شهری است بر کنار دجله در زاویۀ خلیج که به بصره داخل شود و پیش از بصره بنا شده و آنرا ابلهالبصره نیز گویند. یکی از جنات اربعه. زرادخانه ها و سرهنگی از جانب کسری بر آن گماشته بوده است. اصمعی گوید بهشت های دنیا سه است: غوطۀ دمشق، ابلۀ بصره و نهر بلخ. (مراصد). ابله شهری استوار است به عراق و آب از گرد وی برآید و بر مغرب دجله است و از وی دستار و عمامۀ ابلّی خیزد. (حدودالعالم)
شهری است بر کنار دجله در زاویۀ خلیج که به بصره داخل شود و پیش از بصره بنا شده و آنرا اُبلهالبصره نیز گویند. یکی از جنات اربعه. زرادخانه ها و سرهنگی از جانب کسری بر آن گماشته بوده است. اصمعی گوید بهشت های دنیا سه است: غوطۀ دمشق، ابلۀ بصره و نهر بلخ. (مراصد). ابله شهری استوار است به عراق و آب از گرد وی برآید و بر مغرب دجله است و از وی دستار و عمامۀ اُبُلّی خیزد. (حدودالعالم)
خویله. سرسبک. (مهذب الاسماء). کم خرد. گول. دند. کذر. (فرهنگ اسدی). کانا. نادان. سلیم القلب. سلیم. غدنگ. کاک. فغاک. هزاک. سلیم دل. بی تمیز. ناآگاه. کم عقل. نابخرد. خر. گاو. لهنه. دنگل. ریش گاو. پپه. پخمه. چلمن. گاوریش. کون خر. بی مغز. کمله. کالوس. کالیوه. دنگ. لاده. غت. غتفره. غدفره. غراچه: ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا. رودکی. که این مرد ابله بماند بجای هر آنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. هر آنکس که دل بندد اندر جهان هشیوار خواندش از ابلهان. فردوسی. بدو گفت با دانشی پارسا که گردد بر او ابلهی پادشا. فردوسی. منوچهر خندید و گفت آنگهی که چونین نگوید مگر ابلهی. فردوسی. بشنو از هرکه بود پند و بدان بازمشو که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم. ابوحنیفۀ اسکافی. همانا که چون تو فزاک آمدم وگر چون تو ابله فغاک آمدم. اسدی. ای دهن بازکرده ابله وار سخنان گفته همچو وغوغ چغز. نجیبی. هرکه جفا جوید بر خویشتن چشم که دارد مگر ابله، وفاش. ناصرخسرو. بشاه ار مرا دشمن اندرسپرد نکو دید خود را و ابله نبود. مسعودسعد. کند ار عاقلت بحق در خشم به از آن کت ببندد ابله چشم. سنائی. گفتش ای ابله کذی و کذی ای ترا سال و ماه جهل غذی. سنائی. هرکه ابله تر بودبخویشتن نیکوگمان تر باشد. (کلیله و دمنه). بس کهترطبع و ابله اندیشه کو کرد سفر حکیم و مهتر شد. علی شطرنجی. مهر ابله مهر خرس آمد یقین کین او مهر است و مهر اوست کین. مولوی. چون قضا آید طبیب ابله شود وآن دوا در نفع هم گمره شود. مولوی. دوستی ابله بتر از دشمنیست او بهر حیله که دانی راندنیست. مولوی. ابلهان گفتند مردی بیش نیست وای آن کو عاقبت اندیش نیست. مولوی. هرکه بالاتر رودابله تر است کاستخوان او بتر خواهد شکست. مولوی. پس جواب او سکوت است و سکون هست با ابله سخن گفتن جنون. مولوی. ابلهان گفتندمجنون را ز جهل حسن لیلی نیست چندان هست سهل. مولوی. ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان). کیمیاگر به غصه مرده و رنج ابله اندر خرابه یافته گنج. سعدی. ابلهی مروزی به شهر هری سوی بازار برد لاشه خری. مجد خوافی. و در عربی کلمات ذیل را مرادف ابله آرند: احمق. اخرق. ارعل. اعفک. انوک. اوره. اولق. باعک. خرقاء. ردیغ. رطوم. رطیط. سخیف العقل. ضفن. ضفیط. غمر. غبی. فقفاق. مجل. مفرّغ. هبنق. هجع. هدان. هزیع. هیرع. یهفوف. مؤنث: بلهاء. ج، بله. - امثال: ابلهی گفت و ابلهی باور کرد. جواب ابلهان خاموشی است
