مکی بن ریان بن شبه بن صالح ماکسینی نحوی ضریر، ملقب به صائن الدین. پدر او بماکسین نطعگری فقیر بودو در فاقه و مسکنت بمرد و هیچ از وی بنماند و ابی الحزم و دختر و زنی از او بازماندند. مادر از عهدۀ کفاف پسر برنیامد و از وی بستوه شد و ابی الحزم در کودکی از ترک موطن ناگزیر گشت و مادر را وداع گفت و بموصل رفت و در آنجا قرآن درست کرد و ادب بیاموخت. پس رخت به بغداد برد و صحبت مشایخ لغت و نحو و حدیث دریافت و از ائمۀ عربیت چون علی بن احمد خشاب و ابن الصفارو ابن الانباری و ابی محمد سعید بن دهان فوائد جمه یافت و باز بموصل شد و بر صدر افادت و تعلیم بنشست و مردمان از وی علم فرا همی گرفتند و نام او بلند گشت و صیت او تا بلاد بعیده منبسط گردید و او تن خویش وقف جویندگان علم قرآن و همه اقسام ادب کرد و خلق را از او فوائد بسیار رسید. وی گاهی بگفتن شعر از تعب بحث و درس می کاست و در شصت و هشت یا شصت و نه سالگی نابینا شد و عجب آنکه در این وقت جامعۀ ادب و کوری او را شیفتۀ ابوالعلاء معری ساخت چنانکه چون شعری از وی بر او میخواندند بشور و طرب می آمد و خود در نظم مسلک ابوالعلا گرفت. و یکی از شاگردان او ابن خلکان را حکایت کرده است که بکودکی آشنایان و همسایگان او وی را مکیک (م ک کی ی ک) مینامیدند مصغر مکی. و در بادی امر آنگاه که انواع علوم وقت بیاموخت و در همه براعت یافت شوق وطن و تازه کردن عهد با هموطنان وی را برانگیخت تا باز خانه شد. در آنجا بقیۀ مردمی که او را می شناختند بدیدار وی شتافتند و از اینکه یکی از همشهریان آنان علم و دانش آموخته شادی نمودند و شب بدانجا بخفت و سحرگاهان که بحمام میشد در راه بر بام آواززنی شنید که با زنی دیگر میگفت دانی این کس که دی به ده آمده کیست گفت نی گفت این مکیک پسر بی بی فلانه است. ابوحزم گفت آنجا که نام من مکیک است سزاوار اقامت نیست و بی مکثی براه افتاد و بموصل بازگشت. او در آخر عمر سفری به شام رفت و توفیق زیارت بیت المقدس یافت و از راه حلب بموصل مراجعت کرد و در شوال 603 هجری قمری بموصل درگذشت، و گویند نورالدین ارسلان شاه صاحب موصل او را به سم بکشت
مکی بن ریان بن شبه بن صالح ماکسینی نحوی ضریر، ملقب به صائن الدین. پدر او بماکسین نطعگری فقیر بودو در فاقه و مسکنت بمرد و هیچ از وی بنماند و ابی الحزم و دختر و زنی از او بازماندند. مادر از عهدۀ کفاف پسر برنیامد و از وی بستوه شد و ابی الحزم در کودکی از ترک موطن ناگزیر گشت و مادر را وداع گفت و بموصل رفت و در آنجا قرآن درست کرد و ادب بیاموخت. پس رخت به بغداد برد و صحبت مشایخ لغت و نحو و حدیث دریافت و از ائمۀ عربیت چون علی بن احمد خشاب و ابن الصفارو ابن الانباری و ابی محمد سعید بن دهان فوائد جمه یافت و باز بموصل شد و بر صدر افادت و تعلیم بنشست و مردمان از وی علم فرا همی گرفتند و نام او بلند گشت و صیت او تا بلاد بعیده منبسط گردید و او تن خویش وقف جویندگان علم قرآن و همه اقسام ادب کرد و خلق را از او فوائد بسیار رسید. وی گاهی بگفتن شعر از تعب بحث و درس می کاست و در شصت و هشت یا شصت و نه سالگی نابینا شد و عجب آنکه در این وقت جامعۀ ادب و کوری او را شیفتۀ ابوالعلاء معری ساخت چنانکه چون شعری از وی بر او میخواندند بشور و طرب می آمد و خود در نظم مسلک ابوالعلا گرفت. و یکی از شاگردان او ابن خلکان را حکایت کرده است که بکودکی آشنایان و همسایگان او وی را مکیک (م َ ک کی ی َ ک) مینامیدند مصغر مکی. و در بادی امر آنگاه که انواع علوم وقت بیاموخت و در همه براعت یافت شوق وطن و تازه کردن عهد با هموطنان وی را برانگیخت تا باز خانه شد. در آنجا بقیۀ مردمی که او را می شناختند بدیدار وی شتافتند و از اینکه یکی از همشهریان آنان علم و دانش آموخته شادی نمودند و شب بدانجا بخفت و سحرگاهان که بحمام میشد در راه بر بام آواززنی شنید که با زنی دیگر میگفت دانی این کس که دی به ده آمده کیست گفت نی گفت این مکیک پسر بی بی فلانه است. ابوحزم گفت آنجا که نام من مکیک است سزاوار اقامت نیست و بی مکثی براه افتاد و بموصل بازگشت. او در آخر عمر سفری به شام رفت و توفیق زیارت بیت المقدس یافت و از راه حلب بموصل مراجعت کرد و در شوال 603 هجری قمری بموصل درگذشت، و گویند نورالدین ارسلان شاه صاحب موصل او را به سم بکشت
