مکی بن ریان بن شبه بن صالح ماکسینی نحوی ضریر، ملقب به صائن الدین. پدر او بماکسین نطعگری فقیر بودو در فاقه و مسکنت بمرد و هیچ از وی بنماند و ابی الحزم و دختر و زنی از او بازماندند. مادر از عهدۀ کفاف پسر برنیامد و از وی بستوه شد و ابی الحزم در کودکی از ترک موطن ناگزیر گشت و مادر را وداع گفت و بموصل رفت و در آنجا قرآن درست کرد و ادب بیاموخت. پس رخت به بغداد برد و صحبت مشایخ لغت و نحو و حدیث دریافت و از ائمۀ عربیت چون علی بن احمد خشاب و ابن الصفارو ابن الانباری و ابی محمد سعید بن دهان فوائد جمه یافت و باز بموصل شد و بر صدر افادت و تعلیم بنشست و مردمان از وی علم فرا همی گرفتند و نام او بلند گشت و صیت او تا بلاد بعیده منبسط گردید و او تن خویش وقف جویندگان علم قرآن و همه اقسام ادب کرد و خلق را از او فوائد بسیار رسید. وی گاهی بگفتن شعر از تعب بحث و درس می کاست و در شصت و هشت یا شصت و نه سالگی نابینا شد و عجب آنکه در این وقت جامعۀ ادب و کوری او را شیفتۀ ابوالعلاء معری ساخت چنانکه چون شعری از وی بر او میخواندند بشور و طرب می آمد و خود در نظم مسلک ابوالعلا گرفت. و یکی از شاگردان او ابن خلکان را حکایت کرده است که بکودکی آشنایان و همسایگان او وی را مکیک (م ک کی ی ک) مینامیدند مصغر مکی. و در بادی امر آنگاه که انواع علوم وقت بیاموخت و در همه براعت یافت شوق وطن و تازه کردن عهد با هموطنان وی را برانگیخت تا باز خانه شد. در آنجا بقیۀ مردمی که او را می شناختند بدیدار وی شتافتند و از اینکه یکی از همشهریان آنان علم و دانش آموخته شادی نمودند و شب بدانجا بخفت و سحرگاهان که بحمام میشد در راه بر بام آواززنی شنید که با زنی دیگر میگفت دانی این کس که دی به ده آمده کیست گفت نی گفت این مکیک پسر بی بی فلانه است. ابوحزم گفت آنجا که نام من مکیک است سزاوار اقامت نیست و بی مکثی براه افتاد و بموصل بازگشت. او در آخر عمر سفری به شام رفت و توفیق زیارت بیت المقدس یافت و از راه حلب بموصل مراجعت کرد و در شوال 603 هجری قمری بموصل درگذشت، و گویند نورالدین ارسلان شاه صاحب موصل او را به سم بکشت
مکی بن ریان بن شبه بن صالح ماکسینی نحوی ضریر، ملقب به صائن الدین. پدر او بماکسین نطعگری فقیر بودو در فاقه و مسکنت بمرد و هیچ از وی بنماند و ابی الحزم و دختر و زنی از او بازماندند. مادر از عهدۀ کفاف پسر برنیامد و از وی بستوه شد و ابی الحزم در کودکی از ترک موطن ناگزیر گشت و مادر را وداع گفت و بموصل رفت و در آنجا قرآن درست کرد و ادب بیاموخت. پس رخت به بغداد برد و صحبت مشایخ لغت و نحو و حدیث دریافت و از ائمۀ عربیت چون علی بن احمد خشاب و ابن الصفارو ابن الانباری و ابی محمد سعید بن دهان فوائد جمه یافت و باز بموصل شد و بر صدر افادت و تعلیم بنشست و مردمان از وی علم فرا همی گرفتند و نام او بلند گشت و صیت او تا بلاد بعیده منبسط گردید و او تن خویش وقف جویندگان علم قرآن و همه اقسام ادب کرد و خلق را از او فوائد بسیار رسید. وی گاهی بگفتن شعر از تعب بحث و درس می کاست و در شصت