جدول جو
جدول جو

معنی ابوالخیار - جستجوی لغت در جدول جو

ابوالخیار
(اَ بُلْ)
یسیر یا اسیر بن عمرو. صحابی است. صحابی در فرهنگ اسلامی به کسانی گفته می شود که سعادت دیدار پیامبر اسلام را داشته اند و به دین اسلام گرویده اند. این عنوان تنها با دیدار ظاهری حاصل نمی شود، بلکه شرط آن، ایمان و ماندن بر آن تا زمان مرگ است. صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذوالخیار
تصویر ذوالخیار
کسی که در بیع حق خیار دارد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بُ ل عَ)
ابوالعیزار. مرغی است با گردنی نیک دراز که پیوسته در آب باشد و ماهی گیرد. و نام دیگر آن به عربی سبیطر باشد. صاحب منتهی الارب گوید: و یا کرکی است و بگمان ما ابوالعزار و ابوالعیزار و سبیطر چوبینۀ قدماست. وامروز در سواحل دریای خزر از این مرغ بسیار باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ خُ)
ترّه. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). ابوجمیل. سبزه
لغت نامه دهخدا
(اَ بُنْ نا)
سنگ زبرین از دو سنگ آتش زنه و زیرین را ام النار گویند. ذوالرمه راست:
و سقط کعین الدیک بارعت صاحبی
اباها و میانا لموضعها وکرا
مشهره لایمکن الفحل امها
اذا هی لم تمسک باطرافها قسرا.
و دیگری گوید:
و منتوجه من غیر حمل لو اننا
ترکنا اباها لم ترد امها بعلا.
رجوع به زند و پازند شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُنْ ن ؟)
محدث است و مسلمه از او روایت کند. یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ یَ)
امیر ابوالیسر، سپاهسالار امیرابوالحسن علی لشکری فرمانروای گنجه از پادشاهان شدّادی که قطران شاعر در آغاز پس از مسافرت بگنجه بتوسط وی بدربار امیر مزبور راه یافت. قطران در نامه ای که به ابوالیسر فرستاده گوید:
بشهر اندرون با تونامی شدم
بنزدیک خسرو گرامی شدم
یکی نزد خسرو نشاندی مرا
به گردون هفتم رساندی مرا.
و در قابوسنامه آمده است: چنانکه امیر فضلون ابوالسوار، ابوالیسر حاجب را به اسفهسالاری به بردع میفرستاد ابوالیسر گفت تا زمستان درنیاید نروم از بهر آنکه آب و هوای بردع سخت بد است خاصه به تابستان و در این معنی سخن دراز گشت امیر فضلون گفت چرا چنین اعتقاد باید داشت که بی اجل هرگز کسی نمرده است و نمیرد ابوالیسر گفت چنان است که خداوند میفرماید که هیچکس بی اجل نمیرد و لیک تا کسی را اجل نیامده باشد به تابستان ببردع نرود. رجوع به سخن و سخنوران ج 2 ص 140 و 141 شود
ریاضی. در قاموس الاعلام این نام آمده و بکلمه ریاضی بغدادی ارجاع کرده است لیکن ذیل این کلمه نیز ترجمه وی نیامده است
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مُلْ خِ)
زن و دختر عم ابوالنجم شاعر معروف عهد اموی است. او شوهرش را بسبب پیری و ضعف و ناتوانی طعن میکرده و این موضوع در اشعار ابوالنجم انعکاس یافته است. رجوع به ریحانه الادب ج 6 ص 219 و خیرات حسان ج 1 ص 44 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُدْ دُرر)
حسان بن حریث العدوی. از بنی عدی بن زید مناه وبعضی نام او را حریث بن حسان گفته اند. محدّث است. اوبه اسناد از علی بن ابیطالب علیه السلام و عمران بن حصین روایت کرده است و ابوالسوار به حلم و بردباری معروف است گویند وقتی براه مردی بایذاء و آزار وی آغازیدو تا در خانه وی از اذیّت بازنایستاد چون ابوالسوار به خانه درآمد گفت گمان کنم بسنده باشد. و دیگر گویند مردی او را دشنام برشمرد و او گفت اگر چنین است بد مردی که منم. رجوع به صفهالصفوه ج 3 ص 152 شود
العبدری. نام او حسان بن حریث است و از عمران بن حصین حدیث شنوده است. رجوع به ابوالسوار حسان بن حریث شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُسْ سِ)
الغنوی. یکی از فصحا و ابوعبیده از او ادب فرا گرفته است. واو را با محمد بن حبیب بن ابی عثمان مازنی بحثی است
لغت نامه دهخدا
(اَ بُذْ ذَیْ یا)
گاو. (مهذب الاسماء) (دهّار). گاو نر. (السامی فی الاسامی). ابومزاحم
لغت نامه دهخدا
(اَ بُسْ س ؟)
شاعری عرب. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ خَطْ طا)
او از ابوسعید و ابوالخیر از او روایت کند
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ خَطْ طا)