کافوربن عبدالله خادمی از آل اخشید که سمت امارت مصر یافت (از 355 تا 357 هجری قمری). و او ممدوح متنبی است. رجوع به کافوربن عبدالله اخشیدی شود، و صاحب المرصع به این کلمه معنی غوک داده است
کافوربن عبدالله خادمی از آل اخشید که سمت امارت مصر یافت (از 355 تا 357 هجری قمری). و او ممدوح متنبی است. رجوع به کافوربن عبدالله اخشیدی شود، و صاحب المُرصع به این کلمه معنی غوک داده است
بوالمثل. بخاری. یکی از شعرای نامی روزگار سامانی است. وفات او پیش از وفات ابوطاهر خسروانی بوده است: همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم بمرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاّب. ابوطاهر خسروانی. از بیت فوق و نیزاز بیت ذیل منوچهری مفتوح بودن میم و ثاء در نام اومحقق میگردد: بوالعلا و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل و آنکه آمد از نوایح و آنکه آمد از هری. منوچهری. در تذکره ها از شرح حال این شاعر چیزی بدست نمی آید و تنها یک قطعه در لباب الالباب عوفی و یک فرد در مجمعالفصحاء و عده معدود درلغت نامه ها از شعر وی شاهد آمده است: برافکند پیری ضیا بر سرت بچشم بتان ظلمت است آن ضیا نبینی که باز سپیدی کنون اگر کبک بگریزد از تو سزا نبینی سمن برگ نسرین شده ز کافور پوشیده برگ گیا. (از لباب الالباب). چو خواجه گردد آگه ز کارنامۀ ما بشهریار رساند سبک چکامۀ ما. (از مجمعالفصحاء). بکماز گل بکردی و ما را بداد نقل امرود کشته دادی زین ریودانیا! بت من جانور آمدشمنش بی دل و جان منم او را شمن و خانه من فرخار است. چنان چون خو که درپیچد به گلبن بپیچم من بر آن سیمین صنوبر. ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر. نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفج بلبل و صلصل رامشگر و بردست عصیر. بیکی زخم تپانچه که بدان روی کریه بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ ژغار. هوش من آن لبان نوش تو بود تا شد او دور من شدم مدهوش. جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد کسی که دید نخواهدش کنده بادش کاک. سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن خسته ست جان عاشق وز غمزگانش بلکن. رای ملک خویش کن شاها که نیست ملک را بی تو نکوئی و براه. و دو بیت ذیل مینماید که او را دومثنوی بزرگ یا خرد نیز بوده است: گفت من پاسخ تو بازدهم آنچه بایست تست ساز دهم. رفت در دریا به یکی آب خوست راه دور از نزد مردم دوردست. نظامی عروضی در چهارمقاله ص 27 و 28 چ لیدن گوید: و اسامی ملوک عصر و سادات زمان بنظم رائع و شعر شائع این جماعت باقی است چنانکه اسامی آل سامان به استاد ابوعبدالله جعفر بن محمد الرودکی و ابوالعباس الرّبنجنی و ابوالمثل البخاری و ابواسحاق جویباری و ابوالحسن اغجی و طحاوی و خبازی نشابوری و ابوالحسن الکسائی
بوالمَثَل. بخاری. یکی از شعرای نامی روزگار سامانی است. وفات او پیش از وفات ابوطاهر خسروانی بوده است: همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم بمرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاّب. ابوطاهر خسروانی. از بیت فوق و نیزاز بیت ذیل منوچهری مفتوح بودن میم و ثاء در نام اومحقق میگردد: بوالعلا و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل و آنکه آمد از نوایح و آنکه آمد از هری. منوچهری. در تذکره ها از شرح حال این شاعر چیزی بدست نمی آید و تنها یک قطعه در لباب الالباب عوفی و یک فرد در مجمعالفصحاء و عده معدود درلغت نامه ها از شعر وی شاهد آمده است: برافکند پیری ضیا بر سرت بچشم بتان ظلمت است آن ضیا نبینی که باز سپیدی کنون اگر کبک بگریزد از تو سزا نبینی سمن برگ نسرین شده ز کافور پوشیده برگ گیا. (از لباب الالباب). چو خواجه گردد آگه ز کارنامۀ ما بشهریار رساند سبک چکامۀ ما. (از مجمعالفصحاء). بکماز گل بکردی و ما را بداد نقل امرود کشته دادی زین ریودانیا! بت من جانور آمدشمنش بی دل و جان منم او را شمن و خانه من فرخار است. چنان چون خو که درپیچد به گلبن بپیچم من بر آن سیمین صنوبر. ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر. نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفج بلبل و صلصل رامشگر و بردست عصیر. بیکی زخم تپانچه که بدان روی کریه بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ ژغار. هوش من آن لبان نوش تو بود تا شد او دور من شدم مدهوش. جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد کسی که دید نخواهدش کنده بادش کاک. سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن خسته ست جان عاشق وز غمزگانش بلکن. رای ملک خویش کن شاها که نیست ملک را بی تو نکوئی و براه. و دو بیت ذیل مینماید که او را دومثنوی بزرگ یا خرد نیز بوده است: گفت من پاسخ تو بازدهم آنچه بایست تست ساز دهم. رفت در دریا به یکی آب خوست راه دور از نزد مردم دوردست. نظامی عروضی در چهارمقاله ص 27 و 28 چ لیدن گوید: و اسامی ملوک عصر و سادات زمان بنظم رائع و شعر شائع این جماعت باقی است چنانکه اسامی آل سامان به استاد ابوعبدالله جعفر بن محمد الرودکی و ابوالعباس الرّبنجنی و ابوالمثل البخاری و ابواسحاق جویباری و ابوالحسن اغجی و طحاوی و خبازی نشابوری و ابوالحسن الکسائی
شامی. محدث است. علم حدیث و به ویژه دقت های محدثان در بررسی احادیث، یکی از پایه های اصلی شکل گیری فقه اسلامی است. محدثان با گردآوری و بررسی دقیق احادیث پیامبر اسلام، به فقیهان کمک کردند تا بر اساس روایات صحیح، فتوا صادر کنند. این نقش برجسته محدثان در تاریخ اسلام، به حفظ صحت و اصالت منابع دینی کمک شایانی کرد.
شامی. محدث است. علم حدیث و به ویژه دقت های محدثان در بررسی احادیث، یکی از پایه های اصلی شکل گیری فقه اسلامی است. محدثان با گردآوری و بررسی دقیق احادیث پیامبر اسلام، به فقیهان کمک کردند تا بر اساس روایات صحیح، فتوا صادر کنند. این نقش برجسته محدثان در تاریخ اسلام، به حفظ صحت و اصالت منابع دینی کمک شایانی کرد.
حسن سرخسی. رجوع به تذکرهالأولیاء ج 2، و رجوع به ابوالفضل محمد بن حسین سرخسی در نامۀ دانشوران ج 3 ص 20 و کشف المحجوب هجویری شود یحیی بن سلامه بن حسین بن محمد. ملقب به معین الدّین. خطیب حفصکی میّافارقینی. رجوع به یحیی... و رجوع به خطیب حفصکی... شود حاجب بن النعمان. وزیر القادر عباسی. رجوع به دستورالوزراء خوندمیر ص 82 و تجارب السلف ص 252 و حبیب السیر ج 1 ص 306 شود محمد بن طاهر بن علی بن احمد مقدسی. رجوع به ابن القیسرانی... و رجوع به محمد... و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 310 شود هروی. منجم احکامی بزمان مؤیدالدولۀ دیلمی. او در حدود 371 هجری قمریحیات داشته است. رجوع به ترجمه تاریخ یمینی شود حبیش بن ابراهیم تفلیسی. رجوع به حبیش... شود. و در کشف الظنون در بعض مواضع حبش و در بعض دیگر حسین آمده است عیاض (قاضی...) ابن موسی بن عیاض بن عمر بن موسی بن عیاض بن محمد بن عیاض یحصبی سبتی. رجوع به عیاض... شود احمد بن ابی طاهر طیفور. رجوع به ابن ابی طاهر... و رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص 152 شود
حسن سرخسی. رجوع به تذکرهالأولیاء ج 2، و رجوع به ابوالفضل محمد بن حسین سرخسی در نامۀ دانشوران ج 3 ص 20 و کشف المحجوب هجویری شود یحیی بن سلامه بن حسین بن محمد. ملقب به معین الدّین. خطیب حفصکی میّافارقینی. رجوع به یحیی... و رجوع به خطیب حفصکی... شود حاجب بن النعمان. وزیر القادر عباسی. رجوع به دستورالوزراء خوندمیر ص 82 و تجارب السلف ص 252 و حبیب السیر ج 1 ص 306 شود محمد بن طاهر بن علی بن احمد مقدسی. رجوع به ابن القیسرانی... و رجوع به محمد... و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 310 شود هروی. منجم احکامی بزمان مؤیدالدولۀ دیلمی. او در حدود 371 هجری قمریحیات داشته است. رجوع به ترجمه تاریخ یمینی شود حبیش بن ابراهیم تفلیسی. رجوع به حبیش... شود. و در کشف الظنون در بعض مواضع حبش و در بعض دیگر حسین آمده است عیاض (قاضی...) ابن موسی بن عیاض بن عمر بن موسی بن عیاض بن محمد بن عیاض یحصبی سبتی. رجوع به عیاض... شود احمد بن ابی طاهر طیفور. رجوع به ابن ابی طاهر... و رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص 152 شود
صحابی است. صحابی به شخصی گفته می شود که در زمان حیات پیامبر اسلام، حضرت محمد (ص)، او را دیده، به او ایمان آورده و در همان حال مسلمان از دنیا رفته باشد. صحابه نقش مهمی در انتقال مفاهیم دینی، روایت احادیث، و گسترش فرهنگ اسلامی داشتند. واژه صحابی در منابع تاریخی و حدیثی جایگاه خاصی دارد و شناخت صحابه برای درک بهتر تاریخ صدر اسلام ضروری است.