و هشت یا شصت و نه سالگی نابینا شد و عجب آنکه در این وقت جامعۀ ادب و کوری او را شیفتۀ ابوالعلاء معری ساخت چنانکه چون شعری از وی بر او میخواندند بشور و طرب می آمد و خود در نظم مسلک ابوالعلا گرفت. و یکی از شاگردان او ابن خلکان را حکایت کرده است که بکودکی آشنایان و همسایگان او وی را مکیک (م َ ک کی ی َ ک) مینامیدند مصغر مکی. و در بادی امر آنگاه که انواع علوم وقت بیاموخت و در همه براعت یافت شوق وطن و تازه کردن عهد با هموطنان وی را برانگیخت تا باز خانه شد. در آنجا بقیۀ مردمی که او را می شناختند بدیدار وی شتافتند و از اینکه یکی از همشهریان آنان علم و دانش آموخته شادی نمودند و شب بدانجا بخفت و سحرگاهان که بحمام میشد در راه بر بام آواززنی شنید که با زنی دیگر میگفت دانی این کس که دی به ده آمده کیست گفت نی گفت این مکیک پسر بی بی فلانه است. ابوحزم گفت آنجا که نام من مکیک است سزاوار اقامت نیست و بی مکثی براه افتاد و بموصل بازگشت. او در آخر عمر سفری به شام رفت و توفیق زیارت بیت المقدس یافت و از راه حلب بموصل مراجعت کرد و در شوال 603 هجری قمری بموصل درگذشت، و گویند نورالدین ارسلان شاه صاحب موصل او را به سم بکشت
عبیدالله بن ابی ربیعه. محدث است. محدث در نظر مسلمانان به عنوان یک فرد متخصص در علم حدیث شناخته می شود که تلاش دارد تا روایات پیامبر اسلام را بدون کم و کاست به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد با بهره گیری از دانش رجال و درایه حدیث، توانایی تشخیص صحت احادیث را دارند و در صورت صحت، این احادیث را ثبت و نقل می کنند تا از تحریف یا تغییر در سنت نبوی جلوگیری شود.
عبیدالله بن ابی ربیعه. محدث است. محدث در نظر مسلمانان به عنوان یک فرد متخصص در علم حدیث شناخته می شود که تلاش دارد تا روایات پیامبر اسلام را بدون کم و کاست به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد با بهره گیری از دانش رجال و درایه حدیث، توانایی تشخیص صحت احادیث را دارند و در صورت صحت، این احادیث را ثبت و نقل می کنند تا از تحریف یا تغییر در سنت نبوی جلوگیری شود.
صحابی انصاری است. (از الاصابه). افراد صحابی انصاری کسانی بودند که در دوران پیامبر اسلام (ص) از مدینه به دین اسلام گرویدند و به عنوان یاران نزدیک حضرت محمد (ص) در همه عرصه ها، از جمله تبلیغ دین و دفاع از آن، مشارکت داشتند. بسیاری از این صحابه به دلیل فداکاری هایشان در جنگ ها و ارادت به پیامبر اسلام در تاریخ اسلام شناخته شده اند و نامشان در کنار نام پیامبر در متون اسلامی و دینی مطرح است.
صحابی انصاری است. (از الاصابه). افراد صحابی انصاری کسانی بودند که در دوران پیامبر اسلام (ص) از مدینه به دین اسلام گرویدند و به عنوان یاران نزدیک حضرت محمد (ص) در همه عرصه ها، از جمله تبلیغ دین و دفاع از آن، مشارکت داشتند. بسیاری از این صحابه به دلیل فداکاری هایشان در جنگ ها و ارادت به پیامبر اسلام در تاریخ اسلام شناخته شده اند و نامشان در کنار نام پیامبر در متون اسلامی و دینی مطرح است.
