جدول جو
جدول جو

معنی ابشاق - جستجوی لغت در جدول جو

ابشاق(اَ)
نام قریه ای به صعید مصر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوشاق
تصویر اوشاق
غلام، پسر
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
فرزند بسیار آوردن.
لغت نامه دهخدا
(اَبْ با)
گریزپا. گریزنده. (ربنجنی)
لغت نامه دهخدا
(اُبْ با)
ابّق. جمع واژۀ آبق و ابوق. گریختگان. گریزندگان
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گریختن بنده از مولی بی سببی. بگریختن. (تاج المصادر بیهقی). بگریختن بنده. (زوزنی). گریز. گریزپائی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
غلام بچه و پسر ساده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
کودک. طفل. (برهان). اوشاق. وشاق. رجوع به وشاق شود، درختان انبوه، عدد اشب، عدد بسیار
لغت نامه دهخدا
(سِ لَ / لِ نَ)
قدید کردن. (زوزنی) (تاج المصادر). قاق کردن. قدید و وشیق کردن گوشت. بدرازا بریدن و خشک کردن گوشت. یکجوش قدید کردن گوشت توشه را
لغت نامه دهخدا
طفل و امرد، (غیاث اللغات) (آنندراج)، غلام و پسر جوان، (از کازیمیرسکی) :
گرفتم عشق آن جادو سپردم دل به آن آهو
کنون آهو وشاقی گشت و جادو کرد اوشاقش،
منوچهری،
رجوع به وشاق شود
لغت نامه دهخدا
(اَبْ)
جمع واژۀ بوق
لغت نامه دهخدا
(اِ تِمْ)
درآویختن به چیزی، (از ’وش ق’) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بدام آویختن آهو را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ / رِ پَ رَ)
ناگوار شدن طعام
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ فَ)
شیر درآمدن در پستان ناقه قبل از زائیدن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بشر و بشره
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ / رِ)
مژده دادن، شاد شدن
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ / رِ)
باران نرم و ضعیف رسانیدن زمین را
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام کوهی بمشرق جرجان. (مراصد الاطلاع) ، نام کوهی به نجد.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ برق (معرب بره). بره ها
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
برق افتادن بر کسی. رسیدن برق کسی را. زدن برق کسی را، برداشتن ناقه دم خود را در اثر آبستنی، ترسانیدن مردم. بیم کردن. توعید کردن. تهدید کردن. (زوزنی) ، ریختن آب بر روغن زیت، تندر و درخش آوردن آسمان، برق افتادن. برق زدن. رعد و برق نمودن هوا، گشادن زن روی خویش را، درفشانیدن شمشیر را، برانگیختن شکار را، برآراستن زن خویشتن را، برگ آوردن درخت، ترک کردن کاری را، قربان کردن گوسفند سیاه وسفید، آبستنی نمودن ناقه بی آبستنی
لغت نامه دهخدا
(کَ دُ فَ)
تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الأرب). تیز نگه کردن.
لغت نامه دهخدا
(سَ مَرْ رَ جَ)
عاشق شدن. (مصادر زوزنی) ، بگیاه تر رسیدن قوم. (آنندراج) (از منتهی الارب) : اعشوشب القوم، بگیاه تر رسیدند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پیسه شدن، آماسیدن، زشت نمودن کار بر کسی
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
ابشک. نام دهی است بجرجان
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابراق
تصویر ابراق
درخش زدگی (درخش برق)، بیم دادن، خود آرایی: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاق
تصویر اشاق
پسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امشاق
تصویر امشاق
تازیانه زدن رنگ کردن با گل سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارشاق
تصویر ارشاق
تیزنگریستن، تیرانداختن، گردن دراز کردن، آشکارساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوشاق
تصویر اوشاق
((اُ))
پسر، غلام
فرهنگ فارسی معین