صحابی است. صحابی به شخصی گفته می شود که در زمان حیات پیامبر اسلام، حضرت محمد (ص)، او را دیده، به او ایمان آورده و در همان حال مسلمان از دنیا رفته باشد. صحابه نقش مهمی در انتقال مفاهیم دینی، روایت احادیث، و گسترش فرهنگ اسلامی داشتند. واژه صحابی در منابع تاریخی و حدیثی جایگاه خاصی دارد و شناخت صحابه برای درک بهتر تاریخ صدر اسلام ضروری است.
امیر ابوالیسر، سپاهسالار امیرابوالحسن علی لشکری فرمانروای گنجه از پادشاهان شدّادی که قطران شاعر در آغاز پس از مسافرت بگنجه بتوسط وی بدربار امیر مزبور راه یافت. قطران در نامه ای که به ابوالیسر فرستاده گوید: بشهر اندرون با تونامی شدم بنزدیک خسرو گرامی شدم یکی نزد خسرو نشاندی مرا به گردون هفتم رساندی مرا. و در قابوسنامه آمده است: چنانکه امیر فضلون ابوالسوار، ابوالیسر حاجب را به اسفهسالاری به بردع میفرستاد ابوالیسر گفت تا زمستان درنیاید نروم از بهر آنکه آب و هوای بردع سخت بد است خاصه به تابستان و در این معنی سخن دراز گشت امیر فضلون گفت چرا چنین اعتقاد باید داشت که بی اجل هرگز کسی نمرده است و نمیرد ابوالیسر گفت چنان است که خداوند میفرماید که هیچکس بی اجل نمیرد و لیک تا کسی را اجل نیامده باشد به تابستان ببردع نرود. رجوع به سخن و سخنوران ج 2 ص 140 و 141 شود ریاضی. در قاموس الاعلام این نام آمده و بکلمه ریاضی بغدادی ارجاع کرده است لیکن ذیل این کلمه نیز ترجمه وی نیامده است
امیر ابوالیسر، سپاهسالار امیرابوالحسن علی لشکری فرمانروای گنجه از پادشاهان شدّادی که قطران شاعر در آغاز پس از مسافرت بگنجه بتوسط وی بدربار امیر مزبور راه یافت. قطران در نامه ای که به ابوالیسر فرستاده گوید: بشهر اندرون با تونامی شدم بنزدیک خسرو گرامی شدم یکی نزد خسرو نشاندی مرا به گردون هفتم رساندی مرا. و در قابوسنامه آمده است: چنانکه امیر فضلون ابوالسوار، ابوالیسر حاجب را به اسفهسالاری به بردع میفرستاد ابوالیسر گفت تا زمستان درنیاید نروم از بهر آنکه آب و هوای بردع سخت بد است خاصه به تابستان و در این معنی سخن دراز گشت امیر فضلون گفت چرا چنین اعتقاد باید داشت که بی اجل هرگز کسی نمرده است و نمیرد ابوالیسر گفت چنان است که خداوند میفرماید که هیچکس بی اجل نمیرد و لیک تا کسی را اجل نیامده باشد به تابستان ببردع نرود. رجوع به سخن و سخنوران ج 2 ص 140 و 141 شود ریاضی. در قاموس الاعلام این نام آمده و بکلمه ریاضی بغدادی ارجاع کرده است لیکن ذیل این کلمه نیز ترجمه وی نیامده است
صحابیست. صحابی در فرهنگ اسلامی به کسانی گفته می شود که سعادت دیدار پیامبر اسلام را داشته اند و به دین اسلام گرویده اند. این عنوان تنها با دیدار ظاهری حاصل نمی شود، بلکه شرط آن، ایمان و ماندن بر آن تا زمان مرگ است. صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند. صحابه ستون های اصلی جامعه اسلامی نخستین را تشکیل می دادند و در تاریخ اسلام جایگاه ویژه ای دارند.
صحابیست. صحابی در فرهنگ اسلامی به کسانی گفته می شود که سعادت دیدار پیامبر اسلام را داشته اند و به دین اسلام گرویده اند. این عنوان تنها با دیدار ظاهری حاصل نمی شود، بلکه شرط آن، ایمان و ماندن بر آن تا زمان مرگ است. صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند. صحابه ستون های اصلی جامعه اسلامی نخستین را تشکیل می دادند و در تاریخ اسلام جایگاه ویژه ای دارند.
پیکری از سنگ برآورده بشکل شیری خفته و سینه و روی آن بصورت آدمی، نزدیک هرم کئوپس بفاصله کمی از منف در مصر سخت مهیب و بالای آن هفده گز و درازا سی و نه گز است و چون بدانجا دائماً ریگ این پیکر را می پوشاند تاکنون چندین بار ناگزیر شده اند که آنرا از زیر ریگ بیرون آرند. فیروزآبادی گوید: آن پیکریست بشکل سر مردم نزدیک هرمان به مصر و گویند آن طلسم رمل است و ابن جبیر در رحلۀ خودنام آنرا ابوالأهوال آورده است و دمشقی در نخبهالدهر گوید آن صورت زهره است و صابیان گمان برند که طرب و فرح مرد و زن و جوان و کودک از اوست - انتهی. و این ابوالهول از زمان فراعنه مانده است و نام ابوالهول از نام قبطی آن ’بلهیت’ یا ’بلهیب’ مشتق است و بزمان فاطمیان همان نام قبطی او معروف به وده است و مقریزی او را ’بوالهوبه’ نامیده است. ’با’ در لغت قبطی حرف تعریف است عرب آنرا با همزه ترکیب کرده ابا و ابو ساخته است. و جهال عرب گمان میکردند که آن طلسمی است و پیکری دیگر که در ساحل مقابل نیل بصورت زنی است معشوقۀ اوست و گاه گمان میبردند که آن طلسمی است که برای نگاه داشتن فسطاط از طغیان نیل کرده اند. و رجوع به ابوالأهوال شود
پیکری از سنگ برآورده بشکل شیری خفته و سینه و روی آن بصورت آدمی، نزدیک هرم کئوپس بفاصله کمی از منف در مصر سخت مهیب و بالای آن هفده گز و درازا سی و نه گز است و چون بدانجا دائماً ریگ این پیکر را می پوشاند تاکنون چندین بار ناگزیر شده اند که آنرا از زیر ریگ بیرون آرند. فیروزآبادی گوید: آن پیکریست بشکل سر مردم نزدیک هرمان به مصر و گویند آن طلسم رمل است و ابن جبیر در رحلۀ خودنام آنرا ابوالأهوال آورده است و دمشقی در نخبهالدهر گوید آن صورت زهره است و صابیان گمان برند که طرب و فرح مرد و زن و جوان و کودک از اوست - انتهی. و این ابوالهول از زمان فراعنه مانده است و نام ابوالهول از نام قبطی آن ’بلهیت’ یا ’بلهیب’ مشتق است و بزمان فاطمیان همان نام قبطی او معروف به وده است و مقریزی او را ’بوالهوبه’ نامیده است. ’با’ در لغت قبطی حرف تعریف است عرب آنرا با همزه ترکیب کرده ابا و ابو ساخته است. و جهال عرب گمان میکردند که آن طلسمی است و پیکری دیگر که در ساحل مقابل نیل بصورت زنی است معشوقۀ اوست و گاه گمان میبردند که آن طلسمی است که برای نگاه داشتن فسطاط از طغیان نیل کرده اند. و رجوع به ابوالأهوال شود
شهید. از قدمای شعرای بلخ، معاصر رودکی و در شعر هم سنگ او بوده است. صاحب شاهد صادق گوید او در 325 هجری قمری درگذشته است و در فهرست ابن الندیم ذیل ترجمه محمد بن زکریای رازی آمده است: و کان فی زمان الرازی رجل یعرف بشهیدبن الحسین و یکنی اباالحسن یجری مجری فلسفته فی العلم لکن لهذا الرجل کتب مصنفه وبینه و بین الرازی مناظرات و لکل منهما نقوض علی صاحبه. اگر پدر ابوالحسن حسین باشد محتمل است که مراد صاحب فهرست از ابوالحسن همین شاعر شهیر باشد ولی در آنجا که کتب محمد بن زکریای رازی را تعداد میکند در دو جا بجای شهید سهیل آورده است و از اینروی نمیتوان دانست که کدام یک از دو کلمه اصل و کدام تصحیف است و محمد عوفی در جوامعالحکایات گوید: آورده اند که شهید شاعر روزی نشسته بود و کتابی میخواند جاهلی بنزدیک او درآمد و سلام کرد و گفت خواجه تنها نشسته است گفت تنها اکنون گشتم که تو بیامدی از آنکه بسبب تو از مطالعۀ کتاب بازماندم. رودکی درباره این شاعر گوید: شاعر، شهید و شهره، فرالاوی وین دیگران بجمله همه راوی. و در مرثیۀ او گوید: کاروان شهید رفت از پیش زان ما رفته گیر و می اندیش از شمار دو چشم یک تن کم وز شمار خرد هزاران بیش. و فرخی گوید: از دلاویزی ّ و ترّی چون غزلهای شهید وز غم انجامی ّ و خوبی چون ترانه ی بوطلب. و باز گوید: شاعرانت چو رودکی ّ و شهید مطربانت چوسرکش و سرکب. و نیز در جای دیگر او را به حسن خط توصیف کرده است چنانکه در مدح ممدوح گوید: خط نویسد که بنشناسند از خط شهید شعرگوید که بنشناسند از شعر جریر. و دقیقی گفته است: استاد شهید زنده بایستی و آن شاعر تیره چشم روشن بین تا شاه مرا مدیح گفتندی بالفاظ خوش و معانی رنگین. و منوچهری راست: از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی. و هم او راست: وآنگاه که شعر پارسی گوئی استاد شهید میر بونصری. ولی از سوء حظ از اشعار این شاعر شهیر جز معدودی بطور مثال در فرهنگها و یکی دو قطعه در تذکره ها به دست نیست: پیش وزرارخنۀ اشعار مرا بیقدر مکن بگفت گفتار مرا. یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چشم کز درد او بماندی