شهید. از قدمای شعرای بلخ، معاصر رودکی و در شعر هم سنگ او بوده است. صاحب شاهد صادق گوید او در 325 هجری قمری درگذشته است و در فهرست ابن الندیم ذیل ترجمه محمد بن زکریای رازی آمده است: و کان فی زمان الرازی رجل یعرف بشهیدبن الحسین و یکنی اباالحسن یجری مجری فلسفته فی العلم لکن لهذا الرجل کتب مصنفه وبینه و بین الرازی مناظرات و لکل منهما نقوض علی صاحبه. اگر پدر ابوالحسن حسین باشد محتمل است که مراد صاحب فهرست از ابوالحسن همین شاعر شهیر باشد ولی در آنجا که کتب محمد بن زکریای رازی را تعداد میکند در دو جا بجای شهید سهیل آورده است و از اینروی نمیتوان دانست که کدام یک از دو کلمه اصل و کدام تصحیف است و محمد عوفی در جوامعالحکایات گوید: آورده اند که شهید شاعر روزی نشسته بود و کتابی میخواند جاهلی بنزدیک او درآمد و سلام کرد و گفت خواجه تنها نشسته است گفت تنها اکنون گشتم که تو بیامدی از آنکه بسبب تو از مطالعۀ کتاب بازماندم. رودکی درباره این شاعر گوید: شاعر، شهید و شهره، فرالاوی وین دیگران بجمله همه راوی. و در مرثیۀ او گوید: کاروان شهید رفت از پیش زان ما رفته گیر و می اندیش از شمار دو چشم یک تن کم وز شمار خرد هزاران بیش. و فرخی گوید: از دلاویزی ّ و ترّی چون غزلهای شهید وز غم انجامی ّ و خوبی چون ترانه ی بوطلب. و باز گوید: شاعرانت چو رودکی ّ و شهید مطربانت چوسرکش و سرکب. و نیز در جای دیگر او را به حسن خط توصیف کرده است چنانکه در مدح ممدوح گوید: خط نویسد که بنشناسند از خط شهید شعرگوید که بنشناسند از شعر جریر. و دقیقی گفته است: استاد شهید زنده بایستی و آن شاعر تیره چشم روشن بین تا شاه مرا مدیح گفتندی بالفاظ خوش و معانی رنگین. و منوچهری راست: از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی. و هم او راست: وآنگاه که شعر پارسی گوئی استاد شهید میر بونصری. ولی از سوء حظ از اشعار این شاعر شهیر جز معدودی بطور مثال در فرهنگها و یکی دو قطعه در تذکره ها به دست نیست: پیش وزرارخنۀ اشعار مرا بیقدر مکن بگفت گفتار مرا. یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چشم کز درد او بماندی مانند زرد سیب کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب یارب بیافریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. گر ز تو خواسته نیابم و گنج همچنین زاروار با تو رواست باادب را ادب سپاه بس است بی ادب با هزار کس تنهاست. کرد از بهر ماست تیریه خواست زآنکه درویش بود عاریه خواست. برگزیدم بخانه تنهائی از همه کس درم ببستم چست. بسخن ماند شعر شعرا رودکی را سخنی تلو نبی است شاعران را خه و احسنت مدیح رودکی را خه و احسنت هجیست. همی نسازد با داغ عاشقی صبرم چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج. پی مهد اطفال جاهت سزد که عقد ثریا شود بازپیچ. عطات باد چو باران دل موافق خوید نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد. دهان دارد چو یک پسته لبان داردبمی شسته جهان بر من چنین بسته بدان پسته دهان دارد. صف دشمن ترا نه استد پیش ور همه آهنین ترا باشد. زمانه از این هردوان بگذرد تو بگوال چیزی کزان نگزرد. هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای بیگمان راضی بباشد گر بیابد آبکند. آنکسی را که دل بود نالان او علاج خلاشمه نکند. جهان گواست مر او را که در جهان ملک است بزرگوار و سزاوار نصرت و تأیید بداد نعمت و بس شاکر است در نعمت بدین دو باشد سلطان و تخت را تأیید. ابر همی گرید چون عاشقان باغ همی خندد معشوق وار رعد همی نالد مانند من چونکه بنالم بسحرگاه زار. اگر بازی اندر چغوکم نگر وگر باشه ای سوی بطّان مپر. ای کار تو ز کارزمانه نمونه تر او باشگونه و تو از او باشگونه تر. در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر. ای من رهی آن روی چون قمر و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز. مار یغتنج اگرت دی بگزید نوبت مار افعی است امروز. دوشم گذر افتاد بویرانۀ طوس دیدم جغدی نشسته جای طاوس گفتم چه خبر داری ازین ویرانه گفتا خبر این است که افسوس افسوس. از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود قدحی می بخورد راست کند زود هراش. بر دل هر شکسته زد غم تو چون طبق بند از صنیعت فش. چند بردارد این هریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش راست گوئی که در گلوش کسی پوشکی را همی بمالد گوش. ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا برگیر جاخشوک و بدو می درو حشیش. من رهی آن نرگسک خردبرگ برده به کنبوره دل از جای خویش. بشوی نرم هم بزرّ و درم چون بزین و لگام، تند ستاغ. دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ. ای قامت تو بصورت کاونجک هستی تو بچشم مردمان بلکنجک. چون برون کردزو همازه و هنگ در زمان درکشید محکم تنگ. ای از رخ تو تافته زیبائی و اورنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا بر تریوه ی راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال. عیب باشد بکار نیک درنگ که شتاب آمده رفیق ملام عاقبت را هم ازنخستین بین تا بغفلت گلو نگیرد دام. بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟ دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم. دانش و خواسته ست نرگس و گل که بیکجای نشکفند بهم هرکه را دانش است خواسته نیست هرکه را خواسته ست دانش کم. عشق او عنکبوت را ماند برتنیده ست تفنه گرد دلم. دو جوی روان در دهانش ز خلم دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم. از بناگوش لعلگون گوئی برنهاده ست آلغونه بسیم. شود بدخواه تو روباه بددل چو شیرآسا تو بخرامی بمیدان. اگر بگروی تو بروز حساب مفرمای درویش را شایگان. چو زرّ ساو چکان بلک از او چو بنشستی شدی پشیزۀ سیمین عیبۀ جوشن. کفلش با سلاح بشکفتم گرچه برتابد آن میان و سرون. هرگز تو بهیچکس نشائی بر سرت دوشوله خاک سرگین. تا کی دوم از گرد در تو کاندر تو نمی بینم چربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنستو. بر فلک بر، دو شخص پیشه ورند این یکی درزی آن دگر جولاه این ندوزد مگر کلاه ملوک و آن نبافد مگر پلاس سیاه. همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن که سوی خلد برین باشدت گذرنامه. اگر غم را چو آتش دود بودی جهان تاریک بودی جاودانه در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه. موی سپید و روی سیاه و رخ بچین بوزینۀ خرف شده و گشته کاینه. جهانیان را دیدم بسی بهر مذهب بسی بدیدم از گونه گونه جدکاره. چون چلیپای روم از آن شد باغ کآبریزیست باغ را ز حلی. ابر چون چشم هند بنت عتبه ست برق مانند ذوالفقار علی. قی افتد آن را که سر و روی تو بیند زان خلم و از آن بفج روان بر بر و بر روی. همی فزونی جوید اواره بر افلاک که تو بطالع میمون بدو نهادی روی. زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. چو آلیزنده شد در مرغزاری نباشد بر دلش از بار باری. مرا بجان تو سوگند وصعب سوگندی که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی دهند پندم و من هیچ پند نپذیرم که پند سود نداردبجای سوگندی شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت که آرزو برساند به آرزومندی هزار کبک ندارد دل یکی شاهین هزار بنده ندارد دل خداوندی ترا اگر ملک چینیان بدیدی روی نماز بردی و دینار برپراکندی وگر ترا ملک هندوان بدیدی روی سجود کردی و بت خانه هاش برکندی بمنجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم به آتش حسراتم فکند خواهندی ترا سلامت باد ای گل بهار و بهشت که سوی قبلۀ رویت نماز خوانندی. چون تن خود به برم پاک بشست از مسامش تمام لؤلؤ رست نرم نرمک ز برم بیرون شد مهرش از آنچه بود افزون شد. و رجوع به شهید بلخی شود
شهید. از قدمای شعرای بلخ، معاصر رودکی و در شعر هم سنگ او بوده است. صاحب شاهد صادق گوید او در 325 هجری قمری درگذشته است و در فهرست ابن الندیم ذیل ترجمه محمد بن زکریای رازی آمده است: و کان فی زمان الرازی رجل یعرف بشهیدبن الحسین و یکنی اباالحسن یجری مجری فلسفته فی العلم لکن لهذا الرجل کتب مصنفه وبینه و بین الرازی مناظرات و لکل منهما نقوض علی صاحبه. اگر پدر ابوالحسن حسین باشد محتمل است که مراد صاحب فهرست از ابوالحسن همین شاعر شهیر باشد ولی در آنجا که کتب محمد بن زکریای رازی را تعداد میکند در دو جا بجای شهید سهیل آورده است و از اینروی نمیتوان دانست که کدام یک از دو کلمه اصل و کدام تصحیف است و محمد عوفی در جوامعالحکایات گوید: آورده اند که شهید شاعر روزی نشسته بود و کتابی میخواند جاهلی بنزدیک او درآمد و سلام کرد و گفت خواجه تنها نشسته است گفت تنها اکنون گشتم که تو بیامدی از آنکه بسبب تو از مطالعۀ کتاب بازماندم. رودکی درباره این شاعر گوید: شاعر، شهید و شهره، فرالاوی وین دیگران بجمله همه راوی. و در مرثیۀ او گوید: کاروان شهید رفت از پیش زان ما رفته گیر و می اندیش از شمار دو چشم یک تن کم وز شمار خرد هزاران بیش. و فرخی گوید: از دلاویزی ّ و ترّی چون غزلهای شهید وز غم انجامی ّ و خوبی چون ترانه ی بوطلب. و باز گوید: شاعرانت چو رودکی ّ و شهید مطربانت چوسرکش و سرکب. و نیز در جای دیگر او را به حسن خط توصیف کرده است چنانکه در مدح ممدوح گوید: خط نویسد که بنشناسند از خط شهید شعرگوید که بنشناسند از شعر جریر. و دقیقی گفته است: استاد شهید زنده بایستی و آن شاعر تیره چشم روشن بین تا شاه مرا مدیح گفتندی بَالفاظ خوش و معانی رنگین. و منوچهری راست: از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی. و هم او راست: وآنگاه که شعر پارسی گوئی استاد شهید میر بونصری. ولی از سوء حظ از اشعار این شاعر شهیر جز معدودی بطور مثال در فرهنگها و یکی دو قطعه در تذکره ها به دست نیست: پیش وزرارخنۀ اشعار مرا بیقدر مکن بگفت گفتار مرا. یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چشم کز درد او بماندی مانند زرد سیب کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب یارب بیافریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. گر ز تو خواسته نیابم و گنج همچنین زاروار با تو رواست باادب را ادب سپاه بس است بی ادب با هزار کس تنهاست. کُرد از بهر ماست تیریه خواست زآنکه درویش بود عاریه خواست. برگزیدم بخانه تنهائی از همه کس درم ببستم چست. بسخن ماند شعر شعرا رودکی را سخنی تِلْوِ نبی است شاعران را خه و احسنت مدیح رودکی را خه و احسنت هجیست. همی نسازد با داغ عاشقی صبرم چنان کجا بنسازد بَنانْج باز بَنانْج. پی مهد اطفال جاهت سزد که عقد ثریا شود بازپیچ. عطات باد چو باران دل موافق خوید نهیبت آتش و جان مخالفان پُده باد. دهان دارد چو یک پسته لبان داردبمی شسته جهان بر من چنین بسته بدان پسته دهان دارد. صف دشمن ترا نه استد پیش ور همه آهنین ترا باشد. زمانه از این هردوان بگذرد تو بگْوال چیزی کزان نگزرد. هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای بیگمان راضی بباشد گر بیابد آبکند. آنکسی را که دل بود نالان او علاج خلاشمه نکند. جهان گواست مر او را که در جهان ملک است بزرگوار و سزاوار نصرت و تأیید بداد نعمت و بس شاکر است در نعمت بدین دو باشد سلطان و تخت را تأیید. ابر همی گرید چون عاشقان باغ همی خندد معشوق وار رعد همی نالد مانند من چونکه بنالم بسحرگاه زار. اگر بازی اندر چغوکم نگر وگر باشه ای سوی بَطّان مپر. ای کار تو ز کارزمانه نمونه تر او باشگونه و تو از او باشگونه تر. در کوی تو اَبیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرْت ببینم ببام بر. ای من رهی آن روی چون قمر و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز. مار یغتنج اگرْت دی بگزید نوبت مار افعی است امروز. دوشم گذر افتاد بویرانۀ طوس دیدم جغدی نشسته جای طاوس گفتم چه خبر داری ازین ویرانه گفتا خبر این است که افسوس افسوس. از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود قدحی می بخورد راست کند زود هَراش. بر دل هر شکسته زد غم تو چون طبق بند از صنیعت فش. چند بردارد این هَریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش راست گوئی که در گلوش کسی پوشکی را همی بمالد گوش. ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا برگیر جاخْشوک و بدو می درو حشیش. من رهی آن نرگسک خردبرگ برده به کَنبوره دل از جای خویش. بشوی نرم هم بزرّ و درم چون بزین و لگام، تند سِتاغ. دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ عزیز بود از این پیش همچنان سپْریغ بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ. ای قامت تو بصورت کاوَنْجَک هستی تو بچشم مردمان بُلْکَنْجَک. چون برون کردزو همازه و هنگ در زمان درکشید محکم تنگ. ای از رخ تو تافته زیبائی و اورنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا بر تَریوه ی ْ راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال. عیب باشد بکار نیک درنگ که شتاب آمده رفیق ملام عاقبت را هم ازنخستین بین تا بغفلت گلو نگیرد دام. بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پَنام ؟ دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم. دانش و خواسته ست نرگس و گل که بیکجای نشکفند بهم هرکه را دانش است خواسته نیست هرکه را خواسته ست دانش کم. عشق او عنکبوت را ماند برتنیده ست تَفْنه گرد دلم. دو جوی روان در دهانش ز خلْم دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم. از بناگوش لعلگون گوئی برنهاده ست آلْغونه بسیم. شود بدخواه تو روباه بددل چو شیرآسا تو بخْرامی بمیدان. اگر بگروی تو بروز حساب مفرمای درویش را شایگان. چو زرّ ساو چکان بلک از او چو بنشستی شدی پشیزۀ سیمین عیبۀ جوشن. کفلش با سلاح بشکفتم گرچه برتابد آن میان و سرون. هرگز تو بهیچکس نشائی بر سَرْت دوشوله خاک سرگین. تا کی دوم از گرد در تو کاندر تو نمی بینم چَربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اُشْنان و کَنَسْتو. بر فلک بر، دو شخص پیشه ورند این یکی درزی آن دگر جولاه این ندوزد مگر کلاه ملوک و آن نبافد مگر پلاس سیاه. همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن که سوی خلد برین باشدت گذرنامه. اگر غم را چو آتش دود بودی جهان تاریک بودی جاودانه در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه. موی سپید و روی سیاه و رخ بچین بوزینۀ خرف شده و گشته کاینه. جهانیان را دیدم بسی بهر مذهب بسی بدیدم از گونه گونه جَدْکاره. چون چلیپای روم از آن شد باغ کآبریزیست باغ را ز حلی. ابر چون چشم هند بنت عتبه ست برق مانند ذوالفقار علی. قی افتد آن را که سر و روی تو بیند زان خلْم و از آن بَفْج روان بر بر و بر روی. همی فزونی جوید اَواره بر افلاک که تو بطالع میمون بدو نهادی روی. زنی پلشت و تَلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. چو آلیزنده شد در مرغزاری نباشد بر دلش از بار باری. مرا بجان تو سوگند وصعب سوگندی که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی دهند پندم و من هیچ پند نپْذیرم که پند سود نداردبجای سوگندی شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت که آرزو برساند به آرزومندی هزار کبک ندارد دل یکی شاهین هزار بنده ندارد دل خداوندی ترا اگر ملک چینیان بدیدی روی نماز بردی و دینار برپراکندی وگر ترا ملک هندوان بدیدی روی سجود کردی و بت خانه هاش برکندی بمنجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم به آتش حَسَراتم فکند خواهندی ترا سلامت باد ای گل بهار و بهشت که سوی قبلۀ رویت نماز خوانندی. چون تن خود به بَرْم پاک بشست از مسامش تمام لؤلؤ رست نرم نرمک ز بَرْم بیرون شد مهرش از آنچه بود افزون شد. و رجوع به شهید بلخی شود
فقیه سمرقندی. صاحب حبیب السیر گوید: چون محمدخان شیبانی در ملک سمرقند بر سریر جهانبانی قرار گرفت... و بگوش هوش او رسید که اولادعظام فقیه ابواللیث همواره خود را از دخل در امور ومهمّات حکام معاف میداشته اند آن طائفه را منظور نظراعتبار ساخته منصب شیخ الاسلامی سمرقند را بخواجه خاوند مفوض گردانید -انتهی. نام این فقیه جای دیگر از مصادر دسترس یافته نشد و گمان نمیرود که طائفه ای را که نام می برد از احفاد ابولیث نصر بن محمد فقیه حنفی که در نیمۀ قرن چهارم وفات کرده، باشند. والله اعلم فوشنجی. از مشاهیر مشایخ صوفیه. مولد او فوشنج و در هرات اقامت داشت و معاصر خواجه عبدالله انصاری بوده است. رجوع به نامۀ دانشوران ج 2 ص 388 شود
فقیه سمرقندی. صاحب حبیب السیر گوید: چون محمدخان شیبانی در ملک سمرقند بر سریر جهانبانی قرار گرفت... و بگوش هوش او رسید که اولادعظام فقیه ابواللیث همواره خود را از دخل در امور ومهمّات حکام معاف میداشته اند آن طائفه را منظور نظراعتبار ساخته منصب شیخ الاسلامی سمرقند را بخواجه خاوند مفوض گردانید -انتهی. نام این فقیه جای دیگر از مصادر دسترس یافته نشد و گمان نمیرود که طائفه ای را که نام می برد از احفاد ابولیث نصر بن محمد فقیه حنفی که در نیمۀ قرن چهارم وفات کرده، باشند. والله اعلم فوشنجی. از مشاهیر مشایخ صوفیه. مولد او فوشنج و در هرات اقامت داشت و معاصر خواجه عبدالله انصاری بوده است. رجوع به نامۀ دانشوران ج 2 ص 388 شود
در تاریخ الحکماء قفطی در شرح حال علوی الدیری المنجم المصری آمده است که او مدعی بود که کوکبی را رصد و تسخیر کرده است و آن کوکب روحانیی را به نام ابوالورد بخدمت او گماشته است و بتوسط آن روحانی معتوهین را صحت می بخشیده است
در تاریخ الحکماء قفطی در شرح حال علوی الدیری المنجم المصری آمده است که او مدعی بود که کوکبی را رصد و تسخیر کرده است و آن کوکب روحانیی را به نام ابوالورد بخدمت او گماشته است و بتوسط آن روحانی معتوهین را صحت می بخشیده است
یحیی بن ساعدبن یحیی ابی الفرج بن التلمیذ نصرانی. رجوع به ابن تلمیذ معتمدالملک، و رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 7 ص 282 شود یعقوب بن یوسف بن داود بن کلس وزیر العزیز نزار بن المعز العبیدی صاحب مصر. رجوع به ابن کلس و رجوع به یعقوب... شود عبدالله بن اسعد بن علی بن عیسی شاعر موصلی معروف به ابن دهان وملقب به مهذب. رجوع به ابن دهان ابوالفرج... شود بارگریفوریوس ابن هارون متطبب ملطی نصرانی معروف به ابن عبری. رجوع به ابن عبری و رجوع به بارگریفوریوس شود ابن سوادی علأ بن علی بن محمد بن علی بن احمد بن عبدالله واسطی کاتب و شاعر. رجوع به علأ بن علی... شود ابن طیب عبدالله طبیب. رجوع به ابن طیب ابوالفرج و رجوع به ترجمه نزهه الارواح شهرزوری چ طهران ص 45 شود
