جدول جو
جدول جو

معنی ابوالحسن - جستجوی لغت در جدول جو

ابوالحسن
(پسرانه)
پدر حسن، کنیه علی (ع)، نیز کنیه طاووس
تصویری از ابوالحسن
تصویر ابوالحسن
فرهنگ نامهای ایرانی
ابوالحسن
(اَ بُلْ حُ)
طاوس. (المزهر). ابوالوشی. (مهذب الاسماء). فلیسا
لغت نامه دهخدا
ابوالحسن
(اَ بُلْ حَ سَ)
گوذاب. جوذاب. ابوالفرج. (مهذب الاسماء). جوذابه. (منتهی الارب). طعامی از برنج و شکر و گوشت. (قاموس). آشی از گوشت و برنج و نخود و گردکان. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
ابوالحسن
(اَ بُلْ حَسَ)
شهید. از قدمای شعرای بلخ، معاصر رودکی و در شعر هم سنگ او بوده است. صاحب شاهد صادق گوید او در 325 هجری قمری درگذشته است و در فهرست ابن الندیم ذیل ترجمه محمد بن زکریای رازی آمده است: و کان فی زمان الرازی رجل یعرف بشهیدبن الحسین و یکنی اباالحسن یجری مجری فلسفته فی العلم لکن لهذا الرجل کتب مصنفه وبینه و بین الرازی مناظرات و لکل منهما نقوض علی صاحبه. اگر پدر ابوالحسن حسین باشد محتمل است که مراد صاحب فهرست از ابوالحسن همین شاعر شهیر باشد ولی در آنجا که کتب محمد بن زکریای رازی را تعداد میکند در دو جا بجای شهید سهیل آورده است و از اینروی نمیتوان دانست که کدام یک از دو کلمه اصل و کدام تصحیف است و محمد عوفی در جوامعالحکایات گوید: آورده اند که شهید شاعر روزی نشسته بود و کتابی میخواند جاهلی بنزدیک او درآمد و سلام کرد و گفت خواجه تنها نشسته است گفت تنها اکنون گشتم که تو بیامدی از آنکه بسبب تو از مطالعۀ کتاب بازماندم. رودکی درباره این شاعر گوید:
شاعر، شهید و شهره، فرالاوی
وین دیگران بجمله همه راوی.
و در مرثیۀ او گوید:
کاروان شهید رفت از پیش
زان ما رفته گیر و می اندیش
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش.
و فرخی گوید:
از دلاویزی ّ و ترّی چون غزلهای شهید
وز غم انجامی ّ و خوبی چون ترانه ی بوطلب.
و باز گوید:
شاعرانت چو رودکی ّ و شهید
مطربانت چوسرکش و سرکب.
و نیز در جای دیگر او را به حسن خط توصیف کرده است چنانکه در مدح ممدوح گوید:
خط نویسد که بنشناسند از خط شهید
شعرگوید که بنشناسند از شعر جریر.
و دقیقی گفته است:
استاد شهید زنده بایستی
و آن شاعر تیره چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح گفتندی
بالفاظ خوش و معانی رنگین.
و منوچهری راست:
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی.
و هم او راست:
وآنگاه که شعر پارسی گوئی
استاد شهید میر بونصری.
ولی از سوء حظ از اشعار این شاعر شهیر جز معدودی بطور مثال در فرهنگها و یکی دو قطعه در تذکره ها به دست نیست:
پیش وزرارخنۀ اشعار مرا
بیقدر مکن بگفت گفتار مرا.
یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چشم
کز درد او بماندی مانند زرد سیب
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب
یارب بیافریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
گر ز تو خواسته نیابم و گنج
همچنین زاروار با تو رواست
باادب را ادب سپاه بس است
بی ادب با هزار کس تنهاست.
کرد از بهر ماست تیریه خواست
زآنکه درویش بود عاریه خواست.
برگزیدم بخانه تنهائی
از همه کس درم ببستم چست.
بسخن ماند شعر شعرا
رودکی را سخنی تلو نبی است
شاعران را خه و احسنت مدیح
رودکی را خه و احسنت هجیست.
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج.
پی مهد اطفال جاهت سزد
که عقد ثریا شود بازپیچ.
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
دهان دارد چو یک پسته لبان داردبمی شسته
جهان بر من چنین بسته بدان پسته دهان دارد.
صف دشمن ترا نه استد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
زمانه از این هردوان بگذرد
تو بگوال چیزی کزان نگزرد.
هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بیگمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
آنکسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند.