مانند زرد سیب کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب یارب بیافریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. گر ز تو خواسته نیابم و گنج همچنین زاروار با تو رواست باادب را ادب سپاه بس است بی ادب با هزار کس تنهاست. کرد از بهر ماست تیریه خواست زآنکه درویش بود عاریه خواست. برگزیدم بخانه تنهائی از همه کس درم ببستم چست. بسخن ماند شعر شعرا رودکی را سخنی تلو نبی است شاعران را خه و احسنت مدیح رودکی را خه و احسنت هجیست. همی نسازد با داغ عاشقی صبرم چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج. پی مهد اطفال جاهت سزد که عقد ثریا شود بازپیچ. عطات باد چو باران دل موافق خوید نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد. دهان دارد چو یک پسته لبان داردبمی شسته جهان بر من چنین بسته بدان پسته دهان دارد. صف دشمن ترا نه استد پیش ور همه آهنین ترا باشد. زمانه از این هردوان بگذرد تو بگوال چیزی کزان نگزرد. هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای بیگمان راضی بباشد گر بیابد آبکند. آنکسی را که دل بود نالان او علاج خلاشمه نکند. جهان گواست مر او را که در جهان ملک است بزرگوار و سزاوار نصرت و تأیید بداد نعمت و بس شاکر است در نعمت بدین دو باشد سلطان و تخت را تأیید. ابر همی گرید چون عاشقان باغ همی خندد معشوق وار رعد همی نالد مانند من چونکه بنالم بسحرگاه زار. اگر بازی اندر چغوکم نگر وگر باشه ای سوی بطّان مپر. ای کار تو ز کارزمانه نمونه تر او باشگونه و تو از او باشگونه تر. در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر. ای من رهی آن روی چون قمر و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز. مار یغتنج اگرت دی بگزید نوبت مار افعی است امروز. دوشم گذر افتاد بویرانۀ طوس دیدم جغدی نشسته جای طاوس گفتم چه خبر داری ازین ویرانه گفتا خبر این است که افسوس افسوس. از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود قدحی می بخورد راست کند زود هراش. بر دل هر شکسته زد غم تو چون طبق بند از صنیعت فش. چند بردارد این هریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش راست گوئی که در گلوش کسی پوشکی را همی بمالد گوش. ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا برگیر جاخشوک و بدو می درو حشیش. من رهی آن نرگسک خردبرگ برده به کنبوره دل از جای خویش. بشوی نرم هم بزرّ و درم چون بزین و لگام، تند ستاغ. دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ. ای قامت تو بصورت کاونجک هستی تو بچشم مردمان بلکنجک. چون برون کردزو همازه و هنگ در زمان درکشید محکم تنگ. ای از رخ تو تافته زیبائی و اورنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا بر تریوه ی راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال. عیب باشد بکار نیک درنگ که شتاب آمده رفیق ملام عاقبت را هم ازنخستین بین تا بغفلت گلو نگیرد دام. بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟ دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم. دانش و خواسته ست نرگس و گل که بیکجای نشکفند بهم هرکه را دانش است خواسته نیست هرکه را خواسته ست دانش کم. عشق او عنکبوت را ماند برتنیده ست تفنه گرد دلم. دو جوی روان در دهانش ز خلم دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم. از بناگوش لعلگون گوئی برنهاده ست آلغونه بسیم. شود بدخواه تو روباه بددل چو شیرآسا تو بخرامی بمیدان. اگر بگروی تو بروز حساب مفرمای درویش را شایگان. چو زرّ ساو چکان بلک از او چو بنشستی شدی پشیزۀ سیمین عیبۀ جوشن. کفلش با سلاح بشکفتم گرچه برتابد آن میان و سرون. هرگز تو بهیچکس نشائی بر سرت دوشوله خاک سرگین. تا کی دوم از گرد در تو کاندر تو نمی بینم چربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنستو. بر فلک بر، دو شخص پیشه ورند این یکی درزی آن دگر جولاه این ندوزد مگر کلاه ملوک و آن نبافد مگر پلاس سیاه. همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن که سوی خلد برین باشدت گذرنامه. اگر غم را چو آتش دود بودی جهان تاریک بودی جاودانه در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه. موی سپید و روی سیاه و رخ بچین بوزینۀ خرف شده و گشته کاینه. جهانیان را دیدم بسی بهر مذهب بسی بدیدم از گونه گونه جدکاره. چون چلیپای روم از آن شد باغ کآبریزیست باغ را ز حلی. ابر چون چشم هند بنت عتبه ست برق مانند ذوالفقار علی. قی