یحیی بن ساعدبن یحیی ابی الفرج بن التلمیذ نصرانی. رجوع به ابن تلمیذ معتمدالملک، و رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 7 ص 282 شود یعقوب بن یوسف بن داود بن کلس وزیر العزیز نزار بن المعز العبیدی صاحب مصر. رجوع به ابن کلس و رجوع به یعقوب... شود عبدالله بن اسعد بن علی بن عیسی شاعر موصلی معروف به ابن دهان وملقب به مهذب. رجوع به ابن دهان ابوالفرج... شود بارگریفوریوس ابن هارون متطبب ملطی نصرانی معروف به ابن عبری. رجوع به ابن عبری و رجوع به بارگریفوریوس شود ابن سوادی علأ بن علی بن محمد بن علی بن احمد بن عبدالله واسطی کاتب و شاعر. رجوع به علأ بن علی... شود ابن طیب عبدالله طبیب. رجوع به ابن طیب ابوالفرج و رجوع به ترجمه نزهه الارواح شهرزوری چ طهران ص 45 شود
جوذاب. گوذاب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). طعامی از برنج و شکر و گوشت. (قاموس در لغت جوذاب). جوذابه. ابوالحسن. صاحب برهان گوزاب را با ازاء اخت الرا ضبط کرده و گوید آن آشی است که از گوشت و برنج و نخود و گردکان کنند و گوداب را با دال مهمله آورده و باز گوید آشی از گوشت و برنج و نخود و مغز گردکان
جوذاب. گوذاب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). طعامی از برنج و شکر و گوشت. (قاموس در لغت جوذاب). جوذابه. ابوالحسن. صاحب برهان گوزاب را با ازاء اخت الرا ضبط کرده و گوید آن آشی است که از گوشت و برنج و نخود و گردکان کنند و گوداب را با دال مهمله آورده و باز گوید آشی از گوشت و برنج و نخود و مغز گردکان
نصرانی طبیب شامی. ابن ابی اصیبعه گوید: کان طبیبا فاضلا (عالما) بصناعه الطب جیدالمعرفهلها حسن العلاج اعلی تمیزاً فی زمانه. بدان روزگار که صلاح الدین یوسف وزارت عاضد باﷲ علوی داشت ابوالفرج طبیب خاص او بود و آنگاه که صلاح الدین استقلال یافت نیز همین سمت را حائز بود و پس از صلاح الدین او به دمشق شد و ملک افضل او را بمصاحبت و طبابت خویش برگزید واو باقی عمر در خدمت ملک افضل بود تا در سنۀ 610 هجری قمری در سمیساط که مستقر ملک افضل بود درگذشت. او راست: کتابی در معالجات امراض سر. کتابی در حفظ صحت.کتابی در معالجات امراض چشم. کتابی در علاج اسهال
نصرانی طبیب شامی. ابن ابی اصیبعه گوید: کان طبیبا فاضلا (عالما) بصناعه الطب جیدالمعرفهلها حسن العلاج اَعلی تمیزاً فی زمانه. بدان روزگار که صلاح الدین یوسف وزارت عاضد باﷲ علوی داشت ابوالفرج طبیب خاص او بود و آنگاه که صلاح الدین استقلال یافت نیز همین سمت را حائز بود و پس از صلاح الدین او به دمشق شد و ملک افضل او را بمصاحبت و طبابت خویش برگزید واو باقی عمر در خدمت ملک افضل بود تا در سنۀ 610 هجری قمری در سمیساط که مستقر ملک افضل بود درگذشت. او راست: کتابی در معالجات امراض سر. کتابی در حفظ صحت.کتابی در معالجات امراض چشم. کتابی در علاج اسهال
محمد بن احمد بن فریغون از سلسلۀ فریغونیان بگوزگانان. صاحب حدودالعالم کتاب خودمؤلّف به سال 372 هجری قمری را به نام او کرده است محمد بن عبدالله الحرانی کاتب. به عربی شعر می گفت و دارای دیوان است. (ابن الندیم)
محمد بن احمد بن فریغون از سلسلۀ فریغونیان بگوزگانان. صاحب حدودالعالم کتاب خودمؤلَّف به سال 372 هجری قمری را به نام او کرده است محمد بن عبدالله الحرانی کاتب. به عربی شعر می گفت و دارای دیوان است. (ابن الندیم)