جدول جو
جدول جو

معنی ابرو - جستجوی لغت در جدول جو

ابرو
خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید، در ریاضیات آکلاد، خطی که برای اضافه کردن کلمه ای در میان کلمات کشیده می شود
ابرو انداختن: بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه
ابرو بالا انداختن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن
ابرو بالا کشیدن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن، ابرو بالا انداختن
ابرو ترش کردن: کنایه از گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود، اخم کردن، برای مثال او کرده ترش گوشۀ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو - ۲۵۷)
ابرو خم نکردن: کنایه از طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن، خم بر ابرو نیاوردن
تصویری از ابرو
تصویر ابرو
فرهنگ فارسی عمید
ابرو
(اَ)
مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسۀ چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو:
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند فروتر است از او ابرو.
ناصرخسرو.
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو.
حافظ.
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو.
حافظ.
ابرو بنما که جان دهم جان
بی بسمله بسملم مگردان.
واله هروی.
- ابرو بهم درکشیدن. چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشۀ ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین کردن. ابرو ترش کردن. ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن، عبوس کردن. روی ترش کردن. گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانۀ ناخرسندی یا خشم را:
او کرده ترش گوشۀ ابروز سر خشم
من منتظر آنکه چه دشنام برآید.
ابوشکور.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسائی مروزی.
سپاهش نشستند بر پشت زین
سر پر ز کین ابروان پر ز چین.
فردوسی.
رزبان را بدو ابروی برافتاده گره
گفت لاحول و لاقوه الا بالله.
منوچهری.
کار ستوراست خور و خفت و خیز
شو تو بخور چون کنی ابرو بچین.
ناصرخسرو.
در آن نیمه زاهد سر پرغرور
ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور.
سعدی.
حرامش بود نان آنکس چشید
که چون سفره ابرو بهم درکشید.
سعدی.
چو فرخنده خوی این حکایت شنید
ز گوینده ابرو بهم درکشید.
سعدی.
طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر
ابرو زند و گره بر ابرو نزند.
تاج (از فرهنگ میرزا ابراهیم).
همیشه بنرمی تو تن درمده
بموقع برافکن بر ابرو گره
بنرمی چو حاصل نگردد مراد
درشتی ز نرمی در آن حال به.
؟
- ابرو تابیدن بر. ابرو کج کردن بر، در تداول عامه، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن:
ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم.
؟
- ابروخم نکردن، گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن.
- ابرو زدن، ابرو انداختن. ابرو جنباندن. اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو:
کان با کف زربخش تو پهلو نزند
با خلق تو لاف، ناف آهو نزند
طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر
ابرو زند و گره به ابرو نزند.
مبارکشاه سیستانی.
- چین از ابرو بردن، خشم فرونشاندن. کین زائل کردن:
خوبگوئی ای پسر بیرون برد
از میان ابروی دشمنت چین.
ناصرخسرو.
- ابرو کشیدن، با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن.
- تیغ ابرو. چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو. کمان خانه ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو، قوس آن:
طغرای ابروی تو بامضای نیکوئی
برهان قاطع است که آن خط سرور است.
ظهیرفاریابی.
بطاق آن دو ابروی خمیده
مثالی رادو طغرا برکشیده.
نظامی.
با همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هرکه ببیند بهمه کس بنماید.
سعدی.
به نماز آمد و محراب دو ابروی تو دید
دلش از دست ببردند و بزنار برفت.
سعدی.
هزار صید دلت بیش در کمند آید
بدین صفت که توداری کمان ابرو را.
سعدی.
سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش.
سعدی.
تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید، قربان میکند.
سعدی.
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این میکشد بزورم وآن میکشد بزاری.
سعدی.
بچشم و ابروی جانان سپرده ام دل وجان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن.
حافظ.
پیش از این کاین سقف سبزو طاق مینا برکنند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود.
حافظ.
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟
حافظ.
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب بفریاد آمد.
حافظ.
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
برمی شکند گوشۀ محراب امامت.
حافظ.
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آنکس که کمانی دارد.
حافظ.
در گوشۀ امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بدان خم ابرو نهاده ایم.
حافظ.
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم.
حافظ.
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
زابرو و غمزۀ او تیر و کمانی بمن آر.
حافظ.
شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید.
حافظ.
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمان خانه ابروی توبود.
حافظ.
گفتا برون شدی بتماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو.
حافظ.
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت.
حافظ.
ابروی دوست گوشۀ محراب دولت است
آنجا بمال چهره وحاجت بخواه از او.
حافظ.
میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور از نماز من.
حافظ.
و آنرا بخم چوگان نیز تشبیه کرده اند:
شدم فسانه بسرگشتگی ّ و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم.
حافظ.
خاقانی هلال را به ابروی زال زر (پدر رستم) تشبیه کرده است:
عید همایون فر نگر سیمرغ زرین پر نگر
ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده.
خاقانی.
ماه نو ابروی زال زرّ و شب رنگ خضاب
خوش خضابی از پی ابروی زر انگیخته.
خاقانی (از بهار عجم).
- خط ابرو، علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی باصلی و صورت آن این است: }
- امثال:
راستی ابرو در کجی آنست.
رفت ابروش را وسمه کند چشمش را کور کرد.
کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور.
سعدی
لغت نامه دهخدا
ابرو
مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی
ابرو بالا انداختن: بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن
خم به ابرو نیاوردن: تحمل کردن مشقت و ناله نکردن
تصویری از ابرو
تصویر ابرو
فرهنگ فارسی معین
ابرو
اگر یک ابروی خویش را ریخته دید دیگری راکنده دید، دلیل که در مال و جاه وی نقصان افتد و بعضی گفته اند که دلیل نقصان زینت دین وی کند. جابر مغربی
ابروها دیدن به خواب دین بود. اگر بیند که ابروهایش تمام بود و هیچ نقصان در آن نبود، دلیل است که زینت وی تمام و کمال بود. اگر دید که ابروهایش فرو ریخت، تاویلش به خلاف این بود. محمد بن سیرین
اگر بیند که ابرو نداشت یا موی ابرویش فرو ریخت، دلیل است که آهنگ چیزی می کند که از آن چیز وی بدنامی حاصل گردد و اگر به خلاف این بیند، دلیل می کند که از آن چیز وی را بدنامی حاصل گردد و اگر به خلاف این بیند دلیل است قصد چیزی کند، که وی را نیک نامی و صلاح دین حاصل آید. اگر دید که ابروهایش سفید گشته بود، دلیل که علم و آهستگی وی زیاد گردد، ولیکن مالش را نقصان بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ابرو
ابرو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبرو
تصویر آبرو
اعتبار، شرف، برای مثال بخور آنچه داری و بیشی مجوی / که از آز کاهد همی آبروی (فردوسی۲ - ۱۱۴۶)، ارج و قدر، عرض و ناموس، مایۀ سرافرازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارو
تصویر بارو
باره، دیوار قلعه، حصار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابیو
تصویر ابیو
آبی رنگ، نیلگون، آسمانگون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرد
تصویر ابرد
سردتر، کنایه از فاقد جذابیت و گیرایی، بی مزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابری
تصویر ابری
ویژگی آسمان پوشیده از ابر مثلاً هوای ابری، ابرمانند، چیزی که از ابر ساخته شده باشد مثلاً تشک ابری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرون
تصویر ابرون
همیشه بهار، گلی زرد رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دراز و ستبر که در تمام تابستان گل می دهد و زمستان هم سبز است و از سالی به سال دیگر می ماند و سال بعد نیز گل می دهد، همیشک جوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابره
تصویر ابره
هوبره، پرنده ای وحشی حلال گوشت و بزرگ تر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال های زرد رنگ و خالدار، حباری، چرز، جرز، جرد، تودره، شاست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرش
تصویر ابرش
اسبی که خال های مخالف رنگ خود خصوصاً سرخ و سفید داشته باشد، کنایه از رنگارنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
مصحف کلمه ایزون یونانی است. رجوع به ایزون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جائی است در بلاد روم و اجسادی از مردگان بدانجا یافته اند پوست بر آنان ترنجیده و ناپوسیده. مردم بزیارت بدانجای روند. (از مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
سنبل، و بعضی گویند نیلوفر است. (مؤیدالفضلاء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابیو
تصویر ابیو
آبی نیلگون کبود ازرق آسمان گون
فرهنگ لغت هوشیار
آن که به شب راه رود یا سفر کند، اسبی که در شب تاریک نیک دود، شب بیدار، پارسا زاهد، عسس شبگرد داروغه، دزد راهزن، عیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبرو
تصویر تبرو
بیزار شدن از چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امبرو
تصویر امبرو
گلابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارو
تصویر بارو
حصار، دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
راهی برای گذشتن آب باران وغیره، آب راهه، راه آب اعتبار، جاه، شرف، ناموس، قدر، ارج، عرض
فرهنگ لغت هوشیار
خجکدار (خجک خال گونهای از اسپان رخش چپار اسپی را گویند که گل های سیاه یا رنگی جز رنگ خود بر پوست داشته باشد زیوری از زیورهای اسب رخش چپار ملمع اسب که نقطه های خرد دارد. اسبی که بر اعضای او نقطه ها باشد مخالف رنگ اعضا اسب که موی سرخ و سیاه و سفید دارد آنکه رنگ سرخ و سفید در هم آمیخته دارد. یا مکان ابرش. آنجای که گیاهان رنگارنگ و بسیار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرج
تصویر ابرج
نیکو چشم، جمع برج برجها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرد
تصویر ابرد
ابرتگرگ بار، سردتر، پلنگ نر سردتر باردتر
فرهنگ لغت هوشیار
پیس اندام آنکه به برص مبتلا باشد برص دار پیس پیسه پیساندام پیست ابقع اسلع، ماه قرص ماه قمر. یا سام ابرص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرق
تصویر ابرق
ریسمان دورنگ، آمیزه ای دورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرقو
تصویر ابرقو
پارسی تازی شده ابرکوه نام شهری است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرک
تصویر ابرک
ابر کوچک اسفنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابری
تصویر ابری
منسوب است به آسمان ابری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابرو
تصویر کابرو
فرانسوی سگ فریکایی از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابری
تصویر ابری
((اَ))
پوشیده از ابر، با نقشی چون موج آب یا ابرهای بریده از یکدیگر، کاغذ ابری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرقو
تصویر ابرقو
ابرکوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبرو
تصویر آبرو
حیثیت، حرمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بارو
تصویر بارو
حصار
فرهنگ واژه فارسی سره