خویله. سرسبک. (مهذب الاسماء). کم خرد. گول. دند. کذَر. (فرهنگ اسدی). کانا. نادان. سلیم القلب. سلیم. غدنگ. کاک. فغاک. هزاک. سلیم دل. بی تمیز. ناآگاه. کم عقل. نابخرد. خر. گاو. لهنه. دنگل. ریش گاو. پپه. پخمه. چُلمن. گاوریش. کون خر. بی مغز. کمله. کالوس. کالیوه. دنگ. لاده. غت. غتفره. غدفره. غراچه: ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا. رودکی. که این مرد ابله بماند بجای هر آنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. هر آنکس که دل بندد اندر جهان هشیوار خوانَدْش از ابلهان. فردوسی. بدو گفت با دانشی پارسا که گردد بر او ابلهی پادشا. فردوسی. منوچهر خندید و گفت آنگهی که چونین نگوید مگر ابلهی. فردوسی. بشنو از هرکه بود پند و بدان بازمشو که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم. ابوحنیفۀ اسکافی. همانا که چون تو فزاک آمدم وگر چون تو ابله فغاک آمدم. اسدی. ای دهن بازکرده ابله وار سخنان گفته همچو وغوغ چغز. نجیبی. هرکه جفا جوید بر خویشتن چشم که دارد مگر ابله، وفاش. ناصرخسرو. بشاه ار مرا دشمن اندرسپرد نکو دید خود را و ابله نبود. مسعودسعد. کند ار عاقلت بحق در خشم به از آن کت ببندد ابله چشم. سنائی. گفتش ای ابله ِ کذی و کذی ای ترا سال و ماه جهل غذی. سنائی. هرکه ابله تر بودبخویشتن نیکوگمان تر باشد. (کلیله و دمنه). بس کهترطبع و ابله اندیشه کو کرد سفر حکیم و مهتر شد. علی شطرنجی. مهر ابله مهر خرس آمد یقین کین او مهر است و مهر اوست کین. مولوی. چون قضا آید طبیب ابله شود وآن دوا در نفع هم گمره شود. مولوی. دوستی ابله بتر از دشمنیست او بهر حیله که دانی راندنیست. مولوی. ابلهان گفتند مردی بیش نیست وای آن کو عاقبت اندیش نیست. مولوی. هرکه بالاتر رودابله تر است کاستخوان او بتر خواهد شکست. مولوی. پس جواب او سکوت است و سکون هست با ابله سخن گفتن جنون. مولوی. ابلهان گفتندمجنون را ز جهل حسن لیلی نیست چندان هست سهل. مولوی. ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان). کیمیاگر به غصه مرده و رنج ابله اندر خرابه یافته گنج. سعدی. ابلهی مروزی به شهر هری سوی بازار برد لاشه خری. مجد خوافی. و در عربی کلمات ذیل را مرادف ابله آرند: احمق. اخرق. ارعل. اعفک. انوک. اوره. اولق. باعک. خرقاء. ردیغ. رطوم. رطیط. سخیف العقل. ضفن. ضفیط. غمر. غبی. فقفاق. مجل. مفرّغ. هبنق. هُجع. هدان. هزیع. هیرع. یهفوف. مؤنث: بَلْهاء. ج، بُله. - امثال: ابلهی گفت و ابلهی باور کرد. جواب ابلهان خاموشی است
بلاهت. حماقت. رعونت. رعنائی. حمق. تناوک. غمری. خویلگی. سرسبکی. ساده لوحی. گولی. کم خردی. نادانی. سلیم دلی: ز بهر کسان رنج بر تن نهی ز کم دانشی باشد و ابلهی. فردوسی. نبیره که جنگ آورد با نیا هم از ابلهی است و کانائیا. فردوسی. ندارم از این کار هیچ آگهی سخن هر چه گویم بود ز ابلهی. فردوسی. پر از خشم بهرام گفتش چنین شما راست آئین بتوران زمین که بی خواهش من سر اندرنهی براه، این نباشد مگر ابلهی. فردوسی. وزیر چون پادشاه را تحریض نماید در کاری که برفق... تدارک پذیرد، برهان... غباوت خویش نموده باشد و حجت ابلهی... کرده. (کلیله و دمنه)
