جدول جو
جدول جو

معنی آنک - جستجوی لغت در جدول جو

آنک
آن کس که، کسی که
تصویری از آنک
تصویر آنک
فرهنگ فارسی عمید
آنک
کلمۀ اشاره برای دور
آبله، تاول
تصویری از آنک
تصویر آنک
فرهنگ فارسی عمید
آنک
مخفف آنکه:
یک قحف خون بچۀ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد هم گونۀ عقیق،
عماره،
با او بمراد دل زی ای دل از آنک
ار دانی خواست کام، در کام رسی،
(از قابوسنامه)،
دشنام دهی بازدهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیرمدار است،
ناصرخسرو،
بنده کردش بطبع از پی آنک
شیفته بر نگار منثور است،
مسعودسعد،
کی دیده و رخ چون زرو چون سیم کند آنک
لفظی چوگهر هستش اگر سیم و زری نیست،
سنائی،
با دوستان خورآنچه ترا هست پیش از آنک
بعد از تو دشمنان تو با دوستان خورند،
ادیب صابر
لغت نامه دهخدا
آنک
(نُ)
سرب. سرب. اسرب. اسرف. رصاص یا رصاص اسود، قلعی یا رصاص ابیض
لغت نامه دهخدا
آنک
(نَ)
کلمه ای است برای اشارۀ به دور، اعم از مکان یا زمان. مقابل اینک که برای اشارۀ نزدیک است:
آنک بنگر ز روی او یکسر
کآرام نماندش گه زادن.
مسعودسعد.
گر دند خواهی اینک، ور تو ملک خوهی
آنک علأدین ملک عنبرین کمند.
سوزنی.
چو هر دانشی کآنک اندوختند
نخستین ورق زو درآموختند.
نظامی.
خلاف رای سلطان رای جستن
بخون خویش باشد دست شستن
اگر خود روز را گوید شب است این
بباید گفت آنک ماه و پروین.
سعدی
لغت نامه دهخدا
آنک
(نَ)
آبله که بر اندام برآید
لغت نامه دهخدا
آنک
آبله که در اندام برآید سرب از توپال ها سرب اسرب. آنکه
تصویری از آنک
تصویر آنک
فرهنگ لغت هوشیار
آنک
((نَ))
کلمه ای است دال بر اشاره به دور اعم از مکان و زمان، مقابل اینک
تصویری از آنک
تصویر آنک
فرهنگ فارسی معین
آنک
آبله
تصویری از آنک
تصویر آنک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آنکت
تصویر آنکت
آن کس که تو را
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنکش
تصویر آنکش
آنکه او را
فرهنگ فارسی عمید
مخفف آنکه او، آن کس که او:
یکی آنکه گفتی شمار سپاه
فزونتر بد از تابش هور و ماه
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پرّۀ آسیا
بر آنکو چنین بود برگشت روز
نمانی تو هم شاد و گیتی فروز،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مخفف آنکه ترا:
آنکت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مخفف آنکه اش. آنکه او را:
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آنکش پف کند سبلت بسوزد.
ابوشکور (از تحفۀ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
از موصولات، به معنی آن کس که. کسی که. هر کس که. بجای الذی و الّتی عرب:
آنکه نشک آفرید و سرو سهی
آنکه بید آفرید و نار وبهی.
رودکی.
ای آنکه من از عشق تو اندرجگر خویش
آتشکده دارم صد و در هر مژه ای ژی.
رودکی.
آنکه گردون را بدیوان بر نهاد و کار بست
وآنکجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه.
دقیقی.
خورید و دهید آنکه دارید چیز
کسی کو ندارید خواهید نیز.
فردوسی.
بیامد پس آن نرّه شیر دلیر
نبرده سوار آنکه نامش زریر.
فردوسی.
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا.
قصار امی (از فرهنگ اسدی).
آنکه خوبی از او نمونه بود
چون بیارائیش چگونه بود؟
عنصری.
ای آنکه تاخته ریسی از منبر (کذا)
باریک تر از من نه بریسی نه برشتی.
اسدی (از فرهنگ، خطی).
آنکه بود بر سخن سوار سوار اوست
آن نه سوار است کو بر اسب سوار است.
ناصرخسرو.
ونیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا بتبعیت بیابد. (کلیله و دمنه).
آنکه جنگ آرد بخون خویش بازی می کند
روز میدان، وآنکه بگریزدبخون لشکری.
سعدی.
، و در غیرذوی العقول و نیز غیرذوی الروح آمده است. آنچه. آن چیز که. آنچه را که:
رمنده ددان را همه بنگرید
سیه گوش و یوز از میان برگزید
بچاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زآن گروه.
فردوسی.
ز مرغان همان آنکه بد نیکساز...
بیاورد و آموختنشان گرفت...
فردوسی.
کنون آنکه گفتی ز کار دو اسب
گریزان بکردار آذرگشسب...
فردوسی.
یکی آنکه گفتی شمار سپاه
فزون تر بد از تابش هور و ماه...
فردوسی.
چرا نخوانی (خطاب به عبدالرحمن فضولی) آنکه شاعر گوید... (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آنکارته
تصویر آنکارته
فرانسوی سر به سر زبانزد منگیا (قمار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکسی
تصویر آنکسی
آن آدمی آن شخص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکیستمان
تصویر آنکیستمان
فرانسوی کیسه بندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکت
تصویر آنکت
مخفف آنکه ترا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکس
تصویر آنکس
آن آدمی، آن شخص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکش
تصویر آنکش
مخفف آنکه اش آنکه او را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکو
تصویر آنکو
مخفف (آنکه او) آنکس که او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکه
تصویر آنکه
آنکس که کسی که هر کس که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکارته
تصویر آنکارته
سرب هسر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آنکدت
تصویر آنکدت
داستان، شوخ گفت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آنکیستمان
تصویر آنکیستمان
بسته بندی، کیسه بندی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبک
تصویر آبک
آبق
فرهنگ واژه فارسی سره
چشم گشاد، چشمان کاملاً باز
دیکشنری اردو به فارسی
چشمک زدن، چشمان باریک شدن
دیکشنری اردو به فارسی
با اشک، با چشمانی اشکبار
دیکشنری اردو به فارسی
به طور کورکننده، به شکلی چشم نواز
دیکشنری اردو به فارسی
خیره کننده، روشن کردن چشم
دیکشنری اردو به فارسی
چشم بسته
دیکشنری اردو به فارسی
چشم بند کردن، چشم بند
دیکشنری اردو به فارسی
چشمک زدن
دیکشنری اردو به فارسی