جدول جو
جدول جو

معنی آزپرور - جستجوی لغت در جدول جو

آزپرور(خَ)
آزآور
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرور
تصویر پرور
(دخترانه)
ریشه پروردن، دارای پر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلپرور
تصویر دلپرور
(دخترانه)
بسیار مطبوع، پرورش دهنده دل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرور
تصویر پرور
پروردن، پسوند متصل به واژه به معنای پرورنده مثلاً بنده پرور، تن پرور، دون پرور، ذره پرور، رعیت پرور، روح پرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزارگر
تصویر آزارگر
آزار کننده، آزاردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزور
تصویر آزور
حریص، صاحب آز، آزمند، برای مثال چو داننده مردم بود آزور / همی دانش او نیاید به بر (فردوسی - ۷/۵۲)برای مثال جرعۀ جام جود اگر بخورم / نکند درد منّتم مخمور ی مرد باش ای حمیّت قانع / خاک خور ای طبیعت آزور (انوری - ۲۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی خودرو و کوهی با برگ های بریده و میوۀ کوچک سرخ رنگ که در گذشته مصرف دارویی داشته، علف شیران، علف خرس، کیل سرخ، نمتک، کوهج، ازدف
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زُ)
به لغت اهل مغرب میوه ای است صحرایی شبیه به سیب، لیکن از سیب بسیار کوچکتر است و آن را در خراسان علف شیران و علف خرس گویند و به عربی تفاح البری و درخت آن راشجره - الدب خوانند. (برهان). میوه ای است که به فارسی آن را الج گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). نام میوه ای است و بعضی گویند نوعی از کنار است. (از رشیدی) (غیاث اللغات). بار درختی کوهی که به فارسی زالزالک گویند. (ناظم الاطباء). گوجۀ وحشی. زالزالک. (فرهنگ فارسی معین). درختی است معروف... ج، زعایر. (از اقرب الموارد) فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 173). اندر خراسان آلچه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دلانه: کوژ. ردف. نمتک. گیل سرخ. آلج. ازدف. آلولج. آژدف. مثلث العجم. نلک. آلوچۀ کوهی. شجرهالدب. تفاح البری. علف خرس. ازگیل. ذوالثلاثه حبات. ذوالثلاثه نویات. اقسیاقنش. جبریول. آنج. علف شیران. اونیا. طریقوقون. مسبیلس. طریققن. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). درخت زعرور در کوه می باشد و چون بچۀ آن بباغ بنشانند و به آلویدان پیوند کنند، نیکو آید. و زعرور هم سرخ بود و هم سیاه. (از فلاحت نامه، یادداشت ایضاً). درختی است خارناک و میوه دار چون آلبالوئی خرد بامزۀ خوش ترش و در میان، چند هسته دارد و برگهای سفید دارد. (از لاروس، یادداشت ایضاً) : آبی و امرود و آلچه که به تازی زعرور گویند طبع را خشک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و در زعرور، قوتی است که مجاری بول را پاک کند و سنگ را بریزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و بیشۀ عظیم (کام فیروز) همه درختان بلوط و زعرور و بید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 211). و همچنین درخت سنجد و زعرور، چه درخت مثمر و میوه دار درخت امرود و زردآلو است. (تاریخ قم ص 110). رجوع به ترجمه صیدنه، تحفۀ حکیم مؤمن، ضریر انطاکی، دزی ج 1 ص 592، لکلرک ج 2 ص 211، الفاظ الادویه، اختیارات بدیعی، زعرور بستانی و زعرور جبلی شود
لغت نامه دهخدا
(پُرْ وَ)
نام یکی از دیه های هزارجریب. (از کتاب مازندران و استراباد رابینو ص 122)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ / پَ)
پیوند بود مطلقاً خواه پیوند انسان به انسان و خواه درخت با درخت باشد. (برهان قاطع) ، طراز. ریشه. فراویز. سجاف
لغت نامه دهخدا
آزور:
جرعۀ جام خود اگر بخورم
نکند درد منتم رنجور
فرد باش ای حمیت قانع
خاک خور ای طبیعت آزور،
انوری،
دهان تیر چنان باز مانده از پی چیست
اگر نشد بجگرگوشۀ عدوت آزور؟
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(زُ)
تندخوی. بدخلق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: رجل زعرور، یعنی بدخلق و کم خیر مانند زعرور. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پُرْ وَ)
عریض. بسیارعرض. پرعرض. پرپهنا
لغت نامه دهخدا
(وَ)
حریص. مولع. آزپرور. آزور
لغت نامه دهخدا
(وَ)
حریص. (دهّار). آزمند. ورنج. صاحب آز. طامع. طمّاع. هلوع. ولوع. مولع:
چو داننده مردم شود آزور
همی دانش او نیاید ببر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
یکی آزور مرد بیخواب و خورد.
فردوسی.
مگر گوسفندش بود صدهزار
همان اشتر و اسب و خر زین شمار
زمین پر ز آکنده دینار اوست
که نه مغز بادش بتن در نه پوست
شکم گرسنه کالبد برهنه
نه فرزند و خویش و نه بار و بنه
گرفتار در دست آز و نیاز
تن از ناچریدن به رنج و گداز.
فردوسی.
دل آزور مرد باشد بدرد
بگرد طمع تا توانی مگرد.
فردوسی.
توانگر شود هرکه خشنود گشت
دل آزور خانه دود گشت.
فردوسی.
بچیزی فریبد دل آزور
که باشد نیازش بدان بیشتر.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(زُ)
جمع واژۀ زر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ زرّ، گویک گریبان و جز آن. (آنندراج). رجوع به زر شود
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه چالوس و شهسوار میان نشتاب رود و پلات کلا در 445500گزی طهران
لغت نامه دهخدا
(زُ)
داروئی است که روشنائی چشم بیفزاید و این تسامع است از خدمت امیرشهاب الدین کرمانی. (شرفنامۀ منیری). داروی چشم. (حاشیۀ دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص 97) :
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند.
خاقانی (دیوان ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَرْ وَ)
سپردار. آنکه سپر می دارد. (ناظم الاطباء) :
سپرور پیاده ده ودو هزار
گزین کرد شاه از در کارزار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرور
تصویر پرور
پرپهنا عریض پر عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرور
تصویر زرور
جمع زر، دگمه ها گویک های گریبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزور
تصویر آزور
آزمند حریص آزمند حریص طماع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعرور
تصویر زعرور
تند خوی، بد خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزآور
تصویر آزآور
آزور، مولع، آزپرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازپرور
تصویر نازپرور
آنکه بملاطفت و ناز و نعمت پرورش یافته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزور
تصویر آزور
((وَ))
حریص، طماع
فرهنگ فارسی معین
آزپیشه، آزمند، حریص، طماع، طمع کار، مولع
متضاد: قانع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آغل طبیعی گوسفندان در شکاف کوه
فرهنگ گویش مازندرانی
از سرچشمه های رودخانه ی تجن واقع در شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
بسیار ترش
فرهنگ گویش مازندرانی
کوچک و بسیار ترش
فرهنگ گویش مازندرانی
پررو، اثبات کننده
دیکشنری اردو به فارسی