افتد آن را که سر و روی تو بیند زان خلم و از آن بفج روان بر بر و بر روی. همی فزونی جوید اواره بر افلاک که تو بطالع میمون بدو نهادی روی. زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. چو آلیزنده شد در مرغزاری نباشد بر دلش از بار باری. مرا بجان تو سوگند وصعب سوگندی که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی دهند پندم و من هیچ پند نپذیرم که پند سود نداردبجای سوگندی شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت که آرزو برساند به آرزومندی هزار کبک ندارد دل یکی شاهین هزار بنده ندارد دل خداوندی ترا اگر ملک چینیان بدیدی روی نماز بردی و دینار برپراکندی وگر ترا ملک هندوان بدیدی روی سجود کردی و بت خانه هاش برکندی بمنجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم به آتش حسراتم فکند خواهندی ترا سلامت باد ای گل بهار و بهشت که سوی قبلۀ رویت نماز خوانندی. چون تن خود به برم پاک بشست از مسامش تمام لؤلؤ رست نرم نرمک ز برم بیرون شد مهرش از آنچه بود افزون شد. و رجوع به شهید بلخی شود
شهید. از قدمای شعرای بلخ، معاصر رودکی و در شعر هم سنگ او بوده است. صاحب شاهد صادق گوید او در 325 هجری قمری درگذشته است و در فهرست ابن الندیم ذیل ترجمه محمد بن زکریای رازی آمده است: و کان فی زمان الرازی رجل یعرف بشهیدبن الحسین و یکنی اباالحسن یجری مجری فلسفته فی العلم لکن لهذا الرجل کتب مصنفه وبینه و بین الرازی مناظرات و لکل منهما نقوض علی صاحبه. اگر پدر ابوالحسن حسین باشد محتمل است که مراد صاحب فهرست از ابوالحسن همین شاعر شهیر باشد ولی در آنجا که کتب محمد بن زکریای رازی را تعداد میکند در دو جا بجای شهید سهیل آورده است و از اینروی نمیتوان دانست که کدام یک از دو کلمه اصل و کدام تصحیف است و محمد عوفی در جوامعالحکایات گوید: آورده اند که شهید شاعر روزی نشسته بود و کتابی میخواند جاهلی بنزدیک او درآمد و سلام کرد و گفت خواجه تنها نشسته است گفت تنها اکنون گشتم که تو بیامدی از آنکه بسبب تو از مطالعۀ کتاب بازماندم. رودکی درباره این شاعر گوید: شاعر، شهید و شهره، فرالاوی وین دیگران بجمله همه راوی. و در مرثیۀ او گوید: کاروان شهید رفت از پیش زان ما رفته گیر و می اندیش از شمار دو چشم یک تن کم وز شمار خرد هزاران بیش. و فرخی گوید: از دلاویزی ّ و ترّی چون غزلهای شهید وز غم انجامی ّ و خوبی چون ترانه ی بوطلب. و باز گوید: شاعرانت چو رودکی ّ و شهید مطربانت چوسرکش و سرکب. و نیز در جای دیگر او را به حسن خط توصیف کرده است چنانکه در مدح ممدوح گوید: خط نویسد که بنشناسند از خط شهید شعرگوید که بنشناسند از شعر جریر. و دقیقی گفته است: استاد شهید زنده بایستی و آن شاعر تیره چشم روشن بین تا شاه مرا مدیح گفتندی بَالفاظ خوش و معانی رنگین. و منوچهری راست: از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی. و هم او راست: وآنگاه که شعر پارسی گوئی استاد شهید میر بونصری. ولی از سوء حظ از اشعار این شاعر شهیر جز معدودی بطور مثال در فرهنگها و یکی دو قطعه در تذکره ها به دست نیست: پیش وزرارخنۀ اشعار مرا بیقدر مکن بگفت گفتار مرا. یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چشم کز درد او بماندی مانند زرد سیب کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب یارب بیافریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. گر ز تو خواسته نیابم و گنج همچنین زاروار با تو رواست باادب را ادب سپاه بس است بی ادب با هزار کس تنهاست. کُرد از بهر ماست تیریه خواست زآنکه درویش بود عاریه خواست. برگزیدم بخانه تنهائی از همه کس درم ببستم چست. بسخن ماند شعر شعرا رودکی را سخنی تِلْوِ نبی است شاعران را خه و احسنت مدیح رودکی را خه و احسنت هجیست. همی نسازد با داغ عاشقی صبرم چنان کجا بنسازد بَنانْج باز بَنانْج. پی مهد اطفال جاهت سزد که عقد ثریا شود بازپیچ. عطات باد چو باران دل موافق خوید نهیبت آتش و جان مخالفان پُده باد. دهان دارد چو یک پسته لبان داردبمی شسته جهان بر من چنین بسته بدان پسته دهان دارد. صف دشمن ترا نه استد پیش ور همه آهنین ترا باشد. زمانه از این هردوان بگذرد تو بگْوال چیزی کزان نگزرد. هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای بیگمان راضی بباشد گر بیابد آبکند. آنکسی را که دل بود نالان او علاج خلاشمه نکند. جهان گواست مر او را که در جهان ملک است بزرگوار و سزاوار نصرت و تأیید بداد نعمت و بس شاکر است در نعمت بدین دو باشد سلطان و تخت را تأیید. ابر همی گرید چون عاشقان باغ همی خندد معشوق وار رعد همی نالد مانند من چونکه بنالم بسحرگاه زار. اگر بازی اندر چغوکم نگر وگر باشه ای سوی بَطّان مپر. ای کار تو ز کارزمانه نمونه تر او باشگونه و تو از او باشگونه تر. در کوی تو اَبیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرْت ببینم ببام بر. ای من رهی آن روی چون قمر و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز. مار یغتنج اگرْت دی بگزید نوبت مار افعی است امروز. دوشم گذر افتاد بویرانۀ طوس دیدم جغدی نشسته جای طاوس گفتم چه خبر داری ازین ویرانه گفتا خبر این است که افسوس افسوس. از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود قدحی می بخورد راست کند زود هَراش. بر دل هر شکسته زد غم تو چون طبق بند از صنیعت فش. چند بردارد این هَریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش راست گوئی که در گلوش کسی پوشکی را همی بمالد گوش. ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا برگیر جاخْشوک و بدو می درو حشیش. من رهی آن نرگسک خردبرگ برده به کَنبوره دل از جای خویش. بشوی نرم هم بزرّ و درم چون بزین و لگام، تند سِتاغ. دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ عزیز بود از این پیش همچنان سپْریغ بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ. ای قامت تو بصورت کاوَنْجَک هستی تو بچشم مردمان بُلْکَنْجَک. چون برون کردزو همازه و هنگ در زمان درکشید محکم تنگ. ای از رخ تو تافته زیبائی و اورنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا بر تَریوه ی ْ راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال. عیب باشد بکار نیک درنگ که شتاب آمده رفیق ملام عاقبت را هم ازنخستین بین تا بغفلت گلو نگیرد دام. بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پَنام ؟ دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم. دانش و خواسته ست نرگس و گل که بیکجای نشکفند بهم هرکه را دانش است خواسته نیست هرکه را خواسته ست دانش کم. عشق او عنکبوت را ماند برتنیده ست تَفْنه گرد دلم. دو جوی روان در دهانش ز خلْم دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم. از بناگوش لعلگون گوئی برنهاده ست آلْغونه بسیم. شود بدخواه تو روباه بددل چو شیرآسا تو بخْرامی بمیدان. اگر بگروی تو بروز حساب مفرمای درویش را شایگان. چو زرّ ساو چکان بلک از او چو بنشستی شدی پشیزۀ سیمین عیبۀ جوشن. کفلش با سلاح بشکفتم گرچه برتابد آن میان و سرون. هرگز تو بهیچکس نشائی بر سَرْت دوشوله خاک سرگین. تا کی دوم از گرد در تو کاندر تو نمی بینم چَربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اُشْنان و کَنَسْتو. بر فلک بر، دو شخص پیشه ورند این یکی درزی آن دگر جولاه این ندوزد مگر کلاه ملوک و آن نبافد مگر پلاس سیاه. همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن که سوی خلد برین باشدت گذرنامه. اگر غم را چو آتش دود بودی جهان تاریک بودی جاودانه در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه. موی سپید و روی سیاه و رخ بچین بوزینۀ خرف شده و گشته کاینه. جهانیان را دیدم بسی بهر مذهب بسی بدیدم از گونه گونه جَدْکاره. چون چلیپای روم از آن شد باغ کآبریزیست باغ را ز حلی. ابر چون چشم هند بنت عتبه ست برق مانند ذوالفقار علی. قی افتد آن را که سر و روی تو بیند زان خلْم و از آن بَفْج روان بر بر و بر روی. همی فزونی جوید اَواره بر افلاک که تو بطالع میمون بدو نهادی روی. زنی پلشت و تَلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. چو آلیزنده شد در مرغزاری نباشد بر دلش از بار باری. مرا بجان تو سوگند وصعب سوگندی که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی دهند پندم و من هیچ پند نپْذیرم که پند سود نداردبجای سوگندی شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت که آرزو برساند به آرزومندی هزار کبک ندارد دل یکی شاهین هزار بنده ندارد دل خداوندی ترا اگر ملک چینیان بدیدی روی نماز بردی و دینار برپراکندی وگر ترا ملک هندوان بدیدی روی سجود کردی و بت خانه هاش برکندی بمنجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم به آتش حَسَراتم فکند خواهندی ترا سلامت باد ای گل بهار و بهشت که سوی قبلۀ رویت نماز خوانندی. چون تن خود به بَرْم پاک بشست از مسامش تمام لؤلؤ رست نرم نرمک ز بَرْم بیرون شد مهرش از آنچه بود افزون شد. و رجوع به شهید بلخی شود