بلاهت. حماقت. رعونت. رعنائی. حمق. تناوک. غمری. خویلگی. سرسبکی. ساده لوحی. گولی. کم خردی. نادانی. سلیم دلی: ز بهر کسان رنج بر تن نهی ز کم دانشی باشد و ابلهی. فردوسی. نبیره که جنگ آورد با نیا هم از ابلهی است و کانائیا. فردوسی. ندارم از این کار هیچ آگهی سخن هر چه گویم بود ز ابلهی. فردوسی. پر از خشم بهرام گفتش چنین شما راست آئین بتوران زمین که بی خواهش من سر اندرنهی براه، این نباشد مگر ابلهی. فردوسی. وزیر چون پادشاه را تحریض نماید در کاری که برفق... تدارک پذیرد، برهان... غباوت خویش نموده باشد و حجت ابلهی... کرده. (کلیله و دمنه)
در تازی: گره چوب، آک (عیب)، میخچه دژک گره عقده گره در رسن گره در چوب دژک نی یعنی گره آن، سر حلقوم شتر، دشمنی عداوت کینه، عیب آهو تباهی و صمت، بیماری ضد طبع، یک نوع خارش و بیماری که در مقعد بروز میکند و شخص خواهش مینماید تا مردی را بروی خود کشد تا با او آن کند که با زنان کنند
در تازی: گره چوب، آک (عیب)، میخچه دژک گره عقده گره در رسن گره در چوب دژک نی یعنی گره آن، سر حلقوم شتر، دشمنی عداوت کینه، عیب آهو تباهی و صمت، بیماری ضد طبع، یک نوع خارش و بیماری که در مقعد بروز میکند و شخص خواهش مینماید تا مردی را بروی خود کشد تا با او آن کند که با زنان کنند
بر آمدگی قسمتی از بدن به علت سوختگی یا ضرب وزخم، تاول. بر آمدگی بخشی از بشره بسبب سوختگی یا ضرب و زخم و گردآمدن آب میان بشره و دمه یعنی جلد اصلی، مرضی است ساری که بصورت تاولهایی روی پوست بدن ظاهر میشود و با تب همراه است. در اغلب حیوانات مانند گوسفند و گاو و خوک و بز و اسب و پرندگان نیز بروز میکند باد آبله، عقده ای که بسبب راه رفتن بسیار در پا پیدا شود، تبخال تبخاله، تکمه پستان سر پستان نوک پستان یاآبله از هم گسستن، بیرون زدن آبله. یا آبله پستان. 5 یا آبله چشم. دانه سفید یا سرخی که بر ظاهر چشم پدید آید توژک. یاآبله رخ فلک. ستارگان. یا آبله روز. آفتاب. یا آبله گاوی آبله ایست که بیشتر روی پستانهای گاو میزند (20 تا 30 دانه)، اهمیتش از آن جهت است که از ترشح دانه های آن مایه آبله برای انسان تهیه میکنند. یا آبله گوسفند. مرضی است که با تب در گوسفند شروع میشود و تاولهای آبله بیشتر در نقاط کم مو (مانند صورت شکم زیر بغل و زیر ران) ظاهر میشود و بگوسفندان دیگر گله سرایت میکند
بر آمدگی قسمتی از بدن به علت سوختگی یا ضرب وزخم، تاول. بر آمدگی بخشی از بشره بسبب سوختگی یا ضرب و زخم و گردآمدن آب میان بشره و دمه یعنی جلد اصلی، مرضی است ساری که بصورت تاولهایی روی پوست بدن ظاهر میشود و با تب همراه است. در اغلب حیوانات مانند گوسفند و گاو و خوک و بز و اسب و پرندگان نیز بروز میکند باد آبله، عقده ای که بسبب راه رفتن بسیار در پا پیدا شود، تبخال تبخاله، تکمه پستان سر پستان نوک پستان یاآبله از هم گسستن، بیرون زدن آبله. یا آبله پستان. 5 یا آبله چشم. دانه سفید یا سرخی که بر ظاهر چشم پدید آید توژک. یاآبله رخ فلک. ستارگان. یا آبله روز. آفتاب. یا آبله گاوی آبله ایست که بیشتر روی پستانهای گاو میزند (20 تا 30 دانه)، اهمیتش از آن جهت است که از ترشح دانه های آن مایه آبله برای انسان تهیه میکنند. یا آبله گوسفند. مرضی است که با تب در گوسفند شروع میشود و تاولهای آبله بیشتر در نقاط کم مو (مانند صورت شکم زیر بغل و زیر ران) ظاهر میشود و بگوسفندان دیگر گله سرایت میکند
