جدول جو
جدول جو

معنی آرتیشو - جستجوی لغت در جدول جو

آرتیشو
کنگر فرنگی، گیاهی با بوتۀ کوتاه و برگ های سفید خاردار، ساقه و برگ های تلخ و گل ها و شکوفه های خوراکی که در تحریک اشتها و تصفیۀ خون و تقویت سلول های مغز و قلب و کاهش مقدار کلسترول و اوره مؤثر است، حرشف
تصویری از آرتیشو
تصویر آرتیشو
فرهنگ فارسی عمید
آرتیشو
فرانسوی کنگرفرنگی
تصویری از آرتیشو
تصویر آرتیشو
فرهنگ لغت هوشیار
آرتیشو
((شُ))
گیاهی است بوته ای که قسمت درونی میوه آن مصرف خوراکی دارد، کنگر فرنگی
تصویری از آرتیشو
تصویر آرتیشو
فرهنگ فارسی معین
آرتیشو
کنگر فرنگی
تصویری از آرتیشو
تصویر آرتیشو
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آرتوش
تصویر آرتوش
(پسرانه)
از نامهای باستانی ارمنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرویشه
تصویر آرویشه
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی بیرجند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آریو
تصویر آریو
(پسرانه)
نام یکی از سرداران بزرگ ایرانی زمان داریوش سوم پادشاه هخامنشی در نبرد با اسکندر مقدونی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرتین
تصویر آرتین
(پسرانه)
آرش، عاقل، زیرک، از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوان نامدار ایرانی در زمان منوچهر پادشاه پیشدادی که در تیراندازی بسیار توانا بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریشو
تصویر ریشو
کسی که ریش دراز دارد، ریش دار، ریشور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرشیو
تصویر آرشیو
جایی که اسناد ادارات دولتی یا بنگاه های ملی نگه داری می شود، مجموعۀ اوراق، اسناد و مدارک که آن ها را در جای مخصوص نگه دارند، بایگانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرایش
تصویر آرایش
زیب و زینت، زیور، زینت دادن، آراستن صورت با مواد مخصوص مانند کرم، بزک، نظم و ترتیب، نوع چیدن و منظم کردن، قانون، قاعده، رسم
آرایش خورشید: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو زد ز آرایش خورشید راهی / در آرایش بدی خورشید ماهی (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرتیست
تصویر آرتیست
کسی که در تئاتر یا سینما بازی کند، هنرپیشه، بازیگر، کسی که در یکی از هنرها مانند نقاشی، موسیقی و تئاتر مهارت داشته باشد
کنایه از حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرتیکل
تصویر آرتیکل
مقاله، هر نوع مطلبی که تحت عنوان معینی نوشته شده باشد، یک قطعه یا فصل از کتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکتیو
تصویر آکتیو
فعال، کاری، پرکار، مؤثر، در امور نظامی کسی که همۀ عمر خود را به شغل نظامی اختصاص دهد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 84هزارگزی شمال باختری کرمان و 4هزارگزی باختر راه مالرو شاهزاده محمد به چترود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
از پهلوی آرایشن، اسم مصدر آراستن. زیب. زینت. تدبیج. زیور. جمال. زین. زبرج. حلیه. (دهّار). زهره. تنقیش. زخرف. تجمل. تزیین. تزین. تحلی. تقین. پیرایه:
خرد گیر کآرایش کارتست
نگهدار گفتار و کردار تست
هم آرایش تاج و گنج و سپاه
نمایندۀ گردش هور و ماه.
فردوسی.
ز کرده برخ بر نگارش نبود
جز آرایش کردگارش نبود.
فردوسی.
هم آرایش پادشاهی بود
جهان بی درم در تباهی بود.
فردوسی.
که فرهنگ آرایش جان بود
ز گوهرسخن گفتن آسان بود.
فردوسی.
سلیح تن آرایش خویش دار
بود کت شب تیره آید بکار.
فردوسی.
یکی بنده باشم بدرگاه تو
نخواهم جز آرایش گاه تو.
فردوسی.
زنی بود آرایش روزگار
درختی کزو فر شاهی ببار
فرانک بدش نام و فرخنده بود
بمهر فریدون دل آکنده بود.
فردوسی.
این عن فلان و قال فلان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفتر است.
طیان.
خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ماندن وی ازبهر آرایش روزگار ما بوده است. (تاریخ بیهقی).
وین همه آرایش باغ بهار
بینی وین زیب و جمال و بهاش.
ناصرخسرو.
تن بیچارت زین شوی همی یابد
این همه زینت و آرایش و این تحسین.
ناصرخسرو.
آرایش سپاه تو چون برکشند صف
زین سرکشان خلخ و چاچ و تتار باد.
مسعودسعد.
بگفت اینقدر ستر و آسایش است
وزین بگذری زیب و آرایش است.
سعدی.
- آرایش این جهان، زخرف دنیا. زهرۀ حیات دنیا.
، ساز. سامان. آمادگی. اعداد. تهیه. ساختگی. تنظیم.ترتیب:
بیک هفته بودش بر آنجا درنگ
همی کرد آرایش وساز جنگ.
فردوسی.
بسازند و آرایش ره کنند
وز آرامگه رای کوته کنند.
