: چون محمدخان شیبانی در ملک سمرقند بر سریر جهانبانی قرار گرفت... و بگوش هوش او رسید که اولادعظام فقیه ابواللیث همواره خود را از دخل در امور ومهمّات حکام معاف میداشته اند آن طائفه را منظور نظراعتبار ساخته منصب شیخ الاسلامی سمرقند را بخواجه خاوند مفوض گردانید -انتهی. نام این فقیه جای دیگر از مصادر دسترس یافته نشد و گمان نمیرود که طائفه ای را که نام می برد از احفاد ابولیث نصر بن محمد فقیه حنفی که در نیمۀ قرن چهارم وفات کرده، باشند. والله اعلم
فوشنجی. از مشاهیر مشایخ صوفیه. مولد او فوشنج و در هرات اقامت داشت و معاصر خواجه عبدالله انصاری بوده است. رجوع به نامۀ دانشوران ج 2 ص 388 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُنْ نَ قی ی)
اشنان. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُنْ ن ؟)
محدث است و مسلمه از او روایت کند. یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُنْ ن ؟)
شامی. محدث است. علم حدیث و به ویژه دقت های محدثان در بررسی احادیث، یکی از پایه های اصلی شکل گیری فقه اسلامی است. محدثان با گردآوری و بررسی دقیق احادیث پیامبر اسلام، به فقیهان کمک کردند تا بر اساس روایات صحیح، فتوا صادر کنند. این نقش برجسته محدثان در تاریخ اسلام، به حفظ صحت و اصالت منابع دینی کمک شایانی کرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ)
الضمیری. او راست: اصل الاصول فی خواص النجوم و احکامها و احکام الموالید. در کشف الظنون حاجی خلیفه این نام و نسبت بصورت مزبورآمده است لکن به اغلب احتمالات نام مصحف ابوالعنبس صیمری است. رجوع به ابوالعنبس محمد بن اسحاق... شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ ؟)
تیره ای از شعبه عرب جباره از عشایر خمسۀ فارس
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مِ نَ)
مرق طبیخ. (المرصع). (شاید: ابوالمنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مُ نا)
رسول دعوت. (مهذب الاسماء) (المرصع) (السامی فی الأسامی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ قَ)
گاومیش. (مهذب الاسماء). جاموس. و رجوع به ابوالعرمض شود، کدری. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ قَ)
کرکی.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ قَ)
از اوست کتاب النوادر. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ فَ)
ابن شیخ مبارک متخلص به فیضی (954- 1011 هجری قمری). برادر ابوالفضل ناگری. او را به زبان فارسی اشعاری است بشیوۀ هندیان و منظومۀ افسانۀ نل و دمن و تفسیر سواطعالالهام (1002) از اوست و در این تفسیر همه آیات قرآنیه را با کلماتی مرکب از حروف مهمله ترجمه کرده است و نسخه ای از آن در کتاب خانه نگارنده هست. و وی در واقعۀ برادر خود بقتل رسید. رجوع به ابوالفضل ناگری شود
ابن سبحان قلی. هشتمین از امرای جانی یا هشترخانی بخارا (از 1117 تا 1167 هجری قمری). این امیر تنها بر ممالک آن سوی جیحون حکم میراند
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ)
صحابی است. صحابی به شخصی گفته می شود که در زمان حیات پیامبر اسلام، حضرت محمد (ص)، او را دیده، به او ایمان آورده و در همان حال مسلمان از دنیا رفته باشد. صحابه نقش مهمی در انتقال مفاهیم دینی، روایت احادیث، و گسترش فرهنگ اسلامی داشتند. واژه صحابی در منابع تاریخی و حدیثی جایگاه خاصی دارد و شناخت صحابه برای درک بهتر تاریخ صدر اسلام ضروری است.
لغت نامه دهخدا
(اَ بو بِ)
از یونانی اپپلسن، شاید مصحف ابوبلسینا، فالج که جز اندامهای چهره هر دو شق تن را فراگیرد
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ یُ)
ابن عساکر دمشقی. احمد بن هبه الله و بعضی کنیت او را ابوالفضل گفته اند. رجوع به ابن عساکر ابوالیمن... شود
او راست: اتحاف الزائر و اطراف المقیم و المسافر
لغت نامه دهخدا
(اَ بُطْ طَیْ یِ)
طاهر بن حسین بن مصعب بن رزیق بن ماهان یا رزیق بن اسعد رادویه یا اسعد بن راذان. ملقب به ذی الیمینین. اولین کس از طاهریان نخستین سلسلۀ ایرانی که پس از غلبۀ عرب در ایران صاحب استقلال شدند. طاهر پس از آنکه در چندین معرکه جیش امین را درهم شکست و امین بقتل رسید و مأمون را بر سریر خلافت متمکن ساخت، 205 هجری قمری از دست مأمون بحکومت خراسان منصوب گشت و به مرو کرسی خراسان شد و بعد از یکسال و شش ماه در سنه 207 هجری قمری به روز جمعۀ بیست و پنجم جمادی الاخر با داعیۀ استقلال نام خلیفه از خطبه بیفکند و فردای آنروز درگذشت و گویند مأمون از پیش تفرس این امر در طاهر کرده و شربت دار یا خوالیگر طاهر را بمواعید بر آن داشته بود که هر آن روز که طاهر سر از طاعت پیچد وی را مسموم سازد. پس ازاو پسر طاهر طلحه جای پدر گرفت. و خلف طلحه عبدالله وجانشین عبدالله ، طاهر گردید و آخرین آنان محمد بود که به سال 259 هجری قمری مغلوب یعقوب بن لیث شد و سلطنت طاهریان در خراسان پس از پنجاه وچهار سال منقرض گشت
لغت نامه دهخدا