جبلی. از مردم جبل، شهرکی مابین بغداد و واسط. شاعری مشهور است و میان او و ابوالعلاء معری مشاعراتی است. وفات او به سال 439 هجری قمری در ذی القعده بود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ خُطْ طا)
موش گیر. پژن. گید. دوبرادران. لوه. حداءه بر وزن عنبه. (تاج العروس). غلیواژ. گوشت ربا. زغن. چوزه ربا. خرجل. موشخوار. گوشت آهنج. پند. خشین پند. خاد. جنگلاهی. خول. و ظاهراً ابوالخطاب مصحف این کلمه است
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ بَ)
او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ خَ)
نام قریه ای بجنوب فارس بر ساحل خلیج بجنوب غربی بندر بوشهر
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ اَ)
پوپو. پوپوک. هدهد. (المزهر). ابوالربیع. (مهذب الاسماء). ابوتمامه. پوپه. بدک. مرغ سلیمان. مرغ نامه بر. کوکله. بوبو. بوبک
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ اَخْ)
شیر. اسد. (المزهر)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مُ)
دو پسر او یوسف و کثیر از وی روایت کنند
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ ؟)
بشیر الرّحال. محدث است. محدّث در اصطلاح علم حدیث، به شخصی گفته می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) را روایت، حفظ، بررسی و نقل می کند. این فرد معمولاً با دقت فراوان، سلسله اسناد را بررسی می کند تا از صحت روایت اطمینان حاصل شود. محدثان نقش بسیار مهمی در ثبت و حفظ سنت نبوی ایفا کرده اند و بدون تلاش های آنان، منابع اصلی دین اسلام دچار تحریف می شد.
لغت نامه دهخدا
یا ابوالعیاس. او از ابن المسیب و از او ابن ابی حباب روایت کند
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ عَیْ یا)
شرم مرد. ودر شعری نیز از خواجوی کرمانی این کلمه آمده است
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ عَ)
شاعری از عرب و او را دیوانی است
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ عَ)
مرغی است درازگردن که پیوسته در آب باشد و ماهی گیرد و نام دیگر آن سبیطر است. و بعضی گفته اند ابوالعیزار کرکی است
لغت نامه دهخدا
(اَبُلْ عَ)
پدر عقبه. تابعی است. او از ابن عباس و عقبه از پدر روایت کند و در شمار کوفیین است. تابعی در سنت اسلامی به شخصی گفته می شود که در عصر پس از پیامبر اسلام زندگی کرده و از صحابه – کسانی که پیامبر را دیده اند – علم و دین آموخته است. اگرچه تابعی پیامبر را ندیده است، اما پیوند او با صحابه سبب شده است که در زنجیره ناقلان حدیث جایگاه بالایی داشته باشد. علمای علم رجال و حدیث معمولاً تابعین را به سه دسته تقسیم می کنند: کبیر، وسط و صغیر، بسته به اینکه با کدام طبقه از صحابه دیدار داشته اند.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ)
آب. (السامی فی الاسامی). ابوالحیوه. ابوالحیان
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ هََ دْ دا)
شاعری است از عرب
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حُ سَ)
عسقلانی. یکی از معاریف صوفیه. او در نیمۀ دویم مائۀ سوم هجری به بغداد میزیست و در اواخر همین مائه در یکی از قراء بغداد بدرود حیات گفت. رجوع به نامۀ دانشوران ج 3 ص 102 و رجوع به نفحات الانس شود
مرثدبن عبدالله الیزنی. مفتی مصر. تابعی است. او به سال 98 هجری قمری درگذشت. از او یزید بن ابی حبیب روایت کند. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 254 شود
احمد بن محمد بن میمون. او پس از سلیمان بن حسن بن مخلد وزارت متقی خلیفۀ عباسی یافت و وزارت او دیری نکشید. رجوع به تجارب السلف ص 219 شود
حمصی. از مشاهیر ارباب طریقت. وفات او به سال 310 هجری قمری بوده است. رجوع به نفحات الانس جامی و نامۀ دانشوران ج 3 ص 102 شود
حسن بن بابا. رجوع به ابن خمار ابوالخیر حسن بن سوار...، و رجوع به نامۀ دانشوران ج 1 ص 51 و شهرزوری ص 23 شود
جرائحی. شهرزوری در تاریخ الحکما گوید او طبیب بیمارستان عضدی بود. رجوع به نامۀ دانشوران ج 2 ص 724 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ خَ)
بلخی. وی بروزگار سلطان محمود سبکتکین عامل ختلان بود و بزمان مسعود بن محمود شغل امور وزارت و حساب میراند
پدر ابوسعید فضل الله بن ابی الخیر است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
فرهنگ شعوری، پتکوب. بتکوب. ظاهراً مصحف پتکوب است
لغت نامه دهخدا