فردوسی.
بسازیم و آرایش نو کنیم
نهانی مگر باغ بی خو کنیم.
فردوسی.
، تعبیه:
نگه کرد آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه.
فردوسی.
، باندازه کردن جامه پس از کوک زدن آن. دوباره اندازه کردن خیاط جامۀ کوک زده را دربر صاحب آن. فعل آن، آرایش کردن است، در مثال ذیل معنی آرایش برای نگارنده مبهم است: و ایزد تعالی منفعت همه گوهرها به آرایش مردم بازبست مگر منفعت آهن که جمیع صنایع را بکار است و جهان آراسته و آبادان بدوست. (نوروزنامه)، ادب.رسم. آئین. نهاد:
سوی او یکی نامه ننوشته ای
ز آرایش بندگی گشته ای.
فردوسی.
سنگ بی نمج و آب بی زایش
همچو نادان بود بی آرایش.
عنصری (از صحاح الفرس).
، تزیین. آذین کردن:
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی.
فردوسی.
، تسویل. تمویه. صورت سازی. ادب بفریب. تعارف، باصطلاح امروز. تصنع. ظاهرسازی. تبدیل صورت:
از آن گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرهمند آمدی
سپه ساختن دانی و کیمیا
سپهبد بدستت پدر با نیا
ز ما این نه گفتار آرایش است
مرا بر تو بر جای بخشایش است
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه...
فردوسی.
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو
یکی مرد برناست کز خویشتن
به آرایش جامه کرده ست زن.
فردوسی.
تاریخها دیده ام بسیار... پادشاهان گذشته را که خدمتکاران ایشان کرده اند و اندر آن زیادت و نقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند. (تاریخ بیهقی)، بسامانی، زی ّ، آذین. آئین. تحفل،
{{اسم خاص}} نام لحنی از سی لحن باربد که آن را آرایش خورشید نیز گویند.
- آرایش چین، معنی این ترکیب معلوم نیست، شاید آینه بندی یا پرده های نقاشی:
همه کاخ کرسی ّ زرّین نهاد
به پیش اندر آرایش چین نهاد.
فردوسی.
برآراسته دختر شاه را
نباید خود آرایشی ماه را
بخانه درون تخت زرین نهاد
بگرد اندر آرایش چین نهاد.
فردوسی.
بفرمود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند.
فردوسی.
بفرمود (افراسیاب) کز نامداران هزار
بخوانند و از بزم سازند کار
سراسر همه دشت آذین نهند
بسغد اندر آرایش چین نهند.
فردوسی.
بایوانها تخت زرین نهاد
بخانه در آرایش چین نهاد.
فردوسی.
و در این دو بیت ظاهراً شاعر از آرایش چین معنی دیگری فهمیده است:
بود در آرایش چین خسروی
وز رخش آرایش دین پرتوی.
کاتبی.
روزی از آرایش چین شاهزاد
شد بسوی دشت دل از خالشاد.
کاتبی
لغت نامه دهخدا
مرد بزرگ ریش، ضد کوسه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا)، بلمه، پرریش، ریش تپه، بزرگ ریش، لحیانی، آنکه ریش بزرگ و انبوه دارد، مقابل کوسه، (یادداشت مؤلف) :
چه مدبر و چه مقبل چه صادق و چه منکر
چه صامت و چه ناطق چه کوسه و چه ریشو،
مولوی،
- امثال:
من کوسه و تو ریشو،
، آنکه ریش دارد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
هنرمند، هنری، بازیگر
لغت نامه دهخدا
(تیُشْ)
آنتیش. نامی است که مردم اروپا به انطاکیه میدهند
لغت نامه دهخدا
فرانسوی بایگانی جایی که اسناد اوراق تصاویر پرونده ها صفحات موسیقی و مانند آن حفظ میشود بایگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرتیست
تصویر آرتیست
بازیگر، هنرمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرایش
تصویر آرایش
زینت، آراستن، زیور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرتیکل
تصویر آرتیکل
مفصل و فقره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرتیست
تصویر آرتیست
هنرمند، هنرپیشه، کنایه از آدمی که برای رسیدن به خواسته هایش نقش بازی کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرشیو
تصویر آرشیو
بایگانی، جایی که اسناد، پرونده ها، اوراق و مانند آن حفظ شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرایش
تصویر آرایش
((ی ِ))
زیب و زینت، آماده شدن و صف کشیدن سپاه، تصنع، ظاهر سازی، زیبا کردن چهره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریشو
تصویر ریشو
مردی که ریش دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرشیو
تصویر آرشیو
بایگانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آکتیو
تصویر آکتیو
کارا، کارساز، کاری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرتیست
تصویر آرتیست
بازیگر، هنرپیشه، هنرمند، هنرور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرتیکل
تصویر آرتیکل
بند، زمینه، کالا
فرهنگ واژه فارسی سره
آکتور، بازیگر، ستاره، هنرپیشه، هنرمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بایگانی، پرونده، ضبط، مرکزاسناد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزک، توالت، حلیه، زیب، زینت، زیور، آذین، تزیین، پیرایه، چهره آرایی، گریم
متضاد: پیرایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پریشب
فرهنگ گویش مازندرانی