مخفف (ابوالقاسم) است و بیشتر آنرا در مقام کوچک شمردن و در خطاب به آشنا و خویشاوندی که با او تکلف و رو دربایستی نداشته باشند بکار میبرند و گاه آنرا بهر کس اطلاق کنند و مراد شخصی نیست که نام او ابوالقاسم باشد: یکی نیست از این مرتیکه بپرسد: ابلی خرت بچند است ک (ص. هدایت. زنده بگورص 44)
مخفف (ابوالقاسم) است و بیشتر آنرا در مقام کوچک شمردن و در خطاب به آشنا و خویشاوندی که با او تکلف و رو دربایستی نداشته باشند بکار میبرند و گاه آنرا بهر کس اطلاق کنند و مراد شخصی نیست که نام او ابوالقاسم باشد: یکی نیست از این مرتیکه بپرسد: ابلی خرت بچند است ک (ص. هدایت. زنده بگورص 44)
یکی از گونه های سرو کوهی جزو تیره ناژویان که در جنگلهای شمال موجود است. ارتفاعش یک تا دو متر است و دارای شاخه های متعدد نامنظم است. برگهایش پایا متقابل فشرده بهم در چهار ردیف میباشد. چون در اثر پرورش و انتقالش بمناطق مختلف تغییراتی در شکل برگهایش و حتی دستگاههای تولید مثلش ظاهر میشود از این جهت شرح صفات ظاهری این درختچه بطور مشابه در کتب مختلف ذکر نشده. میوه اش به بزرگی یک فندق و آبدار و برنگ آبی تیره است که بطور آویخته بر روی دمگل ظاهر میگردد. میوه اش را بنام حب الخضرا مینامند. در پشت برگهای این گیاه غده های ترشحی موجود است که دارای بویی نامطبوع و طعمی تلخ است مای مرز ریس براثوا
یکی از گونه های سرو کوهی جزو تیره ناژویان که در جنگلهای شمال موجود است. ارتفاعش یک تا دو متر است و دارای شاخه های متعدد نامنظم است. برگهایش پایا متقابل فشرده بهم در چهار ردیف میباشد. چون در اثر پرورش و انتقالش بمناطق مختلف تغییراتی در شکل برگهایش و حتی دستگاههای تولید مثلش ظاهر میشود از این جهت شرح صفات ظاهری این درختچه بطور مشابه در کتب مختلف ذکر نشده. میوه اش به بزرگی یک فندق و آبدار و برنگ آبی تیره است که بطور آویخته بر روی دمگل ظاهر میگردد. میوه اش را بنام حب الخضرا مینامند. در پشت برگهای این گیاه غده های ترشحی موجود است که دارای بویی نامطبوع و طعمی تلخ است مای مرز ریس براثوا
پارسی تازی شده ابلک خلنگ نرپیسه خلنج فرهنگ معین ابلک را گیاهی از تیره ای اسپناج دانسته، چکچکی از پرندگان دو رنگ، رنگی سصفید که با آن رنگ دیگر باشد، چپار خلنگ خلنج پیس پیسه نرپیسه سیاه و سفید، روز گار زمانه تصاریف دهر صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند بمناسبت سفید روز و سیاهی شب، پر دو رنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ برای زینت بر طرف کلاه میزدند. یا ابلق ایام. دنیا و روزگار به اعتبار شب و روز. یا ابلق توسن. از شب و روز دو رنگ و سر کش. یا ابلق جهان تاز. شب و روز یا ابلق چرخ. شب و روز، روزگار. یا ابلق عمر. شب و روز یا ابلق فلک. شب و روز، روزگار
پارسی تازی شده ابلک خلنگ نرپیسه خلنج فرهنگ معین ابلک را گیاهی از تیره ای اسپناج دانسته، چکچکی از پرندگان دو رنگ، رنگی سصفید که با آن رنگ دیگر باشد، چپار خلنگ خلنج پیس پیسه نرپیسه سیاه و سفید، روز گار زمانه تصاریف دهر صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند بمناسبت سفید روز و سیاهی شب، پر دو رنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ برای زینت بر طرف کلاه میزدند. یا ابلق ایام. دنیا و روزگار به اعتبار شب و روز. یا ابلق توسن. از شب و روز دو رنگ و سر کش. یا ابلق جهان تاز. شب و روز یا ابلق چرخ. شب و روز، روزگار. یا ابلق عمر. شب و روز یا ابلق فلک. شب و روز، روزگار