جهان گواست مر او را که در جهان ملک است
بزرگوار و سزاوار نصرت و تأیید
بداد نعمت و بس شاکر است در نعمت
بدین دو باشد سلطان و تخت را تأیید.
ابر همی گرید چون عاشقان
باغ همی خندد معشوق وار
رعد همی نالد مانند من
چونکه بنالم بسحرگاه زار.
اگر بازی اندر چغوکم نگر
وگر باشه ای سوی بطّان مپر.
ای کار تو ز کارزمانه نمونه تر
او باشگونه و تو از او باشگونه تر.
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر.
ای من رهی آن روی چون قمر
و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز.
مار یغتنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
دوشم گذر افتاد بویرانۀ طوس
دیدم جغدی نشسته جای طاوس
گفتم چه خبر داری ازین ویرانه
گفتا خبر این است که افسوس افسوس.
از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود
قدحی می بخورد راست کند زود هراش.
بر دل هر شکسته زد غم تو
چون طبق بند از صنیعت فش.
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سماعش نوش
راست گوئی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا
برگیر جاخشوک و بدو می درو حشیش.
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده به کنبوره دل از جای خویش.
بشوی نرم هم بزرّ و درم
چون بزین و لگام، تند ستاغ.
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم مردمان بلکنجک.
چون برون کردزو همازه و هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.
ای از رخ تو تافته زیبائی و اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه ی راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال.
عیب باشد بکار نیک درنگ
که شتاب آمده رفیق ملام
عاقبت را هم ازنخستین بین
تا بغفلت گلو نگیرد دام.
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
دانش و خواسته ست نرگس و گل
که بیکجای نشکفند بهم
هرکه را دانش است خواسته نیست
هرکه را خواسته ست دانش کم.
عشق او عنکبوت را ماند
برتنیده ست تفنه گرد دلم.
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
از بناگوش لعلگون گوئی
برنهاده ست آلغونه بسیم.
شود بدخواه تو روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی بمیدان.
اگر بگروی تو بروز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
چو زرّ ساو چکان بلک از او چو بنشستی
شدی پشیزۀ سیمین عیبۀ جوشن.
کفلش با سلاح بشکفتم
گرچه برتابد آن میان و سرون.
هرگز تو بهیچکس نشائی
بر سرت دوشوله خاک سرگین.
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنستو.
بر فلک بر، دو شخص پیشه ورند
این یکی درزی آن دگر جولاه
این ندوزد مگر کلاه ملوک
و آن نبافد مگر پلاس سیاه.
همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه.
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه.
موی سپید و روی سیاه و رخ بچین
بوزینۀ خرف شده و گشته کاینه.
جهانیان را دیدم بسی بهر مذهب
بسی بدیدم از گونه گونه جدکاره.
چون چلیپای روم از آن شد باغ
کآبریزیست باغ را ز حلی.
ابر چون چشم هند بنت عتبه ست
برق مانند ذوالفقار علی.
قی افتد آن را که سر و روی تو بیند
زان خلم و از آن بفج روان بر بر و بر روی.
همی فزونی جوید اواره بر افلاک
که تو بطالع میمون بدو نهادی روی.
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آئی.
چو آلیزنده شد در مرغزاری
نباشد بر دلش از بار باری.
مرا بجان تو سوگند وصعب سوگندی
که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی
دهند پندم و من هیچ پند نپذیرم
که پند سود نداردبجای سوگندی
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی
هزار کبک ندارد دل یکی شاهین
هزار بنده ندارد دل خداوندی
ترا اگر ملک چینیان بدیدی روی
نماز بردی و دینار برپراکندی
وگر ترا ملک هندوان بدیدی روی
سجود کردی و بت خانه هاش برکندی
بمنجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم
به آتش حسراتم فکند خواهندی
ترا سلامت باد ای گل بهار و بهشت
که سوی قبلۀ رویت نماز خوانندی.
چون تن خود به برم پاک بشست
از مسامش تمام لؤلؤ رست
نرم نرمک ز برم بیرون شد
مهرش از آنچه بود افزون شد.
و رجوع به شهید بلخی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبدالحسن
تصویر عبدالحسن
(پسرانه)
بنده حسن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ابوالحسین
تصویر ابوالحسین
(پسرانه)
پدر حسین، کنیه آهو
فرهنگ نامهای ایرانی
(اَ بُلْ حَ)
مکی بن ریان بن شبه بن صالح ماکسینی نحوی ضریر، ملقب به صائن الدین. پدر او بماکسین نطعگری فقیر بودو در فاقه و مسکنت بمرد و هیچ از وی بنماند و ابی الحزم و دختر و زنی از او بازماندند. مادر از عهدۀ کفاف پسر برنیامد و از وی بستوه شد و ابی الحزم در کودکی از ترک موطن ناگزیر گشت و مادر را وداع گفت و بموصل رفت و در آنجا قرآن درست کرد و ادب بیاموخت. پس رخت به بغداد برد و صحبت مشایخ لغت و نحو و حدیث دریافت و از ائمۀ عربیت چون علی بن احمد خشاب و ابن الصفارو ابن الانباری و ابی محمد سعید بن دهان فوائد جمه یافت و باز بموصل شد و بر صدر افادت و تعلیم بنشست و مردمان از وی علم فرا همی گرفتند و نام او بلند گشت و صیت او تا بلاد بعیده منبسط گردید و او تن خویش وقف جویندگان علم قرآن و همه اقسام ادب کرد و خلق را از او فوائد بسیار رسید. وی گاهی بگفتن شعر از تعب بحث و درس می کاست و در شصت و هشت یا شصت و نه سالگی نابینا شد و عجب آنکه در این وقت جامعۀ ادب و کوری او را شیفتۀ ابوالعلاء معری ساخت چنانکه چون شعری از وی بر او میخواندند بشور و طرب می آمد و خود در نظم مسلک ابوالعلا گرفت. و یکی از شاگردان او ابن خلکان را حکایت کرده است که بکودکی آشنایان و همسایگان او وی را مکیک (م ک کی ی ک) مینامیدند مصغر مکی. و در بادی امر آنگاه که انواع علوم وقت بیاموخت و در همه براعت یافت شوق وطن و تازه کردن عهد با هموطنان وی را برانگیخت تا باز خانه شد. در آنجا بقیۀ مردمی که او را می شناختند بدیدار وی شتافتند و از اینکه یکی از همشهریان آنان علم و دانش آموخته شادی نمودند و شب بدانجا بخفت و سحرگاهان که بحمام میشد در راه بر بام آواززنی شنید که با زنی دیگر میگفت دانی این کس که دی به ده آمده کیست گفت نی گفت این مکیک پسر بی بی فلانه است. ابوحزم گفت آنجا که نام من مکیک است سزاوار اقامت نیست و بی مکثی براه افتاد و بموصل بازگشت. او در آخر عمر سفری به شام رفت و توفیق زیارت بیت المقدس یافت و از راه حلب بموصل مراجعت کرد و در شوال 603 هجری قمری بموصل درگذشت، و گویند نورالدین ارسلان شاه صاحب موصل او را به سم بکشت
لغت نامه دهخدا
(اَ بُنْ نَ)
اسد. (المزهر). شیر. (المرصع).
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مِ)
کافوربن عبدالله خادمی از آل اخشید که سمت امارت مصر یافت (از 355 تا 357 هجری قمری). و او ممدوح متنبی است. رجوع به کافوربن عبدالله اخشیدی شود، و صاحب المرصع به این کلمه معنی غوک داده است
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ عَبْ با)
ابن حجه. رجوع به ابوبکر بن علی مکنی به ابوالمحاسن و معروف به ابن حجه و رجوع به ابن حجه ابوالمحاسن تقی الدین... شود
ابوبکر بن علی. معروف به ابن حجه. و ملقب به تقی الدین. رجوع به ابن حجه ابوالمحاسن... و رجوع به ابوبکر بن علی... شود
یوسف بن اسماعیل بن علی بن احمد بن الحسین بن ابراهیم. معروف به شواء و ملقب به شهاب الدین کوفی. رجوع به یوسف... شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ اَ)
سیری. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). شبع. ابوالرضا. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
جهور بن محمد بن جهور. او اولین امرای جهوری قرطبه، امیری فاضل و ادیب و شاعر بود (از 422 تا 435 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا
لقب جماعتی است، درویشی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ قَ)
صحابیست. در تاریخ اسلام، صحابی عنوانی است که به یاران و همراهان راستین پیامبر اسلام (ص) داده می شود. این افراد در گسترش اسلام، نشر قرآن و حفظ سنت نبوی نقش بی بدیلی ایفا کردند. بسیاری از آنان در جنگ های صدر اسلام حضور داشتند و از اسلام دفاع کردند. صحابه ستون های اصلی جامعه اسلامی نخستین را تشکیل می دادند و در تاریخ اسلام جایگاه ویژه ای دارند.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حُرُ)
کنیتی است از کنای عرب
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حَ)
اسمی است و جمع آن حرّث و حرّاث آید، و جمع حارث حرّث و حوارث است
شیر. اسد. (المزهر) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حَ ذَ)
شیر. اسد. (المزهر)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ جَ)
سفید. سپید. ابیض. (المزهر)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حُ ضَ / ضُ)
صبر. آلوا. شبیار. ازوا. وج. بژه. حذل. فریز
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حُ صَ)
روباه. (السامی فی الاسامی). ثعلب. (المزهر) (مهذب الاسماء) (تاج العروس). روس. (برهان). نیفه. روبه
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مِ نَ)
مرق طبیخ. (المرصع). (شاید: ابوالمنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ یَ سَ)
پشه. (مهذب الأسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ یَ)
امیر ابوالیسر، سپاهسالار امیرابوالحسن علی لشکری فرمانروای گنجه از پادشاهان شدّادی که قطران شاعر در آغاز پس از مسافرت بگنجه بتوسط وی بدربار امیر مزبور راه یافت. قطران در نامه ای که به ابوالیسر فرستاده گوید:
بشهر اندرون با تونامی شدم
بنزدیک خسرو گرامی شدم
یکی نزد خسرو نشاندی مرا
به گردون هفتم رساندی مرا.
و در قابوسنامه آمده است: چنانکه امیر فضلون ابوالسوار، ابوالیسر حاجب را به اسفهسالاری به بردع میفرستاد ابوالیسر گفت تا زمستان درنیاید نروم از بهر آنکه آب و هوای بردع سخت بد است خاصه به تابستان و در این معنی سخن دراز گشت امیر فضلون گفت چرا چنین اعتقاد باید داشت که بی اجل هرگز کسی نمرده است و نمیرد ابوالیسر گفت چنان است که خداوند میفرماید که هیچکس بی اجل نمیرد و لیک تا کسی را اجل نیامده باشد به تابستان ببردع نرود. رجوع به سخن و سخنوران ج 2 ص 140 و 141 شود
ریاضی. در قاموس الاعلام این نام آمده و بکلمه ریاضی بغدادی ارجاع کرده است لیکن ذیل این کلمه نیز ترجمه وی نیامده است
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ یُ)
ابن عساکر دمشقی. احمد بن هبه الله و بعضی کنیت او را ابوالفضل گفته اند. رجوع به ابن عساکر ابوالیمن... شود
او راست: اتحاف الزائر و اطراف المقیم و المسافر
لغت نامه دهخدا
(بُلْ حَ سَ)
نام طایفه ای از طوایف قشقایی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 81)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُلْ حَ سَ)
کنیت اسدی محمد بن عبدالله بن صالح
لغت نامه دهخدا
(بُلْ حَ سَ)
کنیت حضرت علی (ع). (غیاث) (آنندراج). حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام. (ناظم الاطباء) :
یکی مشکلی برد پیش علی
که تا مشکلش را کند منجلی
شنیدم که شخصی در آن انجمن
بگفتا چنین نیست یا بوالحسن.
سعدی.
و رجوع به علی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حُ سَ)
غزال. (المزهر). آهو
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حِ)
روباه. ثعلب
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حِ)
سوسمار. (المزهر) (مهذب الاسماء). ضب. چلپاسه. وزغه. کربشه. مارمورک. کلموژ. مارپلاس. ماترنگ. ابوالحسیل
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مُ سِ)
نصر بن علی. یکی از سلاطین ایلک خانیۀ ترکستان در حدود 400 هجری قمری رجوع به نصر بن علی... و رجوع به آل افراسیاب... شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حَ)
حسن بن الحکیم الکوفی. محدث است. محدثان با جمع آوری احادیث صحیح و نقد اسناد روایات، مهم ترین منابع دینی مسلمانان را تدوین کردند. این افراد با مطالعه و بررسی دقیق تاریخ نگاری های حدیثی، به طور دقیق احادیث را از هم تفکیک کرده و از آن ها برای تبیین اصول دینی و فقهی استفاده کردند. وجود محدثان در تاریخ اسلام سبب شد تا سنت پیامبر به صورت صحیح و قابل اطمینان به مسلمانان منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حَ سَ)
تیره ای از شعبه شیبانی ایلات خمسۀ فارس
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ ؟)
قاضی ابوالحصین، معاصر سعدالدوله ابوالمعالی شریف بن سیف الدوله، فرمانروای حلب. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 392 شود.
لغت نامه دهخدا
خداوند (امر یا صفت) نیکو (کینه اشخاص قرار گیرد گاه بصورت عام و شخص نامعین استعمال شود) : (گفت ای ایبک بیاور آن رسن تا بگویم من جواب بوالحسن) (مثنوی)، اسم خاص) کینه علی بن ابی طالب
فرهنگ لغت هوشیار