جدول جو
جدول جو

معنی آرامیدگی - جستجوی لغت در جدول جو

آرامیدگی
(دَ / دِ)
طمأنینه. سکون. قرار. استقرار. آرمیدگی.
- آرامیدگی نمودن، توقّر
لغت نامه دهخدا
آرامیدگی
طماء نینه سکون قرار استقرار
تصویری از آرامیدگی
تصویر آرامیدگی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آماسیدگی
تصویر آماسیدگی
حالت آماسیده، برآمدگی، پف کردگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمیدگی
تصویر رمیدگی
ترس و گریز، حالت فرار و گریز از مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشامیدنی
تصویر آشامیدنی
آب، شربت، نوشابه و هر چیزی که مناسب آشامیدن باشد، نوشیدنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرامیدن
تصویر آرامیدن
آرمیدن، آرام گرفتن، آرام شدن، آسودن، آسوده شدن، آرامش یافتن، خوابیدن، کم شدن، از جوش و خروش افتادن، آزاد شدن، رهایی یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ / دِ)
خاریدگی، حک، محو، چاک، شکافتگی، پوست رفتگی و خراش و ریش و زخم کوچک. (ناظم الاطباء) : خماشه، خراشیدگی که از آن ارش معلوم و واجب نیاید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
قابل خرامیدن. شایستۀ خرامیدن. سزاوار خرامیدن
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ساکن. ساکت. مستریح. مطمئن. آرمیده.
- آرامیده شدن، سجو. تفرج.
- آرامیده شدن ورم و آماس، انفشاش.
- آرامیده کردن ستور، توقیر آن. تسکین او.
- آرامیده گفتن،تهوید. نرم گفتن. آهسته و شمرده گفتن
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِدَ / دِ)
رجوع به گرائیدن و گراییدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
رجوع به گرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ دَ / دِ)
آرایش. پیرایش. حالت و چگونگی طرازیده. آراستگی
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ دَ / دِ)
حالت خرامیدن. عمل خرامنده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
شایستگی.
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آغاردگی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
تورم. انتفاخ. تهبج
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ / دِ)
حاصل مصدر است از بردمیدن. رجوع به بردمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ کَ دَ)
آرمیدن. استراحت کردن. آسودن. ساکن شدن. (زمخشری). آسایش یافتن. سکون. استقرار. اسکان. (زوزنی). بیارامیدن. قرار گرفتن:
نیارامد از بانگ هنگام جنگ [رستم]
همی آتش افروزد از خاک و سنگ.
فردوسی.
شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی.
فرخی.
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.
منوچهری.
نخفت و نیارامید تا به سیستان آمد. (تاریخ سیستان). و اوقات را بخش کرده بود زمانی به نماز و خواندن زمانی به نشاط و خوردن زمانی کار پادشاهی بازنگریدن و زمانی به آسایش و خلوت به آرامیدن. (تاریخ سیستان). در این وقت ملطفها رسید از منهیان بخارا، که علی تکین البته نمی آرامد و ژاژ می خاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی). و اصحاب مناصب... بمحل و مرتبۀ خویش پیش رفتند و ایستادند و بنشستند و بیارامیدند. (تاریخ بیهقی).
هر چیز با قرین خود آرامد
جغدی قرار کرده بویرانی.
ناصرخسرو.
بلیناس رفت پیش بتی بیارامید که تعلق بعلم نجوم داشت. (مجمل التواریخ). و او مردی سفردوست بود و هیچ نیارامیدی. (مجمل التواریخ). تو که عمارت دنیا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز بدست خود خراب میکنی و جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی. (کتاب المعارف). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد. (گلستان)، خفتن. خوابیدن. نوم. استنامه:
سام شب را بدانجایگاه رفتی و بیارامیدی (مجمل التواریخ).
زلف او رهزن شود چشمش چو گردد مست خواب
شبرو طرّار خیزد چون بیارامد عسس.
ظهیر فاریابی.
بازرگانی... شبی در جزیره کیش مرا بحجرۀ خویش برد.همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن. (گلستان)، از جوش و غلیان بازایستادن. فرونشستن کف: باغبان بیامد و شاه را گفت [جمشید را] این شیره [آب انگور] همچون دیگ بی آتش میجوشد و تیر میاندازد، گفت چون بیارامد مرا آگاه کن. باغبان روزی دید صافی و روشن شده... و آرامیده شده. (نوروزنامه)، شکیبیدن. صبر کردن. شکیبا شدن:
اگر طفلی بدو گوید بیارام
که زیر این عسل زهر است در جام...
(اسرارنامه).
، مطمئن شدن. اطمینان یافتن. (زمخشری). از اضطراب بازآمدن. استیناس. طمأنینه. (مجمل اللغه) : بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زائل گشت و قرارگرفت [آلتونتاش] . (تاریخ بیهقی). بسخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید. (تاریخ بیهقی). وی را نیک ترسانیده بودند اما بدان نامه بیارامید. (تاریخ بیهقی) [منوچهر] خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید. (تاریخ بیهقی).
از حجت بشنو سخن بحجت
بر حجت حجت بدل بیارام.
ناصرخسرو.
ایزدتعالی او را [موسی را] نبوت داد و با موسی مناجات کرد و آیتها نمود از عصا و دیگرچیزها تا موسی بیارامید. (مجمل التواریخ)، وطن گرفتن. منزل کردن. جای گرفتن: و بدان موضع که عبداﷲ طاهر معین گردانیده بود بیارامید. (تاریخ بیهقی)، نشستن آشوب. برخاستن فتنه: و بعد از مجارا طریق مدارا پیش گرفتیم و سر بتدارک بر قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و فتنه بیارامید. (گلستان)، بازایستادن:
کسی کو بجوید ز ما راستی
بیارامد از کژّی و کاستی.
فردوسی.
- آرامیدن با، رفث. مباضعه. عشرت و صحبت با زنان: دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید و دختر از قباد آبستن گشت بکسری نوشروان. (مجمل التواریخ). و رجوع به آرام شود.
- آرامیدن جمعی در طاعت کسی، یکدل و همداستان شدن در فرمانبرداری او: تا همگان بهرات رسیدند هر دو لشکر با هم برآمیخت، دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد... جهانی در هوا و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما... بیارامید. (تاریخ بیهقی).
- آرامیدن دریا، از آشوب و انقلاب بازایستادن آن. رهو.
- آرامیدن شب، سجو
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی آرمیده. طمأنینه. آرامش. آرام
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
ترس. هول و هراس، گریز و فرار، نفرت. (ناظم الاطباء). نفور. اشمئزاز. دوری با وحشت و تنفر و کراهت. رجوع به رمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خِ دَ / دِ)
باربرداری با ظرافت، زیبا و چالاکی و لطافت. (ناظم الاطباء) : قدمه، خرامیدگی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
صفت دامیده. حالت و چگونگی دامیده. رجوع به دامیده و دامیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رمیدگی
تصویر رمیدگی
ترس، هول و هراس، گریز و فرار
فرهنگ لغت هوشیار
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرامیده
تصویر آرامیده
آرام گرفته استراحت کرده آرمیده
فرهنگ لغت هوشیار
لایق آشامیدن در خور نوشیدن نوشیدنی، آنچه که بتوان نوشید، آنچه که نوشیدن آن لازم باشد، آنچه را که آشامند مقابل خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغاریدگی
تصویر آغاریدگی
کیفیت و حالت آغاریده آغاردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسیدگی
تصویر آماسیدگی
حالت و کیفیت آماسیده تورم انتفاخ
فرهنگ لغت هوشیار
طمئانینه، سکون، قرار، استقرار، آرمیدگی حالت و کیفیت آرمیده آرامیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرامیدن
تصویر آرامیدن
((دَ))
خفتن، استراحت کردن، قرار یافتن، آرام شدن، صبر کردن
فرهنگ فارسی معین
زخم سطحی، جراحت سطحی، اثر خراش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شربت، مشروب، نوشابه، نوشیدنی
متضاد: خوردنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرار، گریز، بیزاری، کراهت، نفار، نفرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد