آن زمان. آن وقت. در آن حال: بهرام، آنگهی که بخشم افتی بر گاه اورمزد درافشانی. دقیقی. کشیدندشان خسته و بسته زار بجان خواستند آنگهی زینهار. فردوسی. سوی زال کرد آنگهی سام روی که داد و دهش گیرد آرامجوی. فردوسی. نبشت آنگهی پاسخ نامه باز به نزدیک فرزند گردنفراز. فردوسی. ، پس. سپس. بعد. بعد از آن: بخواند آنگهی زرگر دند را ز همسایگانان تنی چند را. ابوشکور. چو این کرده شد چارۀ آب ساخت ز دریا برآورد و هامون نواخت بجوی آنگهی آب را راه کرد به فرّ کئی رنج کوتاه کرد. فردوسی. بزال آنگهی گفت تندی مکن بر اندازه باید که رانی سخن. فردوسی. بطوس آنگهی گفت کای هوشمند مر این گفته رابشنو و کار بند. فردوسی. قوم فرعون همه رادر تک دریا راند آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند. منوچهری. ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است کاوّل علاج واجب بیمار احتماست خود نفی باطل اوّل لفظ شهادت است کاوّل اعوذ وآنگهی الحمد و والضحی است. کمال اسماعیل. - وانگهی،بعلاوه. از این گذشته
آن زمان. آن وقت. در آن حال: بهرام، آنگهی که بخشم افتی بر گاه اورمزد دُرافشانی. دقیقی. کشیدندشان خسته و بسته زار بجان خواستند آنگهی زینهار. فردوسی. سوی زال کرد آنگهی سام روی که داد و دهش گیرد آرامجوی. فردوسی. نبشت آنگهی پاسخ نامه باز به نزدیک فرزند گردنفراز. فردوسی. ، پس. سپس. بعد. بعد از آن: بخواند آنگهی زرگر دند را ز همسایگانان تنی چند را. ابوشکور. چو این کرده شد چارۀ آب ساخت ز دریا برآورد و هامون نواخت بجوی آنگهی آب را راه کرد به فرّ کئی رنج کوتاه کرد. فردوسی. بزال آنگهی گفت تندی مکن بر اندازه باید که رانی سخُن. فردوسی. بطوس آنگهی گفت کای هوشمند مر این گفته رابشنو و کار بند. فردوسی. قوم فرعون همه رادر تک دریا راند آنگهی غرقه کُنَدْشان و نگون گرداند. منوچهری. ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است کاوّل علاج واجب بیمار احتماست خود نفی باطل اوّل لفظ شهادت است کاوّل اعوذ وآنگهی الحمد و والضحی است. کمال اسماعیل. - وانگهی،بعلاوه. از این گذشته
نوشته ای که به وسیلۀ آن مطلبی را به اطلاع مردم برسانند، مطلبی که از طرف کسی یا بنگاهی به وسیلۀ روزنامه یا رادیو یا تلویزیون انتشار داده شود و جنبۀ تبلیغ داشته باشد، اعلان، آگاهی، اطلاع، خبر
نوشته ای که به وسیلۀ آن مطلبی را به اطلاع مردم برسانند، مطلبی که از طرف کسی یا بنگاهی به وسیلۀ روزنامه یا رادیو یا تلویزیون انتشار داده شود و جنبۀ تبلیغ داشته باشد، اعلان، آگاهی، اطلاع، خبر
آنگاه. پس. سپس. بعد. بعد از آن: اکنون نواحی اسلام همه یاد کنیم و آنگه باقی نواحی کافران یاد کنیم. (حدودالعالم). و اندر وی (اندر نصیبین) چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود و آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدودالعالم). شاها هزار سال بعز اندرون بزی وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال. عنصری. وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار آنگه بیکی چرخشت اندر فکندشان. منوچهری. یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگاه هر سه را خرد بساید... آنگه یک من نرم آهن بیاورد. (نوروزنامه)، آن وقت. آن زمان. در آن حال. در آن هنگام: نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی. کسائی. بدانگه کجا مادرت را ز چین فرستاد خاقان بایران زمین. فردوسی. نه بینی که عیسی ّ مریم چه گفت بدانگه که بگشاد راز نهفت ؟ فردوسی. که آیم بر افراز که چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگه بنزد من حق بود. حصیری (خطیری ؟). ساخت آنگه یکی بیوگانی هم بر آئین و رسم یونانی. عنصری. چه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت بر کاخ. سعدی. - زآنگه که، از آن وقت که: زآنگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم ازآفتاب مشهورتر است. سعدی. - هر آنگه، هرزمان. هر وقت: هر آنگه که خوری می خوش آنگه است خاصه که گل و یاسمن دمید. رودکی. هر آنگه که روز تو اندرگذشت نهاده همی باد گردد بدشت. فردوسی. - همانگه، در همان وقت: همانگه ز دینار بردی هزار ز گنج جهاندیدۀ نامدار. فردوسی. - ، فوراً. فی الفور. درساعت: خشمش آمد و همانگه گفت ویک خواست کو را برکند از دیده کیک. رودکی. یکی گرز زد ترک را بر هباک کز اسب اندر آمد همانگه بخاک. فردوسی (از فرهنگ اسدی)
آنگاه. پس. سپس. بعد. بعد از آن: اکنون نواحی اسلام همه یاد کنیم و آنگه باقی نواحی کافران یاد کنیم. (حدودالعالم). و اندر وی (اندر نصیبین) چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود و آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدودالعالم). شاها هزار سال بعز اندرون بزی وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال. عنصری. وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار آنگه بیکی چرخشت اندر فکَنَدْشان. منوچهری. یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بُسد و یک جزو زنگار آنگاه هر سه را خرد بساید... آنگه یک من نرم آهن بیاورد. (نوروزنامه)، آن وقت. آن زمان. در آن حال. در آن هنگام: نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی. کسائی. بدانگه کجا مادرت را ز چین فرستاد خاقان بایران زمین. فردوسی. نه بینی که عیسی ّ مریم چه گفت بدانگه که بگشاد راز نهفت ؟ فردوسی. که آیم بر افراز کُه ْ چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگه بنزد من حق بود. حصیری (خطیری ؟). ساخت آنگه یکی بیوگانی هم بر آئین و رسم یونانی. عنصری. چه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت بر کاخ. سعدی. - زآنگه که، از آن وقت که: زآنگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم ازآفتاب مشهورتر است. سعدی. - هر آنگه، هرزمان. هر وقت: هر آنگه که خوری می خوش آنگه است خاصه که گل و یاسمن دمید. رودکی. هر آنگه که روز تو اندرگذشت نهاده همی باد گردد بدشت. فردوسی. - همانگه، در همان وقت: همانگه ز دینار بردی هزار ز گنج جهاندیدۀ نامدار. فردوسی. - ، فوراً. فی الفور. درساعت: خشمش آمد و همانگه گفت ویک خواست کو را برکند از دیده کیک. رودکی. یکی گرز زد ترک را بر هباک کز اسب اندر آمد همانگه بخاک. فردوسی (از فرهنگ اسدی)
مخفف آگاهی. خبر. نباء. اطلاع. آگاهی. علم. معرفت. خبرت. وقوف. عرفان. شناخت: بدو گفت کای مهتر کاروان مرا آگهی ده ز بارنهان. فردوسی. بایران رسدزین بدی آگهی برآشوبد این روزگار بهی. فردوسی. چو آمد ببغداد از او آگهی که آمد خریدار تخت مهی همه شهر از آگاهی آرام یافت جهانجوی ازآرامشان کام یافت. فردوسی. که من این آگهی دیگر شنیدم چنان دانم که من بهتر شنیدم. (ویس ورامین). به گفتن گرفتند راز نهان بگسترد از آن آگهی در جهان. شمسی (یوسف و زلیخا). بیزدان بخشندۀ دادگر که آگاهیم ده ز کار پدر که باشد کنار من از وی تهی هنوزم نیامد از او آگهی. شمسی (یوسف و زلیخا). بیاورد چون آگهی یافت شاه فرستاد مردم پس ما براه. شمسی (یوسف و زلیخا). ملک را هم بشب آگهی دادند. (گلستان). برید باد صبا دوشم آگهی آورد که روز محنت و غم رو بکوتهی آورد. حافظ. ، شهرت. صیت. اشتهار: بهر هفت کشور ز من آگهیست ستاره رخ روشنم را رهیست. شمسی (یوسف و زلیخا). ، روایت. اثر. حدیث: چنین آورد راستگو آگهی که چون شد بخانه رسول چهی... شمسی (یوسف و زلیخا). ، علم. استحضار: که از مرز هیتال تا مرز چین نباید که کس پی نهد بر زمین مگر به آگهی ّ و بفرمان ما روان بسته دارد ز پیمان ما. فردوسی. ز رنج و ز بدشان نبد آگهی میان بسته دیوان بسان رهی. فردوسی. - از آگهی رفتن (بشدن) ، از خویش بی خویش، از خود بی خود گشتن. مغمی علیه گردیدن: شهنشه مست بود از باده بیهوش برفت از آگهی ّ و شد از او هوش. (ویس و رامین). ، اعلام: چو آمد به بغداد از او آگهی که آمد خریدار تخت مهی همه شهر از آگاهی آرام یافت دل شاه از آرامشان کام یافت. فردوسی. ، سماع. شنودن: تو دانی که دیدن به از آگهی است میان شنیدن همیشه تهی است. فردوسی. ، علم. خبرت. معرفت: چون سر و ماهیت جان مخبر است هرکه او آگاه تر باجان تر است اقتضای جان چو آید آگهی است هرکه آگه تر بود جانش قوی است خود جهان جان سراسر آگهی است هرکه بی جان است از دانش تهی است. مولوی
مخفف آگاهی. خبر. نباء. اطلاع. آگاهی. علم. معرفت. خبرت. وقوف. عرفان. شناخت: بدو گفت کای مهتر کاروان مرا آگهی ده ز بارنهان. فردوسی. بایران رسدزین بدی آگهی برآشوبد این روزگار بهی. فردوسی. چو آمد ببغداد از او آگهی که آمد خریدار تخت مهی همه شهر از آگاهی آرام یافت جهانجوی ازآرامشان کام یافت. فردوسی. که من این آگهی دیگر شنیدم چنان دانم که من بهتر شنیدم. (ویس ورامین). به گفتن گرفتند راز نهان بگسترد از آن آگهی در جهان. شمسی (یوسف و زلیخا). بیزدان بخشندۀ دادگر که آگاهیم ده ز کار پدر که باشد کنار من از وی تهی هنوزم نیامد از او آگهی. شمسی (یوسف و زلیخا). بیاورد چون آگهی یافت شاه فرستاد مردم پَس ِ ما براه. شمسی (یوسف و زلیخا). ملک را هم بشب آگهی دادند. (گلستان). بَریدِ باد صبا دوشم آگهی آورد که روز محنت و غم رو بکوتهی آورد. حافظ. ، شهرت. صیت. اشتهار: بهر هفت کشور ز من آگهیست ستاره رخ روشنم را رهیست. شمسی (یوسف و زلیخا). ، روایت. اثَر. حدیث: چنین آورد راستگو آگهی که چون شد بخانه رسول چهی... شمسی (یوسف و زلیخا). ، علم. استحضار: که از مرز هیتال تا مرز چین نباید که کس پی نهد بر زمین مگر به آگهی ّ و بفرمان ما روان بسته دارد ز پیمان ما. فردوسی. ز رنج و ز بدْشان نبد آگهی میان بسته دیوان بسان رهی. فردوسی. - از آگهی رفتن (بشدن) ، از خویش بی خویش، از خود بی خود گشتن. مغمی علیه گردیدن: شهنشه مست بود از باده بیهوش برفت از آگهی ّ و شد از او هوش. (ویس و رامین). ، اعلام: چو آمد به بغداد از او آگهی که آمد خریدار تخت مهی همه شهر از آگاهی آرام یافت دل شاه از آرامشان کام یافت. فردوسی. ، سماع. شنودن: تو دانی که دیدن به از آگهی است میان شنیدن همیشه تهی است. فردوسی. ، علم. خبرت. معرفت: چون سِر و ماهیت جان مخبر است هرکه او آگاه تر باجان تر است اقتضای جان چو آید آگهی است هرکه آگه تر بود جانش قوی است خود جهان جان سراسر آگهی است هرکه بی جان است از دانش تهی است. مولوی
خبر اطلاع آگاهی، علم معرفت عرفان، شهرت صیت اشتهار، روایت اثر حدیث، استحضار اطلاع، جاسوسی انهاء، خبری که از جانب فردی یا موسسه ای در روزنامه ها و مجلات و رادیو و تلوزیون انتشار یابد و آن غالبا جنبه تبلیغاتی دارد اعلان، نوشته ای که خبر یا دستوری نو دهد، اعلامیه ای که بانک به مشتری فرستد یا از آگهی بشدن، از خود بیخود شدن بیهوش گردیدن
خبر اطلاع آگاهی، علم معرفت عرفان، شهرت صیت اشتهار، روایت اثر حدیث، استحضار اطلاع، جاسوسی انهاء، خبری که از جانب فردی یا موسسه ای در روزنامه ها و مجلات و رادیو و تلوزیون انتشار یابد و آن غالبا جنبه تبلیغاتی دارد اعلان، نوشته ای که خبر یا دستوری نو دهد، اعلامیه ای که بانک به مشتری فرستد یا از آگهی بشدن، از خود بیخود شدن بیهوش گردیدن