صحابیست. در تاریخ اسلام، صحابی عنوانی است که به یاران و همراهان راستین پیامبر اسلام (ص) داده می شود. این افراد در گسترش اسلام، نشر قرآن و حفظ سنت نبوی نقش بی بدیلی ایفا کردند. بسیاری از آنان در جنگ های صدر اسلام حضور داشتند و از اسلام دفاع کردند. صحابه ستون های اصلی جامعه اسلامی نخستین را تشکیل می دادند و در تاریخ اسلام جایگاه ویژه ای دارند.
صحابیست. در تاریخ اسلام، صحابی عنوانی است که به یاران و همراهان راستین پیامبر اسلام (ص) داده می شود. این افراد در گسترش اسلام، نشر قرآن و حفظ سنت نبوی نقش بی بدیلی ایفا کردند. بسیاری از آنان در جنگ های صدر اسلام حضور داشتند و از اسلام دفاع کردند. صحابه ستون های اصلی جامعه اسلامی نخستین را تشکیل می دادند و در تاریخ اسلام جایگاه ویژه ای دارند.
محمد مظفر. از حکام بطیحه. او پس از پدر خود اسماعیل حکومت یافت و پس از او پسر وی مهذب الدوله سعید جانشین وی گردید. کنیت محمّد مظفر در حبیب السیر چاپی بصورت فوق آمده است و بعید نیست که درکتابت غلط راه یافته و کنیت او ابوسعید بوده است
محمد مظفر. از حکام بطیحه. او پس از پدر خود اسماعیل حکومت یافت و پس از او پسر وی مهذب الدوله سعید جانشین وی گردید. کنیت محمّد مظفر در حبیب السیر چاپی بصورت فوق آمده است و بعید نیست که درکتابت غلط راه یافته و کنیت او ابوسعید بوده است
کنیت حضرت علی (ع). (غیاث) (آنندراج). حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام. (ناظم الاطباء) : یکی مشکلی برد پیش علی که تا مشکلش را کند منجلی شنیدم که شخصی در آن انجمن بگفتا چنین نیست یا بوالحسن. سعدی. و رجوع به علی شود
کنیت حضرت علی (ع). (غیاث) (آنندراج). حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام. (ناظم الاطباء) : یکی مشکلی برد پیش علی که تا مشکلش را کند منجلی شنیدم که شخصی در آن انجمن بگفتا چنین نیست یا بوالحسن. سعدی. و رجوع به علی شود
دهی است از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 15هزارگزی خاور نورآباد و هفت هزارگزی جنوبی راه اتومبیل رو خرم آباد به کرمانشاه. ناحیه ای است جلگه ای، سردسیر، مالاریائی. 300 تن سکنه دارد. آب آن از سراب نیاز تأمین میشود. محصولات آن غلات، لبنیات، و توتون است اهالی به کشاورزی و گله داری اشتغال دارند. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفۀ خاوه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 15هزارگزی خاور نورآباد و هفت هزارگزی جنوبی راه اتومبیل رو خرم آباد به کرمانشاه. ناحیه ای است جلگه ای، سردسیر، مالاریائی. 300 تن سکنه دارد. آب آن از سراب نیاز تأمین میشود. محصولات آن غلات، لبنیات، و توتون است اهالی به کشاورزی و گله داری اشتغال دارند. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفۀ خاوه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
ابن موسی اردبیلی، مکنی به ابوالحسین. از محدثان و علمای ساکن بغداد بود و در آنجا از احمد بن طاهر و سعید بن عمرو بردعی حدیث آموخت و ابوالحسن دارقطنی و ابوبکر برقانی از او روایت دارند. او شافعی و ثقه و امین و فاضل بود و به سال 381 هجری قمری در بغداد درگذشت. (از الانساب سمعانی). در جامعه اسلامی، محدثانی که قادر به تجزیه و تحلیل دقیق روایات پیامبر اسلام و اهل بیت بودند، از احترام ویژه ای برخوردار بودند. آنان با بررسی دقیق اسناد و مدارک روایات، سبب تثبیت اصول دینی و جلوگیری از انتشار احادیث نادرست یا جعلی شدند. در نتیجه، محدثان نقشی اساسی در تدوین منابع حدیثی معتبر ایفا کردند.
ابن موسی اردبیلی، مکنی به ابوالحسین. از محدثان و علمای ساکن بغداد بود و در آنجا از احمد بن طاهر و سعید بن عمرو بردعی حدیث آموخت و ابوالحسن دارقطنی و ابوبکر برقانی از او روایت دارند. او شافعی و ثقه و امین و فاضل بود و به سال 381 هجری قمری در بغداد درگذشت. (از الانساب سمعانی). در جامعه اسلامی، محدثانی که قادر به تجزیه و تحلیل دقیق روایات پیامبر اسلام و اهل بیت بودند، از احترام ویژه ای برخوردار بودند. آنان با بررسی دقیق اسناد و مدارک روایات، سبب تثبیت اصول دینی و جلوگیری از انتشار احادیث نادرست یا جعلی شدند. در نتیجه، محدثان نقشی اساسی در تدوین منابع حدیثی معتبر ایفا کردند.
ابن محمد بن البغوی الهروی. مکنی به ابوالحسین نوری. از مشاهیر طبقۀ عرفا و معارف اهل حال است بزهد و تقوی معروف و بلسان خوش موصوف بوده جد وی از اهالی بغشور است که شهری بوده در مابین هرات و مرو پدرش از آن شهر به بغداد نقل نمود و خود در آن شهر نشو و نما یافته و در نزد آن سلسله به ابن بغوی مشهور بوده و ملقب بنوری است و از اقران و نزدیکان جنید است و زمان وی با روزگار و عصر المعتمدعلی الله و معتضد عباسی مقارن بوده صاحب نفحات الانس مسطور داشته که وی تکمیل درجات عرفان و مقامات ایقان را در نزد سری سقطی و شیخ محمد علی قصاب و احمد بن ابی الحواری نمود و سالهای دراز بمصاحبت ذوالنون مصری گذرانید و اخذ بسیاری از معارف و علوم آن طبقه را از آن عارف کامل کرد. صاحب تذکره الاولیاء در عنوان ترجمه وی آورده که ابوالحسین یگانه عهد و قدوۀ وقت و ظریف اهل تصوف و شریف اهل محبت بود و او را ریاضاتی شگرف و معاملاتی پسندیده و نکتی عالی ورموزی عجب بود و نظری صحیح و فراستی صادق و عشقی با کمال و شوقی بینهایت داشت و مشایخ بر تقدیم او متفق بودند و او را امیرالقلوب گفتندی و قمرالصوفیه. مرید سری سقطی بود صحبت احمد حواری یافته و از اقران جنید بود و در طریقت مجتهد بود. ازصدور علماء مشایخ بود و او را در طریقت براهینی قاطعه است و حجتی لامعه در وجه تسمیه و لقب وی بنوری چندوجه نوشته اند اول آنکه او را صومعه ای بود در صحرا که همه شب در آن مکان بعبادت مشغول بودی شبی جماعتی از نزدیک صومعۀ وی عبور میکردند نوری درخشان دیدند که از بام صومعه بالا میرفت و اطراف آن صومعه را روشن کرده بود، و نیز گفته اند که بنور فراست از اسرار باطن خبر دادی وقتی مریدی او را گفت ای شیخ کامل از کرده ها و حالات خود چیزی گوی که بر حالت ما تغییری پدید گردد و او گفت سالها مجاهده کردم و خود را بزندان خلاف نفس بازداشتم و پشت بخلایق نمودم و ریاضات بردم طریق حق برمن گشوده نشد سپس با خود اندیشیدم که کاری باید کرد که یا کار از آن برآید و یا جان از تن درآید و از اندوه و زحمت دنیا برهم پس گفتم ای نفس سرکش سالها بمراد و هوای خود خوردی و خفتی و دیدی و گفتی و شنیدی و عیش کردی و شهوت راندی و جواب آن همه باید دادن گفتمش اکنون در خانه اطاعت رو تا بندت برنهم و هر چه حقوق حق است بادای آن پرداز تا صاحب دلی گردی و بحق برسی پس چون چنین کردم بر من مکشوف گشت که آفت کار من آن بود که نفس سرکش با دل من یکی شده بود و چون نفس با دل رسد نفس حظ خود از آن حاصل کند آنگاه خلاف نفس را در مشتهیات بر خود کار بستم و هر چه خواستی خلاف آن کردم تا بکلی نفس را طمع از من مقطوع گشت تا آنکه حالتی بر من پدید آمد دانستم محل اسرار توانم گردید سپس از بزرگان حقیقت و طریقت آنچه خواستمی اخذ نمودم صاحب تذکره الاولیا حکایت کرده است که در زمان المعتمدعلی الله عباسی جماعتی از قضاه و علمای ظاهر در نزد خلیفه گفتند که جماعتی تازه در این شهر پیدا شده اند که بعضی الفاظ کفرآمیز گویند سرود گفته و رقص می کنند و مردم را از روی جهالت بضلالت می اندازند و در سردابها روند و از مردم پنهان شوند و در حقیقت این طایفه از زنادقه محسوب گردند اگر اینان را حکم بقتل رود ثواب و اجری جزیل از برای خلیفه باشد. در حال خلیفه صاحب شرطۀ بغداد را فرمان داد که آن جماعت را حاضر نمایند و آنان ابوالحسین و ابوحمزۀ بغدادی و ارقام و شبلی و جنید بودند پس از حضور و مشاهدت اگر چه ظاهر آنها را بصلاح و تقوی آراسته دید ولی از آن جهت که اهل ظاهر بر کفر آنها حکم نموده بودند بقتل جملۀ آنها فرمان داد ابتدا سیاف قصد کشتن ارقام نمود وچون خواست که او را بقتل رساند شیخ ابوالحسین نوری از جای خود برخاست و بسیاف گفت تمنا دارم که اول مرابقتل رسانی که قتل دوستان دیدن بس دشوار است سیاف گفت ای جوان مرد هنوز نوبت تو نیست و قتل چیز آسانی نباشد که بدان شتاب مینمائی گفت بنای طریقت من بر ایثار است میخواهم باندازۀ نفسی هم باشد ایثار برادران کرده باشم از آنکه یک نفس در دنیا نزدیک دوست بهتر از هزارسال آخرتست از آنکه این خانه خدمت است و آن خانه قربت و قربت بخدمت باشد و خلیفه چون از آن حال و آن حالت اطلاع پیدا نمود و جوانمردی او را بدید از آن صدق و انصاف تعجب نمود و بسیاف فرمود در قتل ایشان تأخیر اندازند و بیکی از فقهای آن عصر بفرمود که تفتیش از طریقۀ مذهب و حالات آن جماعت نماید پس بنا بحکم خلیفه ایشان را بمجلس علما بردند از آنکه جنید در میان آن طبقه بفضل و علوم ظاهر معروف و موصوف بودابتدا روی بدو کرد و پرسید که از بیست دینار چند باید زکوه داد شبلی که مردی مزاح بود بدون درنگ گفت بیست دینار و نیم. فقیه گفت این حکم از کیست علاوه بر بیست دینار نیم دینار چرا باید داد گفت نیم دینار جریمۀ آن کس است که چرا باید در نزد او بیست دینار بماند که زکوه تعلق گیرد قاضی و اهل مجلس زیاده بخندیدند پس روی بجنید کرد و مسئلۀ دیگر پرسید جنید گفت جواب مسائل با شیخ ابوالحسین است قاضی تعجب کرد چه ابوالحسین در میان آن جماعت بعلوم ظاهر معروف نبود آنگاه قاضی از او مسئله ای پرسید که خود قاضی در حل آن درمانده بود شیخ بلاتأمل جواب مسئله گفته و همچنین مسئله ای دیگر پرسید تا صد مسئله، تمام مسائل را جواب شافی علمی داد. قاضی را تعجب بر تعجب افزود و تعبیر و تفسیر و تأویل هر یک از آیات بخواست بدون تأمل و درنگ جواب داد پس قاضی از جای خود برخاست نزدیک وی رفته دستش بوسه داد و معذرت بسیار خواست آنگاه شیخ ابوالحسین بقاضی گفت همه این مسائل پرسیدی و هیچ نپرسیدی و نپرسی که خدا را مردان و نبی را پیروانی هستند که حرکت و سکون خلق بدانهاست و زندگانی و سیر و سلوک از آنها است اگر یک لحظه از مشاهدۀ آنها باز مانندجان از بدن ایشان برآید خلق را مدار و امور دنیا بدانها درست گردد پس قاضی را از علم و تحقیق و صحبت های وی زیاده خوش آمد کس بنزد خلیفه فرستاد که اینان موحد و پاک دینند و چنین کسان را چگونه توان در شمار ملحدان و زندیقان بیرون آورد. خلیفه چون پیغام قاضی شنید آن جماعت را بنزد خویش خواند و زیاده از حد بنواخت و گفت حاجتی از من بخواهید گفتند حاجت آن است که ما را فراموش کنی نه بقبول خود ما را مشرف گردانی و از نزد خود ما را مهجور کنی که مارا رد تو چون قبول تست و قبول تو چون رد تو. خلیفه بسیار بگریست و ایشان را چنانچه میخواستند با اکرام و احترام تمام بمنزل خودشان روانه داشت و باجزای خلافت سپرد تا در حق آن جماعت از احترام چیزی فروگذاشت ننمایند نقل است که وقتی در مسجدی از مساجد بغداد بجهت عبادت رفته فقیهی در آن حین بنماز مشغول بود و دست بمحاسن خود مینهاد و ابوالحسین نزدیک رفته گفت روی بخالق خود کردن بسی بهتر است از توجه بلحیه نمودن پس آن شخص فقیه از سخن وی برآشفت و بمنزل خود برفت و صحبت وی طرح نموده جماعت فقها حکم بر کفر وی نمودند و بعرض معتمد رسید خلیفه حکم نمود که او را حاضر نموده پس از تحقیق مقتولش نمایند چون بحضور خلیفه درآمد پرسید که تو چه گفته ای که باعث کفر تو بوده بگوی شیخ صدق مطلب را بیان کرد و جماعتی هم که بودند و شنیده بودند تصدیق بر قول وی نمودند خلیفه گفت چگونه میشود شخصی را که با این همه صدق و اخلاص است بدین حرف کافر کرده و توان به قتل او مبادرت نمود پس از آن عارف کامل معذرت خواسته زیاده تعظیمش نموده رخصت انصرافش ارزانی داد وقتی جماعتی از مریدان وی بنزد جنید رفته از حالت شیخ ابوالحسین جویا شد گفتند که او را چند روز است که حالتی پدید گشته که بجز حق چیزی نگوید و از عبادت فروگذاشت ننماید و طعام و شراب نخورد و نمازها در وقت خود بجای آرد اصحاب جنید گفتند که وی هنوز هشیار است و فانی نیست از آنکه اوقات نماز نگاه میدارد و اوقات او می شناسد پس این حالت تکلف اوست نه فنای صرف که از هیچ امری او را خبری نباشد جنید گفت چنین نیست که شما میگوئید اینان جماعتی هستند که در عین وجد از ترک عبادت محفوظ باشند خدای تعالی ایشان را نگاه میدارد که وقت خدمت خدمت از ایشان فوت نشود و از سعادت حضرت محروم نمانند پس جنید در حال برخاسته بنزد وی رفت و گفت یا اباالحسین اگر دانی که این حالت و خروش زیاده فائده دارد بگو تا من نیز بدان حالت باشم و اگر نه رضابقضا ده و بامر تسلیم کن تا دلت فارغ شود ابوالحسین را فی الحال حالت تغییر نموده و چنان کرد که او گفت پس روی بجنید کرده و گفت الحق نیکو مرشد و معلمی تو ما را. نقل است که وقتی که شیخ شبلی که از فقهاء بوددر منبر بذکر احادیث و موعظت مشغول بود در آن حالت آن عارف کامل بمجلس درآمد و گفت خداوند راضی نیست ازآن عالمی که علم خود را در مقام عمل نیاورد اگر عالمی با عمل بجای خود مشغول باش و الا از منبر فرود آی پس شبلی از آنکه قول او را با حالت خود موافق و مطابق یافت بدون درنگ از منبر فرود آمد و روی ب خانه خودنهاد و چهار ماه در خانه بنشست و در بروی خود به بست پس مردم از نیامدن وی بمسجد و رفتن بمنبر دلتنگ شده و بر در خانه وی گرد شدند بهر قسمی که بود بیرونش آورده بمسجد برده و بر منبر برآمد در آن حال ابوالحسین را خبر شد که شیخ شبلی بمنبر برآمده پس بمجلس درآمده و گفت ای شیخ بزرگوار هیچ دانی که مردم از چه روی ترا طالب میباشند که بر منبر برآمده و ایشان را موعظت گوئی شبلی گفت ندانم گفت تو چون بمیل طبع آنها سخن گوئی و پوشیده میداری از آنها آنچه را باید گفت ترا طالب و راغبند و اگر سخن حق گوئی لحظه ای نگذرد که بگرد تو نگردند و این سخنان که اکنون گوئی محض خودنمائی است نه راهنمائی و دلالت بحق. شبلی گوید پس از آنکه یک چند در خود فرورفته از سخنان وی رسید آنچه به من رسید. از یکی از مریدان وی نقل است که روزی شیخ علی الصباح از خواب برخاست و گفت پذیرائی کنید جوانی را که از روی صدق و اخلاص با پای برهنه از اصفهان بعزم دیدن ما و بدست آوردن طریق حق می آید مریدان از خانقاه بیرون رفته بدان صفت که شیخ وصف کرده بود جوانی دیدند با لباسی مندرس و پای برهنه که آثار نجابت و اصالت از ناصیه اش ظاهر بود پس بدانحال بخانقاه درآمد و دست شیخ ببوسید و بنشست و شیخ از او پرسید که از کجا میائی گفت از اصفهان گفت نه آن بود که ملک اصفهان در هنگامی که حرکت بدین سمت نمودی ترا عمارتی و کنیزکی و هزار دینار زر میداد که از اینجا بیرون مرو و تو بجهت این مقام و طلب از آن گذشتی جوان بهم برآمد و گفت از زخارف فانیه گذشتن و بدولت باقی رسیدن بهتراست. شیخ را از حالت وی خوش آمده و در نزد خویش نگاه داشت تا بمقامات عالیه رسید. نقل است که وقتی شخصی بخانقاه وی درآمد دید مردی را که در نزد او نشسته وگریه می کند و شیخ نیز او را همراهی میکرد پس برخاست و رفت آن شخص از آن عارف کامل پرسید که آن شخص که بود و سبب گریه چه ؟ گفت او ابلیس بود و عبادات خود راکه در راه حق کرده بود میگفت و میگریست و من از گریۀ او بر حالت خود میگریستم از وساوس او که حفظ خداوندی شامل حال باشد. در تذکره الاولیاء مسطور است که وقتی در بازار مسگران بغدادش گذار افتاد در یک دکان دو غلام بچۀ رومی بودند سخت با جمال و آتشی گرد ایشان را فروگرفته و از هلاکشان چیزی باقی نبود خداوند غلامان فریاد برآورد که هر که ایشان را سالم و بی عیب بیرون آورد هزار دینار زر بدو دهم کسی را زهرۀ آن نبودکه بدان آتش درآید در آن حال شیخ را عبور بدان سوی افتاد و فریاد دو غلام بچه بشنید پس نام خدای بر زبان جاری ساخت و پای در آتش نهاد و دست هر دو غلام را گرفته از آتش بسلامت بیرونشان آورد صاحب غلام را از آن حالت حیرت دست داده شکر شیخ بجای آورد و یکهزار دینارزر مغربی در نزد شیخ بر زمین نهاد شیخ گفت ای مرد زرها بردار و خدا را شکر گوی که آن مرتبه که به نیکان رسیده به ناگرفتن رسیده و بگزیدن آخرت بدنیا و نیز حکایت کرده اند که او را خادمه ای بود زیتونه نام گفته است که روزی قدری شیر گرم و نان پیش او بردم با دستهای خود که پیش از آن گل کاری کرده بود مشغول خوردن شد در دل گذارنیدم که مردی ناهنجار است که با دست ناشسته غذا میخورد ساعتی از آن وقت برنیامد که زنی با چند نفر از اجزای شحنه درآمدند و مرا گرفته بادعای آن زن که زر و جامه را دزدیده بنزد شحنه بردند پس شیخ بر اثر من بیامد و کسان شحنه را گفت احترام او را نگاهدارید که اینک زر و جامه را آن کس که برده پشیمان خواهد گشت و می آورد پس لحظه ای نگذشت که کنیزکی بیامدزر و جامه را بیاورد و اقرار کرد که من برده بودم ومن خلاص یافتم شیخ مرا بنزد خود خواند و گفت مرا و خودت را بزحمت افکندی. دیگر بر دل خود گذرانی که بی هنجار مرد است ؟ زیتونه گوید از آن خیال که در حق وی کرده بودم توبه نمودم. نقل است که وقتی شیخ براهی میگذشت دهقانی را دید خرش مرده و بارش افتاده و خود ایستاده و گریه میکرد شیخ را بر وی دل بسوخت نزدیک خر آمد و سرپائی برآن حیوان زد و گفت برخیز که نه جای خفتن است فی الحال از جای خاست مرد دهقان شادان شده باربر خر نهاد و برفت مردمان شهر چون چنین کرامتی دیدند از هرسوی بگرد وی درآمدند و دست او میبوسیدند و همچنین بر قفای وی میرفتند شیخ چون آن همه غوغا و ازدحام دید بدکان بقالی رسیده بنشست و از سبزیهای او مشغول خوردن گشت و با بقال مزاح مینمود مانند مردمان اوباش، خلق چون این حالت از وی دیدند بگمان خفّت عقل از وی برمیدند جمله پراکنده شده و برفتند مریدی همراه شیخ بود بدو گفت این جماعت را حالت این است که دیدی باشارتی بیایند و بتغییر حالتی بروند برخیز تا مجالی داریم سر خود گرفته برویم. یکی از اهل قادسیه حکایت کرده است که وقتی با جماعتی از وادی شیران میگذشتیم شیخ ابوالحسین را دیدم که بر روی سنگی نشسته و چندشیر قوی هیکل در اطراف وی خوابیده اند ما را از آن حال تعجب روی داده بر خود بترسیدیم که مبادا آن سباع قصد ماکنند پس شیخ ملتفت ما شده اشاره بشیران کرد و شیران برفتند و اشارت بما کرد بنزد وی رفتیم گفتیم یا شیخ این چه حالتست. گفت مدتی در ریاضت چیزی نخورده بودم خرمائی دیدم دلم آرزوی آن کرده با خود گفتم ای نفس هنوز در تو آرزو باقی است پس بدین وادی درآمدم بلکه شیرانم بدرند و از آرزوی نفس آسوده گردم. در ترجمه آن عارف کامل آورده اند که طریقه اش آن بوده که تصوف را بر فقر تفضیل نهد و مذهبش با جنید نزدیک است و از نوادر طریقتش آن است که صحبت بی ایثار حرام است یعنی ایثار از حق خود نسبت بدوستان یا بیگانگان. و صحبت با درویشان را فریضه داند و عزلت را ناپسندیده و ایثار مصاحب بر مصاحب فریضه. وقتی جماعتی شیخ جنیدرا در حضور وی از صبر و توکل چیزی پرسیدند خواست جواب گوید ابوالحسین بانگ بر وی زد که تو در وقت سیر ومحنت صوفیان از این طایفه بیکسو شدی و دست در دانشمندی زدی و علوم ظاهر را فراگرفتی ترا نرسد که سخن ازاصطلاح این طایفه بمیان آوری. و چنانکه در تراجم وی و در مرآت الجنان مسطور است آن عارف کامل عمر بسیار نمود و هم در سال 286 هجری قمری وفات کرد و در بعضی از کتب وفات او را در 295 هجری قمری نوشته اند رحمه الله چون خبر وفات شیخ ابوالحسین بعارف کامل شیخ جنید رسید گفت ذهب نصف هذا العلم بموت النوری یعنی رفت نصف علم عرفان و تصوف بمرگ شیخ ابوالحسین نوری. جعفر خدری که خود از معتقدان شیخ ابوالحسین نوری بود گفت یک دو روز قبل از وفات آن عارف کامل وقتی در مکان خلوتی مناجات میکرد و میگریست من گوش فرادادم تا چه میگوید گفت بار خدایا اگر خواهی اهل ذوزخ را عذاب کنی و از مردم پر کنی قادری که دوزخ را از من پر کنی و اهل دوزخ را بهشت بری. گوید که از آن حالت عارف کامل و آن حرف زیاده تعجب نمودم و هم یک دو روز نگذشت که دنیا را بدرود نمود پس از وفات او را بخواب دیدم با حالتی خوش پرسیدم یا شیخ بر تو چه گذشت گفت از هیچیک از اعمال و افعال من نپرسیدند الا بجهت آن ایثار که کردم درجات عالیه بمن دادند. مسطور است که شیخ ابوالحسین همواره تسبیح در دست داشتی وی را گفتند تستجلب الذکر گفت لااستجلب الغفله بدو گفتند بدین تسبیح که در دست داری میخواهی که خدای تعالی در یاد تو بود گفت نی بلکه باین تسبیح غفلت میجویم. و نیز وی را گفتند که الله تعالی را بچه چیزی شناختی گفت بالله گفتند پس عقل چیست گفت عاجز است راه ننماید مگر بعاجز. و هم او گفته هر گاه خدای تعالی خود را از کسی بازپوشد هیچ دلیل او راباو نرساند و نه خبری اذا ستر الحق من احد لم یهده استدلال و لا خبر. و هم او گفته لایغرنک صفاء العبودیه فان فیه نسیان الربوبیه، در حین عبادت و بندگی مغرورمشو چه گاهی غرور اسباب آن خواهد شد که از ربوبیت فراموشی حاصل شود. مسطور است که جوانی خراسانی بنزد ابراهیم قصار آمد گفت تمنی دارم که شیخ ابوالحسین نوری را ببینم بدو دلالتش کرد چون بنزد وی درآمد ازو پرسیدند در این مدت با که صحبت داشته ای گفت با شیخ ابوحمزۀ خراسانی گفت آن مرد که از قرب نشان میدهد و اشارت میکند گفت بلی گفت چون دیگر باره بنزد وی رسی از منش سلام رسان و بگوی در آنجا که مائیم قرب، بعد است. ابن اعرابی گوید قرب نگویند تا مسافت نبود و تا مسافت بود دوگانگی بجای بود پس بدین معنی قرب بعد بود. وقتی از او سؤال کردند که عبودیت چیست گفت مشاهدۀ ربوبیت است. ازو پرسیدند که آدمی کی مستحق آن شود که خلق را سخن گوید گفت وقتی که از خدای سخن فهم نکند از او سؤال کردند که اشارت چیست گفت اشارت مستغنی است از عبادت و یافتن از اشارت بحق استحقاق سرائر است از صدق، از او سؤال کردند وجد چیست گفت بخدای که ممتنع است زبان از نعمت حقیقت او و گنک است بلاغت و ادبیت از وصف جوهر او که کار وجد از بزرگترین کارها است و هیچ دردی نیست دردمندتر از معالجۀ وجد. وجد زبانه ای است که در سر نجنبد و از شوق پدید آید که اندامها بجنبش آرد از شادی یا از اندوه. ازو پرسیدند صوفی کیست گفت صوفیان آن قومند که جان ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از عافیت نفس صافی گردیده و از هوا خلاص یافته تا درصفت اول و درجۀ اعلی با حق بیارامیده اند و از غیر او رمیده اند نه مالکند و نه مملوک. و نیز گفته صوفی آن است که هیچ چیزی در بند او نبود و او نیز در بند هیچ چیزی نبود. از او پرسیدند که تصوف چیست گفت تصوف نه رسوم است و نه علوم لکن چیز است خارج از این یعنی اگر رسوم بودی بتعلیم و تعلم حاصل آمدی و اگر علم بودی بمجاهده بدست آمدی و آن اخلاقی است بنا بر کریمۀ تخلقوا باخلاق الله با خلق خدای نیک برآمدن نه برسوم میسر گردد و نه بعلوم. و نیز گفته است تصوف از ادبیت و جوانمردی و ترک تکلف و سخاوت و نیز گفته تصوف دشمنی دنیا است و دوستی مولی. (نامۀ دانشوران ج 2 ص 367). و رجوع به ابوالحسین نوری شود
ابن محمد بن البغوی الهروی. مکنی به ابوالحسین نوری. از مشاهیر طبقۀ عرفا و معارف اهل حال است بزهد و تقوی معروف و بلسان خوش موصوف بوده جد وی از اهالی بغشور است که شهری بوده در مابین هرات و مرو پدرش از آن شهر به بغداد نقل نمود و خود در آن شهر نشو و نما یافته و در نزد آن سلسله به ابن بغوی مشهور بوده و ملقب بنوری است و از اقران و نزدیکان جنید است و زمان وی با روزگار و عصر المعتمدعلی الله و معتضد عباسی مقارن بوده صاحب نفحات الانس مسطور داشته که وی تکمیل درجات عرفان و مقامات ایقان را در نزد سری سقطی و شیخ محمد علی قصاب و احمد بن ابی الحواری نمود و سالهای دراز بمصاحبت ذوالنون مصری گذرانید و اخذ بسیاری از معارف و علوم آن طبقه را از آن عارف کامل کرد. صاحب تذکره الاولیاء در عنوان ترجمه وی آورده که ابوالحسین یگانه عهد و قدوۀ وقت و ظریف اهل تصوف و شریف اهل محبت بود و او را ریاضاتی شگرف و معاملاتی پسندیده و نکتی عالی ورموزی عجب بود و نظری صحیح و فراستی صادق و عشقی با کمال و شوقی بینهایت داشت و مشایخ بر تقدیم او متفق بودند و او را امیرالقلوب گفتندی و قمرالصوفیه. مرید سری سقطی بود صحبت احمد حواری یافته و از اقران جنید بود و در طریقت مجتهد بود. ازصدور علماء مشایخ بود و او را در طریقت براهینی قاطعه است و حجتی لامعه در وجه تسمیه و لقب وی بنوری چندوجه نوشته اند اول آنکه او را صومعه ای بود در صحرا که همه شب در آن مکان بعبادت مشغول بودی شبی جماعتی از نزدیک صومعۀ وی عبور میکردند نوری درخشان دیدند که از بام صومعه بالا میرفت و اطراف آن صومعه را روشن کرده بود، و نیز گفته اند که بنور فراست از اسرار باطن خبر دادی وقتی مریدی او را گفت ای شیخ کامل از کرده ها و حالات خود چیزی گوی که بر حالت ما تغییری پدید گردد و او گفت سالها مجاهده کردم و خود را بزندان خلاف نفس بازداشتم و پشت بخلایق نمودم و ریاضات بردم طریق حق برمن گشوده نشد سپس با خود اندیشیدم که کاری باید کرد که یا کار از آن برآید و یا جان از تن درآید و از اندوه و زحمت دنیا برهم پس گفتم ای نفس سرکش سالها بمراد و هوای خود خوردی و خفتی و دیدی و گفتی و شنیدی و عیش کردی و شهوت راندی و جواب آن همه باید دادن گفتمش اکنون در خانه اطاعت رو تا بندت برنهم و هر چه حقوق حق است بادای آن پرداز تا صاحب دلی گردی و بحق برسی پس چون چنین کردم بر من مکشوف گشت که آفت کار من آن بود که نفس سرکش با دل من یکی شده بود و چون نفس با دل رسد نفس حظ خود از آن حاصل کند آنگاه خلاف نفس را در مشتهیات بر خود کار بستم و هر چه خواستی خلاف آن کردم تا بکلی نفس را طمع از من مقطوع گشت تا آنکه حالتی بر من پدید آمد دانستم محل اسرار توانم گردید سپس از بزرگان حقیقت و طریقت آنچه خواستمی اخذ نمودم صاحب تذکره الاولیا حکایت کرده است که در زمان المعتمدعلی الله عباسی جماعتی از قضاه و علمای ظاهر در نزد خلیفه گفتند که جماعتی تازه در این شهر پیدا شده اند که بعضی الفاظ کفرآمیز گویند سرود گفته و رقص می کنند و مردم را از روی جهالت بضلالت می اندازند و در سردابها روند و از مردم پنهان شوند و در حقیقت این طایفه از زنادقه محسوب گردند اگر اینان را حکم بقتل رود ثواب و اجری جزیل از برای خلیفه باشد. در حال خلیفه صاحب شرطۀ بغداد را فرمان داد که آن جماعت را حاضر نمایند و آنان ابوالحسین و ابوحمزۀ بغدادی و ارقام و شبلی و جنید بودند پس از حضور و مشاهدت اگر چه ظاهر آنها را بصلاح و تقوی آراسته دید ولی از آن جهت که اهل ظاهر بر کفر آنها حکم نموده بودند بقتل جملۀ آنها فرمان داد ابتدا سیاف قصد کشتن ارقام نمود وچون خواست که او را بقتل رساند شیخ ابوالحسین نوری از جای خود برخاست و بسیاف گفت تمنا دارم که اول مرابقتل رسانی که قتل دوستان دیدن بس دشوار است سیاف گفت ای جوان مرد هنوز نوبت تو نیست و قتل چیز آسانی نباشد که بدان شتاب مینمائی گفت بنای طریقت من بر ایثار است میخواهم باندازۀ نفسی هم باشد ایثار برادران کرده باشم از آنکه یک نفس در دنیا نزدیک دوست بهتر از هزارسال آخرتست از آنکه این خانه خدمت است و آن خانه قربت و قربت بخدمت باشد و خلیفه چون از آن حال و آن حالت اطلاع پیدا نمود و جوانمردی او را بدید از آن صدق و انصاف تعجب نمود و بسیاف فرمود در قتل ایشان تأخیر اندازند و بیکی از فقهای آن عصر بفرمود که تفتیش از طریقۀ مذهب و حالات آن جماعت نماید پس بنا بحکم خلیفه ایشان را بمجلس علما بردند از آنکه جنید در میان آن طبقه بفضل و علوم ظاهر معروف و موصوف بودابتدا روی بدو کرد و پرسید که از بیست دینار چند باید زکوه داد شبلی که مردی مزاح بود بدون درنگ گفت بیست دینار و نیم. فقیه گفت این حکم از کیست علاوه بر بیست دینار نیم دینار چرا باید داد گفت نیم دینار جریمۀ آن کس است که چرا باید در نزد او بیست دینار بماند که زکوه تعلق گیرد قاضی و اهل مجلس زیاده بخندیدند پس روی بجنید کرد و مسئلۀ دیگر پرسید جنید گفت جواب مسائل با شیخ ابوالحسین است قاضی تعجب کرد چه ابوالحسین در میان آن جماعت بعلوم ظاهر معروف نبود آنگاه قاضی از او مسئله ای پرسید که خود قاضی در حل آن درمانده بود شیخ بلاتأمل جواب مسئله گفته و همچنین مسئله ای دیگر پرسید تا صد مسئله، تمام مسائل را جواب شافی علمی داد. قاضی را تعجب بر تعجب افزود و تعبیر و تفسیر و تأویل هر یک از آیات بخواست بدون تأمل و درنگ جواب داد پس قاضی از جای خود برخاست نزدیک وی رفته دستش بوسه داد و معذرت بسیار خواست آنگاه شیخ ابوالحسین بقاضی گفت همه این مسائل پرسیدی و هیچ نپرسیدی و نپرسی که خدا را مردان و نبی را پیروانی هستند که حرکت و سکون خلق بدانهاست و زندگانی و سیر و سلوک از آنها است اگر یک لحظه از مشاهدۀ آنها باز مانندجان از بدن ایشان برآید خلق را مدار و امور دنیا بدانها درست گردد پس قاضی را از علم و تحقیق و صحبت های وی زیاده خوش آمد کس بنزد خلیفه فرستاد که اینان موحد و پاک دینند و چنین کسان را چگونه توان در شمار ملحدان و زندیقان بیرون آورد. خلیفه چون پیغام قاضی شنید آن جماعت را بنزد خویش خواند و زیاده از حد بنواخت و گفت حاجتی از من بخواهید گفتند حاجت آن است که ما را فراموش کنی نه بقبول خود ما را مشرف گردانی و از نزد خود ما را مهجور کنی که مارا رد تو چون قبول تست و قبول تو چون رد تو. خلیفه بسیار بگریست و ایشان را چنانچه میخواستند با اکرام و احترام تمام بمنزل خودشان روانه داشت و باجزای خلافت سپرد تا در حق آن جماعت از احترام چیزی فروگذاشت ننمایند نقل است که وقتی در مسجدی از مساجد بغداد بجهت عبادت رفته فقیهی در آن حین بنماز مشغول بود و دست بمحاسن خود مینهاد و ابوالحسین نزدیک رفته گفت روی بخالق خود کردن بسی بهتر است از توجه بلحیه نمودن پس آن شخص فقیه از سخن وی برآشفت و بمنزل خود برفت و صحبت وی طرح نموده جماعت فقها حکم بر کفر وی نمودند و بعرض معتمد رسید خلیفه حکم نمود که او را حاضر نموده پس از تحقیق مقتولش نمایند چون بحضور خلیفه درآمد پرسید که تو چه گفته ای که باعث کفر تو بوده بگوی شیخ صدق مطلب را بیان کرد و جماعتی هم که بودند و شنیده بودند تصدیق بر قول وی نمودند خلیفه گفت چگونه میشود شخصی را که با این همه صدق و اخلاص است بدین حرف کافر کرده و توان به قتل او مبادرت نمود پس از آن عارف کامل معذرت خواسته زیاده تعظیمش نموده رخصت انصرافش ارزانی داد وقتی جماعتی از مریدان وی بنزد جنید رفته از حالت شیخ ابوالحسین جویا شد گفتند که او را چند روز است که حالتی پدید گشته که بجز حق چیزی نگوید و از عبادت فروگذاشت ننماید و طعام و شراب نخورد و نمازها در وقت خود بجای آرد اصحاب جنید گفتند که وی هنوز هشیار است و فانی نیست از آنکه اوقات نماز نگاه میدارد و اوقات او می شناسد پس این حالت تکلف اوست نه فنای صرف که از هیچ امری او را خبری نباشد جنید گفت چنین نیست که شما میگوئید اینان جماعتی هستند که در عین وجد از ترک عبادت محفوظ باشند خدای تعالی ایشان را نگاه میدارد که وقت خدمت خدمت از ایشان فوت نشود و از سعادت حضرت محروم نمانند پس جنید در حال برخاسته بنزد وی رفت و گفت یا اباالحسین اگر دانی که این حالت و خروش زیاده فائده دارد بگو تا من نیز بدان حالت باشم و اگر نه رضابقضا ده و بامر تسلیم کن تا دلت فارغ شود ابوالحسین را فی الحال حالت تغییر نموده و چنان کرد که او گفت پس روی بجنید کرده و گفت الحق نیکو مرشد و معلمی تو ما را. نقل است که وقتی که شیخ شبلی که از فقهاء بوددر منبر بذکر احادیث و موعظت مشغول بود در آن حالت آن عارف کامل بمجلس درآمد و گفت خداوند راضی نیست ازآن عالمی که علم خود را در مقام عمل نیاورد اگر عالمی با عمل بجای خود مشغول باش و الا از منبر فرود آی پس شبلی از آنکه قول او را با حالت خود موافق و مطابق یافت بدون درنگ از منبر فرود آمد و روی ب خانه خودنهاد و چهار ماه در خانه بنشست و در بروی خود به بست پس مردم از نیامدن وی بمسجد و رفتن بمنبر دلتنگ شده و بر در خانه وی گرد شدند بهر قسمی که بود بیرونش آورده بمسجد برده و بر منبر برآمد در آن حال ابوالحسین را خبر شد که شیخ شبلی بمنبر برآمده پس بمجلس درآمده و گفت ای شیخ بزرگوار هیچ دانی که مردم از چه روی ترا طالب میباشند که بر منبر برآمده و ایشان را موعظت گوئی شبلی گفت ندانم گفت تو چون بمیل طبع آنها سخن گوئی و پوشیده میداری از آنها آنچه را باید گفت ترا طالب و راغبند و اگر سخن حق گوئی لحظه ای نگذرد که بگرد تو نگردند و این سخنان که اکنون گوئی محض خودنمائی است نه راهنمائی و دلالت بحق. شبلی گوید پس از آنکه یک چند در خود فرورفته از سخنان وی رسید آنچه به من رسید. از یکی از مریدان وی نقل است که روزی شیخ علی الصباح از خواب برخاست و گفت پذیرائی کنید جوانی را که از روی صدق و اخلاص با پای برهنه از اصفهان بعزم دیدن ما و بدست آوردن طریق حق می آید مریدان از خانقاه بیرون رفته بدان صفت که شیخ وصف کرده بود جوانی دیدند با لباسی مندرس و پای برهنه که آثار نجابت و اصالت از ناصیه اش ظاهر بود پس بدانحال بخانقاه درآمد و دست شیخ ببوسید و بنشست و شیخ از او پرسید که از کجا میائی گفت از اصفهان گفت نه آن بود که ملک اصفهان در هنگامی که حرکت بدین سمت نمودی ترا عمارتی و کنیزکی و هزار دینار زر میداد که از اینجا بیرون مرو و تو بجهت این مقام و طلب از آن گذشتی جوان بهم برآمد و گفت از زخارف فانیه گذشتن و بدولت باقی رسیدن بهتراست. شیخ را از حالت وی خوش آمده و در نزد خویش نگاه داشت تا بمقامات عالیه رسید. نقل است که وقتی شخصی بخانقاه وی درآمد دید مردی را که در نزد او نشسته وگریه می کند و شیخ نیز او را همراهی میکرد پس برخاست و رفت آن شخص از آن عارف کامل پرسید که آن شخص که بود و سبب گریه چه ؟ گفت او ابلیس بود و عبادات خود راکه در راه حق کرده بود میگفت و میگریست و من از گریۀ او بر حالت خود میگریستم از وساوس او که حفظ خداوندی شامل حال باشد. در تذکره الاولیاء مسطور است که وقتی در بازار مسگران بغدادش گذار افتاد در یک دکان دو غلام بچۀ رومی بودند سخت با جمال و آتشی گرد ایشان را فروگرفته و از هلاکشان چیزی باقی نبود خداوند غلامان فریاد برآورد که هر که ایشان را سالم و بی عیب بیرون آورد هزار دینار زر بدو دهم کسی را زهرۀ آن نبودکه بدان آتش درآید در آن حال شیخ را عبور بدان سوی افتاد و فریاد دو غلام بچه بشنید پس نام خدای بر زبان جاری ساخت و پای در آتش نهاد و دست هر دو غلام را گرفته از آتش بسلامت بیرونشان آورد صاحب غلام را از آن حالت حیرت دست داده شکر شیخ بجای آورد و یکهزار دینارزر مغربی در نزد شیخ بر زمین نهاد شیخ گفت ای مرد زرها بردار و خدا را شکر گوی که آن مرتبه که به نیکان رسیده به ناگرفتن رسیده و بگزیدن آخرت بدنیا و نیز حکایت کرده اند که او را خادمه ای بود زیتونه نام گفته است که روزی قدری شیر گرم و نان پیش او بردم با دستهای خود که پیش از آن گل کاری کرده بود مشغول خوردن شد در دل گذارنیدم که مردی ناهنجار است که با دست ناشسته غذا میخورد ساعتی از آن وقت برنیامد که زنی با چند نفر از اجزای شحنه درآمدند و مرا گرفته بادعای آن زن که زر و جامه را دزدیده بنزد شحنه بردند پس شیخ بر اثر من بیامد و کسان شحنه را گفت احترام او را نگاهدارید که اینک زر و جامه را آن کس که برده پشیمان خواهد گشت و می آورد پس لحظه ای نگذشت که کنیزکی بیامدزر و جامه را بیاورد و اقرار کرد که من برده بودم ومن خلاص یافتم شیخ مرا بنزد خود خواند و گفت مرا و خودت را بزحمت افکندی. دیگر بر دل خود گذرانی که بی هنجار مرد است ؟ زیتونه گوید از آن خیال که در حق وی کرده بودم توبه نمودم. نقل است که وقتی شیخ براهی میگذشت دهقانی را دید خرش مرده و بارش افتاده و خود ایستاده و گریه میکرد شیخ را بر وی دل بسوخت نزدیک خر آمد و سرپائی برآن حیوان زد و گفت برخیز که نه جای خفتن است فی الحال از جای خاست مرد دهقان شادان شده باربر خر نهاد و برفت مردمان شهر چون چنین کرامتی دیدند از هرسوی بگرد وی درآمدند و دست او میبوسیدند و همچنین بر قفای وی میرفتند شیخ چون آن همه غوغا و ازدحام دید بدکان بقالی رسیده بنشست و از سبزیهای او مشغول خوردن گشت و با بقال مزاح مینمود مانند مردمان اوباش، خلق چون این حالت از وی دیدند بگمان خفّت عقل از وی برمیدند جمله پراکنده شده و برفتند مریدی همراه شیخ بود بدو گفت این جماعت را حالت این است که دیدی باشارتی بیایند و بتغییر حالتی بروند برخیز تا مجالی داریم سر خود گرفته برویم. یکی از اهل قادسیه حکایت کرده است که وقتی با جماعتی از وادی شیران میگذشتیم شیخ ابوالحسین را دیدم که بر روی سنگی نشسته و چندشیر قوی هیکل در اطراف وی خوابیده اند ما را از آن حال تعجب روی داده بر خود بترسیدیم که مبادا آن سباع قصد ماکنند پس شیخ ملتفت ما شده اشاره بشیران کرد و شیران برفتند و اشارت بما کرد بنزد وی رفتیم گفتیم یا شیخ این چه حالتست. گفت مدتی در ریاضت چیزی نخورده بودم خرمائی دیدم دلم آرزوی آن کرده با خود گفتم ای نفس هنوز در تو آرزو باقی است پس بدین وادی درآمدم بلکه شیرانم بدرند و از آرزوی نفس آسوده گردم. در ترجمه آن عارف کامل آورده اند که طریقه اش آن بوده که تصوف را بر فقر تفضیل نهد و مذهبش با جنید نزدیک است و از نوادر طریقتش آن است که صحبت بی ایثار حرام است یعنی ایثار از حق خود نسبت بدوستان یا بیگانگان. و صحبت با درویشان را فریضه داند و عزلت را ناپسندیده و ایثار مصاحب بر مصاحب فریضه. وقتی جماعتی شیخ جنیدرا در حضور وی از صبر و توکل چیزی پرسیدند خواست جواب گوید ابوالحسین بانگ بر وی زد که تو در وقت سیر ومحنت صوفیان از این طایفه بیکسو شدی و دست در دانشمندی زدی و علوم ظاهر را فراگرفتی ترا نرسد که سخن ازاصطلاح این طایفه بمیان آوری. و چنانکه در تراجم وی و در مرآت الجنان مسطور است آن عارف کامل عمر بسیار نمود و هم در سال 286 هجری قمری وفات کرد و در بعضی از کتب وفات او را در 295 هجری قمری نوشته اند رحمه الله چون خبر وفات شیخ ابوالحسین بعارف کامل شیخ جنید رسید گفت ذهب نصف هذا العلم بموت النوری یعنی رفت نصف علم عرفان و تصوف بمرگ شیخ ابوالحسین نوری. جعفر خدری که خود از معتقدان شیخ ابوالحسین نوری بود گفت یک دو روز قبل از وفات آن عارف کامل وقتی در مکان خلوتی مناجات میکرد و میگریست من گوش فرادادم تا چه میگوید گفت بار خدایا اگر خواهی اهل ذوزخ را عذاب کنی و از مردم پر کنی قادری که دوزخ را از من پر کنی و اهل دوزخ را بهشت بری. گوید که از آن حالت عارف کامل و آن حرف زیاده تعجب نمودم و هم یک دو روز نگذشت که دنیا را بدرود نمود پس از وفات او را بخواب دیدم با حالتی خوش پرسیدم یا شیخ بر تو چه گذشت گفت از هیچیک از اعمال و افعال من نپرسیدند الا بجهت آن ایثار که کردم درجات عالیه بمن دادند. مسطور است که شیخ ابوالحسین همواره تسبیح در دست داشتی وی را گفتند تستجلب الذکر گفت لااستجلب الغفله بدو گفتند بدین تسبیح که در دست داری میخواهی که خدای تعالی در یاد تو بود گفت نی بلکه باین تسبیح غفلت میجویم. و نیز وی را گفتند که الله تعالی را بچه چیزی شناختی گفت بالله گفتند پس عقل چیست گفت عاجز است راه ننماید مگر بعاجز. و هم او گفته هر گاه خدای تعالی خود را از کسی بازپوشد هیچ دلیل او راباو نرساند و نه خبری اذا ستر الحق من احد لم یهده استدلال و لا خبر. و هم او گفته لایغرنک صفاء العبودیه فان فیه نسیان الربوبیه، در حین عبادت و بندگی مغرورمشو چه گاهی غرور اسباب آن خواهد شد که از ربوبیت فراموشی حاصل شود. مسطور است که جوانی خراسانی بنزد ابراهیم قصار آمد گفت تمنی دارم که شیخ ابوالحسین نوری را ببینم بدو دلالتش کرد چون بنزد وی درآمد ازو پرسیدند در این مدت با که صحبت داشته ای گفت با شیخ ابوحمزۀ خراسانی گفت آن مرد که از قرب نشان میدهد و اشارت میکند گفت بلی گفت چون دیگر باره بنزد وی رسی از منش سلام رسان و بگوی در آنجا که مائیم قرب، بعد است. ابن اعرابی گوید قرب نگویند تا مسافت نبود و تا مسافت بود دوگانگی بجای بود پس بدین معنی قرب بعد بود. وقتی از او سؤال کردند که عبودیت چیست گفت مشاهدۀ ربوبیت است. ازو پرسیدند که آدمی کی مستحق آن شود که خلق را سخن گوید گفت وقتی که از خدای سخن فهم نکند از او سؤال کردند که اشارت چیست گفت اشارت مستغنی است از عبادت و یافتن از اشارت بحق استحقاق سرائر است از صدق، از او سؤال کردند وجد چیست گفت بخدای که ممتنع است زبان از نعمت حقیقت او و گنک است بلاغت و ادبیت از وصف جوهر او که کار وجد از بزرگترین کارها است و هیچ دردی نیست دردمندتر از معالجۀ وجد. وجد زبانه ای است که در سر نجنبد و از شوق پدید آید که اندامها بجنبش آرد از شادی یا از اندوه. ازو پرسیدند صوفی کیست گفت صوفیان آن قومند که جان ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از عافیت نفس صافی گردیده و از هوا خلاص یافته تا درصفت اول و درجۀ اعلی با حق بیارامیده اند و از غیر او رمیده اند نه مالکند و نه مملوک. و نیز گفته صوفی آن است که هیچ چیزی در بند او نبود و او نیز در بند هیچ چیزی نبود. از او پرسیدند که تصوف چیست گفت تصوف نه رسوم است و نه علوم لکن چیز است خارج از این یعنی اگر رسوم بودی بتعلیم و تعلم حاصل آمدی و اگر علم بودی بمجاهده بدست آمدی و آن اخلاقی است بنا بر کریمۀ تخلقوا باخلاق الله با خلق خدای نیک برآمدن نه برسوم میسر گردد و نه بعلوم. و نیز گفته است تصوف از ادبیت و جوانمردی و ترک تکلف و سخاوت و نیز گفته تصوف دشمنی دنیا است و دوستی مولی. (نامۀ دانشوران ج 2 ص 367). و رجوع به ابوالحسین نوری شود
ابن عباس بن اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت. مکنی به ابوالحسین. وی از شعبه ای از خاندان نوبختی بود. و از بزرگان کتاب اعیان و شعرای بغداد و از مردمان کریم و ادب پرور معاصر ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی است. در شعر و ادب شاگردبحتری و ابن الندیم بود و ابن الندیم مینویسد که اشعار او به دویست ورقه میرسد. وفات او در یکی از سالهای 323، 324، 327، 329 هجری قمری به اختلاف روایات قید شده است. و ابیاتی از اشعار او در کتاب خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال نقل شده است. (از خاندان نوبختی عباس اقبال ص 193) (معجم المؤلفین از الفهرست ابن الندیم ج 1 ص 168) و اخبارالراضی و المتقی صولی ص 76)
ابن عباس بن اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت. مکنی به ابوالحسین. وی از شعبه ای از خاندان نوبختی بود. و از بزرگان کتاب اعیان و شعرای بغداد و از مردمان کریم و ادب پرور معاصر ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی است. در شعر و ادب شاگردبحتری و ابن الندیم بود و ابن الندیم مینویسد که اشعار او به دویست ورقه میرسد. وفات او در یکی از سالهای 323، 324، 327، 329 هجری قمری به اختلاف روایات قید شده است. و ابیاتی از اشعار او در کتاب خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال نقل شده است. (از خاندان نوبختی عباس اقبال ص 193) (معجم المؤلفین از الفهرست ابن الندیم ج 1 ص 168) و اخبارالراضی و المتقی صولی ص 76)
حیان بن جحدر. محدّث است. محدثان در جهان اسلام نه تنها در حفظ سنت های نبوی نقش اساسی داشتند، بلکه با تحلیل علمی و آگاهی عمیق از منابع حدیثی، به ایجاد قواعد علمی برای بررسی صحت روایت ها پرداختند. تلاش های محدثان سبب شد تا احادیث معتبر از غیرمعتبر جدا شوند و منابع حدیثی معتبر در قالب کتاب های مشهور همچون ’صحیح مسلم’ و ’صحیح بخاری’ به نسل های بعدی منتقل شود.
حیان بن جحدر. محدّث است. محدثان در جهان اسلام نه تنها در حفظ سنت های نبوی نقش اساسی داشتند، بلکه با تحلیل علمی و آگاهی عمیق از منابع حدیثی، به ایجاد قواعد علمی برای بررسی صحت روایت ها پرداختند. تلاش های محدثان سبب شد تا احادیث معتبر از غیرمعتبر جدا شوند و منابع حدیثی معتبر در قالب کتاب های مشهور همچون ’صحیح مسلم’ و ’صحیح بخاری’ به نسل های بعدی منتقل شود.
شهید. از قدمای شعرای بلخ، معاصر رودکی و در شعر هم سنگ او بوده است. صاحب شاهد صادق گوید او در 325 هجری قمری درگذشته است و در فهرست ابن الندیم ذیل ترجمه محمد بن زکریای رازی آمده است: و کان فی زمان الرازی رجل یعرف بشهیدبن الحسین و یکنی اباالحسن یجری مجری فلسفته فی العلم لکن لهذا الرجل کتب مصنفه وبینه و بین الرازی مناظرات و لکل منهما نقوض علی صاحبه. اگر پدر ابوالحسن حسین باشد محتمل است که مراد صاحب فهرست از ابوالحسن همین شاعر شهیر باشد ولی در آنجا که کتب محمد بن زکریای رازی را تعداد میکند در دو جا بجای شهید سهیل آورده است و از اینروی نمیتوان دانست که کدام یک از دو کلمه اصل و کدام تصحیف است و محمد عوفی در جوامعالحکایات گوید: آورده اند که شهید شاعر روزی نشسته بود و کتابی میخواند جاهلی بنزدیک او درآمد و سلام کرد و گفت خواجه تنها نشسته است گفت تنها اکنون گشتم که تو بیامدی از آنکه بسبب تو از مطالعۀ کتاب بازماندم. رودکی درباره این شاعر گوید: شاعر، شهید و شهره، فرالاوی وین دیگران بجمله همه راوی. و در مرثیۀ او گوید: کاروان شهید رفت از پیش زان ما رفته گیر و می اندیش از شمار دو چشم یک تن کم وز شمار خرد هزاران بیش. و فرخی گوید: از دلاویزی ّ و ترّی چون غزلهای شهید وز غم انجامی ّ و خوبی چون ترانه ی بوطلب. و باز گوید: شاعرانت چو رودکی ّ و شهید مطربانت چوسرکش و سرکب. و نیز در جای دیگر او را به حسن خط توصیف کرده است چنانکه در مدح ممدوح گوید: خط نویسد که بنشناسند از خط شهید شعرگوید که بنشناسند از شعر جریر. و دقیقی گفته است: استاد شهید زنده بایستی و آن شاعر تیره چشم روشن بین تا شاه مرا مدیح گفتندی بالفاظ خوش و معانی رنگین. و منوچهری راست: از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی. و هم او راست: وآنگاه که شعر پارسی گوئی استاد شهید میر بونصری. ولی از سوء حظ از اشعار این شاعر شهیر جز معدودی بطور مثال در فرهنگها و یکی دو قطعه در تذکره ها به دست نیست: پیش وزرارخنۀ اشعار مرا بیقدر مکن بگفت گفتار مرا. یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چشم کز درد او بماندی مانند زرد سیب کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب یارب بیافریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. گر ز تو خواسته نیابم و گنج همچنین زاروار با تو رواست باادب را ادب سپاه بس است بی ادب با هزار کس تنهاست. کرد از بهر ماست تیریه خواست زآنکه درویش بود عاریه خواست. برگزیدم بخانه تنهائی از همه کس درم ببستم چست. بسخن ماند شعر شعرا رودکی را سخنی تلو نبی است شاعران را خه و احسنت مدیح رودکی را خه و احسنت هجیست. همی نسازد با داغ عاشقی صبرم چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج. پی مهد اطفال جاهت سزد که عقد ثریا شود بازپیچ. عطات باد چو باران دل موافق خوید نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد. دهان دارد چو یک پسته لبان داردبمی شسته جهان بر من چنین بسته بدان پسته دهان دارد. صف دشمن ترا نه استد پیش ور همه آهنین ترا باشد. زمانه از این هردوان بگذرد تو بگوال چیزی کزان نگزرد. هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای بیگمان راضی بباشد گر بیابد آبکند. آنکسی را که دل بود نالان او علاج خلاشمه نکند. جهان گواست مر او را که در جهان ملک است بزرگوار و سزاوار نصرت و تأیید بداد نعمت و بس شاکر است در نعمت بدین دو باشد سلطان و تخت را تأیید. ابر همی گرید چون عاشقان باغ همی خندد معشوق وار رعد همی نالد مانند من چونکه بنالم بسحرگاه زار. اگر بازی اندر چغوکم نگر وگر باشه ای سوی بطّان مپر. ای کار تو ز کارزمانه نمونه تر او باشگونه و تو از او باشگونه تر. در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر. ای من رهی آن روی چون قمر و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز. مار یغتنج اگرت دی بگزید نوبت مار افعی است امروز. دوشم گذر افتاد بویرانۀ طوس دیدم جغدی نشسته جای طاوس گفتم چه خبر داری ازین ویرانه گفتا خبر این است که افسوس افسوس. از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود قدحی می بخورد راست کند زود هراش. بر دل هر شکسته زد غم تو چون طبق بند از صنیعت فش. چند بردارد این هریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش راست گوئی که در گلوش کسی پوشکی را همی بمالد گوش. ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا برگیر جاخشوک و بدو می درو حشیش. من رهی آن نرگسک خردبرگ برده به کنبوره دل از جای خویش. بشوی نرم هم بزرّ و درم چون بزین و لگام، تند ستاغ. دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ. ای قامت تو بصورت کاونجک هستی تو بچشم مردمان بلکنجک. چون برون کردزو همازه و هنگ در زمان درکشید محکم تنگ. ای از رخ تو تافته زیبائی و اورنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا بر تریوه ی راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال. عیب باشد بکار نیک درنگ که شتاب آمده رفیق ملام عاقبت را هم ازنخستین بین تا بغفلت گلو نگیرد دام. بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟ دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم. دانش و خواسته ست نرگس و گل که بیکجای نشکفند بهم هرکه را دانش است خواسته نیست هرکه را خواسته ست دانش کم. عشق او عنکبوت را ماند برتنیده ست تفنه گرد دلم. دو جوی روان در دهانش ز خلم دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم. از بناگوش لعلگون گوئی برنهاده ست آلغونه بسیم. شود بدخواه تو روباه بددل چو شیرآسا تو بخرامی بمیدان. اگر بگروی تو بروز حساب مفرمای درویش را شایگان. چو زرّ ساو چکان بلک از او چو بنشستی شدی پشیزۀ سیمین عیبۀ جوشن. کفلش با سلاح بشکفتم گرچه برتابد آن میان و سرون. هرگز تو بهیچکس نشائی بر سرت دوشوله خاک سرگین. تا کی دوم از گرد در تو کاندر تو نمی بینم چربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنستو. بر فلک بر، دو شخص پیشه ورند این یکی درزی آن دگر جولاه این ندوزد مگر کلاه ملوک و آن نبافد مگر پلاس سیاه. همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن که سوی خلد برین باشدت گذرنامه. اگر غم را چو آتش دود بودی جهان تاریک بودی جاودانه در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه. موی سپید و روی سیاه و رخ بچین بوزینۀ خرف شده و گشته کاینه. جهانیان را دیدم بسی بهر مذهب بسی بدیدم از گونه گونه جدکاره. چون چلیپای روم از آن شد باغ کآبریزیست باغ را ز حلی. ابر چون چشم هند بنت عتبه ست برق مانند ذوالفقار علی. قی افتد آن را که سر و روی تو بیند زان خلم و از آن بفج روان بر بر و بر روی. همی فزونی جوید اواره بر افلاک که تو بطالع میمون بدو نهادی روی. زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. چو آلیزنده شد در مرغزاری نباشد بر دلش از بار باری. مرا بجان تو سوگند وصعب سوگندی که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی دهند پندم و من هیچ پند نپذیرم که پند سود نداردبجای سوگندی شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت که آرزو برساند به آرزومندی هزار کبک ندارد دل یکی شاهین هزار بنده ندارد دل خداوندی ترا اگر ملک چینیان بدیدی روی نماز بردی و دینار برپراکندی وگر ترا ملک هندوان بدیدی روی سجود کردی و بت خانه هاش برکندی بمنجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم به آتش حسراتم فکند خواهندی ترا سلامت باد ای گل بهار و بهشت که سوی قبلۀ رویت نماز خوانندی. چون تن خود به برم پاک بشست از مسامش تمام لؤلؤ رست نرم نرمک ز برم بیرون شد مهرش از آنچه بود افزون شد. و رجوع به شهید بلخی شود
شهید. از قدمای شعرای بلخ، معاصر رودکی و در شعر هم سنگ او بوده است. صاحب شاهد صادق گوید او در 325 هجری قمری درگذشته است و در فهرست ابن الندیم ذیل ترجمه محمد بن زکریای رازی آمده است: و کان فی زمان الرازی رجل یعرف بشهیدبن الحسین و یکنی اباالحسن یجری مجری فلسفته فی العلم لکن لهذا الرجل کتب مصنفه وبینه و بین الرازی مناظرات و لکل منهما نقوض علی صاحبه. اگر پدر ابوالحسن حسین باشد محتمل است که مراد صاحب فهرست از ابوالحسن همین شاعر شهیر باشد ولی در آنجا که کتب محمد بن زکریای رازی را تعداد میکند در دو جا بجای شهید سهیل آورده است و از اینروی نمیتوان دانست که کدام یک از دو کلمه اصل و کدام تصحیف است و محمد عوفی در جوامعالحکایات گوید: آورده اند که شهید شاعر روزی نشسته بود و کتابی میخواند جاهلی بنزدیک او درآمد و سلام کرد و گفت خواجه تنها نشسته است گفت تنها اکنون گشتم که تو بیامدی از آنکه بسبب تو از مطالعۀ کتاب بازماندم. رودکی درباره این شاعر گوید: شاعر، شهید و شهره، فرالاوی وین دیگران بجمله همه راوی. و در مرثیۀ او گوید: کاروان شهید رفت از پیش زان ما رفته گیر و می اندیش از شمار دو چشم یک تن کم وز شمار خرد هزاران بیش. و فرخی گوید: از دلاویزی ّ و ترّی چون غزلهای شهید وز غم انجامی ّ و خوبی چون ترانه ی بوطلب. و باز گوید: شاعرانت چو رودکی ّ و شهید مطربانت چوسرکش و سرکب. و نیز در جای دیگر او را به حسن خط توصیف کرده است چنانکه در مدح ممدوح گوید: خط نویسد که بنشناسند از خط شهید شعرگوید که بنشناسند از شعر جریر. و دقیقی گفته است: استاد شهید زنده بایستی و آن شاعر تیره چشم روشن بین تا شاه مرا مدیح گفتندی بَالفاظ خوش و معانی رنگین. و منوچهری راست: از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی. و هم او راست: وآنگاه که شعر پارسی گوئی استاد شهید میر بونصری. ولی از سوء حظ از اشعار این شاعر شهیر جز معدودی بطور مثال در فرهنگها و یکی دو قطعه در تذکره ها به دست نیست: پیش وزرارخنۀ اشعار مرا بیقدر مکن بگفت گفتار مرا. یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چشم کز درد او بماندی مانند زرد سیب کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب یارب بیافریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. گر ز تو خواسته نیابم و گنج همچنین زاروار با تو رواست باادب را ادب سپاه بس است بی ادب با هزار کس تنهاست. کُرد از بهر ماست تیریه خواست زآنکه درویش بود عاریه خواست. برگزیدم بخانه تنهائی از همه کس درم ببستم چست. بسخن ماند شعر شعرا رودکی را سخنی تِلْوِ نبی است شاعران را خه و احسنت مدیح رودکی را خه و احسنت هجیست. همی نسازد با داغ عاشقی صبرم چنان کجا بنسازد بَنانْج باز بَنانْج. پی مهد اطفال جاهت سزد که عقد ثریا شود بازپیچ. عطات باد چو باران دل موافق خوید نهیبت آتش و جان مخالفان پُده باد. دهان دارد چو یک پسته لبان داردبمی شسته جهان بر من چنین بسته بدان پسته دهان دارد. صف دشمن ترا نه استد پیش ور همه آهنین ترا باشد. زمانه از این هردوان بگذرد تو بگْوال چیزی کزان نگزرد. هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای بیگمان راضی بباشد گر بیابد آبکند. آنکسی را که دل بود نالان او علاج خلاشمه نکند. جهان گواست مر او را که در جهان ملک است بزرگوار و سزاوار نصرت و تأیید بداد نعمت و بس شاکر است در نعمت بدین دو باشد سلطان و تخت را تأیید. ابر همی گرید چون عاشقان باغ همی خندد معشوق وار رعد همی نالد مانند من چونکه بنالم بسحرگاه زار. اگر بازی اندر چغوکم نگر وگر باشه ای سوی بَطّان مپر. ای کار تو ز کارزمانه نمونه تر او باشگونه و تو از او باشگونه تر. در کوی تو اَبیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرْت ببینم ببام بر. ای من رهی آن روی چون قمر و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز. مار یغتنج اگرْت دی بگزید نوبت مار افعی است امروز. دوشم گذر افتاد بویرانۀ طوس دیدم جغدی نشسته جای طاوس گفتم چه خبر داری ازین ویرانه گفتا خبر این است که افسوس افسوس. از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود قدحی می بخورد راست کند زود هَراش. بر دل هر شکسته زد غم تو چون طبق بند از صنیعت فش. چند بردارد این هَریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش راست گوئی که در گلوش کسی پوشکی را همی بمالد گوش. ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا برگیر جاخْشوک و بدو می درو حشیش. من رهی آن نرگسک خردبرگ برده به کَنبوره دل از جای خویش. بشوی نرم هم بزرّ و درم چون بزین و لگام، تند سِتاغ. دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ عزیز بود از این پیش همچنان سپْریغ بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ. ای قامت تو بصورت کاوَنْجَک هستی تو بچشم مردمان بُلْکَنْجَک. چون برون کردزو همازه و هنگ در زمان درکشید محکم تنگ. ای از رخ تو تافته زیبائی و اورنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا بر تَریوه ی ْ راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال. عیب باشد بکار نیک درنگ که شتاب آمده رفیق ملام عاقبت را هم ازنخستین بین تا بغفلت گلو نگیرد دام. بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پَنام ؟ دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم. دانش و خواسته ست نرگس و گل که بیکجای نشکفند بهم هرکه را دانش است خواسته نیست هرکه را خواسته ست دانش کم. عشق او عنکبوت را ماند برتنیده ست تَفْنه گرد دلم. دو جوی روان در دهانش ز خلْم دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم. از بناگوش لعلگون گوئی برنهاده ست آلْغونه بسیم. شود بدخواه تو روباه بددل چو شیرآسا تو بخْرامی بمیدان. اگر بگروی تو بروز حساب مفرمای درویش را شایگان. چو زرّ ساو چکان بلک از او چو بنشستی شدی پشیزۀ سیمین عیبۀ جوشن. کفلش با سلاح بشکفتم گرچه برتابد آن میان و سرون. هرگز تو بهیچکس نشائی بر سَرْت دوشوله خاک سرگین. تا کی دوم از گرد در تو کاندر تو نمی بینم چَربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اُشْنان و کَنَسْتو. بر فلک بر، دو شخص پیشه ورند این یکی درزی آن دگر جولاه این ندوزد مگر کلاه ملوک و آن نبافد مگر پلاس سیاه. همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن که سوی خلد برین باشدت گذرنامه. اگر غم را چو آتش دود بودی جهان تاریک بودی جاودانه در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه. موی سپید و روی سیاه و رخ بچین بوزینۀ خرف شده و گشته کاینه. جهانیان را دیدم بسی بهر مذهب بسی بدیدم از گونه گونه جَدْکاره. چون چلیپای روم از آن شد باغ کآبریزیست باغ را ز حلی. ابر چون چشم هند بنت عتبه ست برق مانند ذوالفقار علی. قی افتد آن را که سر و روی تو بیند زان خلْم و از آن بَفْج روان بر بر و بر روی. همی فزونی جوید اَواره بر افلاک که تو بطالع میمون بدو نهادی روی. زنی پلشت و تَلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. چو آلیزنده شد در مرغزاری نباشد بر دلش از بار باری. مرا بجان تو سوگند وصعب سوگندی که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی دهند پندم و من هیچ پند نپْذیرم که پند سود نداردبجای سوگندی شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت که آرزو برساند به آرزومندی هزار کبک ندارد دل یکی شاهین هزار بنده ندارد دل خداوندی ترا اگر ملک چینیان بدیدی روی نماز بردی و دینار برپراکندی وگر ترا ملک هندوان بدیدی روی سجود کردی و بت خانه هاش برکندی بمنجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم به آتش حَسَراتم فکند خواهندی ترا سلامت باد ای گل بهار و بهشت که سوی قبلۀ رویت نماز خوانندی. چون تن خود به بَرْم پاک بشست از مسامش تمام لؤلؤ رست نرم نرمک ز بَرْم بیرون شد مهرش از آنچه بود افزون شد. و رجوع به شهید بلخی شود
عبیدالله بن ابی ربیعه. محدث است. محدث در نظر مسلمانان به عنوان یک فرد متخصص در علم حدیث شناخته می شود که تلاش دارد تا روایات پیامبر اسلام را بدون کم و کاست به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد با بهره گیری از دانش رجال و درایه حدیث، توانایی تشخیص صحت احادیث را دارند و در صورت صحت، این احادیث را ثبت و نقل می کنند تا از تحریف یا تغییر در سنت نبوی جلوگیری شود.
عبیدالله بن ابی ربیعه. محدث است. محدث در نظر مسلمانان به عنوان یک فرد متخصص در علم حدیث شناخته می شود که تلاش دارد تا روایات پیامبر اسلام را بدون کم و کاست به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد با بهره گیری از دانش رجال و درایه حدیث، توانایی تشخیص صحت احادیث را دارند و در صورت صحت، این احادیث را ثبت و نقل می کنند تا از تحریف یا تغییر در سنت نبوی جلوگیری شود.
مزنی. وی پس از ابوالحسین عتبی بوزارت نوح بن منصور سامانی رسید. و در اول مستوفی دیوان امیر نوح بود و آنگاه که ابوالحسین سیمجور از شکست ابوالعباس تاش و قتل عتبی آگاه شد از سیستان عزیمت خراسان کرد. مزنی بدو پیام کرد که بهتر آن است تا از آمدن بخراسان منصرف گردد و بقهستان که اقطاع قدیم وی بود قناعت ورزد، او ملتمس مزنی بپذیرفت و مزنی ولایت بادغیس و گنج رستاق را نیز بر اقطاع وی مزید کرد و این معنی بر طبق میل حسام الدوله نبود، از اینرو وقتی که از بخارا متوجه خراسان گشت ابوالحسین مزنی را از وزارت معزول کرد
مزنی. وی پس از ابوالحسین عتبی بوزارت نوح بن منصور سامانی رسید. و در اول مستوفی دیوان امیر نوح بود و آنگاه که ابوالحسین سیمجور از شکست ابوالعباس تاش و قتل عتبی آگاه شد از سیستان عزیمت خراسان کرد. مزنی بدو پیام کرد که بهتر آن است تا از آمدن بخراسان منصرف گردد و بقهستان که اقطاع قدیم وی بود قناعت ورزد، او ملتمَس مزنی بپذیرفت و مزنی ولایت بادغیس و گنج رستاق را نیز بر اقطاع وی مزید کرد و این معنی بر طبق میل حسام الدوله نبود، از اینرو وقتی که از بخارا متوجه خراسان گشت ابوالحسین مزنی را از وزارت معزول کرد
خداوند (امر یا صفت) نیکو (کینه اشخاص قرار گیرد گاه بصورت عام و شخص نامعین استعمال شود) : (گفت ای ایبک بیاور آن رسن تا بگویم من جواب بوالحسن) (مثنوی)، اسم خاص) کینه علی بن ابی طالب
خداوند (امر یا صفت) نیکو (کینه اشخاص قرار گیرد گاه بصورت عام و شخص نامعین استعمال شود) : (گفت ای ایبک بیاور آن رسن تا بگویم من جواب بوالحسن) (مثنوی)، اسم خاص) کینه